اربعین طوبی (قسمت 22)

نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2018.65912

زن صاحب باغ ، همچنان به حمود شک دارد. با احتیاط شارژر جعفر را می‌دهد تا حمود گوشی‌اش را بزند به برق. صفحه‌ی گوشی که روشن می‌شود، حمود فی‌الفور دست می‌برد به زنگ و روی صورت صفیه را با انگشتش نوازش می‌کند. تمام صفحه پر می‌شود از رخ صفیه و حمود بی‌پروا قربان‌صدقه‌اش می‌رود.

ـ الو!... الو سلام!... می‌شه غر نزنی؟ جواب سلام واجبه، نه؟ خبرهای خوش دارم برات. ... مامانی را پیدا کردم. ... چه می‌دانم. ... یعنی می‌دانم، گفته نگویم. ... چی؟! به هوش آمد؟ خدا رو شکر. ... تو رو خدا! دمش گرم! معطل نکن. راه بیفت بیا دم تاکسی‌های ناصریه. ... از اون‌جا زنگ بزن، آدرس می‌دم برات. ... قصه‌اش درازه. بیا تا بگم.

طوبی دست به سینه کنار حمود ایستاده؛ می‌گوید: «آفرین مادر!... ببینم، به کسی جای منو لو بدی، دیگه نه من، نه تو... نه صفیه.»

ـ چشم مامانی! چشم! آخه چرا لو بدم؟... لو بدم، خودم لو رفتم... هم‌سفریم مامانی!... هم‌سفر.

ـ إن‌شاءالله.

صفیه معطل نمی‌کند و از همان بیمارستان، یک تاکسی دربست می‌گیرد سمت ناصریه. حمود بین راه، آدرس را برای صفیه می‌فرستد و صفیه به ساعت نکشیده، خودش را می‌رساند باغ. جمع‌شان که جمع می‌شود، دل عذراخانم هم قرص می‌شود. او سرحال می‌آید و می‌رود یکی از مرغابی‌های ته باغ را خفت می‌کند. نازش می‌کند، آبش می‌دهد و بعد رو به قبله... .

ـ تا کباب و خورش مرغابی من را نخورید، نمی‌گذارم از این باغ بیرون بروید. خانه‌ی من سر راه نجف ـ کربلا نیست که فوج‌فوج زائر از کنارش رد شود. چه شود عمری دست دهد و یک زائر عزیز مثل شما این‌جا قدم بگذارد و من... خاک بر سر من، اگر... .

گریه امانش نمی‌دهد. میان گریه، یاد جلالش می‌کند، برای جعفر مویه می‌کند... از خدا می‌خواهد شوهرش سالم برگردد... و بعد، از حمود حلالیت می‌خواهد... دست خودش نیست. بس که این مدت از ابوکزاز و نوچه‌هایش بدی دیده، به عالم و آدم بدبین شده. طوبی دلداری‌اش می‌دهد و می‌گوید: «تا خورشت مرغابی‌ات را نخوریم، نمی‌رویم. خیالت راحت! من و بچه‌ها حرف برای گفتن زیاد داریم و این‌ها خسته‌اند. اجازه بدهی شب را هم می‌مانیم و صبح علی‌الطلوع راه می‌افتیم.»

ـ ای جانم به قربان‌تان!... اجرتان با بی‌بی زینب!... والله حضورتان قوت قلب من است؛ علی‌الخصوص که زوار هستید. تا صبح... تا هر وقت بمانید، کنیزی‌تان را می‌کنم.

زن می‌رود پر مرغابی را بکَند. حمود، صفیه و طوبی، توی ایوان رو به نخلستان نشسته‌اند. صفیه سر می‌گذارد روی پای طوبی و خودش را آماده‌ی نوازش‌های مامانی می‌کند. حمود هم روی بازوی راستش لم می‌دهد، خیره می‌شود به آن‌ها و بعد سؤالی که مدت‌هاست ذهنش را مشغول کرده می‌پرسد.

ـ مامانی!... اختلاف شما با مادربزرگ من سر چیست؟ یعنی اختلاف آنیه با شما از کجاست؟ حکماً همه‌اش هووگری نیست. یک چیز یا چیزهای دیگری، هیزم این آتش شده‌اند که ما نمی‌دانیم. ... قصه‌اش را برای‌مان می‌گویی؟

ـ قصه‌اش غصه دارد؛ بگویم؟

ـ بگذار با غصۀ قصۀ شما، غصه‌های خودمان را فراموش کنیم.

ـ بله!... این آتش، هیزم‌کش‌هایی داشت. بیشتر از همه، روزگار بود که مدام نفت می‌ریخت روی آتش ما. ... فقط نمی‌دانم از کجایش بگویم برای‌تان؟

صفیه می‌پرد وسط حرف طوبی و می‌گوید: «از طهران بگویید... از ماجرای عروسی‌تان با پدربزرگ... از آن قدیم‌ها.»

