سخن اهل دل - شعر


رستخیز جنگل

شکوه ها را بنه, خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد
جنگل و کوه در رستخیز است,
عالم از تیره رویى در آمد
چهره بگشاد و چون برق خندید
توده ى برف از هم شکافید
قله ى کوه شد یکسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
که دگر وقت سبزه چرانى است
عاشقا! خیز کامد بهاران
چشمه ى کوچک از کوه جوشید
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تیره چو طوفان خورشید
دشت از گل شده هفت رنگه
آن پرنده پى لانه سازى
بر سر شاخه ها مى سراید,
خار و خاشاک دارد به منقار
شاخه ى سبز هر لحظه زاید
بچگانى همه خرد زیبا
... آفتاب طلایى بتابید
بر سر ژاله ى صبحگاهى
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ماهى
بر سر موجها زد معلق,
تو هم ـ اى بینوا! شاد بخرام
که ز هر سو نشاط بهار است,
که به هر جا زمانه به رقص است,
تا به کى دیده ات اشکبار است,
بوسه اى زن, که دوران دونده است

نیما یوشیج (گزیده از منظومه افسانه)

آواى سبحانى

عاشقان! آمد بهارى گل فشان
باغ دلها را گل افشانى کنید
عطر سبز نوبهار عاشقى است
کوچه دل را, چراغانى کنید
مژده هاى آسمانى مى رسد
گوش بر آواى سبحانى کنید
با بهار تازه همآوا شوید
لحظه ها را سبز و روحانى کنید
پا به پاى لحظه هاى سبز عشق
جان ز شوق وصل, نورانى کنید
دیده را, دل را, دل بى تاب را
روشن از آیات قرآنى کنید
با زلال عطر رنگین دعا
چاره درد و پریشانى کنید
سفره سبز سخاوت گسترید
بر بساط عشق, مهمانى کنید
فرصت دیدار و جان افشانى است
جان فداى دلبر جانى کنید
مرزبانان حریم روشنى!
حرمت دین را, نگهبانى کنید
عطر قرآن, عطر ایمان آمده است
اى مسلمانان! مسلمانى کنید

نسترن قدرتى ـ سمنان

موعود آدینه

مانده دو چشمم به در آدینه ها
از تو نیامد خبر آدینه ها
من به سرغ تو به صحرا و دشت
در به درم, در به در آدینه ها
لاله صفت بار دگر مى شود
داغ دلم تازه تر آدینه ها
اى گل من! کاش بیارد نسیم
بوى تو را هر سحر آدینه ها
شمع شدم در تب دیدار تو
سوختم ـ اى منتظر ـ آدینه ها
دل ز غم بى تو نشستن هنوز
خانه درد است در آدینه ها
با تو سخن دارد از این درد و غم
باز هم این چشم تر آدینه ها
در پى میعاد تو وا کرده ایم ـ
پنجره مهر بر آدینه ها

حسن غفارى ـ زنجان

و یک عمر ...

نشستم و گفتم که مادر بمانم
ببالم ز عشق و صنوبر بمانم
تمام دلم را که بردى نیاور
نیاور که آن سوى باور بمانم
تعجب ندارد; دلم خواست عاشق ـ
و یک عمر در غم شناور, بمانم
و اى کاش در دل, ترنم ببارد
و من در قفس هم کبوتر بمانم
خدایا چه مى شد اگر تا همیشه
تحمل بکارم و مادر بمانم؟ ...

مریم خدادادیان ـ قم
ترنج

روزى که مى خریدند گلزار قالیش را
در خانه پهن مى کرد غم خشکسالیش را
حالا کجاست; آیا تا تاولى ببوسد
نقشى که مى پرستید دستان خالیش را
درویش ناامیدى وقت است در بکوبى
پر کرده است از اشک ظرف سفالیش را
اعجاز سرخ سیبى در هر شکوفه جان داشت
مى شد نبرد اى کاش از ریشه قالیش را
شاید دوباره دارى بر پا کند ز گیسو
تا باز هم ببافد نقش خیالیش را
با تارهاى قالى خواهد نواخت آن روز
سر درگم ترنجى آشفته حالیش را
معصومه حسینى ـ مشهد

مرکب دل

چشم تار و فقد یار
تلخ گشته روزگار
راه دور و گم دیار
جان ملول و بى قرار
شکوه دارم بى شمار
از حیات سرد و تار
مرکب دل برقرار
همچو اسبى بى سوار
نیست رام و راهوار ...
اى دل بى برگ و بار!
اندرین فصل بهار
معصیت دیگر مکار
نفس خود را کن مهار
پاى بر شهوت گذار
قرب خواهى و کنار
جان خود را کن نثار
از براى آن نگار
حمید کاظمى نژاد ـ قزوین
((شعر جوانان))

زهرا بخشى (پاییز)
تولد: 1354 ـ مرودشت
تحصیلات: دیپلم علوم تجربى

تهمت سبز

در من کسى از کلام لبریز است
یا از تب انتقام لبریز است
تا کى به امید صبح باید ماند؟
برخیز! شب از قیام لبریز است
زود است بگویید خداحافظ
هر لحظه ام از سلام لبریز است
پرشورترین ترانه ((پاییز))
از تهمت سبز نام لبریز است
آخر به کجا پناه باید برد ـ
وقتى دل از اتهام لبریز است؟

محمدعلى پورشیخ على (م. ساحل)
تولد: 1353 ـ مرودشت
تحصیلات: دیپلم ادبیات

تمام آبى این آسمان

شبیه جاده مرگ است رد پاى خودم
چه دور و خسته و پیر است ابتداى خودم
به خانه خانه این شهر سر زدم اما
دوباره تشنه, گرسنه شدم گداى خودم
نه دلخوشى, نه امیدى, کنار آیینه
نشسته ام به تماشاى اشکهاى خودم
تمام آبى این آسمان براى شما
و بال زخمى گنجشکها براى خودم
طلوع سنگ, غروب غریب آیینه
چه دیدنى است شکستن از آشناى خودم

انتظار

پیشانى ام به خاک رسید و نیامدى
از سنگ کوه, اشک چکید و نیامدى
روزى نهال سیب براى تو کاشتم
از شاخه, سیب سرخ تکید و نیامدى
این مرد خرقه پوش, گداى محبت است
یعنى همیشه زجر کشید و نیامدى
یک عمر بى قرار که با اسب مى رسى
آمد ز راه اسب سپید و نیامدى
مادربزرگ بر سر سجاده جان سپرد
از بس که انتظار کشید و نیامدى
مى گفت صبح جمعه مىآیى ز راه دور
صبحش به شام جمعه رسید و نیامدى