رفیع افتخار
این همایون, دوست قدیم ندیم من نیز در زمره همین هایى است که مى گویم. با سن و سال بالاى سى و شقیقه هاى رو به خاکسترى, سخت هوادار تز ((سرى که درد نمى کند)) بوده و دفاع جانانه اى از تنهایى و تنها زیستن مى کرد.
ناگفته نگذارم ایشان به لحاظ تمول و کسب و کار, بى رو در وایسى ذره اى کمبود نداشته و بالکل از سلک جوانانى نمى باشند که آه و ناله و فغانشان از زور بى پولى و ندارى به هوا بلند است و حساب کتاب که مى کنند درمى یابند که با این هزینه ها و تورم, اى, شاید در سن شصت و پنج بتوانند به خواستگارى بروند! نخیر, این همایون ما از صدقه سرى ارث و میراث و فلان و بهمان و یکى یکدانگى, وضعش توپ توپ بوده و اگر که به عضویت باشگاه سرى که درد نمى کند درآمده, خود داراى حکمتها مى باشد.
این رفیق شفیق در ارتباط با ازدواج داراى نظریاتى بس مشعشع بوده و صد البته از موضع خود عدول نمى فرمودند. اجازه مى خواهد بى معطلى اما به طور اجمال به شرح و بسط طرز فکر ایشان بپردازم. همایون خان مى فرمودند:
آدمیزاده یا پسر است یا دختر.
چنانچه خورد و بچه پسر شد, مجبورا باید کار کند و عرق بریزد تا لقمه نانى به چنگ آورد و وصله شکم خود و زن و بچه اش کند. این آقاى پسر, لاجرم صبح تا شب بکوب کار مى کند و خسته و کوفته که آمد خانه تازه غر و لندها و نق نوقهاى زنش را باید گوش کند و طومارى از خطاهاى سرزده و نزده بچه ها را. (که اگر خطاها بخشودنى نباشند تنها راه پیش پایش این است که با همان حال و احوال بلند شود و چند تا مشت و لگد و پس گردنى حسابى با دندان قروچه نثار بچه هاى تخس بنماید; از براى اینکه تربیت صحیح و اصولى را فرا گرفته و از اصل و اساس سرشان بشود تربیت یعنى چه!) و دوباره صبح على الطلوع دست پاچه و هول هولکى از خواب برخیزد و روانه کسب و کار شود و این آدم پسر یک روز چشمش را باز مى کند و مى بیند اى داد و بیداد خواستگار براى دخترش دم در معطل مانده و یا بدتر از آن باید براى پسرش به خواستگارى برود. خودمانیم, در این هیرو ویر آیا کسى از این آدم پسرشده فلک زده مى پرسد, بدبخت بیچاره تو خودت از زندگى چیزى فهمیدى؟ نه والله.
القصه, گیریم این آقا صاحب دخترى است. دخترى که با هزار دنگ و فنگ و مکافات بزرگش کرده, مواظب رخت و لباسش بوده, مواظب رفتار و کردارش بوده, مواظب بوده دست از پا خطا نکند و دهها جور مواظبت دیگر. حالا بى هوا یک مرد سبیل از بناگوش در رفته با نیشهاى باز روبه رویش مى نشیند و مظفرانه از او مى خواهد دو دستى دخترش را تقدیم کند و تازه, کلى هم منت بارش مى کند که شانس آورده اى من سر و کله ام پیدا شد و گرنه کى حاضر مى شد داماد تو بشود؟
خلاصه, بعد از اینکه مشتى خرج و مخارج روى دستت مى گذارند و مى روند پى هواى دلشان و پشت سرشان را نیم نگاهى هم نمى کنند; انگار نه انگار که تو زمانى دخترى داشته اى. اما, چرا, در صورت بروز حوادثى از قبیل دعوا و مرافعه و کتک کارى و زبانم لال, طلاق, دوباره صاحب دخترت مى شوى و دنباله آن بدبختى و گریه و زارى و کوفت و زهر مار که خودتان بهتر به عواقب کار واقفید.
