این شماره:
نزاع و راه حل خطرناک ـ على یارى ـ اصفهان
؟ ـ مریم کاظمى ـ قم
نزاع و راه حل خطرناک
على یارى ـ اصفهان
برادر گرامى!
داستان شما نشانگر بى توجهى و ساده نگرى شما در امر نگارش داستان است. در این متن, پدر و مادرى بدون دلیل و انگیزه منطقى فرزندانشان را اذیت مى کنند و آنان را نفرین مى نمایند! از طرفى دیگر, بچه ها که همه دختر هستند بدون هیچ پیش زمینه اى داراى قدرتى فوق العاده مى شوند و مى توانند هر وقت که دلشان خواست بدون هیچ ناراحتى و به کرات روحشان را از بدن خارج کرده و دوباره به جسدشان برگردانند. ((میان آنها فهیمه پیشنهاد کرد چطور است از قدرتمان استفاده کنیم و خودمان را به مردن بزنیم. سارا گفت: نه, این کار خطرناکى است; شاید براى خودمان یا پدر و مادر اتفاقى بیفتد. در این بین سمیه گفت آنان که ما را نمى خواهند طورى نیست; هر طورى مى شود بشود. با مخالفتها و حرفهایى که زده شد بالاخره تصمیم گرفته شد. شب بود, به صورت چهارزانو نشستند و دستها را گره کرده روى هم گذاشتند. آنان همان طورى که در زیرزمین نشسته بودند روحشان را از بدن خارج کردند و به صورت خودشان در رختخواب حاضر کردند. صبح که مادر آنان را صدا مى زد متوجه شد که آنان تکان نمى خورند.))
نویسنده محترم, این مسإله به آن شکلى که شما عنوان کرده اید امکان پذیر نیست. ما منکر خروج روح از بدن نیستیم و برعکس آن را نیرویى فوق العاده و ماورایى مى دانیم ولى شما امرى به این پیچیدگى را که احتیاج به مطالعات و تحقیقات زیاد دارد, با اطلاعات اندک خودتان تفسیر کرده اید و ناآگاهانه و بدون اشاره به حالات و روحیات چنین اشخاصى و طریقه استفاده از این نیرو, بى مطالعه دست به این کار زده اید; آن هم براى اثبات حق, در یک نزاع خانوادگى و نه امرى مهمتر و حیاتى!
((آنان را کفن کرده و داخل قبر گذاشتند. وقتى اولین سنگ را روى آنها گذاشتند آنان به صورت روحى از قبر خارج شدند و به بدن خود برگشتند. در این بین فهیمه به همان حالت بود یعنى روحش داخل بدنش نشده بود. آنان بلافاصله حالت اول را به وجود آورده و به صورت روحى به قبرستان رفتند و داخل قبر شدند و دیدند که روح فهیمه آنجا بى طاقت شده, با مشکلات فراوان آن را از قبر خارج کردند. تن فهیمه کم کم سیاه شده بود و داشت از دنیا مى رفت. در این هنگام روح وارد بدن او شد تا سه روز فهیمه ناخوش بود و در زیرزمین دراز کشیده بود.))
در این قسمت شما باز راه را به خطا رفته اید. گویا طبق نوشته تان روح را به خاک سپرده اند و جسد جایى بیرون از قبر است. در صورتى که قضیه درست برعکس است. حتى جایى شما عنوان مى کنید بچه ها به خواب پدر و مادرشان مى روند و آنها را مجبور به نبش قبر مى کنند و در آخر معلوم مى شود قبرها خالى است چون روح بچه ها به داخل جسدشان برگشته است. اگر خودتان هم قدرى تإمل کنید و بیندیشید مى بینید که در زمان به خاکسپارى, جسد را دفن مى کنند نه روح را. اصلا چطور امکان دارد جسد داخل قبر نباشد در حالى که پدر و مادر جسد بچه ها را دفن کرده اند!
مطمئنا خود متوجه این قضایا خواهید شد و پى خواهید برد که با عجله و بدون تحقیق این داستان را نوشته اید. در نتیجه جداى از اشکالات فراوان تکنیکى آن, بارها از مسائل غیر واقعى و غیر منطقى سود جسته اید تا داستان را زیباتر کنید و در آخر بدون هیچ دلیلى داستان را به پایان برده اید. طورى که پدر و مادر با توجه به تحلیل شما متوجه اشتباه خود نشده و اصلا در این باره تحقیقى هم نمى کنند. فقط وقتى بعد از نبش قبر از قبرستان برمى گردند و فرزندان خود را در خانه مى بینند مى گویند معجزه شده است.
