نویسنده

قصه هاى بى بى (9)
آینده فریدون

رفیع افتخار

 


 


لیچ عرق بودم. ظهر گرماى ناجورى بود. از گرما حسابى کلافه شده بودم. نور سوزان خورشید مستقیم به کله آنهایى مى تابید که از خانه شان زده بودند بیرون و به هر دلیلى راه افتاده بودند توى کوچه خیابانها.
تخته شلنگ برمى داشتم تا زودتر خودم را به اتوبوس شرکت واحد برسانم. خسته و کوفته از کار روزانه ام برمى گشتم. خورشید چنان مستقیم مى تابید که بى اغراق از شدت گرما همه چیز را مات مى دیدم. با جان کندن و به امید زودتر رسیدن به مقصد, یعنى اول اتوبوس واحد و بعد خانه, قدم برمى داشتم.
در آن حال پیش خودم حساب مى کردم اگر منم ماشین داشتم, آن هم از نوع ماشین کولردار و آخرین مدل, کولرش را روشن مى کردم, روى صندلى نرم و راحتش لم مى دادم, فیگور مى گرفتم و اصلا عجله اى هم نداشتم که زودتر به خانه برسم و زیر کولر باد باد شوم.
آرام و آسوده مى راندم و هر از چند گاهى نگاهى سرسرى و از سر سیرى به آدم هاى مفلوک بخت برگشته بى ماشین که در خیابان لیچ عرق بودند; و خودشان را مى خواستند هر چه زودتر به اتوبوس خط برسانند مى انداختم و چون آدم دلرحیمى بودم دلم برایشان مى سوخت.
اما چون نمى توانستم سوارشان کنم ـ اولا اگر سوار ماشین من مى شدند که آنها هم مثل من ماشین سوار مى شدند دوما که ماشین من از آن نوع ماشینها نبود که هر کس هوس کرد سوار آن شود. هر چه که نباشد سواره اى گفته اند و پیاده اى ـ بنابراین صلاح مى دیدم فیس و افاده هاى پشت فرمانم را طبق طبق داشته و نه تنها بشان محل نگذارم بلکه بى خیال راهم را ادامه دهم و زیر لبى بگویم: بعد از من دنیا نباشد! همین طورى که از زور گرما انواع و اقسام فکر و خیالهاى جور و واجور به مغزم هجوم مىآورد ناگهان خودم را ته صف دراز و بى سر و ته و چند ردیفه دیدم. حالا چه جورى ته صف قرار گرفته بودم خداوند ارحم الراحمین عالم و آگاه است! از شانس خوب اتوماتیک وار شماره نفر آخر صف نصیبم شده بود! نمى دانم شما هم جزو آنهایى هستید که از زور بى پولى و زور چیزهاى دیگر رفت و آمدتان با اتوبوس و مینى بوس است یا نه؟ چنانچه بقول معروف هم راسته و هم واحد باشیم مى توانید حالم را بفهمید زمانى که با آن آدمهاى منتظر و بى ماشین مواجه شدم.
با آن صف چند پشته, تازه اگر سر و کله اتوبوسى پیدا مى شد دو تا اتوبوس دیگر باید مىآمدند و مى رفتند تا شاید نوبت من مى رسید! خلاصه, حسابى کفرى شده بودم و براى اینکه کمى دلم خنک شود بیخودى توى دلم به شانس بدم بد و بیراه مى گفتم.
توى آن خیابان درندشت, اتوبوس که هیچ, محض رضاى خدا سوارى هم پر نمى زد.
اصلا همه ماشینها دست به دست هم داده بودند تا خورشید خانم دلى از عزا در بیاورد و باب کیفش سر و کله آدمهاى بینوا را تا مى خورند آفتاب مالى کند! از حرصم, پیش خودم حساب کردم لابد فردا قرار است یک ابر سیاه گنده بیاید جلوى خورشید را بگیرد و بى نورش کند. اینم لج کرده و نورهاى امروز و فردایش را با هم و درست وسط ظهرى به فرق سر خلق الله مى بارد و حسابى دق دلیش را خالى مى کند! بگذریم.
بى حوصله این پا آن پا مى کردم و با چشمانى نیمه بسته به انتهاى خیابان چشم مى دواندم و خدا خدا مى کردم زودتر اتوبوس خودش را برساند که صدایى به گوشم رسید.
مردى ژولیده و نخراشیده و سرتراشیده با لباسهایى کهنه و بى ریخت که زار مى زدند به تنش, در حالى که جعبه اى جوراب مردانه در دست داشت; مردم را اصرار و التماس مى کرد از جوراب هایش جفتى بخرند و لقمه نانى به او برسانند. جعبه جوراب هایش را به نوبت جلوى تک تک آدمها مى گرفت و قسم پشت قسم مى خورد که جوراب سیصد تومانى مغازه دویست تومن! خلق الناس را مى گویید, آن قدر تو هم و بى حوصله بودند که نیم نگاهى به مرد جوراب فروش و سر و وضعش نمى انداختند چه برسد به اینکه به خودشان زحمت بدهند جوراب هایش را وارسى کنند و یا احیانا چک و چانه اى بزنند.
قیافه و نگاهشان داد مى زد که: برو بابا تو هم دلت خوشه! توى این سر ظهرى بیکارى اومدى جوراب فروشى! از طرف دیگر, مرد جوراب فروش به مانند فرماندهان لشکرى که سان مى بینند با هر قدم بخت برگشتگان در صف را پشت سر مى گذاشت و جلو ـ در حقیقت به طرف عقب صف ـ مىآمد.
کم کم به من مى رسید که احساس کردم دلم بدجورى به حالش مى سوزد. روبه روى من که رسید تا آمد تعریف جورابهایش را بکند معطلش نکردم و یک دویستى خواباندم کف دستش و جورابى برداشتم. مى خواست تشکر کند و خدابیامرزى بگوید که نگاهمان به هم افتاد. چشم هاى سبزى داشت. چشم هاى سبز ...
چشم هاى سبز ... به نظرم رسید مى شناسمش یا جایى دیده امش. در همان حال احساس کردم لرزه نامحسوسى در صورت او که نمایانگر تصویر مبهمى از واژه آشنایى بود آمد و گذشت و سریع سرش را پایین انداخت و رفت.
جوراب در دستهایم بود. کجا او را دیده بودم؟ آیا آن چشم هاى سبز رنگ یادآور خاطراتى براى من بود؟ به فکر رفتم.
چشمهاى سبز رنگ, چشمهاى سبز رنگ ... آه! بله, درست است! باید خودش باشد. به یاد آوردم. او همان فریدون بود. فریدون با چشم هاى سبز رنگ معروفش. سالهاى دور را به یاد مىآوردم. بیست, سى سال پیش را. بله, درست است, خود او بود. این مرد جوراب فروش همان فریدون بود ...
از قدیم و ندیم گفته اند آدمها وقتى بار اول مى خواهند با فرد دیگرى آشنا بشوند که قبلا او را ندیده اند تا مى خواهند همدیگر را ورانداز کنند و چاق سلامتیشان گل کند و حال و احوالى کنند; اول کارى توى قیافه هم زل مى زنند, چشم توى چشم مى روند, خوب همدیگر را سبک سنگین مى کنند و بعدش که اشعه هایى سوزان از تخم چشمهایشان گذشت و دو سه تا نگاه محکم و آبدار رد و بدل کردند اول بسم اللهى چند اتفاق مى تواند رخ بدهد: یا اینکه دک و پوز طرف چنان مى زند توى ذوق و از خیر دیدن دوباره هم مى گذرند که هیچ, به تعبیرى واسه همدیگر شاخ و شانه هم مى کشند! یا اینکه با هم آشنا مى شوند ولى دو دل مى مانند و بى نتیجه سر مى جنبانند. نه میلى دارند دوست جون جونى باشند و نه که از همدیگر بدشان مىآید! خلاصه, بود و نبودشان یکى است.
اما دسته سوم آنهایى هستند که در همان نگاه اول مجذوب و شیداى هم شده و توى دلشان غرغر مى کنند چرا زودتر همدیگر را پیدا نکرده اند و هیچى نشده سفت و سخت مهرشان به دل هم مى نشیند و در صدر دوستان و آشنایان جا خوش مى کنند.
حالا اگر بپرسیم پدرآمرزیده ها چرا بد, چرا خوب, شما مگه جادو جنبل بلدید که فى الفور و با همان نگاه اول دستگیرتان مى شود طرف آدم بد جنسیه یا رفیق نااهلیه و یا ...
اما چون نمى توانند جواب درست حسابى راست و ریس کنند و تحویل ما بدهند قیافه حق بجانبى گرفته و مى گویند: چیکار کنیم, دست خودمان که نیست, نفهمیدیم چرا از همان نگاه اول ازش بدمان آمد و یا اینکه برعکس, با همان نگاه اول کشته مرده ش شدیم و ...
وقتى فریدون اینا مى خواستند اسباب کشى کنند و بیایند محله ما جاگیر بشوند, اولین بچه اى که اتفاقى سر راه فریدون سبز شد من بودم و خدایى اش از همان نگاه اول بدجورى ازش بدم آمد و دلم را زد.
