نویسنده

  قصه هاى بى بى (6)
((دنیاى آرزو))

رفیع افتخار

 

 

حسابش را که بکنیم آدم توى زندگى آرزوهاى ریز و درشت زیادى دارد. این آرزوها و رویاها به مقتضاى سن و سال مىآیند و مى روند. بعضیهایشان مثل کف روى آب مى مانند و زودى محو مى شوند. بعضیهایشان, وقتى آدم بهشان مى رسد تازه متوجه مى شود چه آرزوهاى چرندى بوده و هرهر و کرکر به خودش مى خندد. آرزوهایى هم داریم که صاحب آرزو را بعد از چند روز دوندگى آرزو زده مى کند و از خیر وصولشان ابدالدهر مى گذرد.
بى رودربایستى بگویم, چنانچه آدم فضولى باشیم و در زندگى دیگران چشم بدوانیم بالاخره یکى دو تا آرزوى بزرگ و عالى و قشنگ در زندگى هر فردى پیدا مى شود که مشتى و دست نیافتنى اند و باید گفت همین آرزوى بزرگ است که تا آخر با آدم مى ماند. در این صورت حتى اگر آدمیزاد عمر ده باره هم از خدا طلب کند و از طرف دیگر آدم خوبى باشد و خدا دلش برایش بسوزد و به او عمر دوباره بدهد باز بى فایده است و آدم همان طور حسرت به دل و آرزو ندیده از دار دنیا مى رود و روى اعلامیه ترحیمش مى نویسند آدم آرزو به دل! منم مثل همه مردم جور وا جور این دنیاى بزرگ از همان ابتدا براى خودم رویاها و خیالهاى خوش فراوانى داشته ام و با آنها زندگى کرده ام اما خدایى اش در این میان آرزوى اول و بزرگم چیز عجیب و غریبى بوده است. آرزویى که هنوز هم با من است و فکر مى کنم تا لحظه وداع با زندگى در قلب و روحم باشد چرا که در وجودم ریشه دارد و با آن انس و الفتى همیشگى دارم.
یادم مىآید در آن سالها سواى فارسى و انشا, به تاریخ و جغرافیا علاقه اى خاص داشتم. کتاب جغرافى ام را که مى گشودم ساعتها به نقشه ها و پستى بلندىها و خشکیها و دریاها و جنگلها و عکس مردم نواحى مختلف آن چشم مى دوختم. در همین حال خوش خوشک مى رفتم توى عالم خیال و خودم را بر فراز جنگلها و دریاها و در شهرها و کشورهاى گوناگون مى یافتم و بى اختیار لبخندى رضایت بخش بر لبانم نقش مى بست.
از طرف دیگر با لذت و شگفتى حوادث تاریخى را مى خواندم و حس و حال آن روزگارها در من زنده مى شد. در آن حالت دوست داشتم حى و حاضر شوم و به جاى فلان سردار یا جنگاور پخمه و بى بو و خاصیت, دمار از روزگار هر چى دشمن نابکاره درآورده و همه شان را نیست و نابود کنم!
دردسرتان ندهم, همان طور که قد مى کشیدم و به کلاسهاى بالاتر مى رفتم, شوق و اشتیاق دیدار جاهاى دیگر و آشنایى با مردم مناطق مختلف بیشتر در وجودم زبانه مى کشید.
جدى جدى تصمیم گرفته بودم سوار بر ستاره اى, تمامى دنیا را زیر پا بگذارم, همه جاهاى دیدنى عالم را بگردم و با کلیه بچه هاى خوب و مامان دنیا دست دوستى و آشنایى بدهم. دوربینى هم توى دست و بالم داشته باشم که هر وقت اراده مى کردم از این سر دنیا, آن سر دنیا را ببینم و از احوالات مردمش باخبر بشوم.
ستاره من کار هواپیما و کشتى و قطار و اتوبوس و کالسکه را یک تنه انجام مى داد و تنها با فشار یک دکمه مرا به گذشته ها و زمانهاى باستان مى برد.
