تربیت من
من، پدربزرگ، ژن خوب و باقی قضایا
روشهای تربیت من از زبان یک دکترای روانشناسی
زهرا وافر
پدربزرگ من (پدر پدرم) متولد گنجه بود؛ شهر نظامی گنجوی؛ شهری که تا پیش از عهدنامهی گلستان متعلق به ایران بود و در پی این عهدنامهی ننگین در دورهی قاجار، به روسیه تزاری ملحق شد. پدربزرگم مثل باقی متولدین مناطق تحت حاکمیت روسها، نام خانوادگی روسی داشت؛ «اندریاُف». درست کمی بعد از شکلگیری اتحاد جماهیر شوروی، وقتی هنوز کودکی بیش نبود، همراه خانواده از شوروی کمونیستی به ایران مهاجرت کرد و ساکن تبریز شد؛ سپس باید شناسنامهی ایرانی دریافت میکرد و نام خانوادگیاش هم ایرانی میشد. مسئول مربوطه که گویا خلاقیت چشمگیری داشته است، «اندروافر» را معادل ایرانی مناسبی برای «اندریاُف» میداند و همین نام خانوادگی بیمعنا و مندرآوردی را وارد شناسنامهی ایرانی پدربزرگ ازهمهجابیخبر من میکند. بعدها من و پدرم در محیط کاری، به «وافر» معروف شدیم؛ اگرچه همچنان در شناسنامه اندروافر هستیم. راستش هرگز دست و دلمان نرفت برای تغییر نام خانوادگیمان در شناسنامه؛ چون یادگاری بود که از پدربزرگم به ارث برده بودیم. پدربزرگ، مرد عجیبی بود. او، یکی از معماران سرشناس تبریز بود که بازار تاریخی این شهر را مرمت و حدود صد سال عمر کرد. پدربزرگ به غیر از چند ماه آخر زندگیاش که به معنای حقیقی کلمه زمینگیر شده بود، تمام عمر در حال نقشهکشیدن و ساخت و ساز بود و «کلنگ»، این یار دیرینهاش، گواهی میدهد که او هرگز دست از «ساختن» برنداشت.
نمیدانم بقیهی چه تعریفی از «ژن خوب» دارند؛ اما به نظر من ژن خوب، چیزی بود که ما از پدربزرگ به ارث بردیم؛ یعنی پرتلاشبودن، ناامیدنشدن و سرسختی. فلسفهی زندگی ما، شاید چیزی نیست جز اینکه «کار میکنم، پس هستم!» ما جماعتِ معتاد به کاری هستیم که هیچ جواب «نه»، هیچ در بسته و هیچ دست ردی که به سینهمان بخورد، ناامیدمان نمیکند. گاهی فکر میکنم همان میل شدید پدربزرگ به «ساختن»، به من هم منتقل شده و فقط اگر در پدربزرگ مصالح این ساختن، سیمان و آجر و فولاد بوده، در من از جنس «کلمه» است.
پدربزرگ البته ویژگیهای منحصربهفرد دیگری هم داشت؛ چیزهایی که با عقل بقیه زیاد جور درنمیآمد. پدرم تعریف میکند که هرگاه میخواسته ساختمانی را بعد از کاملشدن بفروشد، اول برای خریدار از معایب احتمالی ساختمان سخن میگفته و کمتر به محاسن اشاره میکرده است. شاید با این منطق که «محاسن رو خودش میفهمه، من باید از معایبی که نمیبینه یا نمیتونه بفهمه حرف بزنم!» علیرغم متمول و ثروتمندبودن، زندگی ساده و درویشانهای داشت و در عوض، بسیار اهل کمک به نیازمندان بود. دربارهی جهتگیریهای سیاسی پدربزرگ، همین بس که هنگام جنگ 33روزهی لبنان با اسرائیل، بیستمیلیون تومان به پدر من داد و گفت: «به حساب حزبالله واریز کن تا بتونه با اسرائیل بجنگه!» سه سال پیش در آستانهی صدسالگی، او را از دست دادیم؛ ولی اخلاق و روحیاتش، سینه به سینه به پدر و من منتقل شده و او را در قلبمان زنده نگه داشته است.
