نویسنده

  بوى خاک
قسمت ششم

منیژه آرمین

 

 

((خواندیم که مجید و همسرش ملیحه و دوفرزندشان صبا و مهدى بعد از ورود به ترکیه در مهمانخانه اى مستقر شدند. روشنک و آرش نیز از طرف گروهک منافقین پیله کرده بودند که آنها را به عضویت سازمان درآورند و به بغداد منتقل شوند.
از طرف دیگر سر و کله حنیف نیز پیدا شده بود تا آنها را جذب کند. اکرم افندى و همسرش گلین خانم نیز که صاحب مهمانخانه بودند مشترى براى کارهاى نقاشى مجید جور مى کردند. مجید و ملیحه نیز پى گیر گرفتن پناهندگى بودند و دائما به اداره مربوط مراجعه مى کردند ولى ...)) زمان به کندى مى گذشت و آدمهایى که توى صف بودند به دفتر اداره نزدیک مى شدند.
دربان, گاهى مىآمد و از زیر سبیلهاى قهوه اىاش کلمات نامفهومى به زبان ترکى و انگلیسى جارى مى شد. ملیحه, هر چه به زمان تحویل مدارک نزدیکتر مى شد, به بیهودگى راهى که رفته بودند, بیشتر پى مى برد. شاید به همین دلیل احساس آرامش مى کرد.
بچه ها خسته و گرسنه بودند و او سعى مى کرد به وعده خریدن یک شیرینى دیگر بر صبر آنها بیفزاید.
دربان, این بار سر اندر پاى او را برانداز کرد و راه دفتر را که در نزدیکى در بود, نشانش داد.
اتاق کوچکى که واردش شد, داراى پنجره هاى سبز بود با نرده هاى فلزى به شکل مارپیچهایى که چشم را به دنبال خود مى کشاند. پشت میز, زنى میانه سال نشسته بود.
موهاى خاکى رنگش را کاملا عقب برده بود و چشمهاى آبى درشتش, مات و بى حالت به نظر مى رسید. لبهاى نازک قرمزرنگ و چانه اى دراز داشت. در کنار او, دختر جوانى با پوست تیره و موهاى بلند وز کرده ایستاده بود که قسمتى از موها را با شانه اى رو به بالا برده بود.
دختر وقتى فهمید او ایرانى است با زبان فارسى ولى به لهجه اى که کاملا براى او ناشناخته بود, شروع به صحبت کرد. زن چشمآبى, با چشمهاى شیشه اى به او و بچه ها نگاه مى کرد. دختر جوان هر بار از او سوال مى کرد و بعد ترجمه آن را به زبان انگلیسى براى آن زن تکرار مى کرد و آن زن جمله هایى را با صدایى تیز و برنده و تقریبا گوشخراش به او مى گفت.
دختر پرسید: ((شما مى خواهید با مخالفین دولت فعلى ایران همکارى کنید؟)) ملیحه گفت: ((نه, ما اصلا نمى خواهیم فعالیت سیاسى داشته باشیم. ما مى خواهیم در یک کشور آزاد کار کنیم و زندگى آرامى داشته باشیم.)) این جمله را مثل عروسکهاى خیمه شب بازى گفت. این جمله اى بود که گلین خانم که به قول خودش, صدها مشترىاش را به آن طرف آب فرستاده بود, به او یاد داده بود.
دختر گفت: ((خوب, جنگ که تمام شده.
چرا در کشورتان نماندید؟)) ـ شوهرم بیکار است. قبلا مشکل سیاسى داشته. البته خودش که نه. خواهر و برادرش.
حالا, زن چشمآبى عینکى را به چشم زده و با دقت, پرسشنامه و مدارک ملیحه را زیر و رو مى کرد.
بالاخره با چند ((ا.کى)) بلند مدارک را در جاى خود قرار داد و گفت: ((آدرستان را بدهید تا از شما به موقعش دعوت بشود.)) ملیحه آدرس را نوشت در حالى که به نفر بعدى که بى تابانه منتظر بود تا نوبتش برسد; او, با زحمت توانست بپرسد: کى جواب مىآید؟
دختر به آسمان اشاره کرد و گفت: ((اصلا معلوم نیست. بستگى به تحقیقاتى دارد که روى شما مى شود.)) ملیحه دست بچه ها را گرفته بود تا هر چه زودتر خود را به اتوبوس برساند. عجیب بود! هیچ علاقه اى در قلب خود نسبت به جواب آنها حس نمى کرد.