من دو دستى و محکم گردن ستاره ام را مى چسبیدم و در حالى که باد در موهایم مى افتاد به سرعت برق در آسمان و از لابه لاى ستاره ها مى رفتم. مسافتى که مى رفتیم, دستم را سایبان چشم مى کردم و هر نقطه اى باب کیفم بود با انگشت کوچیکم فرمان مى دادم آنجا; و ستاره ام بى معطلى اطاعت مى کرد و فرود مىآمد. بعد من پیاده مى شدم و همه جا را درست و حسابى مى گشتم و دوستان جدیدى براى خودم پیدا مى کردم. از آنها آدرس مى گرفتم و به آنها آدرس و نشانى مى دادم. به خانه هایشان مى رفتم و با پدر مادر و خاله و عمه و فک و فامیلشان چاق سلامتى مى کردم. کمى هم بازى مى کردیم و آنها اصرار و التماسم مى کردند بیشتر بمانم. اما من سر مى جنباندم و مى گفتم: من که مثل شما بیکار نیستم. شما که نمى دانید همین حالا چقدر بچه صف بسته منتظرند به سراغشان بروم!
و آنها بغض گلویشان را مى گرفت و من محل نمى گذاشتم. سوار ستاره مى شدم و از آن بالا برایشان دست تکان مى دادم و راهم را مى کشیدم مى رفتم شهرى و نقطه اى دیگر.
خلاصه, آرام و قرار نداشتم. نه خوابى نه خوراکى! همه اش سفر و دیدن و گشت و گذار. تصمیم داشتم مثل آدمهایى نباشم که صبح تا شب بى نتیجه دور خود مى چرخند و حرفهاى صد تا یه غاز و بى سر و ته بهم تیکه پاره مى کنند یا سر هم کلاه مى گذارند و زیرآب هم را مى زنند و با هم بگو مگو و دعوا و دشمنى مى کنند.
آرزو داشتم این چیزها میان ما, مردم از هر ایل و تبارى هستیم نباشد و خوبى و صفا و مهربانى حرف اول را در دنیا بزند. همین بود که به محض رسیدن به هر شهرى سینه ام را جلو مى دادم و بچه هاى همسن و سالم را حسابى موعظه و نصیحت مى کردم و دست آخر توى گوششان فرو مى کردم که: از توى دوربینم مواظبتان هستم. بدا به حالتان چنانچه به هم بپرید و توى سر و کله هم بزنید و یا دعوا مرافعه راه بیندازید و یا که به سرتان بزند بزرگ که شدید دوز و کلک مایه کارهایتان باشد و کک توى تنبانتان بیفتد سر مردم را شیره بمالید و لقمه حرام توى حلقومتان کنید.
مدتى که گذشت به کله ام رسید اگر بخواهم تمام دنیا را بگردم و به هر سوراخ سنبه اى سر بکشم باید عمر نوح داشته باشم. دست آخر, تازه شاید عمرم کفاف دیدن قطب شمال و خط استوا و یکى دو تا از اقیانوسها و اسکیموها و قبایل آدمخوار آفریقایى و چند جاى دیگر را ندهد. اما زمانى که کتاب دور دنیا در هشتاد روز به دستم آمد و با حرص و ولع تمام و کمال آن را خواندم دلم قرص و محکم شد که منم هشتاد روزه که نه, هشت هزار روزه مى توانم دور دنیا را بگردم.
حالا اینها همه به کنار, حقیقتش این فکر و خیالها را پیش خودم نگه داشته بودم و به احدى بروز نداده بودم. مى ترسیدم مسخره ام کنند و یا بگویند این پسره پاک خل و چله و یا عقلش پاره سنگ ور مى داره و از این حرفها. بنابراین بارها پا داده بود تا دم پلکان ستاره ام مى رفتم اما منصرف شده, سرم را پایین مى انداختم و برمى گشتم. دلم راضى نمى شد بى هوا و بدون خداحافظى راهم را بکشم بروم پى سیر و سیاحت و دنیاگردى!
اووه! تا برمى گشتم کى زنده بود کى مرده؟ حتم داشتم کس و کارم دلواپسم مى شدند و شاید هم به کلانترى خبر مى دادند. آن وقت خر بیار باقالى بار کن! مجبور مى شدم سفر را ناتمام بگذارم, بیایم پایین و خودى نشان بدهم که یعنى سالم و سلامتم!
از همه اینها گذشته, بى بى چه مى شد. از او که نمى توانستم دل بکنم و بروم پى هواى دلم. اینجاى کار که مى رسیدم و به فکرم مى افتاد دیگر بى بى را نمى بینم; بغض گلویم را مى فشرد و اشک به چشم مىآوردم.
