نویسنده

  ناگفته هایى از سرزمین سیب و آتش
((قسمت ششم))

صدیقه وسمقى

 

 

منادى وحدت اسلامى در اردوگاه معشوق
همراه ((شیخ سعید قاسم)), ((سیدبلال احمد)) و جمعى از دوستان شیخ که در ((رشیدیه)) به ما پیوسته بودند, به منطقه ((برج شمالى)) در حومه ((صور)) رفتیم. بسیارى از خانه ها در این منطقه فقیرنشین که اهالى آن فلسطینى اند, با حلبى و ایرانیت و نایلون ساخته شده بود. بچه ها, همچنان به بازى و شیطنت در کوچه ها مشغول بودند. به اردوگاه ((معشوق)) در دامنه تپه ((معشوق)) رفتیم; براى دیدار ((شیخ محمد عبدالعال)). او امام جماعت مسجد وحدت اسلامى بود. شیخى بسیار بلندقامت و بلندنظر. با صمیمیت و مهربانى و خوشحالى از ما استقبال کرد. خانه تمیز و خوبى داشت, با باغچه هایى زیبا. کمى از فلسطین برایم گفت. وقتى که نام فلسطین را بر زبان مىآورد, بغض مى کرد. او مى گفت: ((هر فرزندى که به دنیا مىآید, فلسطینى خوانده مى شود.)) و از این موضوع خوشحال بود که نام فلسطین این گونه زنده مى ماند. او مى گفت که مردم گرایش خاصى به تفکر اسلامى پیدا کرده اند و از گروههاى دیگر روى مى گردانند و به حزب الله مى پیوندند و با عقیده و تفکر اسلامى با اسرائیل مبارزه مى کنند. شیخ, شیعه و دوستدار اهل بیت پیامبر(ص) است و مردم اردوگاه را نیز به دوستى اهل بیت دعوت مى کند. او مى گفت که باید در اذان به وحدت برسیم. او کتابى نیز در همین باره نوشته است به نام ((اذان و وحدت)) (الاذان و الوحده) که این کتاب را بعدا براى من فرستاد. ((آیــت الله سیدمحمدحسین فضل الله)) بر کتاب وى مقدمه اى نوشته است.
((شیخ عبدالعال)) در محراب مسجد براى مردم اردوگاه که همه سنى بودند, با دستان بسته و به شیوه اهل سنت نماز مى خواند و بر منبر از فضایل اهل بیت پیامبر(ص) سخن مى گفت و مردم به او علاقه مند بودند.
در خانه شیخ, همه بلند سخن مى گفتند و وقتى که من آغاز به سخن کردم, شیخ مجبور شد براى شنیدن صداى من صندلى خود را نزدیکتر بیاورد. او گفت: ((ما عربها بلند حرف مى زنیم, زود هیجان زده مى شویم, زود عصبانى و یا خوشحال مى شویم, اما ایرانیها مانند انگلیسیها خونسرد و آرامند.
اردوگاه معشوق ـ ملاقات با شیخ عبدالعال و همسرش
هر اتفاقى بیفتد و هر چه به آنان بگویى, مى گویند مشکلى نیست, اشکال ندارد.)) من نیز به او گفتم: ((شیخ! اشکال ندارد.)) کمى خندیدیم. او معتقد بود که شخصیت زن ایرانى بى نظیر است, محکم و مستقل. او مى گفت: ((من در خانه با همسرم به شیوه ایرانیها رفتار مى کنم. یعنى هر حرف, حرف همسرم است و در واقع در خانه ما از مردسالارى خبرى نیست. مردم به من اعتراض مى کنند ولى من این شیوه را دوست دارم. ))
مرام و منش و اندیشه اى خوب و روشن داشت.

