گفتگو با خانواده شهید رحیمى مسوول خانه فرهنگ جمهورى اسلامى ایران در مولتان پاکستان
آن هنگام که من و فرزندانم بالاى سر جنازه پر از خون همسرم تنها و غریب بودیم, به یاد مظلومیت و تنهایى زینب(س) افتادم که چگونه رسالت سنگین خود را پس از شهادت برادر به دوش کشید و چگونه فرزندان شهداى کربلا را به صبر و استقامت دعوت مى کرد.
و در تاریخ اسلام کم نبود عاشوراهایى که به ثبت رسید, عاشوراى 7 تیر, عاشوراى 8 سال دفاع مقدس, عاشوراى 12 تیر 67 و عاشوراى 8 اسفند 75 و بارى دیگر کربلا در مولتان پاکستان تکرار شد; در کشورى مسلمان و در کنار مردمى مسلمان و این بار سیدى از تبار پیامبر(ص) و امامان علیهم السلام به شهادت رسید.
شهید سیدمحمد رحیمى که مسوول خانه فرهنگ جمهورى اسلامى ایران در مولتان پاکستان بود, اسفندماه سال گذشته به دست گروهک جنایتکار و دست نشانده اى که نام سپاه صحابه را بر خود گذاشته به شهادت رسید. شهید رحیمى متولد اهواز و بزرگ شده محله 13 آبان یکى از محله هاى قدیمى شهر رى بود و با تربیت مذهبى مادر, راه اسلام ناب محمدى را در پیش گرفت و ما در حالى براى گفتگو در جمع مادر, همسر و فرزندان این شهید عزیز حاضر شدیم که هنوز لباس مشکى بر تن دارند اما چهره هایشان سرشار از صبر و استقامتى است توإم با تنفر از آمریکا و دست نشاندگان آن.
ضمن سپاسگزارى از این عزیزان توجه شما را به متن این گفتگو جلب مى کنیم.
ـ لطفا خود را معرفى کنید و در مورد شهادت همسرتان بگویید؟
ـ مریم قاسمى زهد هستم که در سال 1359 با شهید رحیمى ازدواج کردم و حاصل این ازدواج سه فرزند است; دو تا پسر و یک دختر.
ما در مرداد ماه سال 1374 بود که به مولتان اعزام شدیم. زمانى که پیشنهاد مولتان به شهید رحیمى داده شد خودشان بدون هیچ تإملى پذیرفتند اما من وقتى که مطالعه کردم و دیدم مولتان شهر خیلى کوچکى است و ما تنها ایرانیان آنجا خواهیم بود, ابتدا نپذیرفتم اما چون دیدم مولتان شهرى است که نیاز به فعالیت فرهنگى دارد و از طرفى دیگر, حضرت آیه الله جنتى ایشان را براى سفر به مولتان مکلف کردند, من چیزى نگفتم و قبول کردم. بهرحال با هدف صدور انقلاب و آشنایى مردم مولتان با اسلام و انقلاب اسلامى به آنجا رفتیم. این هدف به علاوه عشق و علاقه اى که در وجود شهید رحیمى نسبت به کارهاى فرهنگى بود و همچنین استفاده از تجربیاتى که پیش از آن در هندوستان به دست آورده بودیم به مولتان رفتیم و درست 4 ماه بعد از ورود ما به مولتان, تحول عظیمى در آن شهر ایجاد شد و روزى نبود که خبرى از خانه فرهنگ جمهورى اسلامى ایران در روزنامه هاى آنجا منعکس نشود. ما به هر مناسبت برنامه داشتیم; از جمله هفته وحدت و میلاد ائمه, دهه فجر, اعیاد, روز قدس. و به قول خود پاکستانى ها, ما در مولتان انقلابى ایجاد کردیم و چون این مسائل روز به روز قوت بیشترى مى گرفت آمریکا احساس خطر کرد و ماه پنجم ورودمان به مولتان همراه تهدیدهایى بود که مى شدیم; تلفنى بچه ها را تهدید مى کردند تا جایى که در تحصیل آنها اختلال ایجاد شد و ما درخواست نیروى امنیت یا پلیس کردیم. با زیاد شدن تهدیدها تنها اقدامى که مى کردند این بود که تعداد پلیسها اضافه مى شد. منزل ما داخل همان محوطه خانه فرهنگ بود و گاهى حتى پلیس اجازه خروج از خانه را به ما نمى داد. تهدیدها روز به روز بیشتر مى شد و حدود 8 ماه بعد حتى خود آقاى رحیمى را هم تهدید مى کردند که اگر به سخنرانى بروید ما شما را آزار مى دهیم تا جایى که ایشان حتى نمى توانست به نماز جمعه برود و با بى رحمى که در سپاه صحابه بود و تهدیدات شدیدشان و حادثه آتش زدن کتابخانه لاهور, معلوم بود که آنان به خون شیعیان تشنه اند. بعد از آتش زدن کتابخانه لاهور تعداد پلیسهایى که مراقب خانه فرهنگ بودند بیشتر شد اما با گذشت 5/1 ماه آنها سست شدند.