همینطور روزها و شبها با خودم کلنجار مى رفتم تا عاقبت راهش را پیدا کردم: بى بى را با خودم مى بردم. از این بهتر نمى شد! دوتایى با هم همه جا مى رفتیم و حسابى دنیانوردى مى کردیم. من با فسقل بادمجانها ایاغ مى شدم و او با آدم بزرگها و همسن و سالهاى خودش.
فکرم حرف نداشت اما گوشه دلم همچى بفهمى نفهمى شک داشتم و مطمئن نبودم. آیا بى بى حاضر مى شد با من بیاید؟ آیا بى بى با من مىآمد؟ آیا ...
انگار همین دیروز بود. سر پیچ کوچه, برق بى بى را دیدم که داشت در خانه را پیش مى کرد. شوق زده و هیجانى از دوچرخه پایین پریدم و تیز فریاد زدم: ((بى بى!))
بى بى سرش را برگرداند. مرا که دید تعجب کرد. سلام دادم و گفتم: ((بى بى زود باش که آمده ام ببرمت)).
بى بى گفت: ((حالا نمى تونم بیام. توى خونه کشورخانوم اینا الم شنگه شده!))
شل شدم. با ناراحتى گفتم: ((بى بى یعنى که چه, این همه راه را کوبیدم تا اینجا که ...))
بى بى عرق سر و صورت و اوضاع و احوالم را که دید با ملایمت گفت: ((کار مردم واجبتره!)) و وقتى دید سگرمه هایم توهم رفته ادامه داد: ((حال که تا اینجا اومدى, تو هم بیا, برگشتنى یه کاریش مى کنیم.))
بى بى فکر مى کرد آمده ام دنبالش ببرمش خانه مان! توى آن حال و هوا, همین جورى نمى شد بند را آب داد و صاف و پوست کنده از بى بى خواست چشم کس و کارش را ببوسد بگذارد کنار و بچسبد به دنیاگردى!
چاره اى نبود. با گوشهایى آویزان, دوچرخه به دست افتادم دنبالش. تا خونه کشورخانوم اینا یک کوچه بیشتر فاصله نبود. از اینکه هوش و هواس بى بى پیش او بود حسابى بق کرده بودم. بى انصاف همان روزى را انتخاب کرده بود که من پى بى بى آمده بودم.
توى راه که مىآمدم زیرلبى سوت مى زدم و حسابى شنگول بودم. بسکه شوق و ذوق ستاره سوارى و جهانگردى با بى بى در جانم بود حواسم پرت مى شد و توى کوچه پس کوچه ها نمى توانستم جلوى سرعت دوچرخه را بگیرم و چرخ جلو مى خورد به دیوار و دسته دوچرخه توى پک و پهلویم مى نشست.
اما امین دوچرخه سوار حاضر بود تمام دردهاى آدمیزادها را به جان بخرد به شرط اینکه زودتر به بى بى مى رسید, آرزویش را مى گفت و راضیش مى کرد با هم دور دنیا را بگردند و صد البته حالا امین پیاده از دوچرخه و آرزو زده و بدشانس سر و کارش افتاده بود با درد بى درمانى به نام الم شنگه کشورخانم اینا!
عادت بى بى دستم بود; تا که مشکل مردم را راست و ریس نمى کرد, بلانسبت, محل سگ به ما که از گوشت و خون خودش بودیم نمى گذاشت. مى گفت اول مردم, آنهایى که دورترند واجبترند. توى این عقیده اش خیلى یک دنده بود و فلک هم حریفش نمى شد.
حالا کى دلش را داشت برود جلو و بگوید بابا, بى بى جان, فدایت, منم, امین, آرزوهایم در دلم عقده شده, آمده ام سفره دلم را پیشت پهن کنم. جان هر کى دوست دارى بیا و اول به من برس ... .
این حرفها را سبک سنگین مى کردم و حرص و جوش مى خوردم. دست آخر که دیدم مردش نیستم از بى بى بخواهم پارتى بازى کند و اول مرا راه بیاندازد; از لجم شروع کردم توى دلم بد و بیراه گفتن به آدمهاى الم شنگه بپا کن مخصوصا از نوعى که وقت و بى وقت سرشان نمى شود!