برج البراجنه و گذرگاه مرگ
روز بیست و چهارم دیماه 1370 به اردوگاه ((برج البراجنه)) واقع در حومه بیروت رفتیم. همراه ((ایاد)) مسوول ((جیش الشعبى لقیاده العامه)). در اردوگاه به قدم زدن در کوچه ها و محله ها پرداختیم. برج البراجنه یک کیلومتر مربع مساحت و بیست و پنج هزار نفر جمعیت داشت. بسیارى از قسمتهاى اردوگاه, خانه ها و ساختمانها ویران و خراب بود. جاى گلوله هاى بسیار بر دیوارها دیده مى شد. بعضى از ساختمانها سوخته
حومه بیروت ـ اردوگاه برج البراجنه
و سیاه بود. ((ایاد)) و شخص دیگرى به نام ((ریاض)) بعضى از خاطرات خود را بیان کردند:
((این اردوگاه مصیبتهاى زیادى دیده است. چه از سوى ارتش اسرائیل در هجوم 1982م (1361) و چه از سوى جنبش امل و چه در جنگهاى میان گروههاى فلسطینى با جماعت عرفات. این اردوگاه سه سال و نیم در محاصره بود و در طول این مدت مردمان زیادى از زن و مرد و کودک شهید شدند و بسیارى از گرسنگى و تشنگى جان سپردند که شمار آنان به چهل نفر مى رسد. زنان در طول این مدت طولانى و جانفرسا پشتیبان مردان بودند و به مداواى مجروحین مى پرداختند.
در طول محاصره, مردم از شدت گرسنگى هر چه مى یافتند, مى خوردند. سگ و الاغ و گربه را سر مى بریدند و مى خوردند. سگها این نکته را فهمیده بودند و خود را از مردم پنهان مى کردند!)) در گورستان ((ریاض)) قبرى را نشان داد و گفت: ((این قبر مردى است که گربه اى را پنهانى سر برید و به خانه برد و به پنج کودک گرسنه اش گفت که خرگوش است و آنان گربه را خوردند.)) به قسمت شمال شرقى اردوگاه رفتیم. ((ایاد)) گفت: ((اینجا گذرگاه مرگ است. راهى که به بیرون اردوگاه مى رسد, در زمان محاصره, کودکان از گرسنگى جان مى دادند. نیروهاى امل به مادران اجازه دادند که براى تهیه شیر و نان از این راه به بیرون اردوگاه روند. زنان با خوشحالى و با شتاب وارد این گذرگاه شدند. سى نفر بودند. مادران چون به نقطه معینى رسیدند, نیروهاى امل همه را به رگبار بستند. از آن زمان اینجا گذرگاه مرگ (معبرالموت) خوانده شد.))
در کوچه, پسرک ده ساله اى را دیدیم. ((ایاد)) گفت: ((مادر این پسر به نام ((سعاد سعدى)) در گذرگاه مرگ کشته شد. در حالى که داراى شش فرزند از سه ماهه تا ده ساله بود.)) بسیارى از مردم اردوگاه پس از این ویرانیها به دو اردوگاه ((صبرا)) و ((شتیلا)) رفته بودند.
گورى دسته جمعى را دیدیم که سى و هفت تن در آن دفن شده بودند. این گور متعلق به روزهاى نخست جنگ میان گروههاى فلسطینى بود. مردم عرفات را خائن مى دانستند و معتقد بودند که فتنه گر و آتش افروز بسیارى از جنگهاى داخلى, او بوده است. ((ایاد)) گفت: ((عرفات)) براى تشکیل وطن مستقل فلسطین این آتشها را مى افروخت. او در یک عملیات سه هزار مرد مسلح را از منطقه شرقیه, در خط تماس, با رمز ((زینب)) وارد منطقه غربیه کرد و محل استقرار این افراد مسلح روبه روى دفتر ارتباطات اسرائیل بود و همدستى و هماهنگى عرفات با این دفتر بسیار روشن و واضح بود و اسرائیلیها نیز این افراد را حمایت و تإمین مى کردند.
صداى سگها و خروسها دائما در اردوگاه به گوش مى رسید. به سوى گورستان رفتیم. گورستان دو قسمت بود; کشتگان دوره محاصره در قسمتى مدفون بودند و بقیه در قسمتى دیگر.

