رفیع افتخار
گاها روند خشک و یخ اداره ها و کار در اداره با اتفاقاتى بامزه, ناگهانى و جالب شکسته شده و چون یکنواختى و کسالت بارى کار مکرر و تکرارى, دستخوش تکانى مى شود, سالها در ذهن مى ماند. در طول این پانزده مکرر و تکرارى, دستخوش تکانى بگویم ماجراى آقاى کلولى به صورت خارج از متعارف قابل ذکر است سخنى به مبالغه بر زبان نرانده ام.
بقیه, اتفاقاتى جزئى و پیش پا افتاده بوده که به سرعت از ذهن زدوده شده اند.
اما ماجراى آقاى کلولى! قبلا اجازه مى خواهم جناب کلولى را آن طور که بودند, بى کم و کاست توصیف نمایم: ایشان به همراه فردى دیگر که همان بنده باشد, کار دفترى و بایگانى و اندیکاتورى و ثبت نامه ها و امثالهم را بر عهده داشته و حقیقت امر این جانب در کسوت زیردستى ایشان به امربرى مشغولیات داشتم.
آقاى کلولى از آن گونه آدمهایى محسوب مى شدند که در فیلمها و یا داستانها وصفشان به عنوان ((آدمى که از روز اول خمیرمایه اش را از براى کارمندى رشته اند و آجرهاى وجودش یک به یک خصلتى از کارمندى دارند)) آمده است.
ریزه میزه استخوانى, داراى دماغى دراز و نوک تیز, به همراه چشمهایى ریز و تورفته و گونه هایى بیرون جسته.
کلاه دوره دارى به سر مى کرد که وقتى آن را بر سر نداشت موهاى تنکش که به سمت بالا شانه مى خوردند قابل رویت بودند.
به همراه کتى چهارخانه و شلوارى سرمه اى که چون پشت میز قرار مى یافت سراپا حواس در دفتر و دستک و حساب کتاب مى بود.
شاید در تصور بیاید بسیارى از کارمندان درون پایه جهت طلب روزى حلال و معیشتى آبرومند همچون آقاى کلولى صبح را به ظهر و ظهر را به شب در اطاقهاى ادارى مى گذرانند و نهایت آمال و آرزوهایشان مقررى ماهانه ایست که با کبکبه و دبدبه به خانه و کاشانه برده و از قبل همین مقررى انواع نقشه ها و طرحهاى آینده و جور واجور را به لطایف الحیل در سر مى پرورانند تا ماهى دیگر و بارى دیگر. و پرواضح است قاطبه کارمند مسلکهاى هم صنف و هم رإى آقاى کلولى در همین کشاکش به رتق و فتق امور جاریه مشغول مى باشند.
لیک, وجه ممیزه ایشان از همفکران همانا حدت و شدت جوشش احساسات در امورات مرتبطه کارمندى همچون اضافه کارى, حق عائله مندى, طبقه و ردیف و فوق العاده شغل و غیرذالک مى باشد.چنانچه سطوح و لایه هاى مختلف ذهنى و غیر ذهنى ایشان را با اهتمام تمام درفعالیت تامه به اشغال درآورده بود.
اگر به اطناب کلامم خرده نگیرید اجازه مى خواهم به بسط و شرح بیشترى پرداخته شود: آن مقوله هایى که ذکرشان گذشت جزو ملزومات و مرادفات زندگى کارمندى مى باشند و به قول سخن آن سخنور نامور نامى, نمک زندگى کارمندان از همین اجزا تشکیل یافته اند که در مثل, خوشى مى زند زیر دلشان. در پایان ماه از بابت جدیت و تلاش مضاعفشان و چند ساعتى بیش حق و حقوق اضافه کارى در طلب مى شوند.
اما از گفتن این نکته چه باک که هیجانات منبعث از عوارض کارمندى در طول و عرض و اعماق جناب کلولى چنان رخنه داشت که جنابشان زندگى را عوضى تشخیص داده و به گونه اى, امر وارونه برایشان مشتبه گشته بود که گویا هدف خداوند تبارک و تعالى از آفرینش ایشان همانا مستغرق شدن در حساب کتابهاى کارمندى مى باشد و لاغیر. و چون صورت مسإله را بدین گونه دریافته بودند, نهایت هم خود را مبذول راهیابى به فتح دژهاى تسخیرناپذیرى از قبیل پاداش و نوبت کارى و ترفیع و غیره دانسته و لاجرم خواب و خورد و خوراک از کفشان ربوده شده بود.