بابا کتاب داد
در روانشناسی، آزمونی هست بهنام «تداعی واژگان» که اولینبار مرحوم یونگ ابداع کرد. این آزمون، شامل لیستی از کلمات است که برای مُراجع خوانده میشود و او باید بگوید بعد از شنیدن هر کلمه، دقیقاً چه واژه یا تصویری بر ذهنش متداعی میشود. باید اعتراف کنم بعد از شنیدن کلمهی «پدر»، اولین چیزی که به ذهنم خطور میکند «کتاب» است. پدرم، این مرد روحانیِ کمحرفِ تبریزی با چشمهای عسلی، قد بلند و صبوری بیاندازه که در جوانیاش نقاشی حرفهای بود و زمانی آرزوی کارگردانشدن داشت، کتابخوان اصیلیست. بگذارید اینطور بگویم، اصلاً خانهی ما دریای کتاب بود! همهجور کتابی؛ از «بوف کور» صادق هدایت گرفته تا «بحارالانوار»، از مجلات تخصصی سینما تا «نهایة الحکمة»، از مجلات «کیهان بچهها»ی قبل از انقلاب تا «قصههای خوب برای بچههای خوب» و از شریعتی تا مطهری. خانهی ما، کتابخانهای جامع و تمامعیار بود و حتی اگر نمیخواستی هم، به کتاب معتاد میشدی. اصلاً چارهای جز کتابخوانشدن نداشتی، وقتی همهجور و همهرنگ کتابی در دسترست بود. همهی اینها را بگذارید کنارِ تلاشهای زیرپوستی پدرم، برای کتابخوانکردن ما. ششساله بودم که مرا در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان قم ثبت نام کرد. کانون آن زمان نزدیک محل کارش بود و هر روز صبح قبل از رفتن سر کار، مرا دم در کانون میگذاشت و بعد از تعطیلشدن، دنبالم میآمد. صبح تا ظهر در کلاسهای داستانخوانی، نقاشی و مجسمهسازی کانون مشغول بودم و بعد هم، در کتابخانهی کودک و نوجوان آن پرسه میزدم. لحظهها را میشمردم برای روزی که خواندن و نوشتن یاد بگیرم و بتوانم کتابها را بخوانم. وقتی به آرزویم رسیدم و خواندن یاد گرفتم، تقریباً هر روز دو کتاب از کتابخانه امانت میگرفتم و میخواندم. «مصطفی رحماندوست»، نویسنده و شاعر موردعلاقهام در آن زمان بود.
عید نوروزها وقتی به تبریز میرفتیم، پدرم مرا به کتابفروشیهای قدیمی و معروف میبرد، تا با عیدیهایی که از فامیل گرفته بودم، هر کتابی که دوست دارم بخرم. یادم هست یکی از اولین کتابهایی که از تبریز خریده بودم، «بینوایان» رمان معروف ویکتور هوگو بود. برخلاف انتظار من، بهجای اینکه سراسر داستان رنجهای کوزت باشد، داستان انقلاب فرانسه بود. همچنین در یکی از سفرهایی که به تبریز داشتیم، پدرم رمان «کلبهی عمو تم» را به من هدیه داد. موضوع این کتاب، شرح ظلمهایی بود که بر سیاهپوستان آمریکایی رفته بود.
