نویسنده

  پرواز سیمرغ شانزدهم و نامه چارلى چاپلین به دخترش
و
گزارشى از شانزدهمین جشنواره بین المللى فیلم فجر

عصمت گیویان

 

 

شانزدهمین جشنواره فیلم فجر که در بهمن ماه سال گذشته برگزار شد فرصت دوباره اى بود که صاحبنظران و علاقه مندان به بررسى و ارزیابى فیلمهاى ارائه شده به جشنواره بپردازند. با توجه به زمان انتشار مجله, اولین فرصت ما براى ارائه گزارش و نقد فیلمهاى این جشنواره شماره فروردین بود که آن هم به خاطر انتشار این شماره, پیش از پایان سال و نیز تإخیر خانم گیویان در ارسال گزارش به این شماره موکول شد. امیدواریم به خواندنش بیارزد. تفاوت اساسى جشنواره امسال با سالهاى قبل که سبب شد ((جشنواره)) به ((جشن پاره)) بدل شود, مشکلات مالى گزارشگر بود که باید ساعاتى از روز را در نهاد دیگرى مشغول به کار مى بود و نمى توانست مانند گذشته از ابتداى نمایش فیلمها تا انتهاى آن حبس شده در سینما ماندگار شود. ماحصل این شاغل بودن, آن شد که تعدادى از فیلمهاى به نمایش در آمده در ساعت ((ممنوع الخروج)) بودن گزارشگر در مجموعه یادداشتها مشهود نمى باشد. شما مختارید که این قصور را به گردن او بیاندازید یا مسوولین محترم روابط عمومى شانزدهمین جشنواره فیلم فجر که تنها یک کارت ورود به سینما براى مجله پیام زن در نظر گرفتند. خود دانید. از همه چیز گذشته, فیلمهاى جشنواره امسال هم فرقى با جشنواره هاى قبل نداشت. یکى دو تا از فیلمها خاص, ناب و خوب بود, بقیه با کمى تفاوت, مثل هم بودند. تعداى از فیلمها هنوز همان مضمون و مفهوم فیلمهاى قبل از انقلاب را القا مى کرد. همان ادا و اطوارهاى مکش مرگ ما. منتهى بازیگران مرد محاسن داشتند, به جاى چاقو نارنجک و به جاى اسب, مرسدس و بازیگران زن هم چه عرض کنم! اما راستى راستى جاى دشمنتان خالى. در بسیارى از فیلمها, خانه ها آن قدر شیک و مجلل و آدمها آن قدر اتو کشیده و با لباسهاى رنگ وارنگ بودند که آدم به چشمش و تقویمش! شک مى کرد. اینها از همان آدمهاى دور و بر ما هستند؟ و امسال سال 76 است؟! در اکثر فیلمها هم متإسفانه تعداد معتادین به سیگار و سیگاریهاى حرفه اى آن قدر زیاد بود که شبها با بوى سیگار و گازوئیل و یادداشتهاى پراکنده و دودى به خانه برمى گشتیم! بعضى از فیلمها هم به هواى تإیید, آن طرف مرزها ساخته شده بود و من و ما مخاطبش نبودیم, درد ما نبود, حرف و رنج ما نبود. بعد از آن معضل ((جشن پاره گى)) ماندم که آیا به گزارش از یکى دو تا فیلم بسنده کنم؟ آیا از بین سى و هفت فیلم تنها یکى دو تحلیل ارائه دهم؟ آیا بهتر است زاویه دید را محدود به طرح مسایل زنان کنم؟ در همین گیر و دار روز اول, آن قدر بى سر و صدا نمایش فیلم را براى جماعت مطبوعاتى آغاز کردند که من نفهمیدم و فیلمهاى یورش, قاصدک, درخت جان و سفر شبانه, از دست رفت. و نشد بفهمیم چى بود؟ کجا بود؟ کجا رفت؟ روز دوم هم که در اتوبوس قصد برنامه ریزى چگونگى گزارش فیلمهاى ((جشن پاره)) را داشتم آن قدر در فشار و تنگى جا معذور افتادم که نخواستم فکرم جایى اشغال کند. دقیقا, دم در سینما به آخرین فکرم یعنى محدود کردن ((زاویه دید)) در مورد فیلمها اندیشیدم! و با خودم قرار گذاشتم همان چند فیلمى را هم که مى توانم ببینم بر اساس حضور کارگردانان و فیلمنامه نویسان و هنرمندان (بازیگران) زن انتخاب کنم و مابقى را هم به نسبت و شدت طرح مسایل و حضور زنان. تا بتوانم ((کوته نوشتهایى)) تهیه کنم.
عشق گمشده

فیلمنامه نویس و کارگردان: سعید اسعدى بازیگران: فریماه فرجامى, اکبر عبدى,جهانگیر الماسى و ... خلاصه فیلم: جراح قلبى پس از مدتى طولانى و دورى از ایران, به وطن برمى گردد. سراغ تنها بازمانده فامیلش را مى گیرد. او فوت کرده, نامزدش را, عشق دوران جوانى اش را هم, پیدا نمى کند. سراغ پسرعمویش مى رود. او هم معتاد است و نمى تواند کمکى برایش باشد. راننده تاکسى به او کمک مى کند تا بالاخره نامزدش را که سالیان سال بود از او خبرى نداشت پیدا مى کند. و به وسیله او از جریان جنگ, بمبارانها و تغییر و تحولات دوران غیبت و نبودش در کشور مطلع مى شود. نامزد دکتر, خانم مهندسى است که از شوهرش جدا شده و فرزندش (دخترش) را در بمباران مدرسه از دست داده است و ... از شما چه پنهان که ماى گزارشگر به عشق این آقاحمید سپهر, شک کردیم که اگر عشقشان به ایران خانم (البته شما تصور نماد و سمبل و کنایه را داشته باشید و نیتتان را پاک کنید) عشق بود, این همه سال رفتند, تحصیلات عالیه شان را کردند, همه جاى دنیاهاى خارجه را گشتند, سر پیرى آمدند ایران که چه بشود؟! اصلا, این آقاى دکتر این بیست ساله که آنجا ماندند هنوز مهربان, اصیل, خانواده دوست! نیک نفس و درستکار ماندند و پسرعمویشان که در ایران مانده معتاد و خائن و بدذات و خلافکار شده؟! شما به جاى من باشید, نتیجه گیرى اخلاقى نمى کنید که آى آدمها, همه چیز را ول کنید بروید خارجه, درس دکترى بخوانید, خوب زندگى کنید, از درد همه فامیل و همه هموطنان بى خبر باشید, خب آخر سر توبه اى, رد مظالمى, کارى کنید, دل طرف را به دست آورید و همه چیز تمام شود؟ اصلا ماى گزارشگر که بنا بود فقط به مسایل زنانه! فیلم توجه کنیم, نفهمیدیم این ایران خانم مهندسه! چرا از شوهرشان طلاق گرفتند؟ به خاطر شهادت دخترشان؟ به علت معتاد بودن ایشان؟ به علت خیانت شوهرشان در مورد آقاى دکتر سپهر؟ به علت اینکه مهندس شدند؟ خب, شما باید به من حق بدهید. اگر این ایران خانم 11 سال مى دانست و با آن شوهر معتاد زندگى کرد خب چرا تغییرى, تحولى ایجاد نکرد؟ من باید علت همه این چراها را بدانم تا بتوانم با خبرى که در مورد افزایش 21 درصدى طلاق در 9 ماهه اول سال 76 اعلام شده هماهنگى و تطابق برقرار کنم! خلاصه اینکه, این فیلم حرف تازه اى براى گفتن نداشت و میل جدیدى را هم براى بازگشت مهاجران دور از وطن ایجاد نمى کرد. و کارگردان تعمد داشت. کوچه هاى شیک! شمال شهر, صحنه هاى کنسرت موسیقى و آثار تاریخى اصفهان را نمایش بدهد, که البته در یک فیلم براى سازمان جهانگردى هم مى شد این کار را کرد!