جنابشان چندان با حظ وافر و عشقى مثال زدنى در کلنجار ذهنى با این ردیف مقوله ها بودند و اقسام حیل از براى ارتقإ هر کدام مى جست که به گمانم صدتا عاشق همچون فرهاد و دیگر عشاق نامدار زمانه چنانچه به آتش این چنین عشقى مسلح و همراه مى بودند از سوز و فغان و آه و ناله هایشان شهرى که سهل است دنیا را مى سوزاندند و خودشان نیز جزغاله شده و در نهایت اندکى خاکسترى نیز از خود به یادگار نمى گذاشتند! شاید باور نداشته باشید و حتى بر این جانب شارح خرده فرمایید که از چه سببى عشاق نامدار تاریخ را تنزل شإن داده و با کسى مثل کلولى به قیاس آورده ام! اما سروران گرامى, تعجیل روا ندارید چرا که در میان تمام آرا, عشق چیزى جز به نهایت و با حدت و شدت دوست داشتن نیست; بنابراین تالى قضیه را مى توان بدین گونه مفروض ساخت که اگر و به هر دلیلى, حضرت مجنون مى تواند و اجازه دارد عاشق خانم لیلى و جناب فرهاد عاشق شیرین باشد و یا دیگرى عاشق تمبرهاى یادگارى و یا اتومبیل و اجناس عتیقه باشد, پس به چه دلیلى آقاى کلولى از این حق محروم بماند که از ته دل و با تمام وجود عاشق فوق العاده و بدى آب و هوا و از این مقولات باشد؟! آرى, تعجبى ندارد. همان گونه که خوانده ایم تظاهر دلدادگى انواع و اقسام خاص خود را دارا مى باشد و در کمال تإسف و تإثر شرنگ شوریدگى را در این نوع عاشق دردمند در هیإت سکته و تشنج عصبى و از ریخت افتادگى تمام و کمال هویدا ساخت.
بله, روزى بى خبر و بدون اطلاع قبلى جناب کلولى را نوعى سکته بى مروت برد و پس از چندى که از بیمارستان مرخص و کف پوش اداره را به قدوم خود مزین فرمودند, آه از نهاد کلیه کارمندان برخاست که اى روزگار بى وفا و جفاپیشه و عاشق کش چه به دک و پوز آقاى کلولى که نیاورده اى؟! موهایش پاک ریخته و کله سرخش با لک و پیسهایى در وسط سر نمایان و تعداد قلیلى موى بغایت نازک سفید, باقى مانده بود که چهره اى بس نازیبا و ناهماهنگ (که اگر ایشان به دل نگیرند دهشتناک) به جنابشان بخشیده بود.
پوست و استخوانى بودند که اینک پوست زردشان چروکیده و آویخته بود. انگشتان هر دو دست کج و کوله و معوج شده و اشکال در صحبت و لسان یافته بودند. کت و شلوار معروفشان که از معرفى گذشت چنان وصله ناجورى به تنشان شده بودند که بیننده احتمال مى داد هر آن از تن به پایین سرازیر خواهد گشت! از همه اینها گذشته, مضحکتر و دردناکتر راه رفتن آقاى کلولى بود که هر تنابنده اى را در خیال فرو مى برد نکند با انسانى از انسانهاى دوران اولیه, المثل دوره نئاندرتال مواجه گشته است! خلاصه بگویم, این کارمند پاک باخته, پاک وارفته و آب رفته و در شکل عاشقان پاک باخته در ره عشق یکتایى در آمده بود و اما بنده که جوانتر مى نمودم و خامى از سر و کله ام فوران مى کرد, انگشت تحیر بر دندان مى گرفتم که پدر عاشقى بسوزد, چه بلایا که بر سر عشاق نمىآورد! بارى, تا مدتى ـ که چندان هم به درازا نکشید ـ از اطراف و اکناف اداره, اداره جاتیها به فزون همدردى و همنوعى نشان داده و به تإثرى جدى بر حال آقاى کلولى سر مى جنبانیدند و از برایشان سلامتى عاجل آرزو داشتند اما کم کم که آبها از آسیاب افتاد و هیإت جدید برایشان عادى و معمولى شد و از طرف دیگر برایشان معلوم گشت جناب کلولى از آن عشاق سمج و رودار است که آن سرش ناپیدا و به هیچ وجه حاضر به دل کندن از معشوق بى رحم یعنى همانا اجزا و متعلقات محاسبات حقوقى نمى باشند, نه تنها غمخوارى را به باد نسیان سپردند بلکه حرکات و قیافه آقاى کلولى دستمال دستى براى مضحکه و مزه پرانى و نمک پاشى و هرهر کرکر خندیدنشان شد! و از زمانى که ورق برگشت من که بیشتر از بقیه هم قطاران در مجاورت و موانست و مراودت با ایشان بودم متوجه شدم آقاى کلولى به نحو ناراحت کننده اى دلتنگ و شدیدا در خود هستند.
