ازخطه کردستان تا دشت نخلهاى بى سر گفتگو


  گفتگو با خانم سبحانى

 

 

انقلاب اسلامى نشان داد که بانوان مسلمان چگونه مى توانند دوش به دوش مردان مسلمان در دفاع از اسلام و ارزشهاى الهى در صحنه هاى مختلف حضورى خیره کننده داشته باشند. تاکنون بارها از حضور فعال زنان مجاهد و شردل در میدانهاى دفاع از انقلاب و سرزمین اسلامى نوشته ایم. آنچه مى خوانید گفتگویى است با یکى از خواهران فداکار و شجاعى که هم در خطه کردستان در مقابل عوامل ضد انقلاب و مزدوران بیگانه ایستاده و هم در سرزمین خونرنگ جنوب, در سالهاى دفاع مقدس به دفاع از اسلام و انقلاب پرداخته است.

خانم سبحانى, ضمن تشکر از وقتى که در اختیار ما قراردادید, لطفا در آغاز در باره زندگى خانوادگى, سیاسى خودتان براى ما صحبت کنید.
ـ ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الکافرین. من شمسى سبحانى هستم. در خانواده مذهبى سنتى به دنیا آمده و رشد کردم. خانواده مان اهل نماز و روزه بود. با شروع انقلاب اسلامى فعالیت ما هم شروع شد. در نماز عید فطر قیطریه شرکت داشتم. از شهریور 57 به بعد کلا در جریان فعالیتهاى انقلاب قرار گرفتم. البته ما قابل نبودیم, اگر خدا قبول کند دنباله روى دیگران بودیم. به توصیه شهید رجایى به مرکزى که از معلولین و عقب مانده هاى ذهنى نگهدارى مى کرد و با شروع برنامه هاى انقلاب, مسوولین وقت آن را به حال خود رها کرده بودند, رفتیم و از آنها نگهدارى مى کردیم. هنگام ورود امام خمینى (رحمت الله علیه) به تهران در انتظامات مدرسه رفاه بودم ... تا انقلاب پیروز شد. من تمایل داشتم در جهادسازندگى خدمت کنم اما به توصیه سردار رجبى پور به سپاه رفته و در سپاه منطقه 3 تهران در قسمت عضوگیرى بسیج مشغول شدم. به دلیل نیازى که در قسمت بهدارى احساس مى شد, چون دوره امدادگرى را دیده بودم, با همکارى پاسداران دیگر, بهدارى سپاه را تشکیل دادیم.
در خردادماه 1359 به همراه چند تن از خواهران به عنوان امدادگر عازم کردستان شدیم. آن زمان برادران درگیر با ضد انقلاب شده بودند و براى کارهاى امداد به خواهران نیاز داشتند.
یکى از قسمتهاى مهم زندگى من, در واقع نقطه عطف زندگى من در کردستان بود. ما در ساختمان آتش نشانى که در 10 کیلومترى شهر واقع شده بود و برادران سپاهى و ارتشى در آن مستقر بودند, ساکن شدیم.
ماموریت ما یک ماهه بود ولى ما 6 ماه در آنجا بودیم. یادم مىآید در آنجا همیشه کومله راس ساعت 6 صبح حمله مى کرد. متاسفانه برخى نفوذیهاى ضد انقلاب نیز به آنها علامت مى دادند. یک بار که حمله شروع شد, برادر پاسدارى از اصفهان پشت پنجره سنگر گرفته بود و من درست در زمانى وارد اطاق شدم که ایشان تیر خورد و من ایشان را گرفتم.
بعد به تهران آمدیم تا سال 60 که سپاه, بیمارستان نجمیه را در اختیار گرفت و ما براى راه اندازى آن شرکت کردیم و بعد به جبهه رفتم.

در جبهه چه کارهایى را انجام مى دادید؟
در فروردین ماه 60, زمانى که رسما جنگ شروع شده بود, ابتدا به اهواز رفتیم.
مردم, شهر را خالى کرده بودند و اگر در شهر مانده بودند در زیرزمینها ساکن بودند. شهر ارواح بود.
