رفیع افتخار
مــادر گفت: ((یا صدیقه طاهره!)) اشکهایش را با گوشه چاد نمازش پاک و سجاده اش را جمع کرد.
بابا از همان جایى که نشسته بود, پرسید: ((چیه؟ ... خوشحالى, هان!)) ـ آره, زیاد, خیلى زیاد, مگه شما نیستید؟
بابا جواب داد: ((چرا اما ... )) و جمله اش را ناتمام گذاشت. به من نگاه کرد که گوشه اى از اطاق نشسته بودم و شش دانگ حواسم به حرفهایشان بود.
مادر حرف را عوض کرد: ((یادم باشد دو نازبالش با خودم بیاورم.)) ـ ناز بالش؟
زدم از اطاق بیرون. توى حیاط درخت بیدمجنون ((آتقى)) قد برافراشته بود. شاخ و برگش با نسیم ملایمى تکان مى خوردند.
مادر مى گفت این درخت ((آتقى)) است. او که نبود من انیس و مونسش بودم. کارى مى کردم احساس تنهایى نکند. بیدمجنون شاخه هایش را تا وسطهاى کوچه رها کرده بود. رشید بود و سرسبز.
یک روز پرسیده بودمش:
ـ آتقى که دنیا اومد تو بودى؟
ـ اومدم! ـ مى دونستى درخت او مى شى؟
ـ از کجا مى دونستم؟ خب اولى بود و نازدانه! به پوست تنش دست کشیدم:
((مادر مى گه متولد که شده, قد وزنش توى حرم شیرینى پخش کردیم.)) ـ یادم مىآد.
یک بار به او گفته بودم:
ـ مى دونى چیه؟
ـ نه! ـ هر دفعه اى نگات مى کنم یاد یه چیزى مى افتم.
ـ منو؟
ـ بله, خود تو رو! ـ یاد چى؟
ـ یاد چشاى ((آتقى)).
به بید که نگاه مى کردم چشمان محجوب ((آتقى)) در ذهنم شکل مى گرفت. چشمهایى که مظهر ملاحت و زندگى سعادتمندانه بودند. به درخت نگاه کردم. نسیم ملایم به مانند انگشتهایى نوازشگر بر شاخ و برگش مى وزید.
هوا ملس و دلچسب بود. بوى نوروز مىآمد. از فکر عید و عیددیدنى شادى در دلم ریشه مى دوانید و همه وجودم را در بر مى گرفت. پایش نشستم.
ـ چیه؟ ساکتى! ـ مى دونى چند روز دیگه عید مى رسه؟
ـ نه, نمى دونستم, اما خوب, حدس مى زدم.
ـ از کجا؟
ـ خانه تکانى که مى شه عید نزدیکه.
ـ مگه درختا هم مى فهمند؟
نکنه بو مى کشن؟
ـ هم مى فهمن, هم بو مى کشند و هم مى بینن ... سوال من چى شد, در چه حالى؟
ـ خیلى خیلى خوشحالم.
ـ پس چرا قیافه ات چیزى رو نشون نمى ده! با ترحم نگاهش کردم: ((من یکى که از خوشحالى در پوستم نمى گنجم. واسه تو ناراحتم نمى تونى همراه ما بیاى.)) ابروهایش را در هم کشید:
((مگه عیدى جایى مى رید؟)) ـ د همینه, ما عید مى ریم پیش داداش, اهواز.
حس کردم شاخه هایش تکان خوردند. سکوت کرده بود. حالش را مى فهمیدم. ((آتقى)) را خیلى دوست داشت. اما این چند ساله داداش تنها به جنگ فکر مى کرد و بس. دلداریش دادم:
ـ مى دونى, همه اش زیر سر من بود. آنقدر به جانشان نق زدم تا راضیشون کردم تعطیلات عید بریم ببینیمش.
ـ خوبه ... خوبه ... اون که وقت نمى کنه یه سر بیاد پیش ما! صداش مى لرزید.
ـ خوب دیگه, این داداش ما ازدواج هم که مى خواد بکنه, اول کار به زنش گفته ازدواج ما واسه رضاى خداست. زندگى ما توى جنگه و از این شهر به آن شهر رفتن و از این خانه به آن خانه شدن.
حرف مرا تإیید کرد: ((زندگى ساده و بىآلایش, همه چیز براى خدا)) اینها که یادش آمد کمى آرام گرفت.
ـ سلام منو بهش برسان. بگو درختت آرزو داره سالم و سلامت باشى.
ـ مطمئن باش اونم تو رو فراموش نکرده.
ـ حالا کى راه مى افتین؟
ـ فردا, صبح زود.
ـ خوش به حالت.
سبزترین شاخه اش را جدا کرد و بم داد تا به ((آتقى)) هدیه کنم.
نگاهش کردم. دو قطره اشک گوشه چشمهایش مى درخشید.
عطر تلخ بیدمجنون از نسیمى که مى وزید توى صورتم مى خورد. بلند شدم بروم.
یکهویى یاد حرف مادر افتادم. زیر لبى با خودم گفتم: ((ناز بالش, واسه چى؟
نازبالش به چه دردى مى خوره؟)) بیدمجنون پرسید: ((چیزى گفتى؟)) ـ داشتم مى اومدم پیش تو, مادر گفتش یادم باشه دو نازبالش همرام بیارم. به نظر تو منظورش چى بود؟ لبخندى بر لبانش نقش بست اما چیزى نگفت. همان طورى توى فکر راه افتادم طرف اتاقم تا لباسهایم را جمع و جور کنم.
دشت وسیع را که تا بى نهایت گسترده بود تماشا مى کردم. از شهرهاى جنگى و جبهه پیش خودم خیالهاى پردامنه اى پرورانده بودم. سپیده که زده بود راه افتاده بودیم. ماشین بابا مى رفت و ما نزدیک و نزدیکتر مى شدیم.