از طرفى سپاه صحابه مکرر ما را تهدید مى کرد و از طرفى دیگر با سست شدن نیروهاى پلیس مى دیدیم که آنها به جاى مراقبت از خانه فرهنگ, مشغول خوردن چاى و یا روزنامه خواندن بودند و زمانى که آقاى رحیمى به آنها اعتراض کرد که شما چرا آمدید داخل, آنها به این معنى تعبیر کردند که خودشان گفته اند ما دیگر به شما نیازى نداریم. در همین گیر و دار بود که شهید رحیمى نیز نامه اى به کنسولگرى نوشتند مبنى بر اینکه نیروهاى پلیس, خانه فرهنگ را محافظت نمى کنند. در روزهاى آخر, قبل از شهادتشان بچه ها دوست داشتند دوباره به مدرسه بروند. و من هم چند روزى آنان را به مدرسه فرستادم و شب آخر قبل از شهادتشان حدود ساعت یک نیمه شب بود که آمد خانه و من تعجب کردم; چون ایشان همیشه تا نزدیکیهاى اذان صبح در خانه فرهنگ مى ماند. به هر حال بچه ها خواب بودند. شهید رحیمى به من گفت: شما نخواب, مى خواهم با شما صحبت کنم و صحبتهاى ایشان تا ساعت 5/5 صبح طول کشید و در زمینه هاى مختلف صحبت کردند. در مورد کارهاى ادارى, مسایل خانوادگى, ایران و .... صحبت اولشان این بود که بچه ها را دیگر به مدرسه نفرست چون من نگران هستم. من هم گفتم: از فردا صبح دیگر نمى گذارم مدرسه بروند. البته ناگفته نماند روز قبل از شهادت ایشان یک نفر آمد و اسمش را هم نگفت, فقط عنوان کرد از طرف کسانى که در زندان هستند آمده ام و خبر رسیده که این کسانى که ما را گرفته اند پاکستانى نیستند; بیشتر به آمریکایى ها مى خورند و تمام تلفنها و فاکسهاى شما را ضبط کرده اند و مدام از ما سوال مى کنند که چرا مسوول خانه فرهنگ تا دیروقت کار مى کند و چرا شما در آنجا زیاد رفت و آمد مى کردید.