دشمن در آبادان و خرمشهر اختیار کاملى داشت و شهر, امنیت نداشت. بنابراین سپاه, در هفت گل مسجد سلیمان چادرهاى صحرایى زده بود و ما به مجروحین سرپایى رسیدگى مى کردیم. یک ماه و نیم در آنجا بودیم. بعد به همراه هیات پزشکى عازم کرمان شدیم که شاهد زلزله اى در سطح وسیع بود. مجددا در سال 61 همزمان با عملیات رمضان به اهواز رفتیم. ورزشگاه تختى را به صورت نقاهتگاه درآوردیم. چون عملیات طولانى شده بود; مجروحین زیادى براى ما مىآوردند. وقتى هم که عملیاتى نبود مشغول فعالیتهاى فرهنگى و عقیدتى در میان پرستارانى که از مراکز دیگر اعزام مى شدند, مى شدیم.
بعد از عملیات, دوباره به تهران برگشتم و در درمانگاهى که سپاه در میدان غار ـ گود عربها ـ راه اندازى کرده بود, خدمت مى کردم.
مسوولیت این درمانگاه با برادر آسمانى بود که در همان ایام به جبهه رفت و شهید شد. ایشان قبل از رفتن به جبهه مسوولیت درمانگاه را به من سپرد.
در اسفندماه 61 من مدتى در بیمارستان بسترى بودم, حتى براى 3 ماه هم به من استراحت داده بودند. شنیده بودم که عملیاتى در پیش است. به چند تن از خواهران و آقاى دکتر شفیعى که مى خواستند به جبهه بروند اصرار کردم که من هم به جبهه مىآیم و حتى گفتم اگر موردى پیش آمد همان جا مرا عمل کنید و از 18 فروردین به بیمارستان شهید کلانترى اندیمشک رفتم. اسفندماه بود که به تعدادى از خواهران گفته شد: مى خواهیم شما را به جایى دیگر ببریم. به دلیل مسایل امنیتى, مکان آن را اعلام نکردند. اما به خاطر اعتمادى که به برادران داشتیم با آنها همراه شدیم.
از شوش و شوشتر گذشتیم. ما را در مکانى مستقر کردند که بعدها فهمیدیم کاخ زمستانى خاندان کثیف پهلوى بوده است.
وضع بسیار نامناسب و رقت بارى داشت.
ما 11 خواهر در آنجا مستقر شدیم. آنجا را تمیز کردیم. حتى راه خروجى را نمى دانستیم و در حین پاک کردن شیشه ها به راه خروجى دست پیدا کردیم!! بعدا فهمیدیم که عملیاتى در راه است و این مرکز قرار است به عنوان مرکز نگهدارى مجروحین مورد استفاده قرار بگیرد.
این مرکز بعدها به نام ((بیمارستان شهید بقایى اهواز)) در عملیات خیبر مورد بهره بردارى قرار گرفت.
البته ما آنجا را تمیز مى کردیم, اما هیچ گونه امکاناتى نداشتیم; نه تخت, نه وسیله درمان, نه وسیله تزریق, ... دو روز بعد ساعت 11 شب; آقاى امامى کاشانى به اتفاق برادر مسوول ما براى بازدید آمدند و ما مشکلات را عنوان کردیم. از نیمه هاى شب بود که کانتینرها و وسایل را آوردند و ما بخشها را آماده کردیم.
یکى از ساختمانهاى اطراف کاخ را به عنوان خوابگاه در نظر گرفته بودیم و پرستاران را که از قسمتهاى مختلف اعزام شده بودند, سازماندهى مى کردیم. چادر, لباس فرم ما بود که برخى فاقد آن بودند و با هماهنگى اى که شد براى پوشش آنها چادر خریدیم و با دست دوختیم.
