نویسنده

  بوى خاک
((قسمت پنجم))

منیژه آرمین

 

 

مجید به دنبال مسإله دار شدن و اعدام دو برادرش به جرم همدستى با تروریستها, تصمیم مى گیرد به همراه همسرش ملیحه و دو فرزندش, مخفیانه به ترکیه برود تا از آنجا راهى کشور دیگرى شود. آنها از مرز مى گذرند و سر از یک مهمانخانه درمىآورند. یک دختر و پسر جوان که خود را روشنک و آرش معرفى مى کنند براى به دام انداختن آنها با آنان تماس گرفته و تلاش مى کنند آنان را با فریب, جذب سازمان منافقین کنند اما مجید و ملیحه مقاومت مى کنند. در این بین شخص دیگرى به نام حنیف نیز با مجید تماس مى گیرد. قرار بعدى مجید با روشنک و آرش نیز فایده اى نبخشید. مجید براى گرفتن ویزا به اداره مهاجرت رفت, ولى روز اول که نوبت به او نرسید و او به مهمانخانه برگشته بود.

مهمانخانه, در آن روز سرد پاییزى, ساکن و فراموش شده به نظر مى رسید. ملیحه و بچه ها رفته بودند. اکرم افندى پشت میز چرت مى زد. از مشترى خبرى نبود و آشپزخانه هم تقریبا تعطیل بود. گلین خانم, کنار بخارى رستوران نشسته بود و بافتنى مى بافت. گلوله هاى کاموایى با نخهایى با خطوط موازى درهم پیچیده, روى دامنش بود. حوصله مجید سر رفته بود. با یک مداد و یک تکه کاغذ, براى اینکه سرش گرم شود, به کشیدن صورت گلین خانم مشغول شد. کار را ابتدا با سردى شروع کرد, ولى بعد از مدتى در صورت گلین خانم که روى بافتنى خم شده بود و دانه هاى کوچکى که تبدیل به بافته اى خوش نقش و نگار مى شد و موسیقى آرامى که از رادیو پخش مى شد, چیزى تازه یافته بود, آثارى از زندگى.
گلین خانم, مدتى بود که روى بافتنى خوابش برده و شعله هاى بخارى, روشناییهاى قشنگى به صورتش مى تاباند. یک وقت از خواب پرید:
ـ چى شده؟ چه خبر است؟ اکرم کجاست؟
مجید خندید و گفت: ((داشتم عکس شما را برمى داشتم.))
گلین با چشمهاى خوابآلود و پف کرده به او نگاه کرد و گفت: ((تو که دوربین نداشتى؟)) مجید کاغذ را گرفت جلوى او. گلین با تعجب به صورت خودش در خواب نگاه کرد و از شادى جیغى کشید و با لحنى کودکانه گفت: ((پس تو نقاش هستى؟))
مجید من و من کنان گفت: ((نقاش که نه. ولى خوب, یک چیزهایى مى توانم بکشم.))
گلین در حالى که کلید بافتنى اش را به دستى و نقاشى را به دست دیگر گرفته بود, با سرعت خودش را به دم در مهمانخانه رساند. اکرم افندى مشغول خوردن چاى بود و به حالت انتظار به فضاى خاکسترى بیرون در چشم دوخته بود.
ـ اکرم! اکرم! ترا خدا نگاه کن!
اکرم افندى به حالت کسى که دلش نمى خواست حالت خود را تغییر دهد, نگاهى بى تفاوت به گلین انداخت, در حالى که چند تار مو را که روى پیشانى اش بود, با دقت روى سرش صاف مى کرد.
ـ چى شده, این همه سر و صدا راه انداخته اى؟!
ـ نگاه کن اکرم.
اکرم افندى, کاغذ را گرفت. اولش با همان حالت بى تفاوت نگاهش کرد ولى بعد, انگار فکرى به خاطرش رسیده باشد, گفت: ((عالى است. خود خودش است. مو نمى زنه.))
با تعجب به چشمها, موها و روسرى و به کلاف نخها بر روى چین دامنها نگاه کرد.
ـ معجزه است! معجزه! کار کیست.
ـ کار مجید است.
ـ مجید؟! مگر او نقاشى بلد است؟
ـ آره بابا! قبلا هم ملیحه به من گفته بود که او در یک مدرسه هنرى درس خوانده است.
اکرم افندى مدتى فکر کرد و بعد گفت: یک نقاشى هم از صورت من بکش.
ـ ولى اکرم افندى, کاغذ ندارم.