همه اینها را همان شب آخر شهید رحیمى به من گفت, اما او اصلا نگران خودش نبود, نگران کارمندها بود. همیشه مى گفت: مى ترسم بلایى سر ظهیر بیاورند; او آدم مخلصى است. توضیح اینکه ظهیر آدم خوبى بود و کارمندها ایشان را خیلى دوست داشتند. وى منشى شهید رحیمى بود و همیشه مى گفت: تا به حال نداشته ایم چنین مسوول خانه فرهنگى که اینقدر کار کند. آقاى رحیمى خیلى مهربان است و من خیلى چیزها از او یاد گرفته ام. آنها همیشه نگران برگشت ما به ایران بودند. به هر حال شهید رحیمى آن شب خیلى نگران ظهیر و سایر کارمندهاى خانه فرهنگ بود. شهید رحیمى آن شب تا ساعت 5/5 صبح با من صحبت کرد. من بعد از نماز صبح خوابیدم اما ایشان بیدار ماند و مشغول کار بود. خودم 1/5 ساعت بیشتر نخوابیدم و شهید رحیمى نیز نمى دانم چه ساعتى خوابید اما ساعت 5 / 7 صبح بیدار شد. شاید جمعا یک ساعت خوابیده بود. وقتى به او گفتم بخواب, گفت: دیگر خوابم نمىآید و با سفارش اینکه دیگر بچه ها را به مدرسه نفرست از خانه خارج شد. لازم به ذکر است فاصله میان خانه تا خانه فرهنگ یک راهرو و یک در بیشتر نبود. آن روز صبح بچه ها از من خواستند براى بار آخر به مدرسه بروند و خداحافظى کنند. من هم به حبیب که راننده شهید رحیمى بود و بچه ها را به مدرسه مى برد سفارش کردم. حبیب مرد قوى هیکلى بود. به او گفتم: مواظب خودت هم باش. گفت: خانم کسى جرإت نمى کند به طرف ما بیاید.
آن روز پسر بزرگم, مهدى, که در کلاس دهم مدرسه پاکستانى ها تحصیل مى کرد, در خانه بود. آقاى رحیمى از 7/5 صبح تا 11 صبح چند بار به خانه سر زد.
دفعه آخر که ساعت 11 بود به او گفتم: 10 دقیقه دیگر غذا حاضر است. با خنده از اتاق بیرون رفت و هنوز دو دقیقه نشده بود که دیدم تیرهوایى شلیک مى کنند و به در مى کوبند. به زبان پاکستانى مى گفتند: برایتان خیر آوردیم و با این کار توجه پلیس را جلب کردند; در حالى که آقاى رحیمى و ظهیر منشى وى مشغول کار خود بودند, اول فکر مى کنند که مراسم عروسى است اما بعد که دیدند سر و صدا زیاد است مى فهمند به خانه فرهنگ حمله شده است. ایشان به منشى اش مى گوید: از در پشتى برو بیرون و خانواده مرا محافظت کن. منشى به سرعت خود را به پشت پنجره آشپزخانه رساند و گفت: حاج خانم مواظب باش, به خانه فرهنگ حمله شده. به سرعت مقنعه, مانتو و چادر پوشیدم.با کمک ظهیر توانستیم کلیه وسایل را در پشت در جمع کنیم و پنجره ها و درهاى دیگر را هم ببندیم. در این فاصله صداى تیر امان نمى داد. در همین بین 12 نفر از در اصلى حمله کردند که 4 نفر از آنها قیافه شان آشنا بود یعنى قبلا به خانه فرهنگ آمده بودند و فقط قصدشان شناسایى خانه فرهنگ بود. مهاجمین نخست در چشم نیروهاى پلیس فلفل مى ریزند که آنها نتوانند کارى کنند و بعد شروع به کشتار مى کنند. از همان جلو, در گیجگاه افراد تیر خالى کردند و فقط همان یک نفرى که مسوول قتل آقاى رحیمى بود کارى به اطراف نداشت و مستقیما به اتاق ایشان آمد و پس از جنگ تن به تن با شهید رحیمى ابتدا یک تیر به شانه چپ و بعد یک تیر در سر او خالى کرد.