البته وقتى پرستاران به آنجا آمدند تازه مشکلات ما شروع شد. ما دو روز آنجا بودیم, چیزى براى خوردن نداشتیم. از بیمارستان گلستان اهواز باقیمانده و کناره هاى نان را براى ما آوردند. زمستان بود. تنها وسیله گرم کننده ما بخارى علإالدین بود که کناره هاى نان را تمیز مى کردیم و روى آن گرم مى کردیم و در آن لحظات با یاد نان و کباب مى خوردیم!! البته فایده اى نداشت. افرادى که دو روز کار سخت نظافت را بر عهده داشتند گرسنه بودند, اما عزت نفس ما اجازه نمى داد در آن شرایط بگوییم مشکلى داریم. عملیات ساعت 9 شب شروع شد و بعد از آن تمام محوطه ساختمان, حیاط, راهرو, ... پر از مجروح شد. در آنجا چون نیروهاى درمانى از مراکز مختلف اعزام شده بودند, احساس کردم که در قسمت دیگر مى توانم مفید باشم.
به یکى از خواهران گفتم: شما در جاى من باشید, من به مرکز دیگرى مى روم.
در همان بیمارستان قسمتى داشتیم به نام ((رختشوىخانه)). من مسوولیت آن را بر عهده گرفتم. در آنجا لباسهاى رزمندگان و مجروحین را مى شستند, ضدعفونى مى کردند, اطو مى زدند و براى استفاده آماده مى شد. بسته هاى تنقلات به نام ((بسته امداد)) تهیه مى شد.
آنجا رختشوىخانه بزرگى بود. نیروهاى مردمى, حدود 150 تا 200 نفر در آنجا کار مى کردند. همسران و مادران شهدا, رزمنده, مفقودالاثرها, ... از همه جا بخصوص دزفول و اندیمشک براى کمک مىآمدند.
آن هم در حالى که وقتى ما لباس مى شستیم جوى خون راه مى افتاد و گاهى در لباسها, کلیه, دست بریده و یا اندامهاى دیگر پیدا مى کردیم, بخصوص در لباسهایى که از خط مقدم مىآوردند. در تمام مدت با ختم صلوات کار را پیش مى بردیم. این خواهران در آن آفتاب سوزان خوزستان کار مى کردند و تدارکات را هم حمایت مى کردند.
پرستاران ما در بخشها کار مى کردند, 11 شب تا 8 صبح, آن هم براى مجروحینى که مى بایست هر 5 دقیقه یک بار علایم حیاتى را کنترل کنند. آن وقت شیفت استراحت را در رخت شوىخانه کار مى کردند. گرچه برخى وسایل را یک بار مصرف اعلام کرده بودند مثل گانها, اما ما آنها را طورى بازسازى مى کردیم که مجددا قابل استفاده باشد.
لباس شیمیایى رزمنده ها و حتى لباس معمولى شان را که خود قادر به شستشوى آنها نبودند مى شستیم و تعمیر مى کردیم; یا براى مجروحین پتو تهیه مى کردیم. کیسه خاک تیمم درست مى کردیم کلا تدارکات را حمایت مى کردیم.

از خاطرات تلخ و شیرین آن ایام بگویید.
خاطرات من شامل دو قسمت است, قبل از آغاز رسمى جنگ در کردستان و قسمت دوم بعد از آن, گاه تاثرآور و گاه شیرین و شاد.
اما در اوایل درگیریهاى کومله یادم هست چند تن از پاسداران انقلاب را که از نوشهر آمده بودند کومله دستگیر کرد و به عراق برد.
پس از چند ماه اسارت, آنها را به کامیاران آوردند و براى ترساندن برادران, وسط جاده کامیاران ـ سنندج اعدام کردند و در جیب هر کدام خبرنامه کومله گذاشتند. گفتم: چون شهر در دست ضد انقلاب بود ما نزدیک فرودگاه سنندج ساکن بودیم. به مسوول ما بى سیم زدند که سه تن از برادران اینجا هستند. من با مسوول و خواهر همکارم به آنجا رفتیم. شهید فرخى و شهید عزلت از برادران سپاه قم آنجا بودند.
