نگاهى به چهره زن در ادب پارسى 18

نویسنده


  نگاهى به چهره زن در ادب پارسى
شاعران معاصر زن
قسمت هجدهم (آخرین قسمت)

م.لنگرودى

 

 

پیشتر گفتیم که موضع گیرى زنان در برابر آن همه ناسزاگوییها و تحقیرهایى که از سوى مردان[ ادیب و شاعر] صورت گرفت گاه در شکل دفاع و گاه به صورت هجوم بوده است. البته روشن است که افراط زنان در این تهاجم امرى چندان غیر طبیعى نیست اما این بدان معنا نیست که زن به جاى انتقام از اندیشه مردسالارى, بر همه چیز و با همه کس عصیان ورزد و همه دیوارها و حریمها را نادیده بگیرد. در این بخش متإسفانه با چنین موضعگیرى از سوى برخى شاعران روبه رو مى شویم. لازم به تذکر است که تمامى شاعرانى که آثارشان تاکنون و نیز در این بخش, مورد بررسى قرار گرفته است شاعران پیش از انقلاب بوده اند و توجه به فضا و زمانه خلق این آثار را نباید از نظر دور داشت.

زن در شعر ((فروغ))
فروغ فرخزاد, از جنبه شعرى و هنرى بى شک یکى از چهره هاى شاخص شعر معاصر است. در باره شخصیت او تنها مى توان پس از مطالعه جوانب گوناگون زندگى و مراحلى که او طى کرده است نظر داد. وضعیت خاص او در زندگى فردى و جدایى اى که پس از ناسازگارى بین او و شوهرش اتفاق افتاد, زمینه بسیارى از کج اندیشیها و ستیزه جوییها و شاید کج رفتاریها شد. او در شعرى زنان را به قیام و انقلاب علیه مردان فرا مى خواند:
تنها تو ماندى اى زن ایرانى
در بند ظلم و نکبت و بدبختى
خواهى اگر که پاره شود این بند
دستى بزن به دامن سرسختى
تسلیم حرف زور مشو هرگز
با وعده هاى خوش منشین از پاى
سیلى بشو ز نفرت و خشم و درد
سنگ گران ظلم بکن از جاى
آغوش گرم توست که پرورده
این مرد پر ز نخوت و شوکت را
لبخند شاد توست که مى بخشد
بر قلب او حرارت و قوت را
آن کس که آفریده دست توست
رجحان و برتریش تو را ننگ است
اى زن به خود بجنب که دنیایى
در انتظار و با تو هماهنگ است
زین بندگى و خوارى و بدبختى
خفتن به گور تیره تو را خوشتر
کو مرد پرغرور بگو باید
زین پس به درگه تو بساید سر
کو مرد پرغرور بگو خیزد
کاینجا زن به جنگ تو مى خیزد
حرفش حق است و در ره حق هرگز
از روى ضعف اشک نمى ریزد
حرفش حق است و اسلحه اش هم حق
فریاد خشم و درد به لبهایش
با مرد پرغرور بگو آن زن
زین دایره برون نکشد پایش(1)
فروغ در شعرى دیگر, زنان را به تلاش براى احقاق حق خود فرامى خواند و از آنان مى خواهد وارد عرصه هاى فعالیت شوند و خط بطلانى بر اندیشه ضعیف پندارى زن بکشند, البته این حق مسلم زن است که از تمامى مزایا و ویژگیهاى یک انسان برخوردار باشد و استعدادهاى خود را در زمینه هاى مختلف عرضه نماید اما آن ((آزادى)) را که فروغ به آن فرامى خواند باید به دیده تردید نگریست و بهر حال نیازمند آن است که مرزهایش به روشنى مشخص شود:
((آزادى))
خیز از جا پى آزادى خویش
خواهر من ز چه رو خاموشى
خیز از جاى که باید زین پس
خون مردان ستمگر نوشى
کن طلب حق خود اى خواهر من
از کسانى که ضعیفت خواندند
از کسانى که به صد حیله و فن
گوشه خانه تو را بنشاندند(2)
فروغ, روحى ناآرام و متلاطم و پریشان داشت و از طبق معمولها خسته بود. او زنان را از تن در دادن به پایین ترین حد زندگى و برخوردارى از حداقل امکانات برحذر مى دارد و از بازیچه مرد شدن نهى مى کند و به افقى فراتر از این فرامى خواند:
تا به کى در حرم شهوت مرد
مایه عشرت و لذت بودن
تا به کى همچو کنیزى بدبخت
سر مغرور به پایش سودن
...
باید این ناله خشمآلودت
بى گمان نعره و فریاد شود
باید این بند گران پاره کنى
تا تو را زندگى آزاد شود
خیز از جاى و بکن ریشه ظلم
راحتى بخش دل پرخون را
جهد کن جهد که بر غیر دهى
بهر آزادى خود قانون را(3)
فروغ که خود حالات و تمایلات دوره جوانى را درک کرده است از وضع نابسامان زن در جامعه آن روز گله مى کند و با قدرت طبع چیره خود, محرومیت و رنج جنس زن را به تصویر مى کشد:
دختر و بهار
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
اى دختر بهار حسد مى برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستى تو را
با هر چه طالبى به خدا مى خرم ز تو
... خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرد درختى که کاشتیم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
اى بس بهارها که بهارى نداشتیم
خورشید تشنه کام در آن سوى آسمان
گویى میان مجمرى از خون نشسته بود
مى رفت روز و خیره در اندیشه اى غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود(4)
اندیشه زوال و پایان یافتن, ذهن فروغ را لبریز کرده و احساس تنهایى و پوچى تمام جان او را انباشته است و از این رو است که او تمام هستى را آیه تاریکى و خود را تنها در آستانه فصلى سرد مى بیند ...
و این منم
زنى تنها
در آستانه فصلى سرد
در ابتداى درک هستى آلوده زمین
و یإس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانى این دستهاى سیمانى...