غریبانه
کارگردان: احمد انیسى بازیگران: ابوالفضل پورعرب و ... خلاصه فیلم: پسر جوان و یک لاقبایى با ماشین خانم دکترى پولدار تصادف مى کند و خانم دکتر! به جاى پول و خسارت ماشین به جوان تقاضاى ازدواج مى دهد تا بتواند با استفاده از این تإهل راحت ویزا بگیرد و به خارج از کشور نزد مادر تنها و پیرش برود و به او کمک کند! این خانم دکتر با برادر ناتنى اش سر ارث و میراثى که از پدرشان باقى مانده درگیرى دارد. وقتى جوان به ازدواج مصلحتى با او راضى مى شود, بعد از چندى معلوم مى شود که جوان سرطان خون دارد و در شرف مرگ است و خانم دکتر هم یک دل نه, صد دل عاشق او شده است. جوان مى میرد و خانم دکتر به انتظار تصادف دیگرى مى نشیند! در مورد نقش زن این فیلم, بیشتر از این ناراحتتان نمى کنم. به دل نگیرید, به این بخش ماجرا فکر کنید که چه دختر خوب و مادردوستى است که به خاطر رضایت خداوند در توجه به والده قصد این کار را کرده است. این همه انسان و اهل انسانیت؟! البته, بگذارید پیش خودمان باشد که فیلم غریبانه با آن شخصیتهاى ارائه شده, عین عین که نه, اما یک خرده بفهمى نفهمى شبیه همان فیلمهاى دوران بچگى ما بود که ما فقط تعریفش را شنیدیم و ناخواسته چشممان به آن افتاده چیزى در مایه ((شب)) و ((امتداد)) و بازى گو گو ...
سیب
نویسنده فیلمنامه: محسن مخملباف کارگردان: سمیرا مخملباف بازیگران: امیرحسین و امیرعلى خسروجردى, زهرا سقرىساز و خانواده نادرى خلاصه فیلم: خواهران دوقلوى 13 ساله اى که توسط پدرشان در خانه زندانى شده اند و هیچ گونه ارتباطى با دنیاى خارج ندارند, حتى صحبت کردن و راه رفتن را هم درست بلد نیستند. آنها توسط مددکار بهزیستى و با اطلاع همسایه ها به دنیاى خارج از خانه کشیده مى شوند و با صداقتها و خباثتهاى جامعه ما روبه رو مى شوند و این عریانى واقعیت براى آنها و پدر پیرشان و مادر نابینایشان سخت است. یک حس بد, بعد از تماشاى این فیلم جنجالى در آدم زنده مى شود. فیلمى که این همه سر و صدا و تبلیغ و حرف و حدیث داشت, فیلمى با آن همه بگیر و ببند و روى پله و روى زمین نشستن, فقط چند صحنه دلنشین داشت و حرفهایى براى گفتن به غیر از ما! روایتى است که مى گویند ((کفن فروشها)) از مرگ آدمها خوشحالند و روایت دیگرى که ژورنالیستها هم از بدبختى بیچاره ها و فلک زده ها خشنود! اگر ژورنالیستى (خبرنگار و گزارشگر و حروفچین و آبدارخانه دار مطبوعاتى را گویند!) در خیابان فقیرى را ببیند که دستش شکسته و پایش سوخته و زخم معده و روده و اثنى عشر و کچلى و آبله و سیاه زخم گرفته خیلى خیلى خوشحال مى شود که سوژه خوبى براى گزارش یا درونمایه اى براى داستانى پیدا کرده, که اگر این فقیر دست شکسته, پاسوخته و زخم در امعإ و احشا داشته و به اعتیاد و فروش سیخ و آواره بودن هم مفتخر شود. نان گزارشگر در روغن حیوانى افتاده و اگر زرنگ باشد تا به مقام والاى سردبیرى هم نزدیک است. فورا سوژه را مى گیرد و چپ و راست سوال و نقل قول و کاریکلماتور و ... از او تخلیه اطلاعات مى کند و دست پر به تحریریه مى رود. و بعد فراموش مى کند آن بدبخت با مشکلات زندگى اش, شب و روزش, چطور برخورد مى کند. کجا مى خوابد؟ چه مى خورد و ... بعد از تمام شدن فیلم سیب احساس کردم اگر سمیرا مخملباف با پولى که این فیلم را ساخت به آن پیرمرد که به علت فقر فرهنگى و مادى مجبور بود آن بلا را به سر خانواده اش بیاورد, کمک مى کرد بیشتر موثر بود و هم خدا راضى بود و هم اگر قیامتى!! باشد, حساب و کتابى باشد! براى سازنده فیلم ثواب اخروى محسوب مى شد. پیرمرد, سید بود, با خواندن قرآن و روضه و خیرات مردم, امورات مى گذراند و داراى ذهنى بسته و محدود بود و به گریه در آوردن او در فیلم قبل از اینکه بیننده را با درد جامعه و معضلات فقر آشنا کند با روحیه نمى دانم چه بنامم کارگردان بد مى کرد. مخاطب, از او لجش مى گرفت چرا با انداختن آن بیچاره در زندانى که خودش براى دخترانش ساخته بود, مى خواست چه بگوید؟ واقعا فیلم مستند, چه رسالت و جایگاه و محدوده اى در عرصه سینماى ما دارد؟ شستن آینه با آب, رقص سیب آویزان از نخ, لیس زدن بستنى به وسیله بزغاله! و ... صحنه هایى است که مخاطب به خود مى گوید بعد چه؟ وقتى پیرزن نابینا از خانه خارج شد و او هم به بازى سیب آویزان از نخ اسر شد, حتى از سیب هم آدم لجش مى گرفت.