ما که به آنجا رسیدیم صحنه رقت بار و تاثرآورى را دیدیم. مثلا مى خواستند بقیه افراد رزمنده را تنبیه کنند! ما دو تن از آنها را داخل آمبولانس گذاشتیم. وقتى مسوول ما سراغ سومین نفر رفت, احساس کرد که او پایش را کشید. فریاد زد: این زنده است. براى امتحان تنفس او, آینه را جلوى دهان او گرفت و مطمئن شد نفس مى کشد. سریع او را داخل ماشین قرار دادند. در حالى که تیر خلاص مقدار کمى با شقیقه فاصله داشت چون با اسلحه ژ ـ 3 شلیک شده بود, تیر داخل سرش رفته بود و به صورت شکفته خارج شده بود.
خونریزى شدیدى داشت و گروه ما او را به سرعت به بیمارستان برد.
من ماندم, دو شهید و یک آمبولانس. با کمک برادران آنها را به سردخانه بیمارستانى بردیم که خارج از شهر و در دل کوه بود. گفتیم هر بلایى که سر اینها آمد سر ما هم مىآید.
وقتى آنها را به سردخانه بیمارستان منتقل کردیم, برادران برانکارد را گرفتند . .. خیلى غریبانه و تاثرآور بود ... من به یاد صحراى کربلا افتادم که حضرت خودشان پیکر مطهر شهدا را کنار هم مى گذاشتند ... براى این دو جنازه فقط من تشییع کننده بودم و برادرانى که برانکارد را حمل مى کردند.
من اصلا حال خود را نمى فهمیدم, چه مى گفتم؟ مى خندیدم؟ گریه مى کردم؟ ... دنبال آنها راه افتادم. کفشهایشان را درآوردم. کفش پلاستیکى ـ گالش ـ به پا داشتند.
تمام کف پاى آنها را سوزانیده بودند. تمام بدن و سینه آنها را با آتش سیگار سوزانیده بودند. اثر خاک سیگار روى بدن و دستهایشان باقى بود. از جیب آنها تسبیح, مهر و مقدارى پول خرد درآوردیم. در جیب یکى از آنها عکس فرزندش بود. ما آنها را در سردخانه گذاشتیم. برادر دیگر از ساعت 2 بعدازظهر به اطاق عمل رفت تا ساعت 11 شب. بر اثر پارگى نسوج و خونریزى, تورم شدیدى داشت و قابل شناسایى نیز نبود.
خواهر امدادگر هر 5 دقیقه علایم حیاتى او را کنترل مى کرد. بعدا پیش او رفتیم.
قادر به صحبت کردن نبود, با زحمت زیاد شماره تلفنى به ما داد. با آن شماره تماس گرفتیم. فردى که گوشى تلفن را برداشت مادر ایشان بود. گفتم: پسرى با این مشخصات دارید؟ گفت: آیا شهید شده است؟ اعتماد نمى کرد. فکر کردند پس از 8 ماه اسارت و بى خبرى کسى که با آنها تماس مى گیرد حتما قصد اذیت دارد. یا مثلا ما ضد انقلاب هستیم و قصد داریم آنها را در فشار بگذاریم. شماره تلفن بیمارستان سنندج را دادیم. اما آنها صبح ساعت 8 در بیمارستان حاضر بودند! و مادرشان به دیدار او رفت.
به خواست خدا این برادر زنده مانده بود و در مورد دولت موقت, رابطه منافقین با ضد انقلاب, کومله و عراق و بسیارى مسایل دیگر اطلاعات بکر و تازه اى در اختیار سپاه گذاشت.
ایشان برادر ابراهیم نام داشت که در عملیات کربلاى پنج به شهادت رسید. مادرشان نیز در دوران جنگ و بعد از آن از نیروهاى فعال در فعالیتهاى فرهنگى و سیاسى بودند و هستند.
آن دو شهید مظلوم آن قدر مرا تحت تاثیر قرار دادند که گاهى وقتها با احساس آن مظلومیت و آن وضع شهادت در تمام تشییع جنازه هاى بعدى, احساس مى کردم در تشییع آن دو شرکت مى کنم.