زن در شعر مریم ساوجى
مریم ساوجى شاعر معاصر در برخى از شعرهاى خود دردها و رنجهاى زنان را به رشته خیال کشیده است. او در شعرى با نام ((زن و سوزن)) که تحت تإثیر شیوه مناظره اى پروین اعتصامى است از عمق مظلومیت زن و محدودیت او پرده برمى دارد:
((زن و سوزن))
با سوزنى حکایت دل کرد سوزنى
بشنو کنون پیام زنى را به سوزنى
تو پاىبند رشته و من پاىبند تو
عمرى است تا تو همدم و سرمایه منى
چندان که با تو انس گرفتم به روز و شب
در سر هوس نبود مرا باغ و گلشنى
اندر تلاش لقمه نانى مرا نبود
فکر آنکه گلشن است مرا یا که گلخنى
گاهى چو دوست یکدله بودى به دست من
بر ناخنم خلیدى گاهى چو دشمنى ...(5)

در شعرى دیگر حکایت زنى را که شوىاش همسر دیگرى اختیار کرده است مىآورد که بر سر شوهر فریبکارش بانگ مى زند و پروردن هواى دو همسر را در یک سر محال مى داند و چندزنى را ناشى از هوسبازى و شهوت پرستى مردان مى خواند و دو بالین بودن مرد را ننگ مى شمارد.
... که اى بى وفا خائن نابکار
دگر ریب و مکرت نیاید به کار
تو چون دلربا مار خوش خط و خال
گرفتى ز ما هر یکى جان و حال
بگفتى که جز تو مرا یار نیست
به غیر از تو با کس سر و کار نیست
... تو را دل کشد سوى هر رهگذر
از این بولهوس دل ندارى قرار
به یک سر هواى دو همسر کنى
به یک دل هواى دو دلبر کنى
نباشد ز مرغى فرومایه تر
که هر دم بپرد به بام دگر
چو مردى که آرد به خانه دو زن
به او از صفا و وفا دم مزن
ندارى ز بیداد او ایمنى
مپندار از وى جز اهریمنى
زبان با تو دل جانب دیگرى است
چنین کس کجا لایق همسرى است
عطایش پلید است همچون لقاش
لقایش کریه است همچون عطاش
چو دیوى است خوش ظاهر و بدنهاد
که عمر تو را داد خواهد به باد
هزاران فریب است هر رنگ او
امان از دل تیره سنگ او
مبر بر چنین بى وفایى امید
که خوىاش کریه است و جانش پلید
کجا کس هواى دو همسر کند
که خواهد به مهر کسى سر کند
کجا مهر و الفت به آن دل سزاست
چو روحش گذرگاه و قلبش سراست
وفادارى و حیله بینى ز دل
که در پاى هر گل نشیند به گل
برو اى دغل مرد فرزانه باش
به کوى محبت چو پروانه باش
که از شهوت و مکر و تزویر و رنگ
فرود آید آخر به پاى تو سنگ
ندیدم به دنیاى پرشور و شر
ز مرد دوبالین فرومایه تر(6)