آن سوى آینه

کارگردان: محمدرضا اعلامى فیلمنامه: جابر قاسمعلى بازیگران: مهناز افضلى, جمشید لایق, شهراد وثوقى خلاصه فیلم: خانواده اى شاد و مرفه به طرف جنوب مى روند, مرد مإموریت ادارى دارد و زن هم همراه بچه ها, براى گذراندن تعطیلات با شوهرش مى روند. نزدیکیهاى مقصدشان روبه رو شدن با آدمهاى فقیر و رنج کشیده حسى را در زن بیدار مى کند و او به حالتهاى خاصى دچار مى شود و ناگهان, زمان شکسته مى شود و او به چندین سال قبل برمى گردد و مثل آن آدمها زندگى مى کند. سختى مى کشد و بعد از طى شدن سالها, درست به همان لحظه اى که آن حس در او بیدار شده برمى گردد و ماجرا تمام مى شود. فیلمنامه, برداشت آزادى بود از ((کامیلا)) با حال و هوایى ایرانى. آن هم از نوع قبل از انقلاب اش! باور کنید سه بار شاید هم بیشتر در طول فیلم بلند شدم به خیال اینکه, فیلم تمام مى شود و من باید زودتر از سینما بروم تا گرفتار آن ازدحام جماعت محتاط! حدود شرعى سینما نشوم,اما مگر فیلم تمام مى شد. یک لشگر آدم به دنیا آمدند و مردند و باز فیلم ادامه داشت و قهرمان فیلم چاق و سلامت به بازى ادامه مى داد. در فیلمهاى ایرانى, براى خالى کردن خیلى از مسایل! یک عروسى و بزن و بکوب نشان مى دهند; مهمانى, جشنى تا بهانه اى باشد براى رقصى ... در این فیلم چندین بار عروسى و مراسم رقص و پایکوبى نشان دادند, اما باز هم فیلم تمام نشد و قهرمان فیلم, زهره خانم, همچنان به جنگ با داغها, مشکلات انقلاب, و ... مى رفت. خلاصه چه دردسرتان بدهم. یک عالمه فیلم دیدیم در یک فیلم. فیلمى که هر تکه اش مى توانست فیلم 90 دقیقه اى خوبى باشد, البته بدون آب و رقص, عروسى, عزا, تولد ... قسمتى از فیلم که بر شخصیت زن مى گذشت, زندگى کردن او با قاتل شوهرش بود. زن مى دانست که مرد قاتل است و شوهرش را در دریا به قتل رسانده, اما به واسطه تنهایى و بى پناهى و بى سرپرستى و ناتوانى اداره اموالش, راضى به ازدواج با مردى مى شود که قبل از آن بى علت از او متنفر بود و بعد از آن همسر فداکار او شده بود! به نظر بنده, اگر به این بخش فیلم توجه و عنایت مى شد شاید تحلیلى روانشناختى و جامعه شناسانه مى شد بر علت ازدواجهاى دوم زنان در جامعه ما بعد از مرگ یا جدایى از همسرشان! شخصیتى که از زن در این فیلم نشان داده مى شود, از واقعیت موجود و مطلوب زنان جامعه ما بسیار دور است. ((زهره)) در ابتدا, شخصیتى سطحى, ساده انگار و خوش گذران تصویر مى شد و ناگهان در اثر نگاه مرموز زنى دچار تحول شخصیت مى شود و این تحول آن قدر براى بیننده عذابآور است که از خیر الگوگیرى و همذات پندارى و طى طریق مى گذرد. رخداد این واقعه قبل از انقلاب, ابهام دیگرى بود که بر سراسر فیلم سایه
روانى
کارگردان: داریوش فرهنگ فیلمنامه نویس: جابر قاسمعلى بازیگران: خسرو شکیبایى, نیکى کریمى, پرویز پرستویى و نیکو خردمند ... خلاصه فیلم: دخترى گمان مى کند بیمار است و مثل مادرش که به سرطان خون دچار بود و فوت کرده, او نیز به زودى خواهد مرد. مریم با زندگى و اطرافیانش برخوردهاى عجیب و غریب مى کند. فالگیرى به او مژده داده که خواستگارش مهندسى است که با دسته گلى سراغش مىآید. چون فالگیر از دوستان نامادرى مریم است و مریم حرفهاى او را باور نمى کند. اما کولى دوره گردى در پارک به مریم مى گوید مسافر سفیدپوشى از راه دور مىآید و او را شفا مى دهد و E... مهندس جوان, با دسته گل از راه مى رسد. عروسى برقرار مى شود, اما مریم چشم به راه مسافر سپیدپوش است و ازدواجش را اجبارى مى داند. شوهرش (بسیار دور از انتظار و نامتعارف!) با اداهاى او کنار مىآید و آخر سر با مسافر سفیدپوش که از غیبت مهندس استفاده کرده و به خانه مریم آمده, برخورد منطقى مى کند و او را سر عقل مىآورد و مسافر سفیدپوش را از ذهن و زندگى همسرش بیرون مى کند و آنها به خوبى و خوشى با هم زندگى مى کنند. زنهایى که در فیلم ((روانى)) حضور دارند, یا روانى اند یا جادوگر و خرافه پرست و ساده انگار. زنان در هر صحنه یک رنگ و یک لباس مى پوشند و به شدت, درگیر مسایل خودشان هستند و زندگى دیگران را نیز به همین واسطه به سقوط مى کشانند. هیچ گونه تعیین کنندگى و محوریت در شخصیت هیچ کدام از نقشآفرینان مشاهده نمى شود. خلاصه اینکه, اگر مى خواهید از ما نشنوید, نشنوید. اما اگر به تماشاى فیلم رفتید و ((روانى)) شدید گناهش به گردن خودتان. بازى خسرو شکیبایى در این فیلم هم, تکرار همان حالتهاى خاص فیلم ((هامون))
ساحره

کارگردان: داود میرباقرى فیلمنامه نویس: فریدون فرهودى بازیگران: ویشکا آسایش, سیروس گرجستانى, رسول نجفیان ... خلاصه فیلم: در یک گروه تإتر, دختر پرشورى, چشم شهردارى! را مى گیرد و در نتیجه ازدواج آن دو على رغم تفاوتهاى خانوادگى و فرهنگى, صورت مى گیرد. دختر پرشور, در خانه بزرگ و اعیانى داماد, با مادرشوهر و راز و رمزهاى خانه درگیر مى شود. اتاقى در این خانه که ساعتهاى زیادى را از آقاداماد مى گیرد, توجه بیش از حد رعنا را به خود جلب مى کند. او در پى کشف راز آن اتاق, متوجه عروسک بزرگى مى شود که آقاداماد از دوران تحصیلش از لندن به یادگار دارد. رعنا, متوجه مى شود به نوعى آقاى شهردار با آن عروسک زندگى مى کند, حرف مى زند, برایش هدیه مى خرد و ... رعناخانم حسادت مى کند و چون بازیگر است, به تقلید اداهاى عروسک مى پردازد و مثل او راه مى رود, غذا مى خورد, حرف مى زند, لباس مى پوشد تا توجه داماد را به خود جلب کند. داماد بیچاره کلافه مى شود و یک روز به خیال خود براى نابودى عروسک نزدیک بود ((رعنا))خانم را بکشد. خلاصه رعناخانم پیروز مى شود و آنها از آن خانه عجیب مى روند و آن مادرشوهر عجیب و غریب تر را با آن اسباب و اثاثیه عتیقه و گرانبها و خدمتکاران غریب تر تنها مى گذارند. لطفا, سعى کنید قبلا داستان ((عروسک پشت پرده)) صادق هدایت را نخوانده باشید تا بتوانید با فیلم سرگرم شوید! اگر چه در فیلم با استفاده از ابزار و تکنیک و جاذبه هاى بعدى بهتر پیام انتقال پیدا مى کند و اگر کارگردان به اصل اثر مومن باشد این تإثیر دو برابر مى شود. چنین به نظر مى رسد که باز هم باید از نگاه ((پیام زنى)) شخصیت زن فیلم را بررسى کنیم. اشاره اى به فیلمبردارى و چهره پردازى خوب فیلم نداشته باشیم. و اصلا قرار هم نیست بگوییم این فیلم به تهیه کنندگى حوزه هنرى سازمان تبلیغات اسلامى انجام گرفته است. برگردیم بر سر وظیفه خودمان. رعناخانم در فیلم ساحره با مشکلات زندگیش به طور خیلى جدى و ریشه اى برخورد کرد و خوشبختانه از میدان در نرفت و در برابر رفتارهاى نامعقول آقابهرام, رفعت شهردار (نمى دانم کدام محله و شهر) منفعلانه برخورد نکرد. حتى جاهایى عقب نشینى تاکتیکى هم داشت و به علت مخالفت او سر کار نرفت, اما فراموش نکرد کیست و کجاست و چه کاره بوده. خودش را با شرایط موجود وفق داد و براى شرایط مطلوب, ایدهآل داشت و تلاشهایش در چارچوب اندیشه هایش, مثبت و تإثیرگذار بود. اگر چه خیلى از این موارد به بافت قوى قصه برمى گردد, اما از حق کم بگذریم کارگردانى خوب میرباقرى و بازى نرم و طبیعى ویشکا آسایش قوت کار را دو چندان کرده بود.