یادم است عملیات رمضان بود. ما در نقاهتگاه تختى بودیم. ساعت 5 صبح مجروحین زیادى را آورده بودند و به یکباره سر ما شلوغ شد. هوا خیلى گرم بود. پاتک دشمن خیلى شدید بود. با توجه به سیستم خاص آنجا مجروحینى که محتاج عمل بودند را آنجا نمىآوردند. در اوج کار من مشاهده کردم, پسر 20 ساله اى را آنجا آورده اند که سر و بدنش به شدت سوخته بود. اصلا صورت نداشت, موها و صورتش مثل سوخته شده جمع شده بود.
مجروح چیزى نمى گفت. گاهى سرش را تکان مى داد. ما فکر مى کردیم که حالت شوک به او دست داده است و قادر به صحبت کردن نمى باشد. او را خوابانیدیم, لباسش را درآوردیم و در دستانش دنبال رگ مى گشتیم تا سرم وصل کنیم که تازه متوجه شدیم به خاطر اینکه بعد از تیر خوردن با صورت در رمل افتاده و ماسه هاى رملى و سیاه روى بدن او خشک شده است به این صورت در آمده است, ...
چشمان این بنده خدا برق مى زد. بعدا به من گفت که من نمى توانستم نفس بکشم.
گهگاهى با لب فشارى بر ماسه ها وارد مى کردم تا راه تنفسى ام باز شود.
پرستارها را صدا کردم و با هر چه در دست داشتیم مثل پارچ, آفتابه, ... آب آوردیم و روى سر و بدن این بنده خدا ریختیم و تازه دیدیم که صورت او سالم است!! او مى گفت: همه اش مى خواستم بگویم خواهر, مرا نجات دهید. من سوخته نیستم اما نمى توانستم. تا چند روزى که آنجا بود به عنوان ((مریض سوخته)) صدایش مى کردیم و مى گفت: همه مى گویند ((پدرسوخته)) شما مى گویید ((برادرسوخته))! این خاطره شیرین ما بود.

لطفا در زمینه فعالیتهاى فرهنگى که اشاره کردید توضیح بیشترى بدهید؟
مهمترین وظیفه پرستاران حفظ اطلاعات مجروحین بود. باید توجه مى کردیم برادران مجروح که از اطاق عمل مىآیند, برادران بسترى که در حالت موجى قرار دارند و امکان دارد اطلاعات ارائه بدهند کجا هستند؟ چه افرادى در بخش تردد مى کنند؟ تا مطالب اطلاعاتى لو نرود. باید کلیه پرستاران را در این زمینه توجیه مى کردیم.
یا فعالیت دیگر ما در زمینه مددکارى بود.
گاهى مادرانى بودند که دنبال فرزندانشان مىآمدند. یادم هست مادرى بود که فرزندش مفقودالاثر شده بود. نام پسرش داود بود, از اردبیل. این خانم دو سه روزى که آنجا بود حرفى نزد الا ((داود)), ((داود)). و پرستاران با رفتار خوبى که از خود نشان دادند. با یادآوریهایى که از حماسه کربلا و فداکاریهاى حضرت زینب(س) داشتند ایشان را آرام کردند.
کار ما فقط پرستارى نبود. کارهاى فرهنگى هم مى کردیم.
این سخن امام خمینى(ره) کاملا ملموس بود که جبهه, دانشگاه ما بود, جنگ براى ما نعمت بود, و دقیقا ما این مطلب را حس مى کردیم. خود ما و افرادى که مىآمدند, دگرگون مى شدند. خانم مسیحى اى بود که براى پرستارى آمده بود; چنان تحت تاثیر محیط معنوى قرار گرفت که تصمیم گرفت مسلمان شود. براى او چادرى تهیه کردیم, مراسم گرفتیم و نام خود را از آنگلینا, به مریم تغییر داد. قرآن و نماز خواندن به او یاد دادیم.
در واقع کلاس فرهنگى داشتیم.

نگرش اعضاى خانواده, نسبت به حضور شما در جبهه چگونه بود؟
خانواده ما در دوران انقلاب کلا وقف برنامه هاى انقلاب بودند. وقتى هیچ کدام ما در منزل نبودیم, مادرم بچه هاى محل را در خانه جمع مى کرد و به آنها رسیدگى مى کرد تا بزرگترهایشان به برنامه هاى انقلاب برسند. در کردستان که بودم با آن جوى که آنجا داشت مجرد بودم ولى مادرم هیچ منعى نکرد. در کردستان مى گفتند: سر مى برند, اسیر مى گیرند, چه مى کنند, ... خانواده هاى ما توکل به خدا کردند, خون ما که از خون بقیه رنگین تر نبود.