در آن روز 6 نفر پاکستانى, از جمله حبیب راننده خانه فرهنگ و یک نقاش که آمده بود براى نقاشى خانه را ببیند نیز به شهادت رسیدند. همه این ماجراها در فاصله 3 دقیقه صورت گرفت. از طرف دیگر من تازه مقنعه زده بودم که 6,7 تا پلیس آمدند داخل و گفتند: آقاى خانه کجاست؟ گفتم: نمى دانم, بروید دنبالش بگردید. رفتند به حیاط و به اتاق ایشان, دیدند در اتاقش بسته است. گفتند: آقاى رحیمى در اتاق نیست; حتما فرار کرده است.همه جا را دنبالش گشتند تا اینکه بالاخره گفتم در اتاقش را بشکنید. پسرم مهدى نمى گذاشت من از اتاق بیرون بروم. در را که شکستند در اول را که باز کردم دیدم صداى گریه ظهیر مىآید. در دوم را که باز کردم که در جلوى دفتر شهید رحیمى بود دیدم یکى از کارمندها ایستاده و گریه مى کند. البته این کارمندها در قسمتهاى دیگر و خارج از دید بودند, مثلا در باغچه و حیاط بودند. با گریه ظهیر و آن کارمند, همه چیز را فهمیدم. رفتم جلو دیدم دم در افتاده و ظاهرا با یک ضربه که به سر شهید رحیمى زدند او را بیهوش کرده بودند و در همین بین یک تیر به شانه چپ وى و تیر خلاص را هم در سر ایشان خالى کرده بودند البته پسرم مهدى از لاى در دیده بود که چه کسى به پدرش حمله کرد. من از آن لحظه فقط خدا را صدا زدم, و جد همسرم حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) را براى صبر و استقامت به کمک طلبیدم. اول حال خودم را نداشتم چون فقط من و پسرم بودیم و همه رفته بودند تا به اوضاع و احوال خانه فرهنگ برسند اجساد را جمع کنند و ...
آن روز مىآمدم سمت دفتر کار او و آن صحنه را مى دیدم دوباره مى رفتم به اتاق و جایى که همیشه مى نشست و مشغول کار بود را مى دیدم. شاید آن روز اگر کاملا به هوش بودم نمى توانستم تحمل کنم اما احساس مى کردم صدا زدن ائمه(ع) به من قوت قلب مى دهد. پسرم هم همین طور بالا و پایین مى رفت و مى گفت: خدایا بابام را کشتند. رفت بیرون دید حبیب را نیز کشته اند, با فریاد مى گفت: آخر چرا حبیب را کشتید. پسرم با حبیب خیلى دوست بود. براى او خیلى بى تابى مى کرد. تا دو سه ساعت همین طور سرگردان بودیم و تنها, چرا که پسرم همه پلیسها را بیرون کرده بود تا صداى فریاد مرا نشنوند. بعدا در اتاقى نشستیم و خبرنگارها آمدند. اما آنجا عاشورایى دیگر بود. بعد از این بود که بچه ها را با گریه از مدرسه آوردند و تعدادى مردم آمدند. ظهیر دکتر خبر کرد و پرستار براى ما آورد. خبرنگارها که با من مصاحبه کردند و فیلمبردارى کردند سعى کردم روحیه ام را حفظ کنم و از همان اول اعلام کردم که این کار آمریکاییها است, چرا که اصلا هدف ما از آمدن به مولتان تبلیغ فرهنگ اسلام ناب محمدى بود و در این فرهنگ وحدت مسلمین در جاى اول است. بعد از این بود که ایرانیهاى کنسولگرى و سرکنسولگرى آمدند, خبرنگاران ایرانى آمدند و تا ورود اینها, جنازه ها جمعآورى شد اما جاى آنها ماند. سپس رهبر شیعیان پاکستان, آقاى على ساجد نقوى آمد و تسلیت گفت. سرکنسولگرى هم مى گفت که ما میزبان خوبى نبودیم و من گفتم: ما هیچ ناراحتى از شما نداریم. شب هم بدن شهید رحیمى را غسل دادند و کفن کردند. آقاى جمشیدى, سرکنسولگرى ما در پاکستان گفت: شما بیایید با ما برویم لاهور و فردا با هواپیما بروید ایران اما من قبول نکردم چرا که تمام 8 سالى که در هند بودیم و 1/5 سالى که در مولتان بودیم تنها خانواده اى بودیم که با هم مى رفتیم و با هم برمى گشتیم, در حالى که دیگران خانمهایشان را زودتر به ایران مى فرستادند تا چند ماهى بیشتر در ایران باشند اما آن شب حالت خاصى بود. چون هر شب من به او کمک مى کردم, آن شب هم مى رفتم سمت دفتر ایشان به این امید که او را ببینم, آن شب چند تا از شیعیان پاکستان پیش ما ماندند.