و اما اگر پسر داشته باشى, بعد از سپرى کردن دورانى سراسر مبارزه از براى تإمین مخارج مدرسه و دبیرستان و احیانا دانشگاه و زمین خوردنهاى فت و فراوان از سر و گوش جنباندن و سبز شدن تارهاى مو بر پشت لب و صورت, فى الفور شستت خبردار مى شود که هى, تا آقا کارى دستش نداده باید آستینها را بالا بزنى.
بنابراین چند صباحى از کار و زندگى مى افتى و به هر سوراخ سنبه اى سر مى کشى تا دخترى نجیب و خوش بر و روى پرآب و رنگ و خوش اخلاق و خانه دار و کدبانو و خوشنام و قانع و خانواده دار مجهز به جهیزیه سطح بالا و قس علیهذا پیدا کنى. بعد با صد تا دوز و کلک و چرب زبانى و تملق و چاپلوسى سر خانواده دختر را شیره بمالى که پسرت خانه ندارد, خب نداشته باشد, ماشین ندارد, خب چه عیبى دارد مگر, بیکار است, خب باکار مى شود, تحصیلات ندارد, خب هم زن مى گیرد و هم درسش را مى خواند. (بگذریم که توى دلت مى گویى این پسره وقت بى زنیش از درس و مشق فرارى بوده; حالا که به کورى چشم دشمنان مى خواهد زن بگیرد الحق و الانصاف سفت و سخت به درسش مى چسبد و هرهر مى خندى!!) چه دردسرتان بدهم. براى هر چیزى دلیلى مى تراشى و در حالى که از این همه چاخان پاخان عرق از سر و کله ات پایین مى ریزد, منتظر عبور از مرحله سخت و نفس گیر مهریه بران مى مانى. در این زمان است که تو و باباى دختر همچون دو گردو هماورد, با کمال قدرت زل مى زنید توى چشمهاى هم و در کمال دقت موقعیت سنجى مى کنید و منتظر مى مانید و البته دست آخر این باباى دختر است که ضربه را با شقاوت فرود مىآورد و مبلغى را مى گوید که همچون نیزه اى در قلب تو مى نشیند و برق از کله ات مى پراند. از طرف دیگر, تو خوب مى دانى حریف نباید به نقطه ضعفت دست یابد; چرا که بر تو مسلط و چیره خواهد گشت.
بنابراین به هر مصیبتى شده خون را به رگهایت برمى گردانى و وقتى رنگ و رویت حالت عادى به خود گرفت, به انواع و اقسام حیل متوسل مى شوى تا رضایت بدهند و از آن مبلغ بکاهند. پرواضح است براى رسیدن به این هدف داد مى کشى و با رگهایى متورم شده, چهره اى غضبناک به خود مى گیرى, قهر مى کنى و الکى نشان مى دهى این وصلت با این مبلغ سر نخواهد گرفت. گردن کج مى کنى و قیافه آدمهاى مفلوک و بدبخت بیچاره را به خود مى گیرى و مى گویى ندارم, از کجا بیاورم و خلاصه انواع و اقسام فیلمها را بازى مى کنى تا که در نبردى حماسى و سخت پیروز مى شوى و بله را مى گیرى. هر چند چون جا در جا به یاد مرحله بعد یعنى خرج مخارج عروسى مى افتى عزا مى گیرى, اما خوب چاره چیست؟
با هزار قرض و قوله عروسى را راه مى اندازى و دستشان را توى دست هم مى گذارى در حالى که بهتر از همه مى دانى دستى دستى یک نان خور دیگر براى خودت تراشیده اى. اما مطمئنا اگر پسرت دستش به دهانش برسد بعد از باى باى شب عروسى و ماه عسل را دیدن و چشیدن, ننه بابا را مى بوسد و پاک مى گذارد کنار و چه بسا اگر به حال خودش رهایش کنى اسم و فامیلش را هم عوض مى کند.
