مریم بصیرى
این شماره:
یک هدیه ـ زهراسادات قاضى ـ قم
مریم ـ مریم زاهدىنسب ـ خوزستان
یک هدیه
زهراسادات قاضى ـ قم
خواهر عزیز, ((یک هدیه)) شما را خواندیم. علاقه و پشتکارتان نسبت به دنیاى داستان نویسى قابل تقدیر است ولى این را هم بدون تعارف قبول کنید که نوشته شما غیر منسجم و بدون پرداخت است و در واقع طرح مشخصى ندارد. همین بى برنامگى باعث شده جملات متن شما ناهماهنگ و نامربوط جلوه داده شود.
طى دو صفحه اى که نگاشته اید, خیلى شتابزده و گذرا به چند مشکل پرداخته اید. راوى, کودکى است که به یک شهر جدید آمده که معلوم نیست کجاست و چرا از آنجا سر در آورده است؟ سپس حضور یک شخص غریبه مطرح مى شود. مشکل ورود به مدرسه, مرگ مادر و ... مشکلات بعدى این کودک هستند که شما خیلى راحت و بدون دغدغه از کنار آنها گذشته اید. اصلا آدمها براى ما معرفى شده نیستند; ما نمى دانیم آنها کیستند؟ چکاره هستند و چه هویتى دارند؟ علت مهاجرت به محیط جدید مشخص نیست. مرگ مادر بدون زمینه و مبهم است. شخص تازه وارد ناشناخته است و در واقع چهره اش براى خواننده آشکار نیست و اصلا معلوم نمى شود او چطور از آن خانه سر در آورده است؟
در واقع ضعف شخصیت پردازى و ارائه ندادن شناسنامه داستانى براى اشخاص, آدمهاى نوشته شما را بى اصل و نسب کرده است.
در حال حاضر متن موجود به یک خاطره و یا تجربه بیشتر شبیه است تا داستان, چرا که در داستان, شما باید بعد از معرفى اشخاص با توجه به طرح داستان یک و یا چند حادثه مربوط به هم را ایجاد مى کردید و شخصیت را در کشاکش مبارزه با این مشکلات نشان مى دادید.
مسإله دیگر اینکه شما زمان را گم کرده اید, یعنى اکثر جملات بدون دلیل و منطق از حال به گذشته و حتى آینده تغییر موقعیت داده و متن را از لحاظ زمانى و مکانى بى هویت کرده اند.
اصل مهم دیگرى که شما فراموش کرده اید به آن بپردازید, بازگویى واقعیت از دید یک کودک است. آیا یک کودک مى تواند مسایل پیرامونش را آن طور که شما نوشته اید حلاجى کند؟ آیا در پشت این جملات, زبان و تفکرى کودکانه وجود دارد؟ به طور مثال به این قسمت از نوشته اتان دقت کنید: ((پدر موى ریشش را پیچ داده و انگشتانش را روى سینه ام زده و آرام مى گوید: اگه زهراخانم بخواد مامان تو بشه قبولش مى کنى؟ زبانم بند مىآید. به چشمان پدر خیره مى شود[ م]! ... ((پس مامان چى. پدر, مرا در بغل خود فشار مى دهد و مى گوید مامان به آسمانها پرواز کرده ـ حالا هم ـ اشکهایش را پاک مى کند. وقتى من از مامان صحبت مى کنم پدر صورتش خیس عرق شده, چشمانش نمناک مى شود. تند تند سیگار کشیده و یواش و آهسته گریه مى کند. بغض مى کنم. خود را در بغلش رها مى کنم, دلم مى خواهد همه شکلات خودم را به بابا بدهم تا دیگر گریه نکند, بابا توى جاى کوچکش که یک رادیو کار مى کند, شبیه هیچ کس نیست حتى شبیه بلیطفروش مهربان آن طرف خیابان هم نیست غرورها برایش بلیطها را قیچى مى کند من نتوانسته بودم مادر, صدایت کنم حتى وقتى که لباسم کثیف شده بود و توى جوى آب افتاده بودم دستى به سرم کشیده و لباسهایم را عوض کرده دیروز کارنامه ام را همراه با هدیه, مدرسه به تو داده بود.))