ـ لطفا در مورد فعالیتهاى شهید رحیمى در مولتان و کمکهایى که شما به او مى کردید بیشتر توضیح دهید؟
ـ ایشان در خانه فرهنگ مولتان یک نفره کار مى کرد در حالى که در خانه فرهنگهاى دیگر 2 یا 3 نفر کار مى کنند. در مولتان دانشجوى ایرانى اصلا نبود و خود شهید رحیمى تنها کار مى کرد. جالب این بود که همیشه نمودار فعالیتهاى شهید رحیمى در مولتان در مقایسه با سایر جاهاى دیگر در بالاترین نقطه قرار داشت. گزارش کارهاى شهید رحیمى همیشه دو برابر گزارش کار دیگران بود. در ایران نیز در بهمن ماه فعالیت خانه هاى فرهنگ پاکستان مورد ارزیابى قرار گرفت. خط نمودار مولتان در میان 8 خانه فرهنگ پاکستان از همه بالاتر بود. مسوول وزارت ارشاد به من گفتند با اینکه آقاى رحیمى یک نفر است اما همیشه نتایج مثبت کارش از همه جا بیشتر است. شهید رحیمى عاشقانه کار مى کرد و من هم هر کارى از دستم برمىآمد انجام مى دادم. به جهت تسلطم به زبان اردو در کارهایى چون دوبلاژ فیلم و نوشتن متن سخنرانى ها به ایشان کمک مى کردم و مردم همیشه از این جهت که به راحتى مى توانند به زبان مادرىشان یعنى اردو با ما صحبت کنند, اظهار رضایت مى کردند. در واقع همه کارهاى خانه فرهنگ را شهید رحیمى و من به کمک یکدیگر انجام مى دادیم و من نقش مترجم را براى او داشتم.
ـ خانم قاسمى, گفتید قبل از عزیمت به مولتان, به هندوستان رفته بودید. چطور شد به آنجا سفر کردید و در آنجا شهید رحیمى چه کارى بر عهده داشت؟
ـ از آنجا که شهید رحیمى همیشه به کارهاى فرهنگى خیلى علاقه داشت ابتدا در کمیته و بعد هم در امور تربیتى مشغول به کار شد. پس از اینها مسوول کانون فرهنگى بعثت شد اما هیچ یک از این کارها ایشان را ارضإ نمى کرد تا اینکه در سال 62 وارد سازمان تبلیغات اسلامى شد و آنجا خیلى اظهار رضایت مى کرد. در سال 1364 به هند رفتیم و در سال 1371 نیز برگشتیم. در هندوستان رشته علوم سیاسى را براى ادامه تحصیل انتخاب کرد و در عین تحصیل به عنوان کارمند محلى در دهلى نو کار مى کرد. آنجا کارشان زیر نظر وزارت ارشاد بود در حال حاضر بعد خارجى فعالیتهاى وزارت ارشاد به سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامى محول شده است ـ در تمام این مدت که در هند یا پاکستان بودیم حقوق و مادیات براى شهید رحیمى مطرح نبود. در هند که بودیم مسوولین خانه فرهنگ مى گفتند: مگر ایشان چقدر حقوق مى گیرد که اینقدر کار مى کند! من همیشه سعى مى کردم مشکلات خانه و فرزندان تإثیرى بر کار یا درس شهید رحیمى نگذارد. و به خاطر اینکه شهید رحیمى هیچ وقت براى مادیات کار نمى کرد, طبیعى بود که ما نسبت به دیگران مشکلات و کمبودهاى بیشترى داشته باشیم اما با همه اینها باز هم ما بودیم که به دیگران روحیه مى دادیم و آنها را مى خنداندیم.