ملیحه, هر روز که چشم باز مى کرد و خود را در آن اتاق پشت آشپزخانه مى دید, به این امر که آدم به همه چیز عادت مى کند, بیشتر پى مى برد. بچه ها یک گوشه نزدیک بخارى دیوارى مى خوابیدند و مجید هم سرش را که مى گذاشت روى زمین, خرخرش به هوا مى رفت; ولى او ... افکار رنگارنگ توى سرش مى چرخید. اگر چه حرف گلین خانم درست از آب در آمده بود و کار مجید رونق گرفته بود اما سایه ترس از پلیس همچنان بود و رفت و آمدهاى گاه و بیگاه روشنک و آرش و تهدیدهاى ضمنى شان. اکرم افندى هم گاهى از دنده چپ بلند مى شد و سر بچه ها داد مى زد و مى گفت کى مى شود جوابتان بیاید و از اینجا بروید. گاهى هم مهربان مى شد و از آنها مى خواست که براى همیشه آنجا بمانند. گلین خانم مى گفت: ((اگر به جاى من هر زنى بود نمى توانست اخلاق اکرم را تحمل کند.
بیخود نیست که خدا به ما بچه نداد.)) سر و صداى صبحگاهى آشپزخانه, بوى نان گرم و تخم مرغ سرخ کرده همه جا پیچیده بود.
ـ آهاى ملیحه, چرا بلند نمى شوى.
ملیحه با صدایى خسته گفت: ((من خواب نیستم.)) ـ پس بیا ببین چه برفى روى زمین نشسته است!! ملیحه از پنجره کوچکى که رو به حیاط باز مى شد, برف سنگینى که روى زمین را پوشانده بود, دید. از اتاق آمد بیرون و قمقمه را هم با خود برد تا پر از چایى کند.
ـ چه خبر است گلین خانم!! اینجا همیشه این قدر برف مىآید؟
ـ بله دیگر. انگار زمستان است. حالا وقت جشن دهقانهاست. اگر برف نبارد که محصول خوب به عمل نمىآید.
گلین خانم صبحانه مسافرها را آماده مى کرد. اکرم افندى هنوز خواب بود و حنیف سینیها را مى برد و مىآورد.
ـ امروز هم مى روى پستخانه؟
ـ معلوم است. امیدوارم جوابمان بیاید و هر چه زودتر زحمتمان را کم کنیم. اکرم افندى حوصله بچه ها را ندارد.
گلین خانم گفت: ((تقصیر خودش که نیست. اخلاقش بد است و الا قلب مهربانى دارد.)) ملیحه, صبحانه مجید و بچه ها را آماده کرد. لباسهاى گرم و چکمه هاى لاستیکى اش را پوشید و شال بافتنى اش را به دور سرش پیچید و راه افتاد. گلین خانم گفت: ((ان شإالله خبر خوش برایت بیاید.)) ملیحه, فضاى وسیعى را که جلوى مهمانخانه بود, طى کرد و وارد جاده هاى پر از پستى و بلندى شد. در آن صبح خاکسترى, همه چیز انگار به خواب زمستانى فرو رفته بود.
اداره پست خلوت بود. با این حال, تنها کارمند اداره پست, سر پستش بود و داشت نامه ها را زیر و رو مى کرد. با خوشحالى بسته اى را به پیرزن فرتوت و خمیده قامتى داد. گویى همان گونه که در انتظار, با او شریک بود, مى خواست در شادىاش هم شرکت داشته باشد.
از روى مهربانى نگاهى به ملیحه که صورتش از سرما سرخ شده بود, کرد و گفت: از u.n نامه اى نداریم. اصلا خانم توى این برف و سرما چرا آمدى. اگر جوابتان آمد, خودم مىآورم.
ملیحه, راه رفته را برگشت. مجید کنار بخارى نشسته بود و از یک تازه عروس روستایى نقاشى مى کرد. آن هم با مدادرنگیهایى که به تازگى اکرم افندى برایش آورده بود. البته نقاشى رنگى دو برابر قیمت داشت.
صبا و مهدى به طرف مادرشان دویدند و گفتند: ((مامان, مامان. عمواکرم ما را دعوا مى کند.)) و زدند زیر گریه.
ـ خوب مى خواستید عمو را اذیت نکنید. او خسته است. هزار کار دارد.