بنابراین بلافاصله به این نتیجه نایل آمدم که ایشان از موردى در عذاب و رنج و تعب فراوان مى باشند.
ابتدا قضیه را حمل بر شوخى و متلک پرانیهاى برخى همکاران شوخ طبع دانسته اما به واسطه پچ پچ هایى از گوشه و کنار به ادله هایى غیر قابل انکار و حیرتآور ـ از نظر خود ـ و بهتر بگویم اسفناک دست یازیدم مبنى بر اینکه آقاى کلولى پاک از زن و زندگى زده شده و بالکل دلسرد گشته اند. شایعاتى قوى و موثر مرا به این امر رهنمون ساخته که عیال جناب کلولى آنچنان که ایشان انتظار دارند از رسیدگى علاوه بر اینکه سر باز زده, جسارت را به حد اعلاى درجه رسانیده و از دک و پوز این از دست رفته ره متعلقات حقوق کارمندى, عصیان و وحشت بر رخسار مىآورند چنانچه آشکار و نهان به بهانه بیمارى و بى میلى, تمارض از خود بروز داده و خواستهاى محتمل جناب کلولى را نادیده, بل به هیچ مى انگارند! دوستان خواننده! از خدا چه پنهان, باید اعتراف کنم بنده که ساعات محدودى با ایشان در یک اطاق همکلام بودم به جهت قیافه و حرکات (بخصوص به هنگام بلع غذا و یا تکلم) چنان اشمئزاز و چندشى بر وجودم عارض مى شد که در تصور نمى گنجد. حال قضاوت بفرمایید آن زن نگون بخت که اجبار مجالست دائم و نزدیک را وقت و بى وقت بر عهده گرفته بودند در چه عذابى قاعدتا دست و پا مى زده است! القصه, وضعیت ظاهرى و باطنى آقاى کلولى روز به روز بر وخامت گرایید و قضیه بیخ پیدا کرد. از طرف دیگر, به زعم آقاى کلولى چون من در عالم تجرد به سر مى بردم و متإسفانه از مسایل بعد از ازدواج سر در نمىآوردم, همکار عزیز سفره دل را پیش همچو منى پهن نمى کرد. با این وجود به عیان مى دیدم که عنان طاقت از کفشان رفته و تحملشان رو به نیستى و نابودى مى نهد! این بود و بود تا که روزى به هنگام ورود به اطاق متوجه شدم آقاى کلولى با جناب آلاله خلوت کرده و در حالتى بغایت ملتهب دست یارى به سویش دراز کرده اند! آقاى آلاله جوان شوخ و شنگ و سر به هوایى بودند که سرشان درد مى کرد براى اینکه نخود هر آشى باشند.
ایشان به جد بر این اعتقاد بودند باید دو روز زندگانى را بسیار خوش و خرم گذرانید و محنت ها را تمام و کمال به محنت کشان بخشید و کارى به کار محنت و غم و غصه نداشت.
کلولى متوجه حضور این جانب شده بود اما چنان از خود بیخود و در التهاب بود که حتى اگر خود جناب رئسس هم وارد مى شدند به حالشان بى تإثیر بود. آلاله هم که اصولا اهمیتى به حضور این و آن نمى دادند. بنابراین راحت و آسوده پشت میز نشسته و به گفتگویشان گوش سپردم.
آلاله گفت: ((کلولى جان, تو که مى دانى من چقدر خاطرت را مى خواهم. بى انصاف, چرا از همان اول نیامدى پیش داداشت, حرف دلت را به من مى گفتى; بقیه اش با من. گره کار تو به سر پنجه من باز شدنیه و لاغیر.)) کلولى با هیجان زایدالوصف در حالى که دست و پایش را گم کرده بود گفت: ((آلاله, آلاله عزیزم, تو چه مى دانى من چه عذابى مى کشم. البته تو هم زن دارى و کمابیش حال مرا درک خواهى کرد.