حتما خودتان متوجه ناهماهنگى زمان افعال شده اید. پراکندگى موضوع و منصرف شدن از مسیر اصلى داستان هم کاملا مشهود است. بدون اینکه جمله را به پایان ببرید و نتیجه اى از کلامتان بگیرید, موضوع را عوض کرده و چیز دیگرى مى گویید; آن هم بدون تحلیل. در صورتى که یک بچه با توجه به ذهنیات خودش به اطراف مى نگرد و فرضیه هاى خاص خودش را مطرح مى کند. دید او با دید یک انسان بالغ فرق دارد. تازه شخصیتهاى بالغ شما از جمله پدر, نامادرى, مدیر و ... کمرنگ و ناپیدا هستند و معلوم نیست پدر چه کاره است و چه احساسى نسبت به فرزندش دارد؟ کودک چطور با زهراخانم اخت مى شود و پدر در این میان چه نقشى دارد؟ پس به ما حق بدهید که با توجه به علایم دستورى و نگارش نادرست از نوشته مغشوش شما سر در نیاوریم و سوالات بسیارى برایمان مطرح شود, اما پیشنهاد مى کنیم که یکى از گره هاى داستانى کار را بارز کرده و بقیه مقالات را بصورت گره هاى فرعى وارد داستان کنید, آن وقت وحدت موضوع در کار شما حاکم است. سپس به زمان و مکان هم دقت کنید و وحدت زمان و مکان را هم رعایت نمایید, تا بتوانید با یک پرداخت خوب و شخصیت پردازى درست آدمها, داستانى قوى و محکم بنویسید. چشم به راه آثار دیگر شما هستیم. اندیشه تان سبز و دستتان پرتوان.
مریم
مریم زاهدى نسب ـ خوزستان
دوست گرامى, دستتان درد نکند. داستانهاى شما را خواندیم و لذت بردیم. ((مریم)) حکایت دخترى است که نامزدش براى تحصیل در رشته پزشکى به خارج مى رود و پس از یک سال براى مریم نامه مى نویسد که منتظرش نباشد و به دنبال سرنوشت خود برود. طى سفرى به خارج, برادر مرد مى فهمد که دانشجوى به اصطلاح پزشکى آنها خود را باخته و در منجلاب فساد افتاده است. او که به بهانه درس خواندن از خارج سر در آورده, حال ازدواج کرده و کلوپى دایر نموده است. برادر پشیمان و شرمنده از کار برادر خویش به وطن باز مى گردد و از مریم خواستگارى مى کند, ولى او که هنوز داغ شکست نخست را در قلب دارد, جواب رد مى دهد اما عاقبت با برادر نامزدش ازدواج مى کند.
یکى از ایرادهایى که به داستان شما وارد است حجم زیاد آن است. البته کوتاهى و یا بلندى داستان دلیل بر عیب آن نیست, ولى داستان شما بى جهت بلند است; چرا که تمام وقایع از روز اول تا آخر در آن نوشته شده است; در صورتى که شما مى توانستید با کوتاه نویسى و با رعایت ایجاز و تعلیق, داستان را از آخر شروع کنید, یعنى درست از آنجایى که برادر نامزد مریم از او خواستگارى مى کند, سپس مى توانستید به زیبایى و با تکنیکهاى ظریف نویسندگى, اوهام و خیالات مریم را بازگو کنید, طورى که او با یادآورى خاطرات گذشته در تصمیم گیریش مردد بماند و دایم با خودش کلنجار داشته باشد. همچنین مى شد علاوه بر کشمکش درونى, مریم با اطرافیان و حتى اجتماعش مشکل پیدا مى کرد تا اینکه در نهایت به راه حلى منطقى مى رسید و جواب بله را مى داد. ((هنوز خطبه تمام نشده بود که کلمه زیباى بله را مریم با صداى بلند گفت. هادى رو به مریم و آهسته گفت: متشکرم واقعا ... هانیه آهسته به طورى که کسى نشنود گفت: دختر چه خبرته, لااقل اجازه مى دادى دومین بار بله مى گفتى, ترسیدى داماد رو بدزدن. مریم به جاى پاسخ به هانیه رو به هادى به شوخى گفت: ببین هانیه, از همین حالا اداى خواهرشوهرا رو در مى یاره. هادى رو به هانیه گفت: آره هانیه, نیاد روزى که بفهمم مریم رو اذیت کردى. هانیه خندید و گفت نه بابا زن و شوهر خوب هواى همدیگرو دارند. معلومه زنجیر عشق زندگیتون از همین حالا خیلى محکمه. مریم سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: سعى مى کنم زنجیر زندگیمون رو محکم نگه دارم و اجازه ندهم هیچ کس و هیچ چیز آن را پاره کنه, حتى مشکلات زندگى . ..)).