بیروت ـ اردوگاه شتیلا
از ((برج البراجنه)) خارج شدیم. جمعیت زیادى از مردان و زنان و کودکان در مقابل ساختمان متعلق به سازمان ملل در ورودى اردوگاه صف کشیده بودند تا جیره غذاى خود را دریافت کنند.
به سوى اردوگاه ((شتیلا)) رفتیم. مردمان این اردوگاه و ((صبرا)) در سال (1361) (1982م) توسط نیروهاى اسرائیلى و با کمک فالانژیستها قتل عام شدند. فرصت نداشتیم از اردوگاه بازدید کنیم. گرد و غبار, فراوان بود و خاکهاى انباشته, بسیار. از کنار گورستان گذشتیم. یکى از کسانى که از ((برج البراجنه)) همراه ما آمده بود, کنار قبرى رفت و دعا خواند. ((سید بلال)) گفت: ((این قبر خواهر او است. خواهرش حامله بود و اسرائیلیها شکم او را دریدند, شوهر و فرزندانش را نیز کشتند و از او فقط یک فرزند باقى مانده است.))
بسیار متإثر شده بودم. دیگر نمى خواستم چیزى بشنوم یا ببینم. دلم مى خواست در سکوت مدتى قدم بزنم و فکر کنم. آنچه را دیده ام و شنیده ام حلاجى کنم. کتاب زندگى را, تصویر زندگى را, دوباره مرور کنم.
در سال (1361) (1982م) امام خمینى از این فجایع هولناک به فریاد آمد و استرجاع کرد. من نیز در آن هنگام براى این ماجرا شعرى سرودم که بیتى از آن چنین است:
فریاد کوتاه است بر بالاى بیداد
باید کلامى ساخت بالاتر ز فریاد

دمشق ـ اردوگاه سیده زینب(س)
همیشه معتقد بوده ام که درد و رنج و اندوه, وزنه اش در زندگى سنگین تر است. راست تر بگویم, معتقد بوده ام که اساس زندگى رنج و اندوه است. به هر کجا که مى روم, به هر کجا که مى نگرم, جز این نمى یابم. حتى به بى دردان که مى نگرم, مى بینم بى دردى هم دردى است.
زمستان سال 1370ه$.ش هنگام بازگشت از لبنان, چند روزى در دمشق ماندیم. دوباره توفیق زیارت حرم مطهر حضرت زینب و حضرت رقیه را یافتیم. حرم حضرت زینب(س) در دست تعمیر بود. حرم حضرت رقیه(س) در کوچه اى خاکى و باریک قرار داشت و حرم نیز اتاقکى کوچک و گلین و تاریک بود.
به زیارت قبور ((باب الصغیر)) رفتیم. از مسجد اموى دیدن کردیم. هوا بسیار سرد بود و مسجد فاقد هر گونه وسیله گرم کننده. از فرط سرما حتى روى فرشهاى مسجد نمى شد قدم نهاد. لرزان لرزان دو رکعت نماز تحیت خواندم. ستونهاى بلند و قطور مسجد مانند قطعه هاى بزرگ یخ ایستاده بودند. به ستونها که دست مى زدم, مى لرزیدم. براى کسى که از معمارى سررشته اى داشته باشد; مسجد, بسیار دیدنى است. ولى براى امثال من از نظر تاریخى
جنوب لبنان ـ اردوگاه برج الشمالى
داراى اهمیت است. دوست داشتم ساعتى در آنجا بنشینم, به ستونى تکیه دهم و تاریخ را مرور کنم. اما مى ترسیدم اگر کمى بیشتر بمانم, از سرما مغزم منجمد شود. مرور تاریخ نیاز به گرماى مطبوع بخارى داشت که نبود. نشان قبر ((معاویه)) را گرفتیم. از کوچه پس کوچه ها گذشتیم. از پله هایى پایین رفتیم. در خانه اى, اتاقى بود, دیوارهاى آن سوخته و سیاه. از پنجره اتاق بوى تعفن به مشام مى رسید و فضا را مىآلود. دماغ خود را گرفتم و از پنجره نگاهى به درون کردم, مزبله بود و در میان, قبرى. قبر معاویه. زنى که در آن خانه زندگى مى کرد و سرایدار بود, چون ما را دید, شروع به لعن و نفرین معاویه و اولاد و اجداد او کرد و بعد از ما طلب پول. گفتم: براى هر لعنت چقدر پول بدهم؟ خندید و گفت: فقیرم. پولى به او دادم. تعجب کردم که در کنار آن مزبله زندگى مى کند. قبر معاویه بارها توسط امویان تعمیر شده و توسط شیعیان, ویران. آنجا نیز بوى تعفن مزاحم مرور تاریخ بود. تاریخ شگفت است و عبرتآموز. آنکه روزى در کاخ سبز دمشق حکم مى راند و بر تخت زرین تکیه مى زد, امروز در مزبله اى خفته است و آنکه براى دست یافتن به دنیا و حکومت فرمان مى داد بر منابر, على(ع) را ناسزا گویند, امروز براى یک لیر, صد بار لعن و نفرین مى شود!
روزى نیز به راهنمایى یک خانم فلسطینى به بازدید اردوگاه فلسطینى ((یرموک)) در دمشق رفتیم. وضع این اردوگاه نیز مانند اردوگاههاى لبنان بود. خانه ها,
دمشق ـ اردوگاه یرموک
سرد و تاریک و کوچه ها پر از زباله بود. کودکى در زباله ها بازى مى کرد. تا متوجه شد که مى خواهم از او عکس بگیرم, هراسان پا به فرار گذاشت. زن تکیده اى را دیدم, از او پرسیدم: چند فرزند دارى؟ گفت: سیزده فرزند. گفتم: کم نیست؟! خندید و گفت: ما باید فرزندان زیادى داشته باشیم. فلسطینیان باید زیاد باشند. گفتم: خدا به تو برکت دهد, تو براى فلسطین و بقاى نسل فلسطینیان کافى هستى!
جمعیت متوسط خانواده ها در ((یرموک)) هشت نفر بود. و این تعداد با توجه به وضعیت نامناسب بهداشتى و اقتصادى اردوگاه بسیار زیاد بود.
ساعت چهار بعد از ظهر ناهار را در مرکز فعالیتهاى فرهنگى فلسطینیان با زنان فلسطینى خوردیم. پنج, شش نفر بودیم. دو کاسه بزرگ ماست آوردند و دو قاشق و پنج, شش بشقاب ـ به تعداد افراد ـ و دو ظرف غذا. غذا عبارت بود از قطعه هاى نان که روى هم چیده شده بود و لابه لاى آن روغن زیتون و چیزهاى دیگرى ریخته بودند. بعدا فهمیدم که آن چیزهاى دیگر, ذرات گوشت چرخ کرده بود و ادویه هاى مخصوص. کسى به غذا دست نمى زد. منتظر بودند که من شروع کنم. نانها چرب و به هم چسبیده بود. گفتم: من نمى دانم این غذا را چگونه باید خورد. شما بخورید تا من یاد بگیرم.
خندیدند و شروع کردند. باید یک قطعه نان را برمى داشتیم, لوله مى کردیم و گاز مى زدیم. راستى یادم رفت. قبلا باید در بشقاب خود کمى ماست مى ریختیم و نان را قبل از گاز زدن در ماست مى زدیم. به این ترتیب کاربرد دو قاشق و چند بشقاب را نیز فهمیدم. بعد از خوردن این غذا که نامش را فراموش کرده ام باید براى شستن دستها آفتابه و لگن مىآوردند, که نیاوردند.
غذاى ساده و خوبى بود. گرسنگى من نیز به خوشمزگى غذا مى افزود. در پایان هنگام بازدید از کتابخانه مرکز, تعدادى کتاب شعر به من اهدإ کردند. با این پایان خوش, مرکز را ترک کردیم. این مرکز در شهر دمشق و دور از اردوگاه ((یرموک)) قرار داشت و به نظر نمى رسید که کار فرهنگى چشمگیرى انجام داده باشند. در واقع چنین امر مهمى با توجه به شرایط اسفبار و وخیم اقتصادى و سیاسى و فرهنگى اردوگاههاى فلسطین از عهده این گونه مراکز و سازمانهاى کوچک با امکانات بسیار محدود بیرون است. سازمانهاى بین المللى نیز براى این خیل بزرگ انسانهاى بى پناه و سرگردان و بى سر و سامان کار مهمى انجام نمى دهند. همه اقدامات تحت الشعاع تصمیمات سیاسى جهانى و در جهت منافع کشورهاى قدرتمند است و انسانها, بازیچه هایى ناتوان که هرگاه لازم بود, قربانى مى شوند. حتى کشورهاى منطقه و اعراب نیز جز در جهت منافع خود به فلسطینیها کمک نمى کنند. به قول ((سیدعیسى طباطبایى)): ((هر کس مى خواهد ستر عیب کند و به اسلامى و انقلابى بودن تظاهر کند, از فلسطین دم مى زند. بغداد و آل سعود براى پوشاندن عیب خود از فلسطین دم مى زنند. هر کشورى با توجه به اهداف و منافع خود از یک گروه فلسطینى حمایت مى کند. لذا گروهها نیز با یکدیگر اختلاف دارند. سوریه اهدافى دارد. لیبى, عربستان, اردن, مصر, و ... اهدافى دیگر. فلسطین مثل پیراهن عثمان شده است.))
ادامه دارد.