اما اگر دختر باشى, قبل از زاییده شدن از شکم مادر و سرازیرى به این دنیا, اول از هر چیز باید سفت و سخت نگران حال و احوال و دینگ و دال و رنگ و رخسارت باشى که آیا مورد پسند واقع خواهى شد یا خیر؟
اگر خیر (که خدا نصیب گرگ بیابان نکند) بدا به احوالت, ترشیده مى شوى و هم شإن و ردیف سرکه در حساب خواهى آمد و چپ و راست سرکوفت و طعن و لعن نثارت مى شود و در این صورت مگر خود خداوند ارحم الراحمین دلش برایت بسوزد و گره از کارت, که نه, گره از لب و لوچه و چشم و ابروى توى بخت برگشته بگشاید و به دل یک جوان چون خودت بى ریخت و قیافه بیاندازد تا به خواستگاریت بیاید و چنانچه از مواهب قد و قامت و پریچهرگى بهره مند باشى, واضح است نانت توى روغن است و گر و گر جوانهاى پولدار و خوش پوش دور و بر خانه تان مى پلکند و براى خواستگارى, پاشنه در را از جاى در مىآورند و تو هم عیش دلت نه که نمى دانى چه خبر است; د هى ناز و قمیش مىآیى و شق گردن مى کنى که این را نمى خواهم و آن را نمى خواهم.
اما کجاى کارى, بالاخره به دام مى افتى و گیر یک پدر آمرزیده اى مى افتى و بله را تحویل مى دهى.
حالا بگذریم از چند روز یا چند هفته اول که هنوز داغ کارى. بعد باید بیفتى پى کار و زمین ساییدن و رفت و روب و آشپزى و تا چشم هم مى گذارى مى بینى هیچى نشده دردهاى وحشتناک زایمان از چپ و راست برایت مىآیند و تو باید به خودت بپیچى و جیغهاى وحشتناک بکشى تا با سلام و صلوات بچه قدم رنجه فرماید.
بعدش که روشن است باید حرص و جوش بخورى تا مریض نشود و شیرت را قلفتى سر بکشد و مدام کهنه اش را عوض کنى و هزار درد بى درمان دیگر تا اگر دلش خواست بزرگ شود, اگر هم دلش نخواست که ...
ناگفته نباشد یک چشمت هم باید مدام رد شوهره را داشته باشد که فیلش یاد هندوستان نکند و یک روز ببینى هوویى در بالاى سرت جولان مى دهدت و چه کلاه گشادى سر توى نادان و چشم و گوش بسته دست و پا چلفتى گذاشته است! آن وقت است که یا باید بسازى و بسوزى و خون جیگر بخورى و یا طلاق بگیرى که دیگر آبرویى پیش ننه و بابا و فک و فامیل و در و همسایه ها نخواهى داشت.
د حالا تو, هى توى سرت بزن که: ایها الناس به خدا من بى تقصیرم. کى که گوش بدهکار این حرفهاست! همه متفقا مى گویند چشمت کور و دندت نرم; مى خواستى طلاق نگیرى. زن با لباس سفید به خونه بخت مى رود باید با کفن برگردد. اصلا تو که مى خواستى طلاق بگیرى, از همان اول ازدواج نمى کردى. و الى آخر.
بله, به این ترتیب همایون خان با هزار دلیل و برهان ثابت مى کرد همان بهتر آدم از اول, طوق ازدواج را به گردن نیانداخته و براى خود آزاد و بى خیال بگردد و کیف دنیا را بکند.
القصه, بگذریم, اینجانب تمام و کمال از ازدواج همایون مإیوس و نومید شده بودم تا که چند روز پیش ایشان را در خیابانى به همراه خانمى سنگین و رنگین مشاهده نمودم. با تعجب پرسیدم:
ـ همایون جان, تو که آبجى مابجى نداشتى. یا که بود و ما بى خبر بودیم؟
همایون سرش را خاراند و با کمى خجالت گفت:
ـ آبجى چیه, عیال بنده س! و چون دید دارم از تعجب شاخ در مىآورم افزود:
ـ بعله برادر, این شترى است که در خونه همه مى خوابه. تا جوانى مى توانى حسابى گرد و خاک و هارت و پورت کنى, اما در اصل کى گفته و کى شنیده؟!