سفر شبانه

کارگردان و فیلمنامه نویس: خسرو معصومى بازیگران: مهناز یعقوبى, اقدس صحت بخش, على اصغر اسحاقى ... خلاصه فیلم: پسرى مطلع مى شود پدرش مفقودالاثر شده است. بدون آنکه به درستى به مفهوم آن معنا آگاهى داشته باشد, راهى سفر براى یافتن پدر مى شود. وقتى که او با راننده آمبولانسى که به جبهه ها مى رود آشنا مى شود, به درکى تازه از مفهوم شهادت, جنگ و شاهد بودن مى رسد. ((على)) از ((صادق)) مىآموزد و به دنبال ((محمد)) مى گردد. نمى دانم کجا خواندم که آقاى کارگردان فیلم ((سفر شبانه)) گفته بودند ((من جنگ را دوست ندارم, اما معتقدم باید از خاک میهن دفاع کرد و ...)) نوع نگاه به پدیده اى مى تواند صحت و سقم آن ماجرا را تضمین کند. اگر با پیش ذهن به سراغ یک رخداد عظیم هم برویم, حتى نمى توانیم جزئى از آن را درک کنیم, چه برسد به وقوف کلى بر آن. نگاهى سراسر احترام و حرمت و تعهد شاید منتهى به فیلمهایى چون ((از کرخه تا راین)), ((مهاجر)), ((دیده بان)) شود, اما نگاهى که عمیق وموشکافانه نباشد حاصلش را ببینید و قضاوت کنید. در فیلم ((سفر شبانه)) به عواقب جنگ و مسایل حاشیه اى آن که بعضا به قدر خود جنگ مى تواند مهم و تإثیرگذار باشد اشاره شده است. ما معتقدیم, جنگ و دفاع مقدس نعمت بزرگى بود که ما را به خودمان شناساند. نعمتها را پاس بدایم. نقش مثبت و تعیین کننده زنان این مرز و بوم را در فداکاریها و استقامتهایى که شاید برخى از مردان از تحمل آن عاجز بودند را با چشم دل ببینیم. زنى که پسرش را راهى جبهه مى کرد و مرد زندگیش را هم میدان مى داد تا نیک انتخاب کند. زنى که سرمایه هاى مادى زندگیش را براى بهبود وضعیت تدارکاتى دفاع مقدس تقدیم مى کرد جاى تقدیر و ستایش دارد. شایسته الگو بودن براى نسلهاى مختلف در عصرهاى آتى است. او را بشناسیم و در مورد جنگ, متعهدانه قضاوت کنیم. ((پدرم مفقودالاثر است و مادرم هم مریض)) این نقل على است که نه یک بار که چندین و چند بار در طول فیلم تکرار مى شد. فکر مى کنم در فیلمهاى ((کیمیا)) ((سرزمین خورشید)) و ((طبیعت بى جان)) هم از
ابر و آفتاب

کارگردان و نویسنده فیلمنامه: محمود کلارى بازیگران: امیر پاىور, سارا میرخسروى, محمدرضا شریفى نیا و ... خلاصه فیلم: گروهى در تدارک تهیه یک فیلم هستند و در کوههاى شمال منتظر تابش آفتاب و فیلمبردارى آخرین صحنه فیلم, اما آسمان ابرى است و فیلمبردارى دایم به وقت دیگرى موکول مى شود. در همین گیر و دار خبر بیمارى همسر بازیگر نقش اول فیلم, او را از حضور در گروه معذور مى دارد و او بى توجه به دلایل کارگردان راه برگشت را پیش مى گیرد و به سختى خود را به بالین همسر بیمارش مى رساند و فیلم به ظاهر نیمه کاره مى ماند. خیلیها گفتند چون کارگردان, فیلمبردار بوده و عکاس بود و چه بوده و چه بوده این فیلم فقط مناظر زیباى شمال را نشان مى داده و قصدش رضایت آن طرف مرزیهاست و . .. اما از حق که بگذریم! نگاهى که به تإثیر حضور یک زن در این فیلم شده بود, جاى تقدیر دارد. پیرمردى به خاطر اینکه به همسرش علاقه مند است (البته بگذریم اصلا نشان داده نشد که ارزش والاى زن در زندگى مرد به چه علتى بوده و عشق تنها شاید خیلى دلیل محکمى نباشد! و این بخش به قوه درک و تحلیل خود بنده برمى گردد) حاضر است کار را نیمه, رها کند و آخرین لحظات را در کنار همسرش باشد. ظریفى مى گفت: فقط پیرمردها که مطمئن هستند همسربانو در حال رفتن است این گونه رفتار مى کنند, والا مرد جوانى که در فیلم حضور داشت چرا نسبت به همسرش این حس را نداشت؟ یا راننده ماشین که آنها را به تهران مىآورد؟ یا گروه فیلمبردارى؟ یعنى هیچ مرد جوانى به همسرش علاقه نداشت. فقط این پیرمرد که متعلق به دوران گذشته! است و ... این حس را دارد!! بگذریم, در فیلم زیباى ابر و آفتاب که صحنه هایش خواب را در سالن از چشم مى ربود! دیدیم که زنان و دختران روستا چقدر زحمت مى کشند. گلیم و جاجیم مى بافند و مطمئنا باید این طور نگاه کنیم که در این فیلم, زنان نقش اقتصادى هم به عهده داشتند! خلاصه اینکه, ((ابر و آفتاب)) نگاه جدیدى به مضمون زیباى عشق داشت.
