به وقت شام

نوع مقاله : سفرنامه

10.22081/mow.2019.67322

سفرنامه‌ی سوریه 2

سبا نمکی

 

فرودگاه

از هواپیما که بیرون آمدیم، یک‌راست وارد دالان نسبتا طولانی شدیم که ما را به سالن اصلی فرودگاه می‌برد. سقف فرودگاه دمشق بسیار کوتاه است و نور کافی هم در فضا نیست. خبری از مسافرهای انبوه هم نبود. همان اول کاری، دختر جوان فروشنده‌ی حلویات توجه ما را جلب می‌کند. ژاکت شیری‌رنگ بافتی که پوشیده است، روی شانه‌هایش اندازه‌ی کف دست سوراخ دارد. موهای فِرَش را روی شانه‌ها رها کرده است. شلوار لی تنگش، از زانو به پایین پر است از شیار، پارگی و ریش‌ریش. مامان با تعجب مرا نگاه می‌کند. با اشاره، خیالش را راحت می‌کنم و آهسته طوری که دیگران متوجه نشوند، به او می‌گویم: «این‌جا، حجاب اجباری نیست!»

توی سالن، می‌گویند بروید کنار آن ستون و پاسپورت‌های خود را تحویل دهید. جوان بلندقدی با تحویل‌گرفتن پاسپورت‌ها، مقابل اسامی توی برگه‌های پیش رویش را تیک می‌زند. چند نفری جلوی من هستند. به مامان اشاره می‌کنم که بنشیند؛ چون این کار کمی طول می‌کشد. جوان از هرکس چیزهایی می‌پرسد. گوشم را تیز می‌کنم، تا ببینم درست شنیده‌ام یا نه!

-        اسم شریف؟... تشویقی هستین یا مأموریتی؟

مأموریتی؟! واویلا! کدام مأموریت؟ مگر هنوز هم مأموریتی در کار است؟ تمام نشده مگر؟ خوب شد مامان نشسته است؛ وگرنه همین‌جا گیس‌هایم را دانه‌دانه می‌کند. سرک می‌کشم توی برگه‌های جوان. اسامی را با کد نوشته است؛ کد فلانی، کد بهمانی، کد شهید نمکی... عه این ماییم! کد میثم مطیعی! دست و جیغ و هورااا. با خودم می‌گویم: «دمت گرم حاج‌آقا!» مداح‌مان هم کاردرست است و شروع می‌کنم به سر چرخاندن و دنبال برادر مطیعی گشتن! پاسپورت را تحویل می‌دهم و با اشتیاق، می‌روم برای تحویل چمدان‌ها. آن‌جا هم، دنبال اثری از مداح محبوبم می‌گردم.

-        چی می‌خوای هی سر می‌چرخونی؟ سنگین باش بابا وایسا سر جات. اینا عربن‌ها! نزده می‌رقصن!

-        ماماااان آروم این حرفا رو نزن. اینا فرق دارن با اون اماراتیا.

-        چه فرقی داره؟ به‌قول اون خانمه تو تلوزیون، کلُّکُم نورِ یه واحدن!

-        اولاً کُلُّهُم نورٌ واحِد؛ بعدشم چه ربطی داره مامان؟ توروخدا این نژادپرستیا رو بذارین کنار دیگه... حالا پامونو از ایران گذاشتیم بیرون، طهرانی طهرانی تموم شد، ایرانی آریایی شروع شد؟!

-        خودت و عربی بلغورکردنت کم بود، شوهر آخوندم کردی، دیگه مگه زبونت کوتاه می‌شه... دنبال چی می‌گشتی حالا؟

-        آقای مطیعی.

-        کی هست؟

-        میثم مطیعی دیگه... دانشگاه امام صادق!

-        واه واه، اون...

این‌جایش را بوووق بگذارم، بهتر است! سلیقه‌ی من و مامان، همیشه در اصوات آهنگین هم متفاوت بوده است.

چمدان‌ها را که تحویل گرفتیم، به سمت در خروجی هدایت‌مان کردند. مرد خوش‌پوشِ حدود پنجاه و چندساله‌ای که جلوی در بود، با لهجه‌ی خاصی گفت: «بفرما دخترم، از این طرف.» پوست سبزه، صورت کاملاً تراشیده و سبیل جوگندمی‌اش، به اشتباهم انداخت که باید سوری باشد؛ ولی بعد از شنیدن مکالماتش با دیگران، متوجه شدم یک کرد ایرانی‌ست. لهجه‌ی کرمانشاهی‌اش این را می‌گفت. از ساختمان فرودگاه که خارج می‌شویم، کمی دورتر ماشین‌هایی را نشان‌مان می‌دهد. آن‌ها منتظر ما هستند. مامان که با بیرون‌آمدن از آن ساختمان تنگ و تاریک و با سقف بسیار کوتاه، انگار دیگر خیالش راحت شده است، نفس عمیقی می‌کشد و آرام به من می‌گوید: «اینا همه چادر سرشونه، کاش منم چادر سرمی‌کردم!»

-        شما نمی‌تونی چادرو نگه‌داری مامان‌جون. کشم که نمی‌ذاری برات بدوزم. از سرت می‌ره، بدتر آبروریزیه.

-        با کش آخه شیک نیست!

-        مگه چادر برای شیکیه؟

-        باز رفت منبر...

نزدیکی مینی‌بوس‌ها که می‌رسیم، صدای خش‌خش بی‌سیم و مکالمات عربی واضح‌تر می‌شود. محوطه‌ی بیرون فرودگاه هم، چندان روشن نیست و مشخص است که عمدی در کار بوده است. به سه - چهارمتری ماشین‌ها که رسیدیم، چشم‌های‌مان گرد شد و از تعجب چندلحظه‌ای ایستادیم. حدود بیست - سی جوان نظامی مسلح، اطراف ماشین‌ها در تکاپو بودند. چند ماشین سیاه شیشه‌دودی که حتماً ضدگلوله هم بودند، کنار مینی‌بوس‌ها پارک بود. مینی‌بوس‌ها منظم کنار یکدیگر پارک شده است و مقابل هرکدام، یک مرد جنگی بدون حرکت، پشت به شیشه‌ی شاگرد ایستاده بود. هاج‌وواج هیبت‌ها و کلت‌های به‌کمربسته‌ی بعضی و شوکرهای آویزان بعضی دیگر بودم که یکهو مامان گفت: «اینا دست‌شون تو چیه؟»

-        کدوما؟

-        اینا که مثل مجسمه جلوی ماشینا وایسادن.

نگاه کردم و سعی کردم توی تاریکی بهتر ببینم. کیف بزرگ عمودی که با بند پهنی روی شانه‌ی افراد روبروی ماشین‌ها آمده بود و از کمرشان تا یک‌وجبی زمین ادامه داشت. همگی یک دست‌شان در کیف بود. بعد از چندثانیه، تازه خون به مغزم رسید و فهمیدم ماجرا از چه قرار است! داشتم با خود داستان سر هم می‌کردم که به مامان بگویم و نگذارم ماجرا را بفهمد؛ اما کور خوانده بودم که می‌توانم به همسر یک نظامی درباره‌ی ادوات جنگی آدرس غلط بدهم و شد آنچه شد.

-        خدا بگم چکارت کنه دختر!... اینا که تو کیفه اسلحه‌ست... کلاشه! دست‌شونم گرفتن بهش و نگه‌داشتن.

صدایش بالاتر رفت.

- یعنی مسلح هستن!... منو برداشتی کجا آوردی؟... چه خبره مگه این‌جا که اینا با این وضعیت وایسادن؟

احساس می‌کردم توی رودربایستی بود که چمدانش را برنداشت و به فرودگاه برنگشت.

 

************************************************