اکرم افندى یک تکه کاغذ نسبتا خوب پیدا کرد و به مجید داد و مجید که سر شوق آمده بود, دست به کار شد.
ـ چطور است؟
ـ خیلى خوب است. خیلى.

نقاشیهاى مجید, به فضاى سرد و ساکت مهمانخانه, شورى تازه آورد. اکرم افندى, نقاشیها را به دیوار کوبید و به مجید گفت: ((یک پیشنهاد برایت دارم. تو که فعلا بیکارى. فکر هم نکنم کارى گیرت بیاید. تا وقتى هم کارتان درست بشود, ممکن است خیلى طول بکشد. بهتر است یک آگهى بزنیم که در این رستوران از صورت مشتریها نقاشى کشیده مى شود. نیمى از اجرتى که تعیین مى کنم مال تو, و نیمى هم مال ما باشد و بعد آگهى نقاشى را روى در زد.))
مجید, بدون هیچ سخنى پیشنهاد اکرم افندى را قبول کرد و به نظرش آمد این بهترین اتفاقى است که بعد از سفر براى آنها افتاده است.
گلین خانم با نگرانى گفت: ((فقط اى کاش سر و کله پلیس پیدا نشود و الا همه چیز را خراب خواهد کرد)).
اکرم افندى با زیرکى گفت: ((هر وقت پلیس آمد, آگهى را برمى داریم و مى گوییم نقاش از اینجا رفته است.))
مجید یکمرتبه به ساعت نگاه کرد و گفت: ((اى واى, ساعت سه شده و ملیحه نیامد. کجا مانده اند؟!))
دلش مى خواست ملیحه هر چه زودتر بفهمد که براى او کارى پیدا شده. کارى بى دردسر و نسبتا خوب که شاید کفاف خرج روزانه اشان را بدهد.
اکرم افندى گفت: ((دلواپس نباش. راهها خیلى شلوغ است. تا با اتوبوس خودش را برساند به ایستگاه و بعد دوباره سوار اتوبوس بشود و بیاید اینجا, خودش کلى وقت مى برد.))
گلین خانم که دم در بود, با عجله آمد تو و گفت: ((ملیحه آمد.)) و بعد, او و دو بچه وارد شدند. خسته و رنگ پریده بودند و همان جا روى نیمکتهاى قسمت انتظار نشستند.
بعد, مجید به همراه ملیحه و بچه ها داخل رستوران شدند و پشت میزى نشستند.
دخترى که به جاى حنیف آمده بود, میز را چید و گفت: ((غذا چى مى خورید؟))
مجید با خوشحالى گفت: ((هر چه دلتان مى خواهد سفارش دهید. فکر پولش هم نباشید. ))
ملیحه با تعجب به مجید نگاه کرد و یک لحظه فکر کرد عقل از سر شوهرش پریده است. آن قدر خسته و درمانده بود که هیچ فکر خوبى به سرش نمىآمد.
ـ خانوم خانوما. یک خبر خوب برایت دارم. من امروز کار پیدا کردم.
ملیحه ناباورانه به او نگاه کرد و همچنان ساکت بود. بچه ها با ولع نانهاى روى میز را مى بلعیدند.
مجید گفت: ((نان نخورید. اشتهایتان کور مى شود. گفته ام غذاى کامل برایتان بیاورند. سوپ, مرغ سوخارى, سالاد, همه چیز)).
ملیحه از بى فکرى شوهرش هاج و واج مانده بود.
چند دقیقه بعد, سوپ داغ روى میز بود با بوى سبزى خاص ترکیه. بویى که فقط در رستورانهاى ترکیه مى شود حس کرد. بچه ها با اشتها سوپ داغ را مى خوردند.
مجید گفت: ((خوب چه خبر؟! شیرى یا روباه؟))
ـ فقط یک موشم. یک موش آب کشیده! از صبح کله سحر با این سرما توى صف ایستادم. آخرش هم نوبت به ما نرسید. زیاد هم امیدى نیست. مى گویند از وقتى جنگ تمام شده به ایرانیها خیلى سخت ویزاى مهاجرت مى دهند. خوب حالا تو بگو, چه کارى برایت پیدا شده؟
ـ یک کار عالى, یک کار تخصصى.
ـ آخر براى آدمى که اجازه کار ندارد چه کارى پیدا مى شود. ظرفشویى؟ زمین شویى؟ یا کارگرى ساختمان؟
ـ نخیر قربان. گفتم که یک کار تخصصى. نقاشى. بنده امروز به عنوان نقاش استخدام شدم.
ـ کجا؟
ـ همین جا. مگر تابلو را ندیدى؟ دم در یک تابلو زده اند.