محبوبه
کارگردان: احمد حسنى مقدم نویسندگان فیلمنامه: فاطمه حسنى مقدم, صدیقه دهقان بازیگران: شهره لرستانى, فخرى خوروش, پروین سلیمانى, ولى الله شیراندامى... خلاصه فیلم: محبوبه, دختر دانشجویى است که دچار حالات روحى نامتعادل است. او مادرش را از دست داده و با ازدواج مجدد پدرش, بدبینى و حسادت وجودش را پر کرده است. با همه مشکل دارد. تا اینکه بدبینى و حس انتقام از مردها او را بر آن مى دارد که رابطه خواهرش با نامزدش را به هم بزند. در این راه پیش مى رود تا اینکه نامزد خواهرش متوجه ماجرا مى شود و سعى دارد براى بهبود روحى, روانى او از همسرش کمک بگیرد. پسردایى محبوبه و امیر (شوهرخواهرش) با همکارى هم موفق مى شوند تا به محبوبه بفهمانند مشکل دارد و به نوعى او را آگاه مى کنند. در انتها با عروسى محبوبه و پسردایى اش, هم پدر و اطرافیان, هم خود او متوجه اشتباهات گذشته مى شوند. بهتر است نتیجه گیرى اخلاقى نکنیم, و بگذریم! بعد از فیلم ((مرضیه)), چشممان به ((محبوبه)) روشن شد. واقعا نویسندگان این فیلمنامه تا چه اندازه به مسایل و مشکلات زنان و جامعه آگاهى داشتند؟ تا چه اندازه امیدوار بودند که شخصیت ((محبوبه)) بتواند براى دختران جامعه ما ((الگو)) بشود؟ یک دختر دانشجوى لامذهب حسود مشکل دار را در فیلم نشان دادند, بعد او را متنبه کردند و آخر سر نیک نفس و مذهبى اش کردند به این خیال که با او ((همذات پندارى)) بشود و همه دختران جامعه مشکلشان را چون او حل کنند؟ مخاطب فیلم, آیا شوهرخواهرها و پسرداییها بودند یا دختران جوان؟! هدف, تحلیل رفتار پدرها در ازدواج مجدد بود؟ هدف, نشان دادن مضرات ثروت بود؟ هدف, مشکلات خانواده هاى رزمندگان بود؟ اگر نویسنده اش مردى بود مى شد تصور کرد که خب بنده خدا خیلى هم مسایل و مشکلات زنان را نمى فهمد.
مهر مادرى
کارگردان: کمال تبریزى فیلمنامه: رضا مقصودى بازیگران: فاطمه معتمدآریا, جمشید اسماعیل خانى, پرویز پرستویى خلاصه فیلم: مینا مددکارى است که به عنوان کارآموزى به کانون اصلاح و تربیت مى رود. ناشى گرى او در توجه و ابراز محبت در یکى از کلاسها, سبب مى شود تا پسر یازده ساله اى او را مادر خود بداند و این تصور در او به شکل باور مى شود تا اینکه از کانون فرار مى کند و به خانه مینا مى رود. او زنى تنهاست که با دختر خردسالش زندگى مى کند. مهدى چندین و چند بار به مینا مى گوید که او مادر گمشده اش مى باشد, اما مینا قبول نمى کند و از طرف روانشناس کانون, نیز مورد عتاب و خطاب قرار مى گیرد. مهدى را به کانون باز پس مى فرستد. مهدى اما دوباره فرار مى کند و سعى دارد به مینا کمک کند تا محبتش را جلب کند اما مینا همچنان مورد سرزنشهاى دیگران و درگیرى با خود واقع مى شود. در نهایت زمانى که به یک جمع بندى مثبت در مورد نگهدارى مهدى مى رسد و به دنبالش به کانون برمى گردد تا على رغم مخالفتها او را فرزندخوانده خود کند, مهدى را پیدا نمى کند. لایه طنزى که بر سراسر فیلم مشهود بود, سبب مى شد آن گونه گفتگوها و آن برخوردها به تإیید ((لمپنیسم)) منتهى نشود. میوه فروش سمبل آن طیف بود, راننده کامیون (دوست مهدى) هم همین طور, خود مهدى دستآورد همین طرز تفکر بود, اما پرده بردارى از واقعیتهاى موجود بین روابط اهالى جامعه این حسن را داشت که هدف تإیید نیست, بلکه یک تحلیل جامعه شناسانه از روابط آدمهاى این سطح و طبقه است. تنهایى مینا هم در چند برخورد به خوبى جا افتاده بود. او یک زنى بود که تنها زندگى مى کرد. همکارش, همسایه ها میوه فروش محل و ... به خودشان اجازه مى دادند دایم این مسإله را گوشزد کنند و در یک دیالوگ به طور مشخص ذکر شد که ((تو یک زن تنها هستى)) و شاید این کنش, واکنشها به عمد در فیلم گنجانده شده بود تا پذیرش مهدى به وسیله مینا یک توجیه منطقى داشته باشد. خانه ((مینا)) نیاز به یک ((مرد)) داشت و مهدى به علت گذراندن آن دورانهاى سخت آبدیده شده بود و یک ((مرد)) بود. نگاه عمیق و ژرف نگر کمال تبریزى به مسإله اصلاح و تربیت کودکان بزهکار جاى تقدیر دارد. از این کارگردان موفق, دو سال قبل فیلم ((لیلى با من است)) را شاهد بودیم. بازى خوب و تإثیرگذار مینا (فاطمه معتمدآریا) نشان مى داد مهر مادرى استعدادى است که در زن به ودیعه نهاده شده است, و این احساس اگر با منطق و واقع بینى همراه شود بسیارى از معضلات جامعه یا حل یا ریشه کن خواهد گشت! برخوردهاى مادرانه مینا با مهدى, دایم این حس را براى او و مخاطب ایجاد مى کرد که چقدر نواخته شدن به وسیله مهر مادر دل انگیز است. بازى خوب, قصه شیرین و کارگردانى هنرمندانه,
ساراى
