زنان محافظ شهر - روایت زندگی خانم محبی

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2017.65123

روزهای همیشه ی دفاع مقدس

 

لیلا سادات باقری

 

محبی هستم، متولد تهران در سال ١٣٣٦. از همان ابتدا در خیابان قزوین ساکن بودیم و البته تا همین امروز. پدرم کارمند دانشکده ی فنی دانشگاه تهران بود با هفت تا اولاد که من پنجمی اش بودم.

همه هم اهل درس و مشق بودیم. من اما تا کلاس ششم مدرسه رفتم. آن موقع در محله ی ما مدرسه نبود، مجبور بودیم مسافت نسبتا طولانی را به مدرسه ی محله ی دیگر برویم. جو آن محله هم خیلی خوب نبود، همین هم شد که پدرم دیگر اجازه ی مدرسه رفتن م را برای دبیرستان نداد. با این حال باعث نشد درس را کنار بگذاریم. کلاس ششم به بعد را در خانه درس می خواندم و در مدرسه آزمون می دادم

 

***

 

پدرم مذهبی بود. تا جایی که به خاطر دارم در خانه ی ما همیشه رساله ی امام حرف اول را می زد. یعنی قبل از هر جای دیگری اسم امام را در خانه شنیده و می شناختم

بعضی روزها هم که کلاس قرآن می رفتم، یک چیزهایی از امام و اعلامیه ها می شنیدم

یادم هست یک شب صدای تیراندازی بلند شد. بعدش شنیدیم که ساواک خانه ی تیمی مجاهدین را شناسایی کرده و تیراندازی برای همین بوده است. همه ی آگاهی من از فعالیت های ضد رژیم در همین حد بود

نزدیک های انقلاب که فعالیت ها، علنی تر شد، دل من هم دیگر انقلابی شده بود. گاهی پدرم از اتفاقاتی که در دانشگاه می افتاد و آمار کشته شدگان را برای مان تعریف می کرد. مسجد حاج عبدالله در محل مان  بود و سخنرانی های حاج آقای حسینی که همیشه سخنرانی ها در همین زمینه ها بود. چندین بار به مسجد حین نماز حمله کرده بودند تا ایشان را دستگیر کنند. و همین ها شور انقلابی را در ما بیدارتر می کرد.

برادرهایم فعال تر از ما بودند. شبی که قرار بود صبحش امام از پاریس بیاید رفته بودند میدان آزادی. من هم به همراه خواهرم و یکی دیگر از برادرهام رفتیم خیابان امیریه. این خیابان یکی از مسیرهایی بود که می دانستیم امام از آن می گذرد. منتطر ماندیم تا عاقبت ماشینی که امام را حمل می کرد نزدیک شد و بالاخره آن جا توانستم صورت نورانی و دوست داشتنی امام را ببینم. تا یک مسیری هم دنبال آن ماشین دویدم. دوست داشتم باز هم نزدیک شوم و ببینمشان. حلاوت آن لحظه ی دیدار را تا عمر دارم فراموش نمی کنم

 

***

 

انقلاب که پیروز شد. تازه فعالیت های ما بیشتر شد. هم در فعالیت های مسجد حضور داشتیم و هم در سنگربندی نیروهای انقلابی در خیابان ها. تا اینکه کمیته تشکیل شد. من هم شدم عضو افتخاری خواهران کمیته ی محل مان. بعد هم که با فرمان امام، به ارتش بیست میلیونی پیوستیم. آن موقع ساختمانی بود در کمرگ، کنار پارک رازی که الان آن ساختمان دست نیروی انتظامی است، آن روزها معروف بود به ساختمان قرمز. اولین تشکیلات سپاه منطقه ی ما در این ساختمان قرار گرفت. به این ترتیب هم در سپاه همکاری می کردم و هم در کمیته. از آن جایی هم که خودم قبل تر دوره ی آموزش نظامی دیده و کاملا بلد بودم. در هر دو جا، تدریس آموزش های نظامی را شروع کردم. رابط بین کمیته و سپاه بودم. در مساجد زیادی آموزش نظامی را تدریس کردم. در همین اثنا، جهاد سازندگی هم تشکیل شد. با گروه جهاد سازندگی می شدیم دو تا سه اتوبوس می رفتیم به مناطق محروم و مثلا در درو گندم و یا کارهایی از این قبیل به کشاورزان و محرومان  کمک می کردیم

 

***

 

