قصه هاى بى بى قسمت 10 پیش راه

نویسنده


  قصه هاى بى بى (10)
پایان سرى اول
پیش راه

رفیع افتخار

 

 

سایه هاى شامگاهى را با تمام وجود حس مى کنم. مى گویم حس مى کنم چرا که در مفهوم نهانى سالهاست در انتظارش مى مانده ام.
این شب نیز, شب, آرام آرام پوست زمین را مى شکافد, خود را مى پراکند و چون موجى عظیم سراپرده اى از نقشى دیگرگونه را وا مى نمایاند. با سادگى صرف, دهها فانوس فروزان را بر اوج به تلالو داشته و همت سترگ خود را در رهایى از آنچه با من, یعنى تنهایى, مشترک دارد; بدین گونه چون گنجینه اى از اسرار ناگشوده با سکوتى متراکم به کار مى بندد.
شب که بیشتر مى شود و سنگینى اش را کثیر و فزون, در زوایاى اجسام ـ در منظرى وهمآلود ـ مى گستراند, بیشتر و محض تسلیم نیشترهاى تخیلم مى شوم.
شب را, لذتى ابدى دیده ام که متعالى است و من در این تعالى, به تصاویر مرتب و درکى عمیق و قطعى از اجزا و حالات; در مقطعى که زمان سیر وقفه ناپذیرى از مفهومى به نام شب دارد, رسیده ام.
این ادراک به تمامى معنا و از وراى سرشت خیال انگیز آن, در میان نوعى انتزاع و تحیر, در لایه هاى ذهنیم مإوا گزیده است.
بدان گونه که دریافته ام این آشوب ذهنى با چشم اندازى دلپذیر در تمامى یافته هایم سارى است که سیلان آن بى وقفه ذره ذره در وجودم مى تراود و چون منشورى با وجه هاى بى شمار در هر انکسار, طراوت و تازگى ناشناخته اى را در ذهن مجذوب و مبهوت من ته نشین مى سازد.
تزاحم شب, به واسطه انفرادش, بر من که مى نشیند زوجیت بى واسطه اى از علقه و تعلق ابدى و کیفیتى غیر عادى ـ در وراى شناخت و حس اندیشه هاى عادى و کسالت بار ـ در گذار زمانى و رسیدن به پختگى برایم به همراه دارد و در این بى خودى و یکى شدن است که کاملا ـ که گذشته از وجودم ـ شب را ناب ترین صورت هستى و رویایى به حد اعلا منسجم مى پندارم.
شب را مى ستایم و لمس مى کنم وقتى ذره ذره مرا در بر مى گیرد و اوهام تیره و تار را از من مى زداید; خلوصى معنوى و کریمانه همراه با پختگى تام! ملازمى بى همتا با انس و الفتى جاودانه! این درک متقابل امکان همراهى و همدلى بى انقیاد با اجزا و ملحقات تصاویر مهیا گشته در ژرفناى شب را برایم فراهم مىآورد.
و اذعان بدارم تشدید برداشتم از نسیم شب, در لحظه اى به یادماندنى همچون نوازشى ابدى به اندیشه ام نقب مى زند و آن را پر و بال مى بخشد.
عطر شب, از جان اقاقیاى درختى, یاس سفید و شبدر و سبزه, اشتیاق عاجل مرا ـ از جایى که نشسته ام ـ هیجانى والا مى بخشد و گویى وجود سحر شده اى را نوچ مى کند.
زنجره ها, همنوا و اساطیرى سرودى زیر لب زمزمه مى کنند و من با گوش و چشم هاى عطش بار آنچه را شب, با روانى پرحرارت, با خود آورده, نه تنها مى بینم و مى شنوم بلکه ژرفناک حس مى کنم و به خوبى مى دانم سالهاست مإلوف موجودیت انفکاک ناپذیر این دنیاى پر از بیدارى بوده ام.
ترنم نسیم اوج مى گیرد و در فضایى از حزن پایا, بى شتاب و نرم خود را در لابه لاى صنوبر و راش و داغداغان و دیگر رستنیها با جذبه اى عمیق وامى نهد و با تردستى خاص جادوگرانه انگشتان ظریف نوازشگر خود را به میان خرمن انبوه موها جا مى دهد.
رستنیها, مستانه از وزش به نوعى سرسپردگى تکان دهنده سر مى نهند به نحوى که وفور آن موقعیت ممتاز, از حد گنجایش جسمیت اجسام فزونى مى یابد.
در اوج بى پیرایگى و جمال خواهى روحانى, پیاپى کلمات از شب به وجودم رخنه و از خامه به چکامه بر کاغذ مى نشینند:
حال, آیا مى شنوى؟
شوربختى این موجود در تسلایى از افسانه محبوب خود خصلتى خیال انگیز جویا, در صداقت تخیلى پذیرنده حال, آیا مى شنوى؟
اى شوربخت موجود آن سر, زندگى مجنونانه در یگانه زیبایى, راه گریزى یابنده, از انفاقى کریمانه حال, آیا مى شنوى؟
از دست رفته اى, ناشاد و پرشتاب از این بر نمایى ساده, بس در این امتیاز یکتا او مى نماید, بى رنگ از همدلیهاى گرمى بخش سایه اى دراز و طولانى و تغییر شکل یافته بر تخیل و چکامه ام مى نشیند. فریبا است! زنم! مى دانستم و به همین دلیل به جز فشردگى عضلانى چهره که حاکى از عدم انبساط خاطر مى باشد حرکتى حتى نامشهود بروز داده نشد.
خمیازه مى کشد:
ـ هنوز بیدارى؟ چه حوصله اى دارى تو؟
سرم را به سویش برمى گردانم. به صورتش, انحناى لبها و بینى و پیشانى و چشم ها و موهایش.
سخت خوابآلود مى نماید. مثل همیشه! فکر مى کنم کاشکى هم ادراک و هم اندیشه بودیم و مثل همیشه سوال بعدیش را مى دانم:
ـ کجا را مى خواهى بگیرى با این سکوت و نشستن در تنهایى و انزوا! انزوا؟ هه, انزوا با اندیشه قابل جمع نیست.
بهترین و بالاترین ملازم و همراه از براى دل نایفتگان اندیشه است.
ـ چرا نمى روى بخوابى؟
این را نگفته بودم به فریبا. بارها گفته بودمش, از وراى تشویشى ذهنى. شاید هم مى دانست! ـ حوصله اش را دارى حرف بزنیم؟
پرسیده بود. نگاهش مى کنم, نافذ. دلم برایش مى سوزد, براى خودم. نوعى احساس فرو رفتن پیدا مى کنم.
احساسى تحمل ناپذیر و راکد. تصویرى معمولى درمن برمى انگیزاند, فریبا.
ـ در مورد چه؟
از سر مطایبه اى تلخ پرسیده بودم. جوابش را مى دانم. همان روزمرگى طاقت فرسا! خواهد گفت:
ـ یعنى من و تو هیچ حرف مشترکى نداریم براى همدیگر بگوییم؟
سکوت, غمبارترین عکس العملى است که مى توانم در مقابل این سوال شکننده ـ مى گویم شکننده چرا که جوابى است مکرر و کثیر به حلقه هاى بى تناسب و ناسنخ و بى فرجام در اشتراکى که طرفین از زندگى مى خواسته اند ـ و این چیزى نیست جز تصاویر باژگونه اى که هر یک از زندگى و بخصوص از نقاط توپر و درشت آن داشته ایم. فریبا با تمام وجود سعى دارد تا فضایى فراتر از هویت شکل یافته اش بنمایاند و این حداکثر توان تخیل اوست:
ـ چه شب زیبایى! به یقین زجر مى کشد. از عواطف شاعرانه و لذت بخش, دنیا دنیا جداست و هر آن گاه تلاش داشته است بر آنچه تحصیل کرده تا زنى شده است; سیطره یابد و به اندیشه هایش پر و بالى و جانى فراتر از آنچه هست ببخشاید, شکست خورده اى تصنعى خود را یافته است.
ـ آخه یک چیزى بگو, ذله ام کردى, من چه گناهى کرده بودم زن تو شدم! سماجت کرده بود. به گریه افتاده بود و در میان گریه گفته بود. ختم گفتار به گناه بوده و در نهایت گریه.
فضایى محض از آنچه قلب را عمیقا به درد مىآورد در برم مى گیرد. دلم برایش مثل همیشه به درد مىآید. چرا باید بدین گونه باشد.
یک جفت, از دست رفته, و نه مجنون هم را بیابند؟! هیچ گناهى نیست, هیچ گناهى نیست جز ندامت. از آنچه دیگران و خود مى سازند.
چراى جفت شدن به مانند چگونگى آن چه سودى خواهد آورد؟ در نهایت تو هستى و او.
هر کدام به نوعى تحت انقیاد دیگرى.
حقیقت محض, پریدگى عاطفه و والایى است و قوت بى احساسى و ناهمدلى! بر نماى اطراف با ملالى که زاییده اوهام ملالآور حاصل از بگو مگوهاى بى حاصل و ناگفتنى هاى درونى است چشم مى دوزم.
