دیار سوختگان


  دیار سوختگان
تقدیم به شهید عاشوراى مکه,رقیه رضایى

 

 

و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتى ندیدم خاکسترت را
وقتى در مردادماه 1366, ماجرا را شنیدم هول عجیبى در جانم افتاد.
آن سال من با بچه ها در اردو بودیم. جو غم و اندوه در اردوگاه حاکم شده بود. دیگر جنگل, سرسبزى و طراوت و شادابى نداشت. آسمان آبى با ابرهاى سیاه پوشیده شد و دریا از این همه ستم به جوش و خروش آمده بود. همه بچه ها نگران بودند و مى خواستند از خانواده ها و شهرهایشان خبر داشته باشند. براى همین, مرکز تلفن رامسر شلوغ بود. وقتى صداى ضعیف آن سوى خط گفت که از تو خبرى ندارند; دلم فرو ریخت. تا زمانى در اتوبوس نشسته و در حرکت بودم, شک در دلم بود که شاید تو نباشى. شاید تو سالم باشى.
خدا کند تو نباشى. ولى هر چه به مقصد نزدیکتر مى شدم شک کم کم از دلم بیرون مى رفت و یقینى تلخ جاى آن مى نشست. نه, حتما تو بودى. اگر قرار بود کسى فقط یک نفر در شهر ما, در آن روز به شهادت برسد, به طور یقین آن یک نفر تو بودى. تو که همیشه در آرزوى شهادت زندگى را تحمل مى کردى و همیشه مى گفتى یکى از دلایل برترى مردان این است که آنها مى توانند بجنگند و شهید شوند و ما نمى توانیم. اى کاش بودى و بهت مى گفتم: دیدى که در اینجا هم فرقى میان زن و مرد نیست. مهم اینجاست که بخواهى و مهم اینجاست که خدا تو را بخواهد و بخواند.
آن وقت پر مى گشایى و مى روى. وقتى به خانه رسیدم روز تشییع جنازه ات هم مشخص شده بود. به دیدنت شتافتم; چه آرام خوابیده بودى و چه زیبا به دیدار یار مى شتافتى. جاى پاى ظلم به مانند سایه اى کمرنگ زیر چشمهایت نشسته و تا خط ابروانت امتداد داشت. مانند آرایشى بود که تو همیشه از آن گریزان بودى.
به یاد روز عروسیت افتادم. چقدر از اینکه مى خواستند تو را به آرایشگاه ببرند و بیارایند ناراحت بودى. تلفن کردى و از من خواستى کارى بکنم. مى گفتى از این کار متنفرى. و گفتى خانواده ها مى گویند که ما حسرت داریم, حالا من چه کنم. ... آن روز نگذاشتى تو را مانند یک عروس, آرایش کنند و حالا صورتت به مانند عروسى آرایش کرده بود. روز تشییع جنازه وقتى تابوت پوشیده از گل تو بر روى دوش صدها نفر از شاگردان و همکارانت پروازکنان به سوى بهشت موعود مى رفت, یاد آشنایى با تو افتادم.
براى اولین بار تو را در مرکز تربیت معلم سنندج دیدم. تو جلو آمدى و با من.
سلام و علیک کردى. از همان شهرى آمده بودى که من آمده بودم. با تعجب به تو نگریستم. مرا از کجا مى شناختى؟! دیدم که خیلى جوانى و نمى توانى همکلاسى من باشى.
ناگهان یاد دختر کوچک و شیطانى افتادم که در همسایگى ما زندگى مى کرد و هر وقت از جلوى خانه شان رد مى شدم, سرک مى کشید و به من سلام مى داد. نگاهش جستجوگر و کنجکاو بود. و سالها بعد تبدیل به دخترى متین و مهربان شد که مى گفتند از آن بچه درس خوانها است. آن روز تو را شناختم و در تمام مدتى که با هم در یک خوابگاه زندگى مى کردیم بیشتر شناختمت.
نمى دانم چه آتشى به یکباره در وجودت شعله زده بود که این چنین گداخته بودى و آرام و قرار نداشتى و همه از این تعجب مى کردیم; تو دختر دقیق و درس خوان دبیرستان هدف.