زن در شعر مریم میرهادى
مریم میرهادى زن را موجودى برتر مى بیند که از هر آنچه عقل تصور مى کند فراتر است و وجود زن را سراسر خیر و بى زیان مى داند و زنان را به تلاش براى تغییر وضع موجود و کسب آزادى فرامى خواند:
اى زن که در آفاق تو مشهور جهانى
از هر چه کند عقل تصور به از آنى
از علم و کمال تو بود جان به تن ما
زان است که گوییم تو را جان جهانى
بازار شرف پر ز متاع و هنر توست
سودى است وجودت که در او نیست زیانى
ما را که یکى گله تصور بنمودند
در حفظ چنین گله نمایى تو شبانى
آزادى و آزاد نمایى و اسارت
بیچاره زنانى که اسیرند نهانى(7)
در شعرى دیگر زنان را به کسب حقوق خویش پیش از گذشت وقت فرامى خواند و بر برابرى زن و مرد تإکید مى ورزد:
بکوش اى زن اگر حق خویش مى خواهى
تو پیش از آنکه ببینى که وقت کار گذشت
جهان براى تو و مرد هر دو یکسان است
بهوش باش که آن عهد و روزگار گذشت
برابرند زن و مرد در سرشت بلى
که این لطیفه به خاطر هزار بار گذشت(8)