تحمل ناپذیرى فریبا براى من توضیحى به همراه دارد و توضیح ناپذیرى من براى فریبا تحمل ناپذیر است.
راه مفر او هزار زخم زبان اوست از ناچارى و لاعلاجى, در مقابل سوالى تو در تو که من باشم و من با هزار احساس متخالف در اطنابى نابهنجار که او و خودم باشیم.
در خودم مى پیچم از این زندگى سخت عاریتى ـ که نه کمالى را در برم داشته و نه تعالى ـ در کنار هم! ساعت ها و روزها کنکاش و تفتیش در این امر ـ این امرى که مى گویم عدم تجانس فرهنگى میان یک پیوند, در تمامیت عواطف وحدت یافته میان دو فرد و یک زن و مرد است ـ حاصلى برایم به جاى نگذاشته جز احساس غمى تحمل ناپذیر که طنین دار در نهایت عارضم گشته و خودم را فریفته ام که راقم مشتاق ما همانا سرنوشت ما بوده است و به همین دلیل بر فریبا ـ که مکرر در پیش احساسم او را در بى فریبایى تکان دهنده اى متصور گشته ام ـ تقصیرى, تقصیرى هر چند اندک و چندشآور متوجه ندانسته ام. بلکه سخت و شاید مبالغهآمیز مجذوب این تفکر بوده ام که او, خودش است با ظرفیتى مشخص و خاص و نه براى من, بلکه براى دیگرى, و من مغروق هیجانات و عواطف شاعرانه ام از دستى دیگر و نه براى او و البته براى دیگرى.
و این بجد بهیچوجه تسلایى نیست! واقعیتى است غمناک و محتوم.
متناظر فریبا و من, هزاران زوج با ادراکات متفاوت و بسیار متخالف که چون شاخه هاى نابجا در کنار هم جاى گرفته اند.
فریبا که مى رود تا من تنها بمانم طنین صدایش در گوشم مى ماند با نفرین و آه و زخم زبان.
اگر هم نگفته باشد برایم بسیار آشناست. و من مى گریم. سخت و با رعشه. بى بى را مى خواهم. او را با تمام وجود مى خوانم. بى بى دور است, محو است, دستانم را از دو طرف, از فاصله اى بعید به سویش, در تمنایى, تضرع کنان گشوده است. فاصله بعید است. شانه هایم به شدت مى لرزند ... .
ـ امین, امین, بلند شو, چت شده؟
چشمهایم باز هستند. بى بى در روبه رویم, در جایش نشسته است. تمام بدنم خیس عرق است. به سختى مى گویم:
ـ بى بى ...
ـ چیه, چته, خواب مى دیدى. توى خواب داشتى با خودت حرف مى زدى.
ـ خواب؟
بى بى بلند مى شود و لیوانى آب برایم مىآورد. قلپى آب مى خورم.
ـ بسم اله, ببین چه عرقى کرده, خواب چى را مى دیدى؟
ـ من خواب مى دیدم؟
ـ خب آره. حتما خواب دیدى این طور ترسیده اى. آدم بیخودى و بى جهت که توى خواب حرف نمى زنه! ـ بى بى, من خواب مى دیدم بزرگ شده ام.
بى بى مى خندد:
ـ خیر باشه! ـ بى بى زن داشتم.
ـ چشمم روشن, مبارکت باشد, پسرجان.
کى رفتى خواستگارى که من خبردار نشدم؟
ـ بى بى سر به سرم نذار. شوخى نمى کنم, بخدا.
ـ به جان خودت منم شوخى نمى کنم. این که خواب خوبى بوده, ترس و عرق کردنت از بابت چه بود؟ بعدش چى شد؟
ـ بعدش ... بعدش نمى دانم ... یادم نمىآید ... فقط, مثل اینکه تو هم بودى ...
یا نبودى ...
بى بى سرش را مى خاراند و فکر مى کند.
بعد با مهربانى مى گوید:
ـ خب, نمى خواد زیاد فکر کنى, بگیر راحت بخواب.
بالشم را درست مى کند و به آرامى مرا در رختخوابم مى خواباند. مدتى در سیاهى شب چشمهایم باز هستند و فکر مى کنم. خوابم را در ذهن مرور مى کنم. همه اش را به یاد دارم. حس مى کنم چشم هاى نگران بى بى به صورتم دوخته شده اند. اصلا دوست ندارم نگران من باشد. کم کم که خواب مرا درمى رباید.