مشکلى نداشتیم. برادران من نیز مذهبى بودند.
برادرم سال 56 به دانشکده افسرى رفت.
مادرم مخالفت مى کرد ولى او گفت: مادر چرا ناراحتى؟ من زمانى ارتشى مى شوم که فرمانده ام امام خمینى(ره) است و الحمدلله همین طور هم شد. خانواده من در این وادى بودند.
شنیده ایم داستان ازدواج شما هم ماجرایى دارد و روزنامه جمهورى اسلامى نیز در سال 65 نیز اشاره اى به آن داشته است.

لطفا جریان آن را براى ما تعریف کنید.
قبل از رفتن به بیمارستان شهید بقایى اهواز, یکى از برادران به پیشنهاد یکى از دوستان به من معرفى شده بود, اما چون من اصلا تمایلى به ازدواج در آن شرایط نداشتم جواب رد دادم. خیلى تاکید داشتم که با جانباز ازدواج کنم و قبل از آنکه به منطقه بروم با برادر جانبازى نیز صحبت کرده بودم که در جبهه به شهادت رسید, خدا او را رحمت کند. و من بر این تصمیم راسخ تر شدم که اگر قرار است ازدواج کنم حتما باید با جانباز باشد. اما این بنده خدا را که دوستم معرفى کرده بود جانباز نبود. همسر ایشان به شوخى مى گفت: به خواهر سبحانى بگویید من یک تیر به پاى او خالى مى کنم تا او جانباز شود! موضوع از نظر من پایان یافته بود ولى بعد از عملیات خیبر مجددا همسر دوستم واسطه شدند که ایشان از نظر تقوا, تعهد و اخلاق مورد اطمینان هستند و مرا در پیشگاه خداوند قرار دادند که باید تصمیم بگیرى. تصمیم در آن شرایط سخت بود. با خانواده مشورت کردم. برادرم در سپاه بود. گفتند ما دوست داریم همسر شما سپاهى باشد اما تصمیم با خود شماست.
البته ایشان مبارزات خود را از سال 42, زمانى که هنوز دانشآموز بودند, شروع کردند.
آن زمان با آنکه دانشآموز بودند از مدرسه اخراج شدند و بعدها نیز تبعید شدند.
در اوایل اوج گیرى انقلاب دوباره به شهرشان مراجعت کردند. خلاصه در نهایت متوسل به استخاره شدیم که خوب آمد و باعث شد که در سال 63 صحبتى با ایشان داشته باشیم و قرار گذاشتیم تولد آقا امام زمان(عج) عقد کنیم. قرار بود مادرم, برادرم و دایى ام از تهران به منطقه بیایند, اما چون پاتک دشمن شدید شده بود من با تهران تماس گرفتم و گفتم که نیایند و برنامه لغو شده است. ایشان آن زمان اندیمشک بودند. اما روز تولد آقا امام زمان(عج) من به اندیمشک آمدم و در حضور دو نفر دیگر, عاقد عقد را جارى کرد. حدود نیم ساعت بعد هم در ساعت 4/5 بعدازظهر متفرق شدیم. من به بیمارستان شهید خبقایى اهواز برگشتم و ایشان عازم جزیره مجنون شد.
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید و یک سکه بهار آزادى به نام مقدس الله بود که البته عاقد نپذیرفت و 50 هزار تومان هم اضافه کرد.
همزمان با این برنامه عملیات بدر شروع شد. البته بین عملیات بدر و خیبر مجروحین شیمیایى زیادى را مىآوردند و سر ما خیلى شلوغ بود. حدود 40 روز گذشت.