بارى, آمدیم تا رسیدیم خانه کشورخانم. کشور و پسرش عوض در یک طرف و در طرف دیگر عالمتاج خانم و دخترش آرزو چهارتایى چون ببرهاى تیرخورده با سگرمه هاى توهم در اطاق منتظر نشسته بودند. تا بى بى را دیدند چهارتایى به احترامش بلند شدند. اما مرا مى گویید اصلا حال و حوصله اى برایم نمانده بود.
با اخم و تخم و لب و لوچه اى درهم گوشه اى نشستم و کف کرده شروع کردم به ورانداز کردن شکل و قیافه شان! کشورخانم را دیده بودم. یک ننه قمرى بود که نگو و نپرس. هیکلى داشت چاق و چهارشانه عینهو دیوهایى که بى بى توى متلهایش برایم گفته بود. دماغش عقابى و دهانى بزرگ و گل و گشاد داشت. یک خال سیاه و مودار هم به صورتش آویخته بود. با همان حالت اخم و ناراحتى چشمهایم را روى بعدى گرداندم. عوض پسر قمرخانم لاغر و دیلاق بود و شل و ول.
بى بى, داشتیم مىآمدیم, تند و تند یک چیزهایى گفت که الم شنگه زیر سر عوض و آرزوست و دو ننه هم به خونخواهى بچه هایشان افتاده اند به جان یکدیگر.
با ابروانى درهم چشم دواندم روى صورت آرزو. به قدرتى خدا عروس به مادرشوهرش رفته بود: کت و کلفت! اشکش هم راه افتاده قاطى سرمه و پودر و رنگ و لعاب صورتش شده بود و چند خط کج و معوج تشکیل شده بود که تا بالاى لبش مى رسید. اما عالمتاج ترکه اى بود مثل دامادش.
همان طور که رفته بودم توى نخ شکل و شمایلشان و یکى یکى وراندازشان مى کردم کم کم اخمهایم وا مى شدند و نیشم باز مى شد. این دیگر چه جورش بود؟ داماد به مادرزن رفته بود و زن به مادرشوهر!
در این هیر و ویر صداى ناراحت و درشت کشورخانم در گوشم نشست: ((بى بى, قربون قدمت, دیگر کارد به استخوانم رسیده, گفتم شما را حکم کنیم. هر چى شما بفرمایین. این من, این پسرم عوض, این عالمتاج خانوم و این هم ناخیر و ناشادى عروسمان آرزوخانوم!))
طورى با طعنه و کشدار گفت: ((آرزوخانوم)) و سر و دستانش را در هوا تکان داد و مابین ((آرزو)) و ((خانوم)) به لودگى فاصله انداخت که عالمتاج به طرفش براق شد: ((مگه دختر من چه هیزم ترى به شما فروخته که اینجورى تحس و نحسش مى کنى؟)) بعد سرش را بالا گرفت و بغضآلود گفت: ((خدایا آخه من چه گناهى به درگاهت مرتکب شده بودم مرا گیر اینا انداختى؟!))
آرزو هم که مادرش را در این حال و احوال دید با صدایى نازک و لوس گفت: ((ماما ... مامان!)) و زد زیر گریه!
بى بى خودش را وسط ماجرا کشاند: ((شما همین اول بسم اله شروع کردید به دعوا و مرافعه, خوبه واله.))
کشورخانم, سرتکان گفت: ((بى بى جان, قربونت, شما که از اوضاع ما بى خبر نیستید. همین یک تا پسر را دارم. چشم و چراغ منه. هى این دست اون دست کردم تا دست دختر خوبى که لایقش باشه توى دستش بگذارم. پیش خودم مى گفتم اگر باباش ولش کرد و پشت سرش را هم نگاه نکرد خودم برایش پدرى مى کنم. آستینهامه بالا مى زنم و سر و سامونش مى دم. گشتم و گشتم تا این خانواده را که دست باباشان توى دست باباى فلان فلان شده عوضه و از یک آبشخور مى خوردند پیدا کردم. پیش خودم حساب مى کردم اینا هم درد ما بودن, با هم راه مىآییم. اما مى بینى که, همین آرزوخانم بلاى جانم شده, چه جورى هم بى بى, چه جورى!))
عالمتاج در آمد: ((خوبه خوبه, کولى بازى هم حدى داره, اینقده انتریک نیا همه باور مى کنن. عیب از پسر خودته چرا واسه مردم حرف در مىآرى؟))
بى بى پا در میانى کرد: ((باز که شروع شد! من هنوز نفهمیدم اصل و اساس قضیه چیه.))