شما با استفاده از جذابیت خروج روح از بدن و یک مسإله شگفت انگیز, داستان را پیش مى برید و خواننده را در تهاجم خروج مکرر روح از بدن قرار مى دهید و او را گیج مى کنید. مسلما نگارش چنین داستانهایى با چنین طرحهایى احتیاج به تجربه و تحقیق بسیارى دارد. پس بهتر است فعلا داستانهایى بنویسید که این قدر پیچیده و گسترده نباشد. موفقیت و سربلندى شما را خواستاریم. منتظر آثار شما هستیم.
؟
مریم کاظمى ـ قم
دوست عزیز!
شما حدیث تنهایى دخترى را که پدر و مادرش را از دست داده است در قالب درد دل و خاطره بازگو مى کنید, اما نوشته تان داستان نیست. چون عناصر و قواعد داستان نویسى در آن رعایت نشده است. احساسات و نیایشهاى این شخصیت, فقط مى تواند در جاى خود گوشه هایى از یک داستان واقعى را پر کند.
شما از آرزوها و تمایلات سرکوب شده یک جوان تنها سخن مى رانید و گاه اغراق کرده و دختر را بیش از اندازه افسرده و محزون جلوه مى دهید و او را در مقابل مشکلات بى شمار تنها مى گذارید. بهتر بود کمى هم با دید واقع گرایانه به این مسإله توجه داشتید و واقعیت را از دریچه احساس نگاه نمى کردید, حتى براى نوشتن قطعه ادبى و خاطره هم باید تخیل و تفکرتان را به کار مدام وادارید و بهترین و نابترین احساسات را با توصیفهاى زیبا و بکر به روى کاغذ بیاورید نه اینکه اولین چیزى را که به ذهنتان مى رسد بنویسید و از غم و اندوه سخن برانید و با زمستان انس جاودانه گیرید. قسمتى از متن شما را دوباره با هم مرور مى کنیم:
((دلم را غم پیله کرده, زالوى ماتم شادى را از رگهاى وجودم مى مکد. به گمانم اى فلک اشتباه کردى, من به اندازه دیگ زجرم آش درد داشتم; اگر دیدى که دست نیازم رو به توست به این خاطر بود که پیاله شادیم تهى بود و تو به اشتباه ملاقه پاتیل مانندت را پر کرده و بر آشم افزودى ... شادى در من پشت ترافیک غم مانده, خدایا تو مرا مستحق تنهایى دانستى, باشد اما تا چه حدى, اینک که دیگر نه پدرى, نه مادرى آواره در کویر محبت. از این پس دست نوازشگر پدر, نسیم خواهد بود. از این پس آسمان است که بر حال زار من خواهد گریست. از این پس دردهایم را بر باد خواهم گفت, شاید به گوش پدر رسد. از این پس این منم, بى پدر, بى یاور, در جو متلاطم روزگار. از این پس این منم در وادى سرگردانى رانده از درگاه عطوفت. از این پس این منم, یکه و تنها در دیار آشنایان غریب. از این پس, این منم سیلى خورده باد. از این پس هر باران برایم نشان از سیل دارد ... خدایا! از دست روزگار شاکیم و دادخواست خود را به سوى دادگاه تو روانه مى کنم. خداوندا! این روزگار همه کس و همه چیز را از اطرافم پرانده. مادر پر, پدر پر, محبت پر, خوشبختى پر ...))
با توجه به لحن و نحوه نگارشتان گویا خودتان هم دچار ناامیدى و یإس هستید, پس توصیه مى کنیم با مطالعه بیشتر و نوشتن خاطرات روزمره زندگى, آن هم وقایع شاد و پرامید نثرتان را پربارتر کنید و موضوعات بهترى براى نوشتن بیابید. توجه به مردم اطرافتان و دقت در زندگى آنها مى تواند یکى از ساده ترین راهها براى سوژه یابى و طرح یک داستان جدید و جذاب باشد. در انتظار داستانهاى قوى و پرحادثه شما هستیم. شاداب و شادکام باشید.