ولى در واقع, بداخلاقى اکرم افندى از بیکارى بود. سرما, باعث خلوت شدن رستوران شده بود و این مشترى هم که براى مجید آمده بود از عجایب عالم بود! تازه عروسى که مجید از رویش نقاشى مى کرد, گاهى سرک مى کشید و با خوشحالى سرش را تکان مى داد و در آن حال, سکه هایى که روى سربندش دوخته شده بود, جرینگ جرینگ صدا مى داد.
ملیحه, یک صندلى را کشید کنار بخارى و روى بخارى کاملا خم شد.
ـ چه خبر؟
ـ هیچى. الان نزدیک دو ماه است که آمده ایم و هیچ خبرى نشده. تو مى گویى چه کار کنیم؟! مجید, همان طور که با مدادرنگى گلهاى قرمز سربند عروس را مى کشید, گفت:
((راستى امروز روشنک و آرش آمده بودند. مى گفتند به صورت امتحانى بیایید به خوابگاه ما. مى گفتند اگر تو به بغداد بیایى, با این هنرى که دارى, نانت در روغن است.)) ـ و تو چه گفتى؟
ـ همان حرفهاى همیشگى را.
کار نقاشى تمام شده بود و تازه عروس روستایى با تحسین به آن نگاه مى کرد.
ـ مى شود من و شوهرم را با هم بکشى؟
ـ بله, چرا نمى شود.
ـ ولى شوهرم روزها مى رود شهر, سر کار.
ـ خوب, یک عکس از خودت و شوهرت بیاور. البته در مورد قیمتش باید با اکرم افندى حرف بزنى.
دختر شاد و خندان, نقاشى را گرفته و از پله ها بالا مى رفت. مجید به ملیحه و صورت نگران و رنگ پریده او, چشم دوخت. انگار براى اولین بار متوجه او مى شد.
نگرانى, خطوط تازه اى در صورت او به وجود آورده بود.
گونه هایش فرو رفته و زیر چشمهایش کبود شده بود.
ـ غصه نخور ملیحه جان. به خدا کارها روبه راه مى شود. خوب است که با همین نقاشى خرج روزانه مان را درمىآوریم.
ـ ولى اگر پلیس بفهمه ...
ـ بالاخره یک کارى مى کنیم. خدا بزرگ است. تازگیها حنیف هم به من پیشنهاد کار داده. آن هم با پول زیاد.
ملیحه با تعجب نگاهش کرد و ناباورانه پرسید: ((چه کارى؟)) ـ همین نقاشى.
ـ خوب, کجا؟
ـ والله نمى دانم; از حرفهایش سر در نمىآورم. مى گوید یک جایى است در یک جزیره.
یک خانه که عده زیادى آنجا زندگى مى کنند.
ـ نکنه خانه تیمى باشد.
ـ نه بابا اینها اصلا اهل سیاست نیستند.
یک حرفهایى مى زند که من تا حالا از کسى نشنیده ام. مى گوید اینها مى خواهند همه انسانها را نجات بدهند. به هر حال اگر مجبور بشوم ...
ملیحه, نگاه تیزى به او انداخت و گفت:
((لابد اگر مجبور بشوى خودت را از بالاى کوه هم پرت مى کنى!)) مجید شروع کرد به خندیدن و حرفهاى خنده دار زدن.
ـ تازه وضعم خوب شده. قرار شده از روى عروس و دامادها نقاشى کنم. اگر این دختره, این فکر را به سر روستاییان اطراف فرو کند, سرمان واقعا شلوغ مى شود.
ـ حالا مگر این دور و بر چقدر جمعیت هست. فوقش در هر ماه دو تا عروسى بشود ...
ـ ولى ملیحه, نصیحت گلین خانم کارساز شده. وقتى آدمها را زیباتر و جوان تر از خودشان بکشى, کلى دل آنها شاد مى شود و حسابى سرکیسه را شل مى کنند.
روشنک و آرش, هر چند روز یک بار به بهانه اى آنجا مىآمدند. با حنیف هم سخنانى رد و بدل مى کردند که بیشتر جنبه سرى داشت و صبا و مهدى سخت طرفدار آنها بودند.
چرا که همیشه خوراکیهاى خوشمزه و اسباب بازى برایشان مىآوردند. یک روز هم سفارش نقاشى به او دادند. مى خواستند نمونه کار را بفرستند بغداد.