کارگردان و نویسنده فیلمنامه: یدالله صمدى بازیگران: فخرى سلطانى, بنفشه صمدى, فرهاد قائمیان ... خلاصه فیلم: ساراى و آیدین, دل در گروى مهر آسمانى همدیگر دارند. ساراى دخترى زیبا در دشت مغان است و آیدین خان, چوپان و دلاورمرد دشت مغان. خان سلطان پیک چشمش به عروس زیباى چوپان مى افتد و او را طلب مى کند. خان چوپان را به راهى مى فرستند و ساراى تنها مى ماند, به سراغش مى روند و ساراى براى حفظ ناموس ایل و شرافت خانوادگى اش خود را به آب مى سپارد. ((به خان چوپان بگویید, امسال به مغان برنگردد که مغان به خون ناحق آغشته است. ساراى, عروس زیباى مغان را سیل برده است.)) ساراى حماسه شیردختر پاک سرشت آذربایجان است. ساراى یک خاطره, یک خیال, یک غم غربت است. حرکت و برخورد او با ناپاکى و از خودگذشتن است. دخترى که دختر آب مى خواندندش به آب بازگشت. قصه شیرین فیلم, تصاویر بکر و زیباى طبیعت هم نتوانسته بود دست این فیلم را بالا بگیرد. یعنى مجموعه فیلم چیزى نبود که نه من ((عامى)) از فیلم خوشم آمد, نه آن چنان هنرمندانه بود و با زبان بصر! پیش مى رفت که از ما بهتران آن طرف مرز خوششان بیاید و نه تماشاگران خاص و اهل نقد و بررسى راضى بودند و متإسفانه فکر مى کنم حتى گیشه موفقى هم نداشته باشد. سوژه اى بکر که مى توانست با همان طراوت و تإثیرگذارى که در ادبیات شفاهى ماست موفق باشد, هدر رفت, یعنى روند فیلم به گونه اى نبود که انتظار این حرکت, این
رقص خاک
کارگردان: ابوالفضل جلیلى فیلم, یک کار مستند و نه داستانى از وقایع کوره پزخانه اى است که معلوم نیست کجاست و در چه زمانى حوادث آن رخ مى دهد. کوره پز خانه اى که محل تجمع آدمها با فرهنگها و قومیتهاى مختلف است و فصل مشترکشان عشق به خاک و تنفر از باران است. آنها مىآیند, آجر مى سازند, زندگى مى کنند, مى میرند, مى زایند و مى روند. آنکه براى نباریدن باران ((قرآن)) مى خواند, دعا مى کند, خواسته اش مقبول نمى افتد و او که براى آمدن باران, بر خاک مى رقصد خواسته اش پذیرفته مى شود! باران مى بارد و ((لیموآ)) (نام دخترک بازیگر) زنده مى ماند و عشق سبز مى شود اما همان طور که خاک در باد مى رقصد و مى رود ((لیموآ)) هم مى رود, زیرا که عشق رونده است. فیلم از کلام, بهره اى ندارد. صداهایى مبهم به گوش پسرک (بازیگر اصلى فیلم) مى رسد. او دایم مثل ((دونده)) مى دود, سر کوه مى رود, دنبال ((خانه دوست)) مى گردد و در ((آب, باد, خاک)), زندگیش مى گذرد. در غربت و رنج و غم شکل مى گیرد, او بین آدمهایى زندگى مى کند که بدبختى برایشان رقم خورده است. تنهاست و دنبال ((لیموآ)) مى گشته, شاید از همان زمانى که تنهایى را حس کرده, گفته اند این فیلم
بانوى اردیبهشت
فیلمنامه و کارگردان: رخشان بنى اعتماد بازیگران: مینو فرشچى, گلاب آدینه, فاطمه معتمدآریا, عاطفه رضوى, مانى کسراییان خلاصه فیلم: حکایت, تنهایى زنى است که بعد از جدا شدن از مردش با پسرش زندگى مى کند, پیشه اش فیلمسازى است و مشکلاتش همان است که ما در زندگى روزمره مان حس مى کنیم. او اما براى سبک کردن مشکلاتش به فکر مى افتد که رنجش را با ((همراهى)) تقسیم کند. نگاه جامعه و دیدگاه پسرش در مورد تشکیل زندگى جدید در میانسالى براى او مشکلآفرین است. تإیید اجتماعى را در ایثار و به تنهایى سر کردن در سکوت, در خلوت گلایه کردن مى بیند. زندگى مادران نمونه را جمعآورى مى کند و مى بیند هیچ کدامشان کارى که او قصد دارد نکرده اند, آنها به تنهایى سر کردند و همه خود را براى عزیزانشان, فرزندانشان خرج کرده اند, او در این تردید سر مى کند. زن, میان ((مادر)) بودن و ((همسر)) بودن سپرى مى کند و فیلم آمیزه اى از مستند و داستان است. مصاحبه با فائزه هاشمى, شهلا لاهیجى و مهرانگیز کار در بخش مستند فیلم رخ مى دهد. مجموعه فیلم, ترکیبى جسورانه از حوادث واقعى و غیر واقعى مسایل و مشکلات زنان است. آنچه کهe نى اعتماد قصد آن را داشت, شاید نمایش پیوستگى فیلمهایش با یکدیگر باشد. نشانه هاى وابستگى و همگونى با مضمون ((روسرىآبى)), ((نرگس)) به خوبى مشاهده مى شد. طرح مسایل و مشکلات جوانان, اشاره گذرا به ارزشهاى ماناى جبهه و جنگ, عکس العملهاى مختلف اقشار جامعه در خصوص پدیده ازدواج مجدد و ... مسایل مختلفى بودند که بنى اعتماد, قصد طرح و به نوعى حل آنها را در یک فیلم خیال داشت. شخصیتهایى که او ساخته است به علت تعلق به یک طبقه خاص, روح و زندگیشان هم خاص است. دلمشغولیهایشان, گرفتاریهایشان متعلق و تبعات همان طبقه مرفه است, و این درد میان اقشار متوسط جامعه این گونه نیست. اما مشکلات زنان همان طور که در بخش مستند به آن اشاره شد در مرحله اول در اجراى قانون است. و بعد از آن در رابطه با افراد جامعه و نوع نگاههاشان به یکدیگر! بنى اعتماد با نگاه ژرف و عمیق خود نشان داده است درد را مى شناسد, موانع را درک کرده است, او به جامعه اش تعلق دارد و رسالتش را بیان معضلات هر چند به قیمت خوش نیامدن خیلى به انجام مى رساند. فیلمهایش به مذاق خیلى ها ((نامتعارف)) است, ((ناگهانى)) است.