داداش پیش ما نبود اما یاد و نامش همیشه در خانواده ما بود.
فکر و روحیه او چون چراغى فروزان بر بالاى سر ما در اهتزاز بود. هر چند که فرسنگها از ما دور بود, اما ما وجودش را همیشه در کنار خود حس مى کردیم.
یاد سالهاى گذشته افتاده بودم.
لباسهاى نوى خودمان را مى پوشیدیم, آجیل مى خوردیم و تخمه مى شکستیم. تلویزیون مى دیدیم و به سینما مى رفتیم.
تفریح مى کردیم و از جرینگ جرینگ صداى پولهاى عیدیمان لذت مى بردیم.
مادر مى گفت: ((کاش این محمدتقى دست زنش را مى گرفت لااقل این چند روزه عیدى مىآمد مشهد ببینیمشون.)) و به قول خودش چشم براهشان مى ماند. اما ته دلمان مى دانستیم داداش جنگ را از هر چیزى مهمتر مى داند و نخواهد آمد.
اما, حالا چى, داداش نمىآمد; ما مى رفتیم او را ببینیم. او ما را از مشهد به اهواز مى کشاند. چه خوب! احساس غرور مى کردم. جاى راحتمان را گذاشته بودیم و به شهرى مى رفتیم که بمباران مى شد و به آن موشک مى زدند. من تا آن زمان بمب ندیده بودم. یعنى بمب واقعى! یعنى مى شد تا ما اهواز بودیم, هواپیماهاى دشمن بمب مى انداختند؟
کم کم فکرم خیز برمى داشت و خودم را مى دیدم هواپیمایى از دشمن را ساقط کرده ام.
ما توى خانه نشسته بودیم و حرف مى زدیم. داداش نبود. صداى غرش هواپیما مىآمد.
معطل نکردم. مسلسل را برداشتم و به طرف پله هاى پشت بام دویدم.
خودم را به پشت بام مى رسانیدم که صداى مادر مىآمد; فریاد مى کشید:
((یا حضرت عباس! کجا مى رى؟
چى کار مى کنى؟)) هواپیما درست بالاى سرم بود. خلبانش را مى دیدم. داشت هدف گیرى مى کرد. داشت بمبهایش را روى سر مردم مى ریخت. مسلسلم را بالا بردم و به سمتش شلیک کردم.
گلوله ها بر هواپیما نشست و سوراخ سوراخ شد. هواپیما منفجر شد.
سراپا شوق بودم. در نبود داداش من کار او را انجام داده بودم. بعد, همه از من و شجاعتم مى گفتند و خلاصه قهرمان شده بودم.
بابا مى گفت: ((اینم سر نترسى داره, به محمدتقى مان رفته)). و مادر با خنده و خوشحالى مى گفت:
((خوب البته, فرزند حلال زاده به برادرش مى ره!)) مرا مى گویید, خودم را زده بودم به آن راه که یعنى به حرفهایتان گوش نمى دهم.
اما پیش خودم چنان باد کرده بودم که آن سرش ناپیدا بود. توى دلم خدا خدا مى کردم باز هم تعریفم کنند. همین که مى دیدم با داداش مقایسه ام مى کنند غبغب مى گرفتم و حظ مى کردم.
در عرش اعلا سیر مى کردم که صداى بابا مرا از قهرمان بازى بیرون آورد: ((ما که داریم مى ریم اما بعید مى دونم بتونیم محمدتقى را ببینیم. این محمدتقى که من مى شناسم الان خط اول جنگه.)) اى داد و بیداد! یعنى ما داداش را نمى دیدیم؟ دلم براى او خیلى تنگ شده بود. دوست داشتم ببینمش و حرفهاى بیدمجنون را بهش مى گفتم.
راستى خیلى بد مى شد, به درخت قول داده بودم شاخه اش را به داداش بدهم. خود منم دنیایى حرف داشتم که برایش بگویم.
دلم بدجورى گرفت. شیشه ماشین را پایین دادم. هواى خنکى خودش را داد تو و مهربانانه بر سر و صورتم نشست. در همین حال یاد نازبالش افتادم. نمى دانم چرا! اهواز بودیم. من که مدام شعله هاى خیالم به طرف داداش و اهواز و جنگ پر مى کشید.
اهواز را دیده بودم. نزدیک شهر, آفتاب بهار زودرس با حرارت مطبوعش به ما خوشامد گفته بود و من دریافته بودم شهر همیشه غرق عطرى است که از شهیدان جنگ مىآید.
بعد به خانه داداش رفته بودیم و من با همان نگاه اول دریافته بودم که داداش و زن داداش چیزى ندارند به جز آنچه به آن احتیاج دارند. وسایلى مختصر! ساده و بىآلایش زندگى مى کردند و خیلى سعادتمند بودند. همان طور که بابا پیش بینى کرده بود داداش در خط مقدم بود.
و اینک من دانسته بودم که چرا مادر نازبالش همراه خود آورده بود. داداش و زن داداش روى تنها دو پتو مى خوابیدند. بالش او اورکتش بود و بالش زنش چادرش.
حالا شب است. من سرم را روى نازبالش گذاشته ام و به آسمان نگاه مى کنم. آسمان پاک و روشن و غرق ستاره هاى درشت است.
ستارگان چون قطعات الماس گونه مى درخشند. چشمهایم را مى بندم و مى گشایم.
ستاره ها پایین آمده اند. پایین پایین. فکر مى کنم ستارگان به من چشم دوخته اند.
بهتر نگاه مى کنم.
مدام ستاره اى مى افتد. نازبالش را از زیر سرم برمى دارم و به جایش اورکت داداش را مى گذارم.