جنگ شروع شده بود و من دو سه سالی می شد که نیروی رسمی دادستانی انقلاب اسلامی شده بودم. هر چه می گذشت بیشتر احساس می کردم که سپاه و حال و هوایش به روحیه و حال و هوای من نزدیک تر است. همین هم شد که دادستانی را کنار گذاشتم و رفتم سپاه ابوذر

وارد سپاه که شدم انگار وارد دفاع مقدس شده باشم از همان ابتدا کارهایم با جنگ و رزمنده ها گره خورد. مسئول سازمان دهی سپاه ناحیه ی ابوذر شدم. پوشش دهی اقلام مورد نیاز رزمنده ها و باز هم آموزش ولی این بار آموزش کمک های اولیه و امداد به بسیجی ها

چند باری هم توفیق شد که در مناطق جنگی حضور داشته باشم هر چند خیلی کوتاه

همه ی زندگی من شده بود جنگ. محله ی ما جزء مناطق مذهبی نشین تهران بوده و هست، می توانم به جرات بگویم نود درصد اهالی در جنگ شرکت داشتند. برای جمع آوری کمک های مردمی از درست کردن مربا و شربت تا دوخت و دوز و بافتنی هیچ کسی مضایقه نمی کرد

اعزام های محله ی ما بسیار با شکوه  برگزار می شد.  اعزام هایی که هیچ وقت از جلوی چشمانم دور نشد.

 

***

 

گاهی در کنار آن همه ایثار و هم دلی آن روزها، اتفاقات و برخوردهایی می دیدم که فراموش نشدنی است. اتفاقات و خاطرات بزرگی که هیچ قلم و تصویری نمی تواند اینهمه بزرگی را نشان بدهد

ببینید ما یک پایگاه بسیج داشتیم که این پایگاه را تازه ساخته بودند. هنوز آن قدر بودجه نبود که شیشه های این پایگاه را بندازند. خواهرهای این پایگاه برای اینکه بتوانند مبلغی را جمع آوری کنند تا شیشه ها انداخته شده و هوای داخل کمی گرمتر و قابل تحمل بشود، رفته بودند و نماز و روزه های قضا را تقبل کرده بودند تا توانستند با این پول شیشه های پایگاه را بخرند. وسایل گرم کننده هم که نبود. وقتی برای دوخت و دوز ملحفه و لباس رزمنده ها و سایر کارها در این پایگاه جمع می شدند، دور خودشان پتو می پیچیدند از شدت سرما. از شستن پتو در آن هوای سرد با آب سرد که چه بلایی بر سر دست ها می آورد که دیگر نگویم.

خب شما بگویید چطور می شود اینهمه ایثار را با چند کلمه ی ناچیز به تصویر کشید.

 

***

 

اوقات فراغتی اگر دست می داد می رفتم مسجد امیرالمونین در ستارخان. پنج شش خواهر بسیجی و سپاهی بودیم در آن جا. به جز کارهای مختص به پزشکان، هر کاری که از عهده مان بر می آمد انجام می دادیم. همه ی لحظات آن بیمارستان هم خاطره های بزرگی است برای من. شاهد شهادت رزمنده های زیادی بودم. خدا می داند که روحیه و امید و هدف این ها، آن قدر زیاد بود که به یاد نمی آورم با سختی جان داده باشند. خیلی های شان با سن کم و مجروحیت های بزرگ، چنان رفتار می کردند که هیچ کجا نمی شود نمونه ش را دید. الحق و الانصاف جنگ ما با همه ی جنگ های دنیا متفاوت بود. انگار در دل همه ی مردم یک نور عجیب و بزرگی تابیده بود. همه برای ایثار و مهربانی سعی می کردند از هم پیشی بگیرند. روزهای عجیبی بود. متاسفانه حالا از آن ویژگی ها خیلی دور شدیم. البته نسل جدید هم نسل بسیار متدین و انقلابی هستند. تازه کار این نسل از نسل ما دشوارتر است برای خفظ آرمان هایشان. ما آن زمان امام و رزمنده هایش را دیده بودیم. روزهای جنگ و شهادت و ایثار را با همه ی وجودمان لمس کرده بودیم. امروز حضور در جبهه ی انقلاب کار سخت تر و دشوارتری هست. باید نسل جدید را باور کرد.  فکر می کنم خانواده امروز در پرورش انقلابی بچه ها خیلی موثر است. باید به نسل جدید روی خوش نشان داد تا جذب انقلاب شوند. البته که در عمل ثابت کردند که چیزی کم از بچه های نسل جنگ ندارند. ایثار شهید حججی ها مثال زدنی است و خواهد بود در تاریخ انقلاب.