در هندوستان هم شهید رحیمى خیلى درگیر کار بود و در عرض این 8 سال شاید اگر کسى دیگرى بود مى توانست دکترا هم بگیرد اما شهید رحیمى نتوانست حتى لیسانس خود را بگیرد. ایشان چون در جریان مسجد بابرى هند حضور داشت در ترم آخر از امتحانات محروم شد و دیگر دنبال تحصیل هم نرفت چرا که ایشان هدفش بیشتر کار فرهنگى بود تا تحصیل و کسب مدرک.
ـ لطفا در مورد فرزندانتان نیز صحبت کنید.
ـ ما در سال 1359 ازدواج کردیم و با یک مراسم معمولى که در اوایل انقلاب بیشتر رواج پیدا کرده بود عروسى کردیم. مهریه من یک سفر حج است و حاصل ازدواجمان سه فرزند. فرزند اولم مهدى 16 ساله, فرزند دومم فهیمه 13 ساله و فرزند سومم محمد 10 ساله که پس از شهادت پدرشان و بازگشت ما به ایران در محله 13 آبان شهر رى, منزل پدرشوهرم, مستقر شدیم و اسم بچه ها را در مدرسه نوشتم.
ـ خانم قاسمى, شما در فاصله 16 سال زندگى مشترک با آقاى رحیمى, چه صفت یا خصوصیت برجسته اى را در ایشان دیدید؟
چیزى که براى من جالب بود این بود که ایشان روز به روز فرق مى کرد و دقیقا مصداق کامل یک حدیث معروف بود که مسلمان واقعى کسى است که امروزش با دیروزش فرق کند. تا جایى که در چند ماه آخر وقتى به چهره ایشان نگاه مى کردم برایم عجیب بود. از او پرسیدم چرا این جورى شدید؟ خود ایشان هم از این سوالى که مى کردم تعجب مى کرد. در وجودش روحانیت خاصى را مى دیدم. ایشان اول لیاقت شهادت را پیدا کرد و بعد شهید شد. اول پاک شد و لایق شد. شاید همه اینها را شنیده اند که شهداى ما اول پاک شدند و بعد شهید شدند اما شنیدن با دیدن خیلى فرق دارد. سیر تکاملى که در وجود شهید مى دیدم براى من خیلى مهم بود. ایشان خیلى خانواده دوست و مهربان بود و به نظر من چون 90 درصد تربیت بچه دست مادر است مسلما مادر ایشان در کسب این روحیه توسط شهید رحیمى خیلى موثر بودند.
در این بخش از حضور حاج آقاى رحیمى, پدر گرامى شهید مى خواهیم که در باره دوران کودکى و مراحل رشد زندگى فرزند شهیدشان براى ما توضیح دهند:
در خانه کوچک و محقر با دو اتاق تو در تو و خشت و گل و سقف چوبى در خیابان وکیلى اهواز زندگى مى کردیم. این خانه متعلق به پدرم بود که ایشان نیز روحانى بودند. و من فرزند بزرگ آن خانواده بودم. در تاریخ 19 تیر 1336 در همین خانه کودکى متولد شد که نامش را سیدمحمدعلى گذاشتیم. بنا به دلایل شغلى از اهواز به تبریز و سپس به اندیمشک رفتیم و فرزند شهیدم تا سال سوم ابتدایى را در اندیمشک پشت سر گذاشت و در این مدت بیشتر به خدمت دو پدربزرگش که هر دو روحانى بودند مى رسید. هر دو پدربزرگش براى او از داستانهاى اسلامى یا روایتهایى از معصومین(ع) مى گفتند, نماز و مسائل نماز را به او یاد دادند به طورى که در 10 سالگى نماز و بیش از نیمى از قرآن کریم را حفظ بود.