زن در شعر نورالهدى
نورالهدى, متولد 1282 شمسى, از زنان شاعر و هنرمند ایران است. بیشتر شعرهاى او در باره جنس زن از محتواى نصیحت و اندرزگویى برخوردار است. او در شعرى, زن و مرد را از پیوند به انگیزه مال و ثروت برحذر مى دارد و این عمل را کشنده عشق مى داند:
مبادا که وصلت کنى بهر مال
خوشى در چنین حال باشد محال
بر آن تیره رایى بزن ریشخند
که شد خیره چشمش به مال و منال
سزاوار نبود نه بر زن نه مرد
که منظورشان زر بود در وصال
چو با مهر و الفت نگردید یار
بساط صفا زود یابد زوال
کجا مى توان دل خریدن به زر
در این راه زر را بکن پایمال
بود مرغ دل را پر و بال عشق
میالا به آز و طمع پر و بال ...
و در شعرى دیگر خوش رویى و عفت را مایه سعادت زن مى داند و مى گوید که جهیزیه و کالاى ابدى زندگى زن و مرد همانا عشق است و اگر جز این باشد تجارت و سوداگرى است و تجارت هرگز با مقام مهرورزى و عاشقى نمى سازد:
خوش آن همسر نیک روى عفیف
که باشد همایونش از صدق فال
جهیز زن و مرد عشق است و بس
تجارت دگر مهر دیگر مقال
بود نوشدارو لب لعل فام
اگر بود با هم کمال و جمال
فتوت بود رمز مردانگى
دگر حسن خلق و فروغ کمال(9)
شاعر در عین حال زن را به تلون و رنگارنگى متهم مى کند و از بهانه جویى برحذر مى دارد و او را به تفاهم و همدلى و همنوایى با همسرش فرامى خواند و این عمل را مایه پایدارى حیات خانوادگى مى داند:
نیست دریاى تلون را کنار
از بهانه دور کن دل زینهار
گوش بر حرف بهانه جو مده
کو بود همسر مر او را رو مده
شاعر همانند بسیارى از شاعران دیگر بر تعدد زوجات مى تازد و آن را عامل بدبختى و محرومیت و ناکامى و ایجاد دشمنى و تلخکامى مى داند! و زشتى چندزنى را برابر با بدى چندشوهرى! مى داند و معتقد است اگر چه آیه ((فانکحوا ما طاب لکم من النسإ)) چندهمسر گزینى را براى مردان روا مى شمارد اما آیه دیگر ((و ان خفتم الا تعدلوا فواحده)) را نیز باید مورد توجه قرار داد که عملا عدالت میسر نیست:
فزون شد موجبات تفرقه در بین همسرها
ولیکن همسرافزایى درون بخراشد از پیکان
بود اندیشه باطل که شادى زان عمل زاید
بلى زاید ولى بدبختى و ناکامى و حرمان
شود پیدا عداوتها, مرارتها, مذلتها
شود دریاى آرامش بدل بر بحر پرتوفان
دو تا چون گشت زن, جنگ و جدال و فتنه زان خانه
چنان خیزد که از هم بگسلد مر هر دو را پیمان
همان قسمى که زن را چند شوهر ناپسند آید
براى مرد هم شد ناپسند اى مرد معنى دان
بخواند آیه مثنى, ثلاث آنگه رباع, اما
شد از ((ان خفتم الا تعدلوا)) غافل زهى نادان
کجا کس مى تواند تا به جا آرد عدالت را
چنان عدلى که باشد موجب خشنودى یزدان
نهد در پیش رو ((مثنى)) ((ثلاث)) و هم ((رباع)) اما
فکنده پشت سرمدلول شرط عدل از طغیان
پیمبر مى تواند تا به جا آرد عدالت را
و گرنه دیگران را نیست این اندر خور امکان(10)
به این ترتیب, شاعر, رعایت عدالت را تنها در حد توان پیامبر(ص) مى داند و بشر عادى را ناتوان از رعایت شرط عدالت مى پندارد. شاید سرنوشت و پیامد بیشتر ازدواجهاى متعدد که به تجربه در جامعه ما ناگوار بوده است, در نگرش بدبینانه زنان و حتى مردان بى تإثیر نبوده است و گرنه در بسیارى جوامع, چندزنى پدیده اى مقبول زنان است و آنان از این امر احساس محرومیت نمى کنند.
شاعر در شعرى دیگر سخن از یکسان بودن آفرینش زن و مرد به میان مىآورد و باز چندزنى را محکوم مى کند.
نورالهدى در شعرى دیگر زود بودن بلوغ دختر را نسبت به پسر نشانه برترى و اکمل بودن جنس زن نسبت به جنس مرد مى داند. البته شاعر به شرط رشد که زمان معینى ندارد اشاره نمى کند و در ادامه زن و مرد را به مرغى تشبیه مى کند که داراى دو بال است و با یک بال پرواز محال است و نتیجه مى گیرد: این دو بال مکمل هم هستند و هر کدام بى دیگرى ناقص:
پیمبر که بر عالمى رهنماست
بدو عقل را تاب و فر و بهاست
به تعیین رشد این سخن زد بجاست
که نه ساله دختر ز طفلى رهاست
پسر شانزده ساله رشدش به پاست
از این گفته نغز گیر اعتبار
بشر مرغ و شد مرد و زن چون دو بال
به یک بال مرغى نیابد کمال
به مرغ است یک بال تنها و بال
جز این است هر گفته خواب و خیال
بیابد جهان فر و جاه و جلال
چو باشد هنر مرد و زن را شعار(11)
و در قصیده اى لطف و صفاى جهان را از برکت وجود زن مى داند و نقشهاى پدیده آمده در عالم و نغمه هاى نغمه خوانان و سازهاى نوازندگان را از نیروى جاذبه شگفت زن مى داند, و با تعابیر گوناگون مقام زن را مى ستاید و او را خداى حسن و حکمران بر قلوب عاشقان مى خواند:
از تو اى زن گشت پیدا در جهان لطف و صفا
جانب ملک ملاحت کیست جز تو رهنما
هر ستایش را تویى منظور در ملک وجود
از تو هر تحسین و هر تعریف بس باشد بجا
خواندت گلبرگ شاعر لیک زانى خوبتر
نغمه خوانان مى کنند اوصاف خوبت را ادا
فکر صورتگر همى سرمشق مى گیرد ز تو
نقش نقاش است از روى تو پرقدر و بها
سازها گردد ز تو ساز و سرود از توست خوش
بلبل جان از تو باشد دم به دم دستان سرا
تو خداى حسن و باشد خلوت جانت مقر
حکمرانى بر قلوب عاشقان چون پادشا(12)
نورالهدى در شعرى دیگر از همسرگزینى به انگیزه رسیدن به مال و ثروت نهى مى کند و این عمل را تجارت مى داند که کار عاشقان دیگر است و کار تاجران دیگر:
مجو همسر براى مال دنیا
خوش است آن مهر کاید بى تمنا
اگر پى جو ز مال استى به همسر
تجارت نام آن بگذار و سودا(13)
او در شعرى دیگر اذعان مى کند که اگر چه مردان بر زنان تسلط دارند ولى نفوذ زنان در مردان بیشتر است و براى اثبات این امر, به ماجراى آدم و حوا اشاره مى کند که غیر واقعى بودن آن را پیشتر توضیح دادیم:
بود زن نیمى و نیم دگر مرد
دو تن با هم شوندى جسم یکتا
بود تإثیر بسیارى ز زنها
که از زنها همى برپاست دنیا
اگر باشد تسلط بهر مردان
تسلط بیشتر دارند زنها
نفوذ زن چگونه بود با مرد
نظر کن ز ابتدا در کار حوا(14)