طوبی دست می‌برد لای موهای صفیه، به دوردست خیره می‌شود، چشمانش را می‌دواند لابه‌لای برگ‌های نخل، از آن‌جا پروازشان می‌دهد آن‌سوی مرزها و روزها و سال‌های پیش، خیلی پیش از این. او نفسش را چاق می‌کند و می‌شود شهرزاد قصه‌گوی حمود و صفیه.

ـ تیر غیب که می‌گویند، همیشه به آدم‌های بد نمی‌خورد. چون من، مادر و دو خواهرم یقین داشتیم که بابای‌مان بهترین بابای دنیا بود؛ از آن باباهایی که وقتی به خانه می‌آمد، با زانو در را باز می‌کرد، بس که دستش پر بود از پاکت میوه، خوراکی و گاهی هم دفتر و پارچه. من و زهرا، به نقاشی و خیاطی خیلی علاقه داشتیم.

بابای ما، یعنی ماشاالله مرادی، توی محله‌ای به نام گلوبندک قنادی داشت. شریک هم داشت. نصف‌نصف شریک بودند. بابا صبح‌ها زودتر می‌رفت و شب‌نشده برمی‌گشت. شریکش ظهر می‌آمد و شب هم تا جایی که راه می‌داد، چراغ قنادی را روشن نگه‌می‌داشت. بابا از این عادت شریکش دل خوشی نداشت و اتصال کار قنادی به دیگر کسبه‌ی شب‌کار را که معمولاً مسکرات‌فروشی‌ها بودند، مکروه می‌دانست. شیرینی زبان و بامیه و باقلوای قنادی معروف بود. دل‌مان لک زده بود برای این‌که یک دل سیر باقلوا بخوریم؛ چون معمولاً همه‌ی پخت روز فروش می‌رفت و همین یکی ـ دو سیر شیرینی که بابا با خودش می‌آورد، از فروش مغازه کم می‌کرد.

آن روزها می‌گفتند کودتا شده. اواخر مرداد سال 32 به تقویم ایران بود. کار و کاسبی تعطیل شده بود و بابا یکی ـ دو روز به قنادی نرفته بود. می‌گفت کرکره‌ی مغازه را که بالا بکشند، بی‌بروبرگرد شیشه‌ی قنادی پایین می‌آید. چندروزی بود که صدای شعار، عربده و تیر و ترقه از دور و نزدیک شنیده می‌شد. بابا هم که کار به سیاست و مصدق و کاشانی، شاه و آمریکا، نفت و انگلیس و کوفت و زهرمار نداشت، توی خانه بست نشسته بود. مرد بود دیگر؛ از مردهای قدیم. چهاردیواری خانه برایش تنگ بود. هوس کرده بود برود مسجد، پشت سر آقای فیض‌آبادی نماز جماعت بخواند. صلات ظهر را نزده بودند. رفت توی حیاط پای حوض بنشیند و وضو بگیرد که صدای «مسلمانان کجایید» را شنید. بعدها فهمیدیم جوانکی زخمی توی کوچه‌ها می‌دویده و پناه می‌خواسته. از دست حکومتی‌ها فرار می‌کرده یا اوباش یا هر قماش دیگری، قدر مسلم به طرفش تیر درمی‌کردند. بابا یک آن، در را باز می‌کند تا ببیند چه شده؟ تیر... تیر غیب می‌آید، می‌نشیند بین گوش و چشم سمت راست بابا و جابه‌جا عمرش را می‌دهد به شما.

از آن‌موقع، فقط ضجه‌های مادر را یادم هست و این‌که فقط همان یک‌بار بی‌چادر و روبنده از خانه بیرون زده بود. مادر افتاده بود روی سینه‌ی بابا و... فقط... ضجه‌هایش یادم هست. ما هم ضجه می‌زدیم. سه‌تا خواهر بودیم. برادر هم نداشتیم؛ فاطمه، زهرا و طوبی. یک دایی داشتیم که آن هم گرفتار زن و بچه‌ی خودش بود. توی ورامین کارگری می‌کرد؛ توی یک کارگاه روده‌پاک‌کنی.

بابا را توی قبرستان مسگرآباد خاک کردند. سوم و هفتم بابا را آبرومندانه، توی مسجد محل و خانه‌ی خودمان برگزار کردیم. مادر هی می‌گفت چرا این نسیم‌آقا نیامد؟ قرار بود پول برساند. هفتم نیامد؛ اما شبش آمد. یک پاکت پر از پول گذاشت جلوی مادر. خیلی پول بود. به عمرمان آن‌قدر پول ندیده بودیم. نسیم‌آقا کار خودش را کرده بود. قنادی را فروخته بود. می‌خواست کار و کاسبی جدیدی راه بیندازد. آن شب نفهمیدیم چرا مادر از دیدن آن‌همه پول قرمز خوشحال نشده بود. بعدها فهمیدیم که آقانسیم، سهم بابا را بالا کشیده و کمتر از دودانگ از فروش مغازه را برای ما آورده بود.