ـ من که آن قدر گیج بودم که چشمم هیچ جا را نمى دید.
ـ از طرف اکرم افندى همین جا استخدام شدم.
ـ ملیحه دلش خواست همه چیز را باور کند. دلش خواست خوش باشد ولى ته دلش به همه چیز و همه کس شک داشت.
ـ خوب؟ تعریف کن ببینم.
مجید رفت و دو نقاشى را که صبح کشیده بود, آورد و گفت: ((فکر مى کردم دستم خشک شده ولى به لطف خدا هنوز هم مى توانم کار کنم.))
ـ فعلا که از هیچى بهتر است ولى این کارها که کار نیست! آمدیم و یک روز مشترى پیدا نشد.
مجید رو به آسمان کرد و گفت: ((خدا بزرگ است.))
دختر پیشخدمت, مرغ سوخارى را گذاشت روى میز و بچه ها با اشتها مشغول خوردن شدند.
ـ با آنها چه کار کردى؟ روشنک و آرش را مى گویم؟
ـ گفتم زنم راضى نیست. آنها هم کلى کرکرى خواندند و قهر کردند و رفتند. ولى مى دانم باز هم پیدایشان مى شود.
ملیحه با نفرت گفت: ((مرده شور ریختشان را ببرد.))
بعد از خوردن لقمه اى گفت: ((از حسین چى مى گفتند؟))
ـ هیچى, حتى یک کلام. گفتند: ((ما با غریبه ها حرف نمى زنیم. آدمها یا با ما هستند یا ضد ما. شما هم هر چه زودتر باید موضع خودتان را مشخص کنید.))
ـ خوب تو چى گفتى؟
ـ یکى به نعل زدم, یکى به میخ.
و در حالى که بچه ها را بغل کرد گفت: ((یک وقت دیدى به همینها محتاج شدیم.))
ـ ((من که اگر بمیرم هم با اینها آبم تو یک جوى نمى رود.)) حالا گلین خانم آمده و سر میز آنها نشسته بود. با لحنى مهربان پرسید: ((چه خبر ملیحه جان؟))
ملیحه نگاهش را به زمین دوخت و لبهایش کم لرزید. گلین دستش را گذاشت روى دستهاى او و گفت: ((غصه نخور جانم. کارها درست مى شود. صبر داشته باش. همین قدر که جوانید, خودش سرمایه بزرگى است. با این شوهر هنرمندى که دارى, واقعا باید خوشحال باشى. همین جا بمانید. شاید کار مجید اینجا رونق بگیرد. خدا را چه دیدى. اکرم خوشبختانه از دنده راست بلند شده. راضى اش کرده ام که اتاق پشت آشپزخانه را بدهد به شما. مى توانید غذایتان را هم خودتان درست کنید که ارزانتر تمام شود. بچه ها هم آنجا راحت ترند. یک حیاطخلوت هم هست که مى توانید خرت و پرتهایتان را بگذارید.))
در نگاه روشن گلین, نوعى آشنایى و مهربانى تازه مى دید. چیزى که اعماق قلب او را روشن مى کرد. اینک, زندگى که تا چند ساعت پیش در نظرش همچون کوچه بن بستى آمده بود, به شکلى تازه در برابرش ظاهر شده بود. مهربانى آدمها, همه چیز را مى توانست عوض کند.
اتاق پشت آشپزخانه, کمى بزرگتر از اتاق زیر شیروانى بود. نورى اندک از درى که رو به حیاطخلوت باز مى شد, مى گرفت.
دیوارهاى حیاطخلوت پوشیده بود از طاقچه هاى کوچک و بزرگ, و داخل طاقچه ها پر بود از کوزه هاى مربا و ترشى. جاى دنجى بود. به دور از سر و صداى مشتریهاى رنگارنگ مهمانخانه.
مجید با خوشحالى خرت و پرتهایشان را از اتاق زیر شیروانى به آنجا منتقل کرد. در دل ملیحه هنوز هم شکى نسبت به گلین و اکرم افندى وجود داشت. شکى که سعى داشت اندک اندک به نوعى اطمینان اجبارى تبدیل کند.
مجید به تنهایى اتاق را درست کرد. گلین خانم یک گلیم به آنها داد و چند دست رختخواب. بچه ها روى یک تخت سفرى که گوشه اتاق بود به خوابى عمیق فرو رفته بودند. انگار که روى پر قو خوابیده بودند.
مجید, در حالى که قمقمه چایى را مىآورد, با لحنى شاد گفت: ((حالا براى ملیحه خانم یک چاى خوب مى ریزم تا بخورد و خستگى اش در برود.))