این درست کسالت و مریضى مرا از مسیر عادى خارج کرده ولى با کمال شهامت مى توانم ثابت کنم قوا و قدرت جوانى همچنان و بیشتر از همیشه در من باقیست ...)) آلاله تإیید کرد: ((بر منکرش لعنت!)) ـ دوست و همکار عزیز, خواهشمندم تو بر مسند قضاوت بنشینى, آیا بد کردم شبانه روز براى آسایش و مرتفع نمودن موانع زندگى علیامخدره ام جان کنده و شیره جان را دو دستى در پایان ماه تقدیمشان مى کردم و ... ـ بار دیگر بر منکرش لعنت! از آبدارچى اداره تا خود جناب رئیس کل شاهد و ناظر تلاش هاى بى وقفه شما بوده اند. اصلا اگر جاى رئیس بودم هر ماه مشتى اضافه کار و پاداش الکى و چاخان براى تو مى نوشتم تا این قدر به تک و دو نیفتى و خودت را بیچاره و علیل نکنى.
ـ واقعا قربان دهانت! اما, اینک و در پایان این جان کندن هاى طاقت فرسا این زن نمک نشناس مرا شوهر خود نشناخته و از وظایف ضرورى امتناع مى ورزند.
آلاله آب زیرکاهانه پرسید:
((کلولى جان, آخر حرف حسابش چیه, شوهر از این بهتر مى خواهد, من که معتقدم اگر تمام شهر را زیر و رو بکنند یک نفر مثل تو پیدا نمى شود. به حرف آنهایى که مى گویند از ریخت و قیافه بالکل افتاده اى و اگر کسى روز تو را ببیند شب به خوابش مىآیى; اصلا و ابدا اهمیتى نده. پس چرا من که الان روبه رویت نشسته ام و راست راست نگاهت مى کنم این طورى فکر نمى کنم؟ این مردم صد تا چاقو مى سازند که یکیشان دسته ندارد, نکند این حرفها روحیه ات را خراب کنه. از خیلى پسراشم ـ بزنم به دیوار ـ خوشگلتر و ترگل ورگلترى! سکته کردى که کردى, آدمها گر و گر سکته ناقص و کامل مى کنند و مى شوند بلا نسبت شکل میمون و عنتر و گوریل! و پاک از ریخت و قیافه مى افتند ... ببین این مردم چه جورى آمپر آدم را بالا مى برند. تو که الانشم کشته مرده فت و فراوان دارى; فقط عیبت اینه خودت را در این چهار دیوارى حبس کرده اى. باور نمى کنى همین حالا پاشو برویم یه چرخى توى خیابون بزنیم; اگر برات صف نبستند, من اسمم را عوض مى کنم؟ من که نمى فهمم عیال تو چه مرگشه!)) کلولى که تعریفهاى آلاله را با ولع مى بلعید باد کرد و همه چیز را ریخت روى دایره: ((آخ که قربان صفایت آلاله جان, قربان وفایت, کاشکى یک ذره از این معرفت تو را این عیال بنده داشت. مى پرسى چه مرضشه, چه مى دانم, مى گه مریضم, بى حالم, حال و حوصله ندارم, کسى نیست بپرسد پس من چکار کنم ...)) آلاله دوباره هیزمى توى تنور انداخت: ((بابا, کلولى, ولش کن, این زنى که من مى بینم لیاقت تو که هیچ لیاقت ناخن انگشت کوچیک تو را هم نداره. توى این شهر به این بزرگى, زیر هر سنگى که بلند کنى زنى هست که براى تو جان فدا مى کند. زن, زن, زن, اینم شد زن که تو دارى!)) از شدت اشتیاق چشمهاى کلولى داشت از کاسه درمىآمد. به تته پته افتاد: ((تو مى گویى من چکار کنم ... یعنى مى دانم چکار کنم ولى نمى دانم چکار کنم ... چى مى گم ... نمى دانم چه جورى ... از کجا پیدا کنم ... کسى را نمى شناسم ...)) بعد با تضرع و التماس پرسید: ((تو کسى را سراغ دارى؟)) ـ بع, البته که سراