سفر به کوى دلدار
اسمإ خواجه زاده
در افکار خویش فرو رفته ام و در دریایى از اندیشه ها غرق گشته ام که ناگاه ندایى مرا به خویش مىآورد, طنین دلنشینى است که مرا به رفتن مى خواند و در اعماق وجودم ریشه مى دواند و مرا به سوى برترین سفرها سوق مى دهد. برمى خیزم تا براى سفرم وضو بگیرم چرا که در میعادگاه نور, آنان را که بى وضو هستند راه نمى دهند; اگر به آنجا مسافرت کنى,خواهى دید که در ابتداى شهر نوشته اند: ((ورود بى وضوها ممنوع.)) آماده سفرم; برپهناى زمین و به سوى قبله خورشید راه مى افتم.
اذان و تکبیره الاحرام, دعاى ابتداىراهم است. من هنوز در ابتداى راهم, مسافت زیادى را نپیموده ام; اما, این ابتداهم, آغازى است زیبا بر انتهاى سفرى که در پیش دارم; سفرى که مقصدى جز محبوب نمى شناسد و اگر براى او نبود, اصلا سفرى شروع نمى شد.
((بسم الله)) را گفتم, در حالى که در انتهاى افکارم, تجلى زیباترین اله نقش بسته است; او که نامش زینت بخش آغاز کارهاست.
((الحمدلله رب العالمین)) را که مى گویم, سرزمین سپاس را گذرانده ام و گامى دیگر به سرمنزل مقصود نزدیک مى شوم. ((الرحمن الرحیم)) تابلوى زیبایى است که نگاه چشمانم را در خود حل مى کند. چه زیباست این تابلو که رنگ آبى اش, آرامش بخش قلبم است. ((مالک یوم الدین)) را که مى گویم, به املاک خصوصى اى وارد مى شوم که هر چند اذن دخول و گذشتن دارم اما باز هم من آن را با دلهره و اضطرابى همراه با ترس مى گذرانم; اما, در این زمان با یاد انتهاى سفر, جانى دیگر در رگهایم جارى مى شود. ((ایاک نعبد و ایاک نستعین)) را که مى گویم گام پنجم را برداشته ام, لکن هنوز در ابتداى این جاده زیبایم. تا منزل یار هنوز راه باقى است. ((اهدنا الصراط المستقیم)) مرا از خطرات آگاه مى سازد و زنگ هشدارى است براى من. گام هفتم را که برمى دارم; ((صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین)) زمانى است که قدم اصلیم را در این راه به پایان رسانده ام.
به خانى رسیدم که ساکنان آن مهربان و صمیمى مرا در جمع خویش پذیرا شدند و چه صمیمانه بود سفره نیازمان; هر کس بر روى آن چیزى مى گذاشت, عطر این نیازها مرا مجذوب کرده بود و من دانستم که اینها همه محصولات خود آن دیار است; چه دیار زیبایى! باید حرکت کنم و گرنه دیر به مقصد خواهم رسید; آغازگر آغازم یادى دیگر از محبوب بود که بر زبانم جارى شد. ((قل هوالله احد)) را زمزمه مى کنم و در ذهنم یکتایى معشوق جاى مى گیرد و با تإمل در مى یابم که چه محبوب یگانه اى را براى خویش برگزیده ام.
((الله الصمد)) ادامه این نغمه عاشقانه است و من با زمزمه آن, بى نیازى یگانه وجودم را مى فهمم و خوشحال مى شوم از اینکه توانسته ام در سرزمین نیازمندیهایم راهى به سوى خانه یار بیابم; همانجا که سفرم را براى او آغاز کردم. ((لم یلد و لم یولد)) انتهاى این ترنم بود و چه عارفانه به پایان رسید.
به سرزمین رکوع کنندگان رسیده ام. من نیز به یمن همدلى و همرنگى با آنان به رکوع مى روم و برمى خیزم, چه عاشقانه رکوعى است در برابر قبله یار و چه زیبا.
ذکرى است پس از رکوع; به من آموختند این ذکر را و من آن را بر صفحه اندیشه ام حک کرده ام. ((سمع الله لمن حمده)); با شادى هر چه تمامتر به امید شنیدن لبیک بر نداى وجودم, ادامه سفر را در پیش مى گیرم.
پس از اندکى راه رفتن به سرزمین نورانى اى مى رسم; به پرس و جو در باره این وادى مشغول مى شوم. دریافتم که این شهر را, شهر ساجدان مى نامند; در ابتداى این شهر, سجده اى واجب است; برمى گردم و در آغاز شهر, سجده اى به جاى مىآورم; به راه مى افتم و به مسجد زیباى شهر مى رسم; مسجدى با اطاقهاى بلند, کاشیهایى به رنگ آبى آسمانى, فرشهایى از نور, محرابى با عطر نیایش و گلدسته هایى از عرفان. قبل از خروج از مسجد, سجده شکرى به جا مىآورم; صحن مسجد در تلالو چراغهایى که آویخته اند روشن شده است; آب حوضى که در وسط صحن است, مى درخشد. انگار که ستارگان نزول یافته باشند تا آب زلال آن را, درخشان کنند. گلهایى که در باغچه مسجد کاشته شده, هر عابرى را به سوى شمیم دلنواز خویش مى کشاند. من باید راهم را ادامه دهم, اما شب هنگام است و ناگزیر من باید بمانم. ظلمت شب در راه, مانع ادامه سفر من است; من در شهر ساجدان مى مانم, آنان با چهره هایى شاد مرا پذیرا مى شوند و من در خانه بزرگ این شهر, میهمان مى شوم. همه به خواب رفته اند, من در اندیشه غلبه بر دیو این دیارم; او که در هر زمان به دنبال راهى است تا به داخل شهر نفوذ یابد ولى راهى پیدا نمى کند چرا که دیوارهاى ایمانى آنان, گرداگرد شهر را محفوظ کرده است.