ـ از صبح تا ظهر جگرم را خون کردند. هر چه خواستند, برایشان نخریدم.
ـ چرا؟
ـ مثل اینکه یادت رفته کجا هستیم؟
ـ هر جا هستیم. یک چیزى مى خواستى برایشان بخرى.
ـ اگر بخواهم هر روز یک چیزى بخرم که دیگر پولى برایمان نمى ماند. آن هم با این قیمتها!! مى دانى چقدر پول داریم؟ فقط سیصد و پنجاه دلار!
ـ خوب, من اگر روزى چهار, پنج تا نقاشى بکشم کلى پول جمع مى شود.
ـ ولى از کجا معلوم چهار پنج تا مشترى پیدا بشود؟
ـ بالاخره پیدا مى شود. یکى دو تا که روى شاخش است.
بوى ترشى توى اتاق پیچیده بود. بوى پیازداغ و بوى گوشت سرخ کرده.
مجید دماغش را بالا کشید و گفت: ((تمام شبانه روز, آشپزخانه در کار است.))
ـ مهمانخانه است دیگر.
ـ عیبى ندارد. بالاخره باید به این چیزها عادت کنیم.
ملیحه یک پتو انداخت روى بچه ها. کیفش را باز کرد و مدارکى را که روز دوشنبه باید مى برد, دوباره وارسى کرد و در پاکتى در کیفش گذاشت.
ـ کى قرار شد بروى؟
ـ دوشنبه مى روم. یعنى سه روز دیگر و یاد آن زن افغانى و بچه هایش افتاد و صف دراز آدمهایى که کنار دیوار اداره مهاجرت ایستاده بودند. ملیحه, چشمهایش را روى هم گذاشت. حس کرد توى سرش, ضربه هایى منظم کوبیده مى شود. دلش خواست به هیچ چیز فکر نکند. از میان چشمهاى نیمه باز به بچه ها و به دیوارهاى پر از لک و به سقف چوبین و به پرده هاى آبى تیره که میان پنجره آشپزخانه و اتاق آویزان شده بود, نگاه مى کرد. اى کاش مى شد در آبى پرده ها غرق شود. مثل زمان کودکى اش و به بچه ها که با آرامشى عجیب در خواب بودند فکر مى کرد.
اتوبوس از جاده اى مى گذشت که یک طرفش دریاى مهآلود بود و طرف دیگرش خانه هاى روستایى که در میان برگهاى پاییزى پوشیده شده بود. ملیحه, پیشانى اش را به شیشه اتوبوس چسبانده بود و به مردمى که با شادى با هم حرف مى زدند و بخارى غلیظ از دهانشان بیرون مىآمد, نگاه مى کرد. شاید اگر در موقعیت دیگرى بود, همه چیز خیلى زیبا به نظرش مىآمد. شاید اگر مجید بود همه چیز زیباتر به نظر مى رسید. شاید هم مى توانست یک نقاشى خوب از این منظره ها بکشد. یاد آخرین نقاشى او افتاد. یک طرح مدادى از صورت حنیف. همان وقت ملیحه گفته بود: ((یک چیز ترسناکى در چشمهاى حنیف هست. توجه کرده اى؟!))
مجید گفت: ((من که چیزى نفهمیدم ولى این حالت معمولا در چشمهایى که خیلى سیاه است وجود دارد. نوعى رمز و راز است.))
در همان چند روزه مقدارى پول به دست آورده بودند. گلین خانم با خنده به مجید گفته بود: ((اگر مى خواهى مردم از نقاشى ات راضى باشند, باید آنها را کمى زیباتر و جوانتر از خودشان بکشى.))
مجید گفته بود: ((اتفاقا در آن دکان تابلوفروشى هم که کار مى کردم استادم همین را مى گفت.))
ملیحه سعى مى کرد به چیزهاى خوب فکر کند. به اینکه شاید کار مجید رونق بگیرد و پول زیادى جمع کنند و بتوانند زندگى خوبى درست کنند. ولى مى دانست که زندگى بر وفق مراد آنها نخواهد ماند. مى دانست که روشنک دست از سرشان بر نمى دارد. مى دانست که بالاخره دیر یا زود, سر و کله پلیس پیدا مى شود ...
صداى توقف ناگهانى اتوبوس و هجوم آدمها براى پیاده شدن, او را از زنجیر رویاهاى به هم بافته بیرون کشید. دست بچه ها را گرفته و در حالى که سخت مواظب کیفش بود, از اتوبوس پیاده شد. به سرعت خیابان بزرگ و بعد, خیابان کوچکى را طى کرد تا هر چه زودتر خود را به صف برساند.