کسی به شاگرد اول بودن ما اهمیتی نمیداد
ما در خانهای بزرگ شدیم که کسی در آن به شاگرد اول، یا دهم بودن ما اهمیت نمیداد! نمرات ما، چه پایین و چه بالا، برای پدر و مادرم فرق چندانی نداشت. ما برای درس و نمره، هرگز با بچههای دیگر مقایسه نمیشدیم. تحصیل، هرگز امر اضطرابآوری برای من نبود؛ چون هیچوقت بابت نمره بازخواست نمیشدم. هیچوقت دغدغهی شاگرد اول بودن نداشتم؛ چون کسی از من توقع آن را نداشت. حتی وقتی پشت کنکوری بودم، هیچ حرفی زده نمیشد دربارهی رتبهی من یا دانشگاه و رشتهای که باید قبول شوم. به همین دلیل بود که اگر درس میخواندم، صرفاً برای یادگرفتن و لذتبردن از تحصیل بود، نه چیز دیگر. گاهی با خود فکر میکنم، اگر هنوز هم اینقدر شیفتهی درس و تحصیلم، اگر از حالا دغدغهام این است که بعد از اخذ مدرک دکترا، برای فوق دکترا چطور اقدام کنم و اگر «دانشجو»بودن را بر هر چیز دیگری ترجیح میدهم، این است که همیشه برای دل خود درس خواندهام و از جانب والدین، هیچ فشار و اصراری روی من نبوده است. نه تنها تحصیل که حتی در زمینهی مسائل دینی هم، ما هرگز تحت اجبار قرار نمیگرفتیم. کسی حتی ما را به سرکردن چادر هم مجبور نکرد و خودمان از یک سنی به بعد، چادر را انتخاب کردیم. پدرم، همیشه با بوسه ما را برای نماز صبح بیدار میکرد؛ اما هیچوقت ما را به خواندن نماز مجبور نکرد. اینطور بود که من با رتبهی بالا، هم در رشتهی دلخواهم (روانشناسی بالینی) و دانشگاههای مورد علاقهام (دانشگاه تهران و علامه طباطبایی) پذیرفته شده و درس خواندم و هم اعتقادات اخلاقی و مذهبی خاص خودم را در هر شرایطی حفظ کردم.
وسواس روزی مال حلال
مادرم از خانوادهای پرآداب و پرتشریفات تهرانی بود و با هر وسع مالی که داشتیم، همیشه تلاش میکرد بهترین لباسها و امکانات را برای ما تهیه کند. خوب یادم هست که در کودکی، همیشه لباسهایی که به تن من بود، از لباس همه بهتر و تمیزتر بود و شاید این مسئله در «اعتماد به نفسی» که در کودکی داشتم، بیتأثیر نبود. حتی زمانی که چادر را بهعنوان حجاب انتخاب میکردیم، مادر مرغوبترین جنس را برایمان تهیه میکرد. البته زمانی که به سن نوجوانی رسیدم، بین سادهزیستی خانوادهی پدری و آداب و تشریفات خانوادهی مادری، سادهزیستی را انتخاب کردم؛ چون هم با روحیاتم سازگارتر بود و هم آسایش زندگی را در آن میدیدم.
اگرچه من به لحاظ ژنتیکی و تربیتی بیشتر تحت تأثیر پدرم بودم، از مادرم نیز نکاتی آموختم که در زندگیام بسیار اثرگذار بود؛ از جمله اینکه مادر، تأکید فراوانی روی «مال حلال» داشت و این تأکید به قدری زیاد بود که ناخودآگاه در زندگیام، نهتنها از مال حرام که حتی از هر چیز اندک «شبههناک» نیز، بهشدت اجتناب میکنم. گاهی با خود فکر میکنم «وسواس روزی مال حلال»، از آن وسواسهاییست که خوب است همهی آدمها داشته باشند. خودم هم به شکل خودکار، این وسواس را به فرزندانم منتقل کردهام! همچنین مادرم بسیار پابند به حجاب و مراسمات مذهبی بود که در پرورش روحیهی دینی من تأثیر داشت.