زن در شعر هایده کسمایى
هایده کسمایى از شاعران متعهد معاصر است. او در سال 1359 مجموعه اى از شعرهاى پیش از انقلاب خود را با نام ((جهان مجهول)) منتشر کرده است. در این کتاب, شاعر به شدت به بى حجابى و بدحجابى زنان تاخته است. شاعر, آزادى زن را در رعایت تقوا و پرداختن به تکالیف و وظایف شرعى و اجتماعى و خانوادگى مى داند. و رعایت نکردن حیا و شرم را موجب اسارت و بردگى و استثمار زن مى شمارد. شاعر زنان را از تشبه و همانندى مردان برحذر مى دارد و فرار زن از زى زنانگى را خلاف حکم عقل و آدمیت مى داند:
نه آزادى است بى پروایى زن
که عریان آید او در کوى و برزن
که آزادى نه در بى بند و بارى است
رفاهیت به فن خانه دارى است
نباشد گر به دل پرهیزگارى
شود بسته در هر رستگارى
قوىپنجه بود دست طبیعت
برابر نیست با او هیچ صنعت
به حکم آدمیت نیست جارى
که زن باشد ز زن بودن فرارى
به جاى این همه تبذیر و تشویر
قناعت پیشه کن دست بشر گیر
اگر زنده دلى خود زندگى باش
بهانه از در و دیوار متراش
برون آ از حصار بى نوایى
که در عالم تو آدم را لوایى
اگر وجدان ما آرام گردد
زمین و آسمانها رام گردد
رسد آنگاه سرمستى ز حکمت
که گویى ترک شهوت را به همت(15)