آژانس شیشه اى
نویسنده فیلمنامه و کارگردان: ابراهیم حاتمى کیا بازیگران: پرویز پرستویى, رضا کیانیان, بیتا بادران خلاصه فیلم: رزمنده دوران جنگ, به نام عباس و ساکن مشهد, به اصرار همسرش و وخامت احوالش, براى مداوا به تهران مىآید. او کشاورزى مى کند. در شلوغى تهران, فرمانده اش او را مى بیند. کاظم او را همراه مى شود تا درمان را جدىتر بگیرد. به تشخیص دکتر, او باید هر چه سریعتر مورد عمل جراحى قرار گیرد. کاظم که پى گیر کارهاى او است براى تهیه بلیط به یک آژانس فروش بلیط هواپیما مراجعه مى کند. به جاى پول بلیطها, سوئیچ و سند ماشین را تحویل مى دهد و تإکید مى کند ((عباس باید هر چه سریعتر براى عمل جراحى به لندن برود.)) کسى به او توجه نمى کند, یعنى کسى به شاهرگ انقلاب که در خطر است توجه نمى کند. کاظم که به قول خودش یک خیبرى است مىآشوبد و با تهدید قصد دارد هر چه سریعتر بلیط, مهیا شود. براى کسى مهم نیست و او مجبور مى شود آنهایى را که در آژانس فروش بلیط جمع شده اند به عنوان ((شاهد)) بگیرد و از خروجشان جلوگیرى کند تا مسوولین به حساسیت ماجرا واقف بشوند. این ماجرا شب تا صبحى مى انجامد و وقتى که با وساطت و تلاش چند تا از دوستهاى کاظم ـ بچه هاى جبهه اى ـ اسباب رفتن کاظم و عباس فراهم مى شود, عباس به علت هیجانات در هواپیما به شهادت مى رسد و کاظم به کشور برمى گردد با سرانجامى مبهم. واقعا بى انصافى است که به صحنه هاى غرورانگیز فیلم, به فیلمنامه قوى, به بازیهاى نرم و روان پرویز پرستویى, اصغر تقى زاده و بیتا بادران اشاره اى نشود. فیلم, در نهایت سلاست و یکدستى بود. با اینکه دو سوم فیلم در یک فضاى محدود بود, به هیچ وجه این محدودیت باعث کسالت نمى شد. شخصیت پردازى قوى و حادثه هاى حساب شده آن چنان تإثیر قوى بر این مورد (محدودیت مکان) گذاشته بود که چیزى حس نمى شد. به نوعى دیگر پرداخت دقیق, انتخاب خوب زاویه ها, موسیقى سوار بر موضوع, جا براى نقیصه اى به اسم محدودیت مکان فیلمبردارى نگذاشته بود. شخصیت پردازى هر کدام از ((شاهد))ها هم خوب جا افتاده بودند و حرکات و تلقیناتشان از زندگى, به واقع معرف امیال و آرزوهاى همان قشر بود. زنانى که در ((آژانس)) حضور داشتند هر کدام نماینده یک قشر بودند (همه پولدارها و مرفهین هم مثل هم نیستند!) یکى از زنها صادقانه به کاظم گفت: من خیلى وقت است ایران نبوده ام و از تغییراتى که حاصل شده بى خبر هستم. و تعاریفى که تو از جبهه و جنگ و شهادت و ایثار ... مى گویى نمى فهمم. آمده بودم ایران پدر پیرم را ببینم و حالا باید برگردم لندن پیش شوهر و بچه هایم و ... کاظم به او اجازه داد که برود, او کسى نبود که بتواند در این ماجرا نقشى مثبت ایفا کند, اگر چه مابقى هم همین طور بودند, هیچ کدام به حسن نیت بچه هاى رزمنده پى نبردند و به کارهایشان اطمینان نکردند. یکى دیگر از زنهایى که به نسبت مابeى محجبه تر! هم بود, دختر دانشجویى اهل یزد بود. حتى او هم علت برآشفتن کاظم را نفهمید. او هم اعتراض داشت و غرغر مى کرد. همانجا به یاد کلام مقام معظم رهبرى افتادم, ((دانشجوهاى ما از سیاست دور هستند.)) البته با کمى پیوستگى به دوران دفاع مقدس مى شد, همراه کاظم و گروهش بود, نیازى به درک و شعور سیاسى نبود, فقط حساسیت درک شرایط ویژه را مى خواست که آن دخترخانم نماینده قشر دانشجو و شاید هم مذهبى! نداشت. حاتمى کیا که در فیلمهاى نخستینش ((دیده بان)) و ((مهاجر)) با نادیده گرفتن شخصیت زن یا به نوعى دیگر با احساس عدم ضرورت و لزوم از زمان پیش رفته بود, در ((برج مینو)) و ((از کرخه تا راین)) با استفاده از خواهر سنتى و خواهر روشنفکر در آثارش به بخشى از واقعیتهاى دوران دفاع مقدس در خصوص حضور و تإثیر زنان, اشاره کرده بود. در ((برج مینو)) شاید به علت انتخابش در ورطه جاذبه هاى فیزیکى زن به عنوان ((خواهر روشنفکر)) افتاده بود. در ((از کرخه تا راین)) هم به علت استفاده موازى از شخصیت همسر رزمنده مجروح در کنار ((خواهر سنتى)) و بى خبر از همه جا, ماجراى نقش زن کمى تلطیف شده بود. در فیلم آژانس شیشه اى با انتخاب بجا و درست نقش همسران کاظم و عباس, دیگر موازاتى با زنان در آژانس مشاهده نمى شد, بلکه شخصیتهاى اصلى فیلم به نظر من همان دو نفر بودند که در نهایت حجب و عفت بدون اینکه از زاویه هاى مختلف صورتشان از نماى نزدیک نشان داده شود یا در هر پلان با یک لباس و آرایش جدید ظاهر شوند بار رساندن مفهوم را به عهده داشتند و با حرکات و اندیشه و برخوردهاشان حضور مثبت و تعیین کننده داشتند. ((فاطمه)) همسر کاظم به خوبى او را فهمیده بود. به همسرش و ایمانش و رفتارش, اعتقاد داشت که یعنى به جبهه و دوران سازندگى کاظم مومن بود. او دوران سخت دفاع مقدس با نامه هاى جبهه اى کاظم زندگى کرده بود و به نوعى, باورها, اصول و اعتقادش در آن کوره, آبدیده شده بود. او جبهه را مى شناخت. مى فهمید وقتى که کاظم بنا بود ماشینش را بفروشد و پسر بزرگش که شاید نماینده قشر جوان ماست مخالفت مى کرد, ((فاطمه)) توانست او را مجاب کند. کاظم درگیر بود. وقتى که کاظم به قول خودش در آژانس بست نشست تا بلیط عباس جور شود, فاطمه پسرشان را فرستاد تا کمک کاظم باشد. فاطمه همسر جوان عباس را آرام مى کرد و جهت مى داد. و در یک نماى بسیار زیبا, حضور زن در حفظ ارزشهاى دوران دفاع مقدس را به نمایش گذاشت. به نظر من بهترین, رساترین و قویترین صحنه همان فرستادن چفیه و پلاک جبهه کاظم بود. او حمایت خود را نشان داده بود, او تکیه گاه بود. حامى بود. شاید دیگران با کرشمه و عشوه زن بخواهند حضور فیزیکى او را در فیلم بگنجانند. اما فاطمه محجوبانه ترین حضور را در فیلم داشت. و این یعنى سینماى حزب اللهى. سینماى معتقدین ـ متعهدین. آژانس شیشه اى, زخمه اى بود که بر دلهاى نازک ضربه مى زد. گفته اند بر مظلومیت حسین ابن على(ع) اشک ریختن, اجر دارد. ثواب گریه هاى غریبانه بر مظلومیت یاران آن سالار شهیدان در تاریکى سالن سینما براى کارگردان فیلم, منظور شود, ان شإالله.