یک روز به من گفتند دم در شما را کار دارند. به خاطر مسوولیتى که داشتم مساله غیر منتظره اى نبود. وقتى رفتم آقایى را دیدم. واقعا ایشان را نشناختم. قدرى که نگاهشان کردم فهمیدم همسرم هستند. البته فاصله جزیره مجنون تا بیمارستان دو ساعت بیشتر نبود اما هیچ یک از ما فرصت نداشتیم. البته ایشان متوجه شدند که من ایشان را نشناخته ام. چون ما رختشوىخانه داشتیم لباسهایشان را به من دادند تا بشویم و گفتند: لباسها شیمیایى شده است, زحمت آنها را بکشید. من عصر برمى گردم آنها را ببرم.

بالاخره آیا مجروح شدند؟
آن روز فقط گفتند لباسهایم شیمیایى شده است, بعدا برادرى تماس گرفت و غیر مستقیم حال حاجآقا را از من پرسید. من به ملاقات ایشان رفتم و فهمیدم که ایشان مجروح شیمیایى شده اند. این مساله ادامه داشت تا 6 ماه بعد که برادران مسوول متوجه قضیه شدند و عنوان کردند که درست نیست و شرعى نیست زن و شوهر از یکدیگر جدا باشند.
بنابراین به ایشان مسوولیت بیمارستان شهید کلانترى اندیمشک را دادند و به من نیز انتقالى به آنجا را دادند.
در اندیمشک نیز در ساختمانى که در هر اطاقش یکى از برادران با خانواده اش سکونت داشت, بودیم; خانوادهاى شهید دستواره, شهید همت, ... اما همه اش در بیمارستان بودیم تا مهر 64 که به دلیل مشکلات جسمى که براى من پیش آمد, گرچه به مسایل جنگ و بیمارستان عادت کرده بودم اما دکتر دستور دورى از منطقه و استراحت در زمان باردارىام را داد. به اجبار مرا روانه کردند اما همسرم آنجا ماند.
نقش و رسالت زنان را در جبهه و حضور مستقیم آنها چگونه دیدید؟
نقش خانمها در انقلاب از همان ابتدا که در تظاهرات شرکت مى کردند مشخص بود. در جبهه نیز در تمام صحنه هایى که مجاز بودند شرکت کنند نقش خود را به صورت فعال و برجسته نشان مى دادند. نمونه هاى آن را در بیمارستان مى دیدیم. در اوایل جنگ به علت کمبود نیرو حتى در خط مقدم نیز فعال بودند.
زنان در دوران جنگ و انقلاب حافظ انقلاب بودند.
ایثار آنان ناگفتنى است. پرستاران ما در عملیات خیبر, 72 ساعت سر پا بودند و ما بعد از 72 ساعت فهمیدیم که سه روز از عملیات گذشته است! حمل بر خودستایى نشود اما روزى دکتر وارطان مرا صدا کرد و گفت: ما در اینجا چند سبحانى داریم؟
من تصور کردم موردى پیش آمده و بهتر است خودم آن را تقبل کنم, گفتم: فقط من هستم. گرچه واقعیت هم همین بود.
گفت: شب مىآیم سبحانى, صبح مىآیم سبحانى, خوابگاه سبحانى, اورژانس سبحانى من فکر کردم سبحانیها را تقسیم کرده اند! گفتم: این نشان مى دهد شما چقدر فعالید و چقدر دلسوزانه کار مى کنید که همه جا هستید ... واقعا هم همین طور بود. آقاى دکتر کمالى که اگر زنده است خدا حفظش کند مى گفت من از این خانمها که مادر هستند, همسر هستند, فرزند هستند, خانواده شان را گذاشته اند به خاطر رزمنده ها, اینجا آمده اند خجالت مى کشم.
وقتى اینها را مى بینم شرمنده مى شوم و مى خواهم خودم را در کار غرق کنم.