هنوز ساعت هفت نشده بود و او فکر مى کرد اولین نفر است; اما ده پانزده نفرى بودند. آن روز دیگر نوبت به او مى رسید. زن افغانى و چهار بچه اش جلو بودند و پسرهاى عرب هم پشت آنها. بقیه ناآشنا بودند. از دختر هندى و زن و شوهر ایرانى که از آن روز در یادش مانده بودند, خبرى نبود.
جاى او پشت پیرمردى بود با موهاى سپید. پیش خودش گفت: ((او دیگر براى چى آمده؟ !))
در اداره, هنوز بسته بود ولى از پشت میله هاى سبز, باغچه را مى شد دید که پر از برگ بود و پرندگانى که تجمع کرده بودند و سر و صدا به راه انداخته بودند. گویا آنها نیز به فکر مهاجرت بودند.
ملیحه با خودش گفت: ((خوش به حالشان; بدون پاسپورت و ویزا هر جا دلشان مى خواهد مى روند.)) و دلش خواست که برگردد. حس کرد که تنها جایى که دلش مى خواهد برگردد, ایران است; ولى سعى مى کرد سایه این افکار مزاحم را از ذهنش براند. مى دانست آنجا که برود براى مجید کار نخواهد بود. دوباره باید سرکوفت برادرها را بشنود. دوباره ... به بچه ها نگاه کرد که رنگشان پریده بود و با چشمهاى خوابآلود, پرندگانى را که پرواز مى کردند, تعقیب مى کردند.
پیرمرد شیرینى فروشى با گارى خود دوباره ظاهر شد. این بار تکه هایى از شیرینى را که به صورت ابرى لطیف بر روى چوب زده بود, عرضه مى کرد. بچه هاى افغان مشغول گاز زدن به ابرها بودند ولى مادرشان زیر بار سنگین غصه ها خم شده بود!
ـ مامان, براى ما هم از اینها بخر.
پیرمرد شیرینى فروش با زرنگى ابرهاى آبى و صورتى و سفید را جابه جا مى کرد. صبا گفت: ((چقدر خوشگلند!)) مهدى گفت: ((حتما خوشمزه هم هستند. من یک بار از اینها خورده ام. مامان کبرا برایم خرید.))
ـ آخر زود است. بگذارید بعد.
ـ نه همین الان. مگر بابامجید براى شیرینى ما پول نداده؟!
چشمهاى گرد بچه ها, همچنان به گارى شیرینى فروش بود.
ملیحه رفت جلو و دست در کیفش کرد. صبا گفت: ((من صورتى مى خواهم.)) مهدى گفت: ((من هم آبى اش را مى خواهم.))
پیرمرد به هر کدام پشمکى را که بر روى چوب بود, داد و ملیحه پولش را پرداخت در حالى که مى دانست همه آن پشمک را که جمع کنند به اندازه یک آب نبات هم نمى شود.
ملیحه فکر کرد: ((کاش مجید اینجا بود و از این بچه ها که ابرهاى صورتى و آبى را گاز مى زنند, نقاشى مى کرد.)) حس کرد از وقتى که اینجا آمده اند, به جاى اینکه به مجید نزدیک تر شود, از او دورتر شده. او آزاد بود به هر جا که مى خواهد برود ولى مجید ناچار بود به حالت نیمه مخفى در مهمانخانه باشد. تا کى این وضع طول مى کشید, خدا بهتر مى دانست.
پشت سر ملیحه, صف طویلى از آدمها درست شده بود. آدمهایى با ملیتهاى مختلف و با دردها و رنجهاى متفاوت و به دنبال به دست آوردن زندگى و آرزوهاى تازه!!
ملیحه, سعى کرد با شال بافتنى که یادگار مادرش بود, قسمتى از صورتش را بپوشاند. نه تنها براى جلوگیرى از سرما, بلکه براى اینکه اگر آشنایى را دید بتواند خود را پنهان کند. شال, بوى مهربان مادر را مى داد.
کلاه بچه ها را روى سرشان مرتب کرد و دکمه هاى لباسشان را کاملا بست.
بالاخره سر و کله دربان پیدا شد. مثل همیشه, نگاهى به صف دراز کرد و آدمها را سبک و سنگین کرد. کلید را در قفل چرخاند و در با صداى سنگین باز شد. صداى قدمهاى او, تجمع پرنده ها را به هم زد و صدایى به نشانه اعتراض از آنها برخاست.ادامه دارد.