دنیاى وارونه
کارگردان: شهریار بحرانى. فیلمنامه: امرالله احمدجو و شهریار بحرانى بازیگران: محمد کاسبى, فرج الله سلحشور, مهدى فقیه, مهتاب نصیرپور... خلاصه فیلم: مهندس جوانى در یک آزمایشگاه سمپاشى, دفع آفتهاى نباتى کار مى کند. همسرش هم شاغل است. یک روز آقاى مهندس به علت اشتباهى که در ترکیب سموم رخ داده متوجه مى شود, تإثیر معجزهآسایى از این ترکیب ایجاد مى شود, یعنى انسان از هر گونه عمل خلاف و دروغ گویى در امان مى ماند. مهندس و همکارش که خودشان تحت تإثیر این ماده قرار گرفته اند و از کار بیکار شده اند, تصمیم مى گیرند این ماده را در شهر بپراکنند!! و بقیه هم از فواید این ماده راستگو سازنده! بى نصیب نمانند. این کار را انجام مى دهند و تإثیر موقت این دارو بر آدمها و مسوولین, آشوبى در شهر ایجاد مى کند. خدا عمر داد و آخر کار فیلم دیدنمان یک فیلم ((مذهبى))! هم دیدیم راستگو و درستکار بودن و دردسر آفریدن بر پرده سینما! مضمون فیلم در حد و اندازه خودش خوب بود. قالب طنز, لطف و سرگرمى اش را فزونتر کرده بود. بازیگران قدرى چون کاسبى و مهدى فقیه ... بر گیشه فیلم رونق مى داد. اما آنچه که در پایان حاصل مى شود, با کمال معذرت از شما خوانندگان محترم و کارگردان و عوامل فیلم, ((مسخره)) بود. مسخره, خدا به شما رحم کرد که گزارشگر نشدید, و الا مجبور بودید چیزهایى را که نباید, تماشا مى کردید. البته از این دست فیلم باز هم بود که براى حفظ آبرو هم که شده, مطلبى در موردشان نمى گوییم. على الظاهر ((کوته نوشتهاى)) ما در باره فیلمهایى که دیده بودیم تمام شد; مابقى و فیلمهاى خارجى باشد تا فرصتى دیگر. ان شإالله.
دخترم! انسان باش, پاکدل و یکدل
نامه چارلى چاپلین به دخترش
آنچه مى خوانید, متن کامل نامه اى است که چارلى چاپلین هنرمند معروف تاریخ سینما, پس از تجربه اى طولانى و آوازه اى جهانى خطاب به دخترش, جرالدین نگاشته است. و این چنین است که مى توان در پس خنده هاى بیشمارى که چاپلین در جهان آفرید واقعیتها و بلکه حقایقى دیگر را نگریست. دخترم جرالدین, از تو دورم. ولى یک لحظه, تصویر تو از دیدگانم دور نمى شود. تو کجایى؟ در پاریس, روى صحنه تإتر پرشکوه ((شانزه لیزه)) ...؟ این را مى دانم و چنان است که گویى در این سکوت شبانگاهى, آهنگ قدمهایت را مى شنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پرشکوه, نقش آن دختر زیباى حاکمى است که اسیر خان تاتار شده است. جرالدین, در نقش ستاره باش و بدرخش, اما اگر فریاد تحسینآمیز تماشاگران و عطر مستىآور گلهایى که برایت فرستاده اند, به تو فرصت هوشیارى داد, بنشین و نامه ام را بخوان. من, پدر تو هستم. امروز نوبت توست که صداى کف زدنهاى تماشاگران, گاهى تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو, ولى گاهى هم به روى زمین بیا و زندگى مردم را تماشا کن; زندگى آنان که با شکم گرسنه, در حالى که پاهایشان از بینوایى مى لرزد و هنرنمایى مى کنند. من خود یکى از ایشان بوده ام. جرالدین, دخترم, تو مرا درست نمى شناسى, در آن شبهاى بس دور, با تو قصه ها بسیار گفتم, اما غصه هاى خود را هرگز نگفتم; آن هم داستانى شنیدنى است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه هاى لندن, آواز مى خواند و صدقه مى گیرد, داستان من است. من طعم گرسنگى را چشیده ام. من درد نابسامانى را کشیده ام و از اینها بالاتر, رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسى از غرور در دلش موج مى زند و سکه صدقه آن رهگذر, غرورش را خرد نمى کند. با این همه, زنده ام و از زندگان, پیش از آنکه بمیرند, حرفى نباید زد. به دنبال نام تو, نام من است: ((چاپلین)). جرالدین, دخترم, دنیایى که تو در آن زندگى مى کنى, دنیاى هنرپیشگى و موسیقى است. نیمه شب, آن هنگام که از سالن پرشکوه تإتر ((شانزه لیزه)) بیرون مىآیى, آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. حال آن راننده تاکسى که تو را به منزل مى رساند, بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولى براى خرید لباس بچه نداشت, مبلغى پنهانى در جیبش بگذار. به نماینده خود در پاریس دستور داده ام, فقط وجه این نوع خرجهاى تو را بى چون و چرا بپردازد. اما براى خرجهاى دیگرت باید صورت حساب آن را بفرستى. دخترم, جرالدین, گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه, کودکان یتیم را بشناس و دست کم, روزى یک بار بگو: من هم از آنان هستم. تو واقعا یکى از آنان هستى, نه بیشتر. هنر, قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد, اغلب دو پاى او را مى شکند. وقتى به مرحله اى رسیدى که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانى, همان لحظه, تإتر را ترک کن و با تاکسى, خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب مى شناسم. آنجا بازیگران همانند خویش را خواهى دید که از قرنها پیش, زیباتر از تو, چالاکتر از تو و مغرورتر از تو, هنرنمایى مى کنند. اما در آنجا از نور خیره کننده تإتر ((شانزه لیزه)) خبرى نیست. دخترم, جرالدین, چکى سفید امضا برایت فرستاده ام که هر چه دلت مى خواهد, بگیرى و خرج کنى. ولى هر وقت خواستى دو فرانک خرج کنى, با خود بگو: سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهى, همه جا خواهى یافت. اگر از پول و سکه براى تو حرف مى زنم, براى آن است که از نیروى فریب و افسون پول, این فرزند بى جان شیطان, خوب آگاهم. من زمانى دراز در سیرک زیسته و همیشه و هر لحظه براى بندبازان روى ریسمانى بس نازک و لرزنده, نگران بوده ام. اما دخترم, این حقیقت را بگویم که مردم بر روى زمین استوار و گسترده بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار, سقوط مى کنند. دخترم, جرالدین, پدرت با تو حرف مى زند. شاید شبى درخشش گرانبهاترین الماس این جهان, تو را فریب بدهد و آن شب است که این الماس, آن ریسمان نااستوار, زیر پاى تو خواهد بود و سقوط تو حتمى است. روزى که چهره زیباى یک اشراف زاده بى بند و بار, تو را بفریبد, آن روز است که بندبازى ناشى خواهى بود. همیشه بندبازان ناشى, سقوط مى کنند. از این رو, دل به زر و زیور مبند. بزرگترین الماس این جهان, آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه مى درخشد, اما اگر روزى دل به مردى آفتاب گونه بستى, با او یکدل باش و به راستى او را دوست بدار. معنى این را وظیفه خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص براى تو نامه اى بنویسد. او از من بهتر معنى عشق را مى داند. او براى تعریف ((عشق)) که معنى آن ((یکدلى)) است, شایسته تر از من است. دخترم, هیچ کس و هیچ چیز دیگر در این جهان نمى توان یافت که شایسته آن باشد دخترى ناخن پاى خود را براى آن عریان کند. برهنگى, بیمارى عصر ماست. به گمان من, تن تو باید مال کسى باشد که روحش را براى تو عریان کرده است. حرف بسیار براى تو دارم, ولى به وقت دیگر مى گذارم و با این آخرین پیام, نامه را پایان مى بخشم: انسان باش, پاکدل و یکدل; زیرا گرسنه بودن, صدقه گرفتن و در فقر مردن, بارها قابل تحمل تر از پست و بى عاطفه بودن است. پدر تو, چارلى چاپلین
((ترجمه: حسین مدحت))