پس مى بینید که شما هم علاوه بر مریم, در دادن جواب بله عجله کرده اید و با توجه به حاشیه پردازیهاى اول داستان, آخر آن را هم شتابزده به پایان برده اید, حتى اگر قدرى بیشتر دقت مى کردید مى توانستید بفهمید که بعد از دادن جواب بله, با توجه به توضیحات خودتان که اتاق غرق شادى و هلهله و کف زدن مهمانان بود و صدا به عرش آسمان مى رسید, فرصتى براى این گفتگوهاى زن و شوهر و خواهرشوهر نیست.
با استعدادى که در شما استنباط مى کنیم به طور مسلم مى توانستید پایان داستان را بهتر پرداخت کنید و همان طور که قبلا اشاره شد, شکل فعلى داستان را به هم ریخته و آن را از اواسط و یا اواخر داستان قبلى شروع کرده و دوباره با شکلى نو بازنویسى کنید و از این گفته ((پاول اندرسن)) درس بگیرید که ((قبل از اینکه چیزى بنویسى, زیاد در باره اش فکر کن. پس از نوشتن نیز باز راجع به آن فکر کن و بازنویسى کن. سعى کن تا مى توانى به هر طریق, مستقیم و غیر مستقیم, از هر چیزى سر در بیاورى. همیشه آماده یاد گرفتن باش.))
و اما در باره داستان دومتان که حتى اسم هم ندارد و به قول خودتان براى یافتن اسم, دچار مشکل بوده اید, انتخاب عنوان داستان کارى ساده و در عین حال مشکل است. بهترین راه براى پیدا کردن اسمى مناسب, این است که داستان را بعد از اتمام چند بار بخوانید و آن مفهوم کلى را که در ذهنتان باقى مى ماند روى کاغذ بیاورید. سپس چند اسم که به مفهوم داستان نزدیک باشد و در ضمن مضمون آن را لو ندهد بنویسید. بهتر است اسامى, کوتاه, جذاب, نو, غیر تکرارى و خیال انگیز باشد. سپس با تفکر و تعمق, بهترین اسم را از میان آنها انتخاب کنید و یا اینکه از ترکیب چند اسم یک عنوان جدید بیابید, و بهتر است که از اسم اشخاص براى این کار استفاده نکنید چرا که نام شخصیتها اولین عناوینى هستند که به ذهن خواننده و نویسنده مى رسد. پس سعى کنید نامى انتخاب نمایید که تفکر خواننده را برانگیزد و او دایم در طول داستان با خود بگوید حالا چطور مى شود؟
اما در باره این داستان بى اسمتان باید بگوییم که این داستان هم به مثابه داستان ((مریم)) صمیمى و خودمانى است و به مشکلات فردى, خانوادگى و اجتماعى دختران مى پردازد. فرزانه که در کنکور قبول نشده است, ناامید و دلشکسته تحصیل را رها مى کند ولى تشویقهاى افراد خانواده اش باعث مى شود تا او باز هم کنکور بدهد و این بار قبول شود. ((روزها و ماهها پشت سر هم به سرعت یک چشم زدن سپرى شد تا اینکه روز موعود نزدیک شد ... تمام فکر و ذکر فرزانه درس و موفق شدن بود. وقتى به یادش مىآمد که شاید چون سال گذشته ... اما نه گذشته ها گذشته, مطمئنم که این دفعه دیگر موفق مى شوم.)) تحول و استحاله اشخاص داستان باید بر اساس پایه و اصولى قابل باور پى ریزى شود نه اینکه با هر نصیحت و دلدارى, آدم خفته ما عوض شده و به فردى مثبت و درسخوان بدل بشود. ناامیدى, بى علاقگى به درس و سستى و کاهلى باید جزو لاینفک زندگى فرزانه بعد از رد شدن از کنکور بشود و سپس خود دختر, طى یک حادثه و نه یک پند و اندرز مستقیم! به این نتیجه برسد که براى پیشرفت در زندگى احتیاج به مطالعه و تحصیل دارد; پس دست به کار بشود و به خاطر خودش و آینده اش درس بخواند نه اینکه صرفا به خاطر دلسوزى مادر و دعاهاى او درس بخواند و در کنکور قبول شود. منتظر داستانهاى خوب شما هستیم.موفق و پیروز باشید.