چشم هاى خیلى تخسى داشت, چشم هاى سبزش پر از شر بود. کله اى تخم مرغى داشت و موهایش فرفرى و گونه هایش از صورت لوزى شکلش زده بود بیرون.
از نگاهش, همان اول خواندم رفیق بشو نیست و این را در همان چند روز اولى که اسباب کشیدند محل ما, خودش حسابى به در و همسایه ها فهماند و ناجنسیش را به رخ همه کشید. همه مى گفتند: واه واه چه بچه تخسیه! فریدون خان تنها کاکل زرى ننه باباش به حساب مىآمد و بعد از چهار تا خواهر بى زبان و بخت برگشته, ناسلامتى ته تغارى بود. ته تغارى بود که بود. به درک که بود. چرا مى گویم به درک که بود فوقش ننه باباش یک دنیا تبعیض و تفاوت مابین او و خواهرهایش مى گذاشتند و لوسش مى کردند; اما همین ته تغارى بدریخت و قیافه به پشتوانه ننه پسر ندیده اش, آزادانه, مثل شمر ذوالجوشن چنان بالاى سر خواهرها به عداوت و زورگویى و ظلم مشغول بود که خدا بگوید بس! آنچنان خواهرهاى بخت برگشته را آزار و اذیت مى رساند که دل ما و بقیه همسایه ها که هیچى, دل سنگ هم به حال دختران کباب مى شد.
ننه اش که نوکر و چاکر دربستش بود از آن ننه هاى قشقرق بپا کن کولى بازى بود که فکر مى کرد خدا تنها یک پسر توى این دنیاى به این بزرگى آفریده و آن هم بچه او, ((فریدون است)) که بعد از سالها التماس و نذر و نیاز بچه ش پسر شده است! خلاصه از آن ننه هاى پسر ندید بدید بود که یک فریدون مى گفت صدتا از دهنش مى ریخت! تا به یکى مى رسید سلام نکرده حرف فریدونش را پیش مى کشید و شروع مى کرد به تعریف و چه چاخان هایى! ننه فریدون پشت ابرو نازک مى کرد, شق گردن مى کرد و مى گفت: ((بچه م فریدون را دیدى, چشمم زیر پاش. خوشگلتر از بچه م تو دنیا پیدا مى کنى؟)) و ((چنان خوشگلتر)) را با ادا اطوار مى گفت و مى کشید که هر تنابنده اى طرف حسابش بود دلش مى خواست جوابش بدهد: ایش, حسرت به دل پسر ندیده و نداشته قشقرقى ...
بارى, گفتم که این فریدون از آن ذلیل مرده هاى تخس و شرور بود. بچه ها را اذیت مى کرد, شیشه در و همسایه ها را مى شکست, داد و فریاد مى کرد و براى خودش شده بود یکه بزن محل! تا که یکى جرإت مى کرد و جلویش مى ایستاد صداى بى ریختش را در گلویش مى انداخت, دهانش را تا آنجایى که مى شد مى گشود و نعره مى کشید.
آن وقت مثل اینکه پر ننه اش را آتش زده اند, خودش را مى رساند مثل دیو, تنوره مى کشید و آتش بیار معرکه مى شد. آدم فکر مى کرد تا فریدون توى کوچه پس کوچه ها پرسه مى زند او پشت در خانه کشیک مى دهد! تا مى خورد لیچار نثار آن بخت برگشته فلک زده و فک و فامیل بى خبر از همه جایش مى کرد و حسابى فحش مالیش مى کرد.
فریدون هم که میدان را فراخ و جاده را باز مى دید, در لحظه اى مناسب چشم حریف از نفس افتاده و فحش خورده را مى پایید و حال که مى دید کمر حریف زیر بار لنترانى هاى ننه در حال خم شدن است و سرش را پایین انداخته; چون موش خرما از پشت سر خود را به او مى رسانید دستش را لخ و سنگین مى کرد و قشنگ چسب گردنش مى خواباند پشت گردن.
صداى این ضربه ناگهانى مثل بمب در تمام محله مى پیچید. شترق! و آن بخت برگشته این ضربه را نوش جان مى کرد تا همیشه یادش بماند هر که با فریدون و ننه فریدون درافتاد برافتاد! پسره مفلوک که مى دید خودش را مسخره دست چه عجوزه هایى کرده و باباش هم حریف اینها نمى شود; در حالى که پشت گردن سرخ شده اش را مى مالید دمش را مى گذاشت روى کولش و فرار را بر قرار ترجیح مى داد! بارى, این فریدون تخس و ننر, جان همه را به لب رسانده بود و هنوز جغله اى بیش نبود که به پشتوانه ننه نادان و بى فکرش (این را همه اهل محل مى گفتند) از بابت بزن بهادرى براى خودش نامى در کرده بود. تنها یک چاقو کم داشت تا ضامنش را بکشد و به سر سلامتى ننه اش چاقوکشى کند و شکم یکى را سفره کند و یا سر ببرد و کف دست او بگذارد! آن روز, من سرم توى خانه گرم درس و مشقم بود که ناگهان صداى داد و فریاد و فغان امیر, داداش کوچیکه ام توى حیاط پیچید.