دخترى که همه معلمان و خانواده و دوستان آرزوى دانشگاه رفتن تو را داشتند.
تویى که هیچ کس کمتر از پزشکى, برایت آرزو نمى کرد.
تو چه دیدى که ناگهان تمام این آرزوها و امیدها برایت بیرنگ شدند و آن چنان متوجه معشوق شدى که به چیز دیگرى نمى توانستى بیندیشى.
خودت در باره آن روزها مى گفتى: نمى دانم چه شد; فقط احساس مى کردم تمام آرزوهایم رنگ باخته اند. دانشگاه رفتن, پزشک شدن, همه به نظرم آرزوهاى بیهوده اى مىآمدند که سالها به آن دلخوش بودم; مثل بازیچه بى ارزشى که بچه اى را راضى و خشنود مى کند.
و آن خیالها آن چنان برایت بى ارزش شدند که حتى در کنکور دانشگاه نیز شرکت نکردى و به حوزه علمیه وارد شدى ولى آنجا هم نتوانستى بمانى, چرا که آن چنان بى قرار بودى که هیچ جا آرام نداشتى. براى همین به میان مردم آمدى و تمام عشق و علاقه ات را در طبق اخلاص نهادى و به خاطر عشق او به مخلوقاتش عشق ورزیدى. در لباس مربى پرورشى به خدمت انقلاب و نسل نوجوانان دیارمان, کمر بستى و چه شورى براى این کار داشتى و این عشق و شور تو در رگ و خون تک تک بچه هاى دبیرستان بعثت سنندج منتقل شده بود.
آن چنان براى کار اشتیاق داشتى که نمى خواستى لحظه اى از وقتت را به امور روزمره زندگى بگذرانى. صبحها آن چنان با عجله صبحانه مى خوردى و بیرون مى رفتى که گویى همان پنج دقیقه چاى خوردن را نیز زیادى مى دانى و همین طور براى خوابیدن.
گاهى که از خواب برمى خاستم تو را مى دیدم که بر سجاده نشسته اى و با چراغ قوه کوچکت قرآن مى خوانى که مبادا نور چراغ, خواب را از دیدگان غافل ما بزداید. گویا مى دانستى که وقتت کم است. صبحها که مى رفتى تا شب دیگر تو را نمى دیدم. صبحها مى دانستیم که در مدرسه اى, ولى بعدازظهر به ما نمى گفتى.
بعدها فهمیدیم که بعدازظهرهایت را هم در مدرسه و یا جاهاى دیگر با بچه هاى محروم مى گذرانى و به درد آنها مى رسى.
بعضى روزها همان چاى با عجله را نیز نمى خوردى و هیچ کس متوجه نمى شد که تو روزه اى. فقط موقع شام وقتى سر سفره نمىآمدى و به دنبالت مىآمدیم مى دیدیم که بر سجاده نشسته و ناله مى کنى و مى گریى; آن وقت مى فهمیدیم که تو روزه اى و براى اینکه کسى متوجه نشود حتى افطار نیز نکرده اى. اما اگر کسى در خوابگاه روزه بود تو برایش سنگ تمام مى گذاشتى و به قول خودت یک چیز خوب و خوشمزه برایش درست مى کردى و آن غذاى خوب و لذیذ خرما و تخم مرغ بود! این شور و نشاط تو براى کار و خدمت و رسیدن به او حتى پس از ازدواج که اکثر زنها اسیر روزمرگى زندگى مى شوند کم نشد; تا اینکه کم کم به اوج خود خود رسید و گداختى و سوختى تا در عاشوراى ششم ذىالحجه سال 1366 به وصال یار رسیدى و آرام در بهشت شهداى شهرمان خفتى.
همان جایى که آن را مرکز شهر مى دانستى و نقطه عطف آن. وقتى همه بچه هاى خوابگاه در باره زیباییها و آثار باستانى شهرهایشان صحبت مى کردند, تو مى گفتى اگر بدانید شهر ما چه گلشن شهدایى است؟
اگر فقط بیایید و یک لحظه آنجا را ببینید انگار همه شهر را دیده اید; بهشتى است آنجا, حیف که ما را در آن راهى نیست. ولى حالا دیدم که بعضیها را در آن راهى است و خوب مى گفتى آنجا دیار عاشقان و سرگشتگان و سوختگان است. سلام بر تو.
مریم هرنجى ـ قزوین