رسالت فعلى خانمها را در جامعه چه مى دانید؟
الان به خانمها خیلى بها داده مى شود و زمانى است که خانمها باید احقاق حق کنند. خود را نشان دهند, اما با تقوا و با اخلاق وارد صحنه شوند. مثلا در زمانى که کار کردن خانمها مساله شده بود امام فرمودند: کار کنید اما با حفظ شوونات. حق را رعایت کنند. حق اولیه زنان حجاب است. لازم است یک سرى افراد دعوت شوند براى کمک به افرادى که در حق آنها ظلم مى شود. ظلم به خود نیز مطرح است. امر به معروف کردن, نهى از ظلم به خود است. خدا رحمت کند حضرت امام(ره) را, اولین کارى که انجام داد نجات زنان بود. زندگى ظاهرى داشتیم اما زندگى معنوى نداشتیم, حجاب سنتى داشتیم اما حجاب را نمى فهمیدیم, با آمدن حضرت امام(ره) این شجاعت در ما پیدا شد که با شناخت انتخاب کنیم. اصلى ترین راه دستیابى به شناخت به نظر من تحصیل است. هیچ وقت براى تحصیل دیر نیست تا فرد آن آگاهى را به دست آورد که بتواند حق و حقوقش را طلب کند.
منظور حق و حقوق مادى نیست, منظور زینب بودن و زینب گونه بودن است. کار حسینى و کار زینبى کردن است. در آن صحرا حضرت زینب(س) چه کرد؟ راه, باز است و باید تلاش کنیم. در صورتى که تلاش نکردیم خودمقصریم.
گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست؟
اکنون چه مى کنید؟
تقریبا از سال ورودم به سپاه در بهدارى بوده ام و فعلا نیز دردانشگاه حضرت بقیه الله الاعظم مى باشم. از سال 71 به دلیل نیازى که احساس شد, عقیدتى خواهران را راه اندازى کردیم و هم اکنون به عنوان مسوول عقیدتى در خدمت خواهران انجام وظیفه مى کنم.
علاوه بر آنکه مسوولیت سنگین مادرى دو فرزند را دارم که به لطف خدا مشغول تحصیل هستند.

اگر دوباره جنگ شروع شود چه مى کنید؟
به وظیفه ام عمل مى کنم, دوباره به جبهه مى روم.
به نظر شما راههاى جلوگیرى از تهاجم فرهنگى و نیز حفظ یاد شهدا چیست؟
براى مقابله با تهاجم فرهنگى باید گفت انسان باید ابتدا هویت خود را بشناسد.
هویت هر کس عبارتند از: آداب و سنن و فرهنگ و رفتار و خلقیات, یک سرى بایدها و نبایدها که همه اینها فرهنگ یک فرد یا جامعه اى را تشکیل مى دهند.
کسى که به فرهنگ وهویت خود آشنایى پیدا کند هرگز حاضر به تقلید کورکورانه از فرهنگ بیگانه نمى شود که این خود بهترین راه مقابله با تهاجم فرهنگ بیگانه است.
همچنین در این زمینه, زمینه شبیخون فرهنگى, به جاى شعار و یا اعلان بخشنامه که صرفا در تابلوى اعلانات جاى دارند بهتر است که مسوولین دست اندرکار امور فرهنگى عملا وارد میدان عمل شوند.
اما اینکه چگونه مى توانیم ادامه دهنده راه شهدا و حفظ ارزشها و آرمانهاى آنان باشیم, به فرموده امام حسین(ع): زندگى, اعتقاد است و مبارزه براى حفظ این اعتقادات. شهدا و رزمندگان ما این مبارزه را انجام دادند و کارى حسینى کردند و آنهایى که هستند باید کارى زینبى کنند. پس باید بدانیم رسالت زینب(س) چه بود؟
حضرت زینب(س) ارزشهاى مکتب جدش را که حسین(ع) حفظ نمود به کمال رسانید و بر ماست که آنان را اسوه هاى زندگى خود قرار داده و با رعایت شوونات اسلامى و رعایت حدود در سازندگى جامعه نقشى داشته و هم حافظ اهداف عالیه شهداى گرانقدر انقلاب اسلامى باشیم.
در خاتمه امید دارم که ملت مسلمان ایران پیرو راستین ولایت و امامت بوده باشند و از خداوند بزرگ ظهور عاجل حضرت امام زمان(عج) و طول عمر رهبر جانباز را مسالت دارم. ان شاالله.