مجید مى بایست از صورت آرش, تصویر یک آدم انقلابى را بر روى کاغذ بیاورد. اما صورت آرام و خطوط ملایم صورت او, چندان مناسب این کار نبود. صورت او را, شاید با کمى دستکارى مى شد به صورت یک اشرافزاده نازپرورده درآورد تا یک انقلابى دو آتشه.
روشنک بالاى سر مجید ایستاده بود و مرتب دستور مى داد: ((صورت را محکم تر بکش.
سبیلها را پرپشت کن. خطهاى روى پیشانى را عمیق تر کن.)) مجید با دلخورى نگاهش کرد و گفت:
((نمى دانم از روى آرش کار مى کنم یا از روى خیالات جناب عالى!)) ـ مى خواهیم این نقاشى را در نشریه آینده چاپ کنیم. اصلا تو چرا نمى روى آنجا کار کنى.
هم کار خودت را مى کنى و هم خدمتى به همه خلقهاى جهان! ملیحه که غذا را بار گذاشته بود و تازه وارد صحبت آنها شده بود, گفت: ((مجید هرگز آنجا نمىآید.)) ـ مگر اختیار او دست توست.
ـ نه, ولى ما باید با هم تصمیم بگیریم.
مجید که تنها نیست. زن و بچه دارد.
ـ مگر بقیه که آنجا هستند زن و بچه ندارند؟! ـ چرا, ولى ما مى خواهیم مثل یک خانواده معمولى زندگى کنیم. آیا این گناه است؟
روشنک با نفرت سرش را تکان داد و با لحن مسخره گفت: خانواده, خانواده. اینها همه افکار پوسیده قدیمى است.
مجید, صورتى را که کشیده بود, جلوى آنها گرفت و گفت: ((چطور است؟)) آرش گفت:
((خیلى عالى است!! از این بهتر نمى شود.)) برقى عجیب در چشمهاى روشنک ظاهر شد و گفت: ((این آقامجید, فقط راسته کار نشریات ما است و بس.)) بعد با لحن اندیشناک گفت: ((روى پیشنهاد ما فکر کنید و جواب آخر را بدهید.)) بالاخره سر و کله پلیسها پیدا شد, آن هم درست فرداى روزى که آنها جواب آخر را به روشنک داده بودند.
پلیسها یقه اکرم افندى را گرفتند و گفتند:
((آن پسره نقاش کجاست؟)) ـ چه کسى را مى گویى, من که خبر ندارم.
ـ همان که بدون پاسپورت آمده و بدون اجازه کار, اینجا استخدام شده.
ـ ولى قربان, من که خبر ندارم چه کار مى کند. همین طور مجانى از مشتریها نقاشى مى کند. این کار کجایش غیر قانونى است؟! فعلا هم که اینجا نیست.
ـ کدام گورى است؟
ـ والله چه عرض کنم.
گلین خانم گفت: مى توانید همه جا را بگردید. فقط زن و بچه اش اینجا هستند. آنها هم پاسپورت دارند.
پلیسها رفتند به اتاق پشت آشپزخانه.
ملیحه و بچه ها در اتاق بودند ولى از مجید خبرى نبود.
پلیسها همه جا را گشتند. اتاقها را, اتاق زیر شیروانى را, ایوانها و آشپزخانه و پستوها را, ولى مجید شده بود یک قطره روغن و به زمین فرو رفته بود.
اکرم افندى, دور و بر پلیسها را گرفته بود.
با لحنى چاپلوسانه گفت: ((حالا وقت ناهار است. بفرمایید رستوران مهمان ما باشید.)) پلیسها زیرگوشى حرفهایى زدند وبه رستوران رفتند.
گلین خانم براى پختن بهترین غذا به آشپزخانه رفت و از زیرزمین نوشابه هاى مخصوصى را که سالها مانده بود, بیرون آورد.
از حنیف خبرى نبود و خود اکرم افندى نقش گارسون را بازى مى کرد. پلیسها, بعد از ناهار با شکمهاى باد کرده و کله هاى گرم از رستوران رفتند و هنگامى که سایه شان هم از آنجا دور شد, اکرم افندى به گلین خانم گفت: ((هر چه توى دخل داشتم دادم تا براى مهمانخانه, پرونده سازى نکنند.)) بعد, به حالت عصبى دستش را روى میز کوبید و گفت: ((بى پدر و مادرها!))
ادامه دارد.