 

***

 

وقتی امام قطع نامه را امضا کردند و خبر اتمام جنگ را شنیدم انگار رفته بودم در شوک. این خبر برایم خیلی دردناک بود. نه اینکه جنگ اتفاق خوبی باشد که برای تمام شدنش غصه بخورم، نه برای اینکه اتفاقات جنگ ما مصداق همان فرمایش حضرت زینب سلام الله علیهاست که فرمودند ما رأیت الا جمیلا. آن روحیه ی عجیب مردم و ایثارها و خاطرات بزرگی که قسمتی اش را برایتان گفتم، از دست دادن این ها و دور شدن ازشان برای من و بازمانده های جنگ خیلی دشوار بود. ما نجنگیدیم ما دفاع کردیم آن هم با دست خالی برای همین معتقدم جنگ خیلی پیامدهای خوبی برای ما داشت که ما بعد جنگ دیگر نتوانستیم آن ها را به دست بیاوریم. با همه ی این اوصاف شنیدن این خبر از طرف امام برای ما خیلی ناگوار شد. از طرفی هم احساس می کردیم امام با دل و جان این قطع نامه را نپذیرفته است انگار که به او تحمیل شده باشد کما اینکه فرمودند جام زهر را نوشیدند و همین مسئله را ناگوارتر کرد.

 

*** 

 

جنگ تمام شده بود که منافقین پاتک زدند به غرب کشور و عملیات مرصاد شروع شد. آن موقع اجازه ی حضور در مناطق و عملیات ها به خواهرها داده نمی شد. اما ما از طریق یکی از مکان های فعالیت مان، دو اتوبوس شدیم و اعزام شدیم اسلام شهر. وقتی رسیدیم شهر، شهر دیگر خالی شده بود. ما به همراه خواهرهای بومی آن شهر از شب تا صبح و صبح تا شب در پادگان ها حضور داشتیم و از شهر مراقبت می کردیم در حالیکه برادرها نبرد رو در رو داشتند با منافقین. هیچ امکاناتی وجود نداشت و این اصلن برای ما اهمیت نداشت همه ی هدف مان مراقبت از شهر بود تا برادرها با خیال راحت از اینکه شهر دست منافقین نمی افتد بجنگند. با اینکه هر لحظه احتمال می دادیم به پادگان ها حمله کنند و محاصره شویم اما عجیب بود که کوچکترین ترس و دلهره ای نداشتیم. همه ی هدف مان دفاع از اسلام بود و همین دلها و ایمان مان را بزرگ می کرد. نزدیک به ده روز ماندیم تا منافقین شکست خوردند و با پیروزی برگشتیم تهران

قبل از آمدن به شهر، رفتیم و جنازه ی منافقین را دیدیم که با چه اوضاع رقت باری کشته شده بودند. تعداد زیادشان زن ها بودند. البته چون لباس نظامی مردها و زن های منافقین شبیه هم بود، برای تشخیص این که زن هستند یا مرد باید صورت هاشان را می دیدیم

آمده بودند که مثلا شهر را تصرف کنند. روزهای اولی که وارد شهر شده بودیم، دیدیم که چند تا از برادرهای بسیجی را حلق آویز کرده بودند. چون تا وارد شدن نیروهای ما توانسته بودند تا حدودی شهر را محاصره کنند و می خواستند با این کارها  ایجاد رعب و وحشت کنند در بین ساکنین شهر. اما در نهایت با همه ی نقشه ی به اصطلاح حساب شده شان که پاتک زده بودند به سختی شکست خوردند. و جنگ به این صورت با شکست مفتضحانه ی منافقین به طور کامل تمام شد.

 

***

 

بعد از جنگ در محل خودمان هم تشکلی ایجاد کردیم برای سرکشی به خانواده ی شهدا و اردوهای قم و جمکران و برگزاری زیارت عاشورا در خانه های شان. البته این تشکل با همکاری کنگره ی شهدا ایجاد شد. در هر صورت جنگ و خاطراتش هنوز در من زنده است با وجود اینکه بعد جنگ زندگی به جریان عادی خودش برگشت. سال ٧٢ ازدواج کردم و حالا سه فرزند دارم که فکر می کنم از خودم هم انقلابی ترند الحمدلله. ما با انقلاب و آرمان هایش روزهای جوانی را گذراندیم و هنوز هم در خط انقلاب و رهبری هستیم ان شاءالله