بعدترها چیزهای دیگری هم دستگیرمان شد و این‌‌که بابا می‌گفت اتصال کاسبی به شب کراهت دارد، دستگیرمان شده بود. آقانسیم بعد قنادی، شد شریک یک ارمنی و پیاله‌فروشی راه انداخت. سال‌ها بعد که رفتم خانه‌ی شوهر، مادر توی کاغذ برایم نوشته بود که نسیم مُرد؛ روده‌هایش ترکید و مرد. گویا زن و بچه‌اش ترکش کرده بودند، او هم زیاده‌روی می‌کند و به قول مادر، سگ‌مرگ می‌شود.

مادرم یکی ـ دوبار رفته بود سراغ نسیم تا به‌اصطلاح حق ما را بگیرد؛ اما تا درِ پیاله‌فروشی رفته و تونرفته برگشته بود. با همان سهم، یک چرخ خیاطی جانومه، از آن خوب خوب‌هایش خرید و بقیه را گذاشت توی بانک. خیلی‌ها گفتند پول توی بانک نگذار؛ اما مادر چاره‌ای نداشت. کسی را نداشتیم. یک دایی داشتیم که آن هم گرفتار زن و بچه‌ی خودش بود.

ما سه خواهر، شده بودیم وردست مادرمان توی خیاطی. کارمان حسابی گرفته بود. هیچ‌کس باورش نمی‌شد من بتوانم یک‌ماهه بنشینم پشت چرخ و با آن‌همه مهارت دوخت بزنم. چون خواهر بزرگتر بودم، به زهرا و فاطمه مهلت و مجال نمی‌دادم چیزی بدوزند.

پشت چرخ نشستن همان و دوختن آستین پاره‌ی لباس مهمان خارجی همسایه همان و دعوت‌شدن به پلوخوری همان. شراره‌خانم، البته اسمش اکرم بود و آقای‌شان که تاجر چای و قهوه بود، اسمش را گذاشته بود شراره، اجازه‌ی من را از مامانی گرفت تا شب کمک‌کارش باشم. قبل‌ترها زهرا و فاطمه رفته بودند کمک شراره‌خانم؛ اما این‌بار نمی‌دانم چه سرّی بود که مرا خواسته بود. هم دلم می‌خواست بروم خانه‌ی شراره‌خانم و آن مبلمان‌شان را که زهرا می‌گفت، ببینم؛ هم از این‌که قرار بود کلفتی کنم، پای رفتن نداشتم؛ اما برعکس شد. شراره‌خانم نگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. چلو را هم، خودش آب‌کش کرد. من فقط سینی چای و شربت را می‌گرداندم و یک‌بار میوه بردم توی مردانه. توی مردانه، فقط یک نگاه رویم سنگینی می‌کرد؛ نگاه همان مهمان خارجی شوهر شراره‌خانم؛ همان که آستین پاره‌اش را رفو کرده بودم؛ همان مرد سبزه‌ی خنده‌رو. او نه پیر بود و نه جوان. سیگار هم دستش بود؛ اما ندیدم پُک بزند. فقط مرا نگاه می‌کرد. دو روز بعد، فهمیدم اسمش عبدالله و فامیلش تمیمی‌ست. یک خانه دارد توی آبادان؛ اما اصل زندگی‌اش آن‌طرف شط است. عراقی است؛ اهل بصره. تاجر است. مغازه و دکان دو ـ ‌سه‌تایی دارد. ماشین هم دارد. مکه هم رفته و حاجی‌ست. زن هم دارد. بچه هم دارد و... گفته بود به من هم علاقه دارد. این را شراره‌خانم با یک طبق کله‌قند و پارچه‌ی چادری و یک گردن‌بند طلا که آورده بود خانه‌مان، گفته بود. گفته بود برای بله‌گرفتن عجله ندارد. می‌رود و یک‌ماه دیگر برمی‌گردد. آن‌موقع جواب می‌خواهد. می‌خواهد جوابش هم «بله» باشد. نفهمیدم چه شد، به ماه نکشیده، بله را از من گرفتند.

پانزده ـ شانزده‌ساله بودم. از آن‌موقع فقط گریه‌های مادرم یادم هست. گریه‌های فاطمه و زهرا هم یادم هست. ما کسی را نداشتیم. فقط یک دایی که آن هم...