کشورخانم آتشى بود: ((بى بى جان, قربونت برم. خانوم فکر مى کنه عروس شده نوبرشه آورده. دست به سیاه و سفید نمى زنه. تا لنگ ظهر مى خوابه. تا که هم چیزى مى گى فورى بش برمى خوره و مامان جونشه مى خواد. دنیا را دیدین بى بى, ما که عروس شدیم از ترس مادرشوهرمون هفت محله را مى دویدیم, خانوم هم انتظار داره من رخت و لباسش را بشورم و لقمه کنم بگذارم دهنش.)) بعد به عوض توپید: ((عوض, تو شوهرشى; یه چیزى هم تو بگو!)) عوض که لام تا کام حرف نمى زد و دهانش را بسته بود با صدایى زیر گفت: ((هر چى مامان کشور بگه!))
عالمتاج چشم دراند: ((چى چى هر چى مامان بگه, گنده بک بى عرضه! کشورخانم اون روزى که اومدى خواستگارى مگه من جیک و پوک آرزو را نذاشتم کف دستت. نگفتم دختر من مثل دختراى زمان قدیم نیس. نگفتم کلفتى شماها را نمى کنه. نگفتم دخترم دست به سیاه و سفید نزده حالاشم نمى زنه. بابا بالاسرش نبوده خوب نباشه, من که بودم. الانشم دیر نشده; باب طبعتان نیست شما را به خیر و ما را به سلامت. اینکه داد و فریاد راه انداختن نداره.
دومندش, مگه پسر تو چیکاره س, بى کار و بى عار, عرض و طول خیابونها را گز مى کنه!))
خلاصه, یکى این گفت و یکى آن و داشت کار بالا مى گرفت که بى بى آب سردى روى سر جفتشان ریخت و رو به هر دو گفت: جوهره زن و مرد کاره, تنبلى مثل موریانه س, مى افته به جون آدمیزاد و از داخل پوکش مى کنه و خلاصه درست و حسابى نصیحتشان کرد.
برگشتنى همین طور توى کوک مقایسه آرزوى خودم و خانم آرزو بودم که به خانه رسیدیم. بى بى که خسته و آزرده از بند و بساط عالمتاج و کشور بود از زور اوقات تلخى گفت: ((بى بى ببخش, نمى تونم همرات بیام.))
ـ کجا؟
ـ مگه نیومده بودى منو خونه تون ببرى؟
لبخند فاتحانه اى زدم و برایش آرزو و خیالاتم را با آب و تاب و خیلى چرب و چیلى گفتم. اول, بى بى دو طرف لبهایش را پایین کشید که یعنى تعجب کرده اما جلوتر که مى رفتم چین و چروکهاى صورتش از هم وا مى شدند و گل از گلش مى شکفت. دست آخر پرسیدم: ((چى مى گى بى بى, همراهم مىآى؟))
بى بى توى فکر رفت. فکر کرد و فکر کرد تا آخر گفت: ((همون که گفتم.))
انتظارش را نداشتم: ((آخه چرا بى بى, سوار ستاره من مى شى و مفت و مجانى همه دنیا را مى گردى و دلى از عزا درمىآرى. دهشاهى هم برایت خرج ور نمى داره)). بى بى قاه قاه خندید.
ـ تو بهتره با یکى دیگه برى دنیا را سیر و سیاحت کنى.
ـ با یکى دیگه؟ با کى؟
ـ چه مى دونم, از من پیرزن که گذشته, تو باید با زنت برى دنیا را تماشا کنى!
خجالت کشیدم. حالا کو تا زن گرفتن من؟
بى بى فکرم را خواند. یکى از آن نگاه هاى پدرصلواتیش را بم انداخت و نپرسیده جوابم داد:
ـ چرا که نه, آدم اگر چشم و چارش را خوب باز کنه و زن خوبى گیرش بیاد, با هم سوار ستاره شون مى شن و دوتایى مى روند همه دنیا را مى گردند و حسابى لذت از عمر و زندگیشون مى برند.
دیدم بحث کردن با بى بى بیفایده است. از زور ناراحتى نماندم و برگشتم خانه. اما حالا که سالها مى گذرد هنوز حرفهاى بى بى توى گوشم زنگ مى زند.