از این اندیشه مى گذرم. تا سرمنزل معشوق به اندازه یک روز راه در پیش دارم, دفترچه یادداشتم را درمىآورم و شرح سفرم را یادداشت مى کنم, آنچه را که در راه دیده ام, همه و همه را با جزئیاتش بر صفحه کاغذ حک مى کنم, نوشته هایى را که در راه به نگارش در آورده بودم, تکمیل و جمله بندى مى کنم و کاستیهاى آن را از بین مى برم و پس از آن به یاد راهى که گذراندم مى افتم:
لطافت هوا که نسیم خود را چون کودکى آموزش دیده بر روى چمنزارها و بوستانها به رقص در آورده بود, بلبلانى که بر فراز سرم چرخ مى زدند و آواز مى خواندند و شور و نشاطى دیگر به من مى بخشیدند, باغهایى که سر راهم بود, شهرها و مردمانى که دیده بودم, همه صمیمى و خونگرم, مهمان نواز و دلگرم به زندگى, خانه هایى که به شکل بید مجنون معمارى شده بودند و زیبایى دیگرى را همراه با صنوبرانى که در اطرافشان بود, به طبیعت مى بخشیدند. یادآورى شهرها برایم جالب است و من, دوباره به آنها مى اندیشم, چقدر تعدادشان کم بود, همه در سایه خلوص زندگى مى کردند, آه! چه آرامشى! در این افکارم, که احساس مى کنم خواب مرا مى رباید ...
با طنین صداى مهربانى برمى خیزم و درمى یابم که دیشب هنگام مرور خاطراتم به خواب رفته بودم ... باید حرکت کنم, راهى تا مقصد و سرمنزل محبوب نمانده است; باید تعجیل کرد. راه مى افتم; با کوله بارى از همان ترنمهاى دوست داشتنى دیروز که در کوله بارم بود; با هدیه اى که از ساکنان شهر ساجدان گرفته ام, ره توشه قنوت که چون گل معطرى است و براى ادامه سفرم به من هدیه داده اند; از آن هم استفاده مى کنم; فقط نیم روز تا مقصدم مانده; از خوشحالى در پوست نمى گنجم; از ذوق سرشارم, در راه, هر که را مى بینم, سلامى نثارش مى کنم; چه آنان که مشغول کارند و چه آنان که غرق در افکارشان بدون توجه به اطراف راه مى سپارند; این رفتار من, همه حتى شقایقهاى دشت سر راهم را هم به تعجب وا مى دارد و این را از پچ پچهایشان مى توان دریافت.
خانه یار پیداست, آذین بندیش با گلهاى لاله و چراغانیش با چراغهاى محبت, آن را از خانه هاى دیگر متمایز مى سازد.
معبودا! به سرمنزل محبوب رسیدم; چقدر خوشحالم; بر سر در خانه اش دو سجده شکر به جا مىآورم و به درون خانه اش پاى مى گذارم; اجازه داخل شدن هم که دارم; ساعت را که مى نگرم یادم مى افتد که باید برگردم, من چهار روز بیشتر وقت نداشتم. دو روزش را در آمدن سپرى کرده ام و دو روز هم باید برگردم; وقتم فقط اجازه شهادت دادن به عشق را مى دهد و بس. محبوب را یافته ام, به انتهاى سفرم رسیدم و اکنون باید باز گردم, اما نه! مى توانم شب را بمانم; وقتى است براى بودن و باید استفاده کرد, هر چند شب هنگام در خانه یارم و باید آسوده سر بر بالین بگذارم, اما من که سرمست از شوقم, چگونه مى توانم خواب را به چشمانم راه دهم, تا صبح خوابم نمى برد; انگار که در آن شب طایران سبکبال آن باغ, فارغ از غمها ذوق آوازخواندنشان گل کرده بود که تا صبح طراوت صدایشان همنشینمان بود, از درون پنجره, گلهاى لاله عباسى زیباتر از دیگر گلهاى همنوع خویش چهره گشوده بودند, چه سرزمین باطراوت و پربرکتى.
کم کم صبح سایه خویش را بر چهره زمین مى گستراند, باید برخیزم, سفرى دیگر اما شادابتر از گذشته, من تا انتهاى مقصد خویش راه رفته بودم و سرمست و خوشحال از عروجى اینگونه که توانسته بودم گستره بالهاى یاد محبوب را بر سر خویش بیابم.
یار هنگام آمدن تسبیحى به من مى دهد تا در راه بر خویش فایق آیم, چه زیباست تسبیحات بلورین یارم.
راه را مى سپارم, با گفتن تسبیحات و با گذشتن از همان شهرهاى راکعین و ساجدین اما این بار با شوقى دیگر از وصلى دیگر.
به انتهاى راه نزدیک مى شوم, در انتها, شهادت دادن دیگرى را جارى مى سازم و سلام خداحافظى از این سفر را بر زبانم جارى مى سازم.
چه زیبا سفرى بود, اى کاش هرگز به وادى سلام بر خداحافظى, نمى رسیدم; اما باز هم مى توانم به این سفر بروم, جاده اش هموار است, سنگلاخ و کلوخى ندارد, بیابانى نیست, هزینه اى جز عشق نمى خواهد, پس دیگر چه مى خواهم؟ ره توشه نیازم را براى سفرى دیگر در گوشه اتاقم مى گذارم و با صلابت نگاه دعا, براى مدتى کوتاه, با اذان نمازم وداع مى کنم.