سراسیمه خودم را بش رساندم. با بغض و گریه و بریده بریده بم فهماند داشته اند فوتبال بازى مى کرده اند که جن هاى فریدون خان سراغش آمده و از دور خدا رسیده و نرسیده با قلدرى مى گوید: دلم نمى خواهد بازى کنید; بازیشان را بهم مى زند و تار و مارشان مى کند.
تا که این حرفها از زبان امیر بیرون پریدند خونم به جوش آمد. بىآنکه به عاقبت کار فکر کنم به کوچه پریدم! فریدون مثل لات هاى بى سر و پا دکمه هاى پیرهنش را تا سر ناف گشوده, دستها را به کمر زده و منتظر شر بود.
بچه ها را تارانده بود و حالا نفس کش مى طلبید.
جلو رفتم و در حالى که از زور خشم و عصبانیت دهانم کف کرده بود پرسیدم: ((چرا بازى را خراب کردى؟)) چشمهایش را برایم دراند و با زهرخند گفت: ((مى خواستم ببینم فضولم کیه!)) در جوابش گفتم: ((فضولت منم!)) و چنان خواباندم توى گوشش که صدایش در محله پیچید. فریدون که اصلا انتظارش را نداشت, برق از کله اش پرید و گیج گیج خورد. کمى که حالش جا آمد به عادت همیشگى, ننه اش را نعره کشان به کمک طلبید.
پر ننه را آتش زدند! مثل خروس جنگى خودش را به میدان رسانید, دستها را به کمر زده و دهانش را باز کرد: از یک طرف مثل نقل و نبات بود که فحش تحویل مى داد و از طرف دیگر قربان صدقه فریدون خوشگلش مى رفت! منم که حسابى آتشى بودم و حال خودم را نمى فهمیدم جلویش درآمدم. کار بالا گرفت و کم کم سر و کله ننه من و ننه هاى دیگر و بچه ها پیدا شد. الحق و الانصاف ننه فریدون یک تنه پانصد زن را حریف بود.
همه زنها را با حرف و لیچار مى شست و مى خورد و مى گذاشت کنار! او قبلا چنان از ننه هاى دیگه زهرچشم گرفته بود که از ترس آبرویشان زیپ دهانشان را مى کشیدند و کوتاه مىآمدند و به اضافه, از روى ناچارى, براى اینکه زودتر غائله بخوابد حق را به جانب او مى دادند. هر چند پشت سرش مى گفتند: اى عفریته لیچارگو! این دفعه اى هم هر چى ننه ها خودشان را آماده مى کردند که با تغیر و توپ و تشر به من بگویند: به چه حقى آرامش ننه فریدون را به هم ریخته ام و صداى خوشگل ننه را درآورده ام; که از دور دیدم بى بى دارد مىآید.
او را که دیدم یواش یواش خودم را کنار کشیدم و قایم شدم. با وجودى که از زدن فریدون دلم خنک شده بود و اصلا از این پسره بیعار زورگوى لوس خوشم نمىآمد, اما مطمئن بودم بى بى مرا از بابت دعوا سرزنش خواهد کرد.
او همیشه مى گفت آدم هاى عاقل که با هم دعوا نمى کنند ... اگر دو نفر را دیدى توى سر و کله هم مى زنند بدان حتما یا یکى از آن دو دیوانه است و یا هر دو.
حالا, اگر مى دید من دهن به دهن همچین آدمهایى شده ام ناراحتیش, ردخور نداشت. به هر حال, بى بى که آمد دعوا را خواباند و ننه ها را فرستاد سر کار و زندگیشان! بعد مدتى به من چپ چپ نگاه کرد اما سرزنشم نکرد. نمى دانم چرا; فکر مى کردم بى بى ته دلش خوشحال است از اینکه حق آن پسره زورگو راگذاشته ام کف دستش.
این بود و بود تا خداوند ارحم الراحمین دلش به حال اهالى محل سوخت و به دل فریدون اینا انداخت جل و پلاسشان را جمع کنند و از آن محل بروند تا ما هم نفس راحتى بکشیم و توى دلمان بگویم: آخیش, راحت شدیم! بعدها و دورادور مى شنیدم که فریدون خان حال و احوال خوب و خوشى ندارد و بالکل فراموشش کرده بودم تا که آن روز گرم ...