در جایگاه مادری
حالا که مادر دو دختر هستم، تلاش میکنم آنان را اینگونه تربیت کنم: کتابخوان و تشنهی علم، نه نمرهبگیر و شاگرد اول کلاس و پابند به اصول اخلاقی و شخصی خود، نه تشنهی تأیید و تحسین دیگران. اگرچه متأسفانه سیستم آموزشی ما، سراسر بر مبنای «مقایسه» بنا شده است، من تمام تلاشم را میکنم تا فرزندانم را از آفات این مقایسهها در امان نگهدارم. روزی که دخترم با چشم گریان به من گفت دوستم امتیازش توی کلاس از من بیشتر است، خانم او را بیشتر از من دوست دارد، شاگرد اول کلاس و از همه بهتر است، به او گفتم: «من تو رو مدرسه نمیفرستم برای اینکه شاگرد اول باشی یا از همه بهتر! برای من اصلاً مهم نیست امتیازت از همه بیشتر باشه یا کمتر! من فقط تو رو مدرسه میفرستم، برای اینکه دوست پیدا کنی و چیزهای جدید یاد بگیری و از درس خوندن لذت ببری! حتی اگر کمترین امتیاز رو هم داشته باشی، باز هم من از همه بیشتر دوستت دارم!»
باید اعتراف کنم در امان نگهداشتن کودک از پرورش ویژگی منفی «خودمقایسهگری»، در سیستم آموزشی که متأسفانه معلمها در آن مدام بچهها را با هم مقایسه میکنند و آنها را به سمت «کمالگرایی»، «بهترین» و «شاگرد اول»بودن سوق میدهند، کار سختیست؛ اما باز هم به نظرم، والدین نقش اصلی را ایفا میکنند. فرزندانم را از سنین دو – سه سالگی به کتابخانههای ویژهی کودکان میبرم، تا در حال و هوای کتاب تنفس کنند و لذت آموختن را بچشند. همانطور که پدرم همیشه به من میآموخت، «کاری رو که خودت درست میدونی انجام بده و به حرف و نظر بقیه کاری نداشته باش. مهم اینه اون چیزی که خودت درست میدونی رو انجام بدی؛ چون همیشه یه عده ازت تعریف میکنند و یه عده پشت سرت بد میگن. نمیتونی همه رو از خودت راضی نگهداری!» سعی میکنم فرزندانم را فارغ از ویژگی «تأییدطلبی» یا اهمیتدادن بیش از حد به حرف و نظر دیگران تربیت کنم؛ چون بهعنوان یک روانشناس، بارها و بارها در اتاق درمان دیدهام که ریشهی بسیاری از بیماریهای روانی، از انواع اضطراب گرفته تا افسردگیهای شدید، همین صفت منفیست که متأسفانه، والدین در کودکی تخم آن را در شخصیت فرد میکارند. وقتی بهعنوان پدر و مادر، مدام فرزندانمان را از حرف و نظر دیگران میترسانیم، وقتی از «مردم» خدا میسازیم و وقتی جوری به آنها تلقین میکنیم که انگار باید همیشه، همه را از خودشان صددرصد راضی نگهدارند و اگر مدام مورد تأیید و تحسین بقیه نباشند، یعنی «بد»، «ناکافی» یا «بیمصرف» هستند، درواقع به بدترین شکل ممکن، آنها را برای بیماریهای روانی و آسیبهای روحی شدید در آینده آماده میکنیم.
در نهایت تلاش میکنم، طعم «هنر» را به بچههایم بچشانم و استعدادهای زیباییشناختی آنها را بیدار کنم. به فرزندانم بیاموزم از کنار هیچ پدیدهی زیبایی بیتفاوت نگذرند. گاهی ببرمشان زیر باران، تا طعم خیسشدن را بچشند و طلوع یا غروب آفتاب را تماشا کنند. وقتی گل کوچک خوشرنگی میبینند، نقاشیاش را بکشند یا راجع به فیلمهایی که میبینند و داستانهایی که میخوانند، برایم حرف بزنند. باید به بچههایم بیاموزم که دنیا جای قشنگیست برای زندگی، اگر عادت کنی به دیدن زیباییهایش.