در سال 1345 به تهران منتقل شدیم و بقیه دوره ابتدایى, متوسطه و دیپلم را در شهر رى به پایان رساند. از سال 1355 بود که فعالیتهاى مذهبى و سیاسى را شروع کرد و به اتفاق چند تن از دوستانش انجمنى را تشکیل دادند. در سال 1356 بود که شروع به پخش اعلامیه ها و نوارهاى سخنرانى حضرت امام (قدس سره) کرد. در سال 1357 که کمونیستها در 13 آبان یک ساختمان را به نام کتابخانه گرفته بودند و آنجا را لانه جاسوسى کرده و مى خواستند جوانان محل را منحرف کنند, شهید رحیمى به اتفاق دوستانش و با همکارى مردم ساختمان را از چنگ کمونیستها در آورد و آنجا را به نام کتابخانه اسلامى و کلاس آموزش ماشین نویسى نامگذارى کردند. ضمنا فعالیتهاى سیاسى و مذهبى انجام مى دادند و با تبلیغات, جوانان محل را به سوى انقلاب جلب مى کردند ولى نه آن طور که دشمن در آن موقع بتواند مدرکى از آنها به دست آورد. اعلامیه هاى حضرت امام (ره) و نوارهاى سخنرانى را شبانه خارج از کتابخانه یا در منزل و یا جاهاى دیگر به علاقه مندان که مورد اطمینان بودند مى داد و به اتفاق همین دوستان در تمام تظاهرات شرکت مى کرد, از جمله تظاهرات 17 شهریور میدان ژاله تهران.
لازم به ذکر است حدود سه هفته پیش از شهادت شهید, من خواب دیدم که نوه هایم آمده اند و به من مى گویند: بابابزرگ, جسد سیدمحمدعلى را آوردند. من با عجله به منزل آمدم و جسد او را در حالى که روکش سفیدى روى آن بود دیدم. روکش را کنار زدم و جسد او را که غرق در خون بود دیدم و در حالى که به شدت گریه مى کردم فریاد زدم محمدعلى و از خواب بیدار شدم. وقتى که از خواب بیدار شدم مبلغى صدقه دادم ولى شد آنچه نباید بشود و دیدم آن چیزى را که نباید ببینم; راضیم به رضایش.
خانم شهربانو سادات جعفرنژاد مادر شهید رحیمى در مورد زمان باردارى و تولد فرزند شهیدشان مى گویند:
در دوران باردارىام چهل شب نماز امام زمان (عج) را خواندم و دو بار قرآن را ختم کردم. پس از تولدش پدربزرگ پدرىاش نام او را محمدعلى نهاد و پدر من نیز در گوش او اذان گفت. هنگام شیردادن به او حتما وضو مى گرفتم و با بسم الله الرحمن الرحیم شروع مى کردم. از همان اوایل کودکى با قرآن آشنا شد و در مساجد و محفل قرآن شرکت مى کرد.
وى بسیار بچه قانع, ساکت و آرامى بود. همیشه همکلاسى هایش را در خانه جمع مى کرد و با هم بحثهاى سیاسى و اسلامى مى کردند. شبهاى پنج شنبه هیإت داشتند و سرپرست این بچه ها بود از طرف من حمایت مى شد. در زمان انقلاب, در تمام تظاهرات و راهپیمایى ها شرکت مى کرد و مقالاتى مى نوشت و پول آن را به من مى داد که در راه کسانى خرج کنم که در تظاهرات شهید مى شوند. او بعد از انقلاب با شرکت در سپاه و سپس حضور در سازمان تبلیغات اسلامى نقش اصلى خود را در تبلیغات فرهنگى و صدور انقلاب و فرهنگ اسلام ناب محمدى ایفا کرد. هر چند پسرم در زمینه کارهاى فرهنگى خیلى فعال بود اما بى شک نقش همسر او در پشتیبانى از شهید رحیمى و ایستادگى در مقابل سختى ها را نباید فراموش کرد و حفظ روحیه در هنگام شهادت شهید رحیمى نشان از استقامت زینب گونه او دارد.
پیام زن: به روح والاى آن شهید عزیز درود مى فرستیم و صبر و بزرگوارى خانواده ارجمندش بویژه روشن بینى و استقامت همسر گرامى اش خانم قاسمى را ارج مى گذاریم و از خداوند سلامتى و سعادت این عزیزان بویژه فرزندان عزیز شهید را مسإلت مى کنیم.