زن در شعر سیمین بهبهانى
در بسیارى از آثار سیمین بهبهانى, بعد جنسى زن به گونه اى مد نظر قرار گرفته است. تصویر زندگى زنان هرزه و ناپایدارى خوشیهاى گناهآلود و نیز ترغیب به روابط عاشقانه (مجازى) و از این قبیل, قسمت زیادى از آثار سیمین را به خود اختصاص داده است که نقل آن از حوصله این مقال خارج است. شاعر در شعرى با اشاره به دلفریبى و زیبایى زن, او را گل شکفته دنیا مى خواند و به تلاش براى بیرون آمدن از زندان جهالت دعوت مى کند:
اى زن چه دلفریب و چه زیبایى
گویى گل شکفته دنیایى
گل گفتمت ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایى
گل چون تو کى به لطف سخن گوید
تنها تویى که نوگل گویایى
گو نوبهار غنچه و گل زاید
اى زن تو نوبهار همى زایى
اى زن به اتفاق کنون مى کوش
کز تنگناى جهل برون آیى
بند نفاق پاى تو مى بندد
این بند را بکوش که بگشایى
ننگ است در صف تو جدایى هان
نام نکو به ننگ نیالایى(16)
بهبهانى در شعرى دیگر زبان حال یک زن اشرافى را مى سراید که نسبت به زندگى خویش بسیار بدبین و ناراضى است و از اینکه تنها وسیله و ابزارى براى ارضاى شوهر خویش است و از هر گونه آزادى و استقلال ـ حتى از همان سنخ که زنان روستایى با دخالت در امور مختلف زندگى دارند ـ محروم است, عذاب مى کشد و به حال زنى که شوهرى زحمتکش و رنجبر دارد حسرت مى برد که چنین زنى, نه تنها بنده زرخرید شوى خود نیست که همکار و شریک او است و در زندگى مشترک نقشى موثر ایفا مى کند:
مرا زین چهره خندان مبینید
که دل در سینه ام دریاى خون است
به کس این چشم با نازم نگوید
که حال این دل غمدیده چون است
... اگر بالاى زیباى بلندم
به بالاپوش خز بس دلفریب است
میان سینه تنگم دلى هست
که از هر گونه شادى بى نصیب است
مرا عار آید از کاخى که در آن
نه آزادى نه استقلال دارم
مرا این عیش دانم از غم کیست
ولى آوخ زبانى لال دارم
نه تنها مرکب و کاخ بزرگان
میان دیگران ممتاز باید
زن اشراف هم ملک است و این ملک
ظریف و دلکش و طناز باید
مرا خواهد اگر همبستر من
دمادم با تجمل آشناتر
مپندار اى زن عامى مپندار
مرا از مرکب او پربهاتر
چه حاصل زین همه سرهاى حرمت
که پیش پاى کبر من گذارند
که او فردا گرم از خود براند
مرا پاس پشیزى هم ندارند
لبم را بسته اند اندیشه ام نیست
که زرین قفل وى یا آهنین است
نگوید مرغک افتاده در دام
که بند پاى من ابریشمین است
مرا حسرت به بخت آن زن آید
که مردى رنجبر هم بستر اوست
چنین زن زرخرید شوى خود نیست
که همکار و شریک و همسر اوست
تو اى زن اى زن جوینده راه
چراغى هم به راه من فرا گیر
نیم بیگانه من هم دردمندم
دمى هم دست لرزان مرا گیر(17)

پى نوشت :
1ـ مشیر سلیمى, على اکبر, زنان سخنور, تهران, موسسه مطبوعاتى على اکبر علمى, دفتر دوم, 1355, ص53 ـ 54.
2ـ همان, ص61 ـ 62.
3ـ فرخزاد, فروغ, گزینه اشعار, انتشارات مروارید, تهران, 13, ص72 ـ 73.
4ـ همان, ص23.
5ـ ساوجى, مریم, پنجه یا خورشید, انتشارات حمید, تهران, 1349, ص96 ـ 97.
6ـ ساوجى, مریم, دیوان مریم, بنگاه مطبوعاتى عطایى, تهران, ص65 ـ 63.
7ـ میرهادى, مریم, دیوان ناهید, تهران, چاپخانه زندگى, 1338, ص95 و 96.
8ـ منگنه, نورالهدى, ناقوس, تهران, انتشارات کتابخانه ابن سینا, چاپ اول, 1336, ص104 و 105.
9ـ همان, ص14 و 16
10ـ منگنه, نورالهدى, دیوان اشعار, تهران, انتشارات کتابخانه ابن سینا, ص165 ـ 166.
11ـ منگنه, نورالهدى, ناقوس, ص4 ـ 5.
12ـ دیوان اشعار, ص5.
13ـ همان, ص220.
14ـ همان, ص149.
15ـ کسمایى, هایده, جهان مجهول, 1359, تهران, ص226ـ227.
16ـ بهبهانى, سیمین, جاى پا, کانون معرفت, تهران, بى تا, ص75 ـ 78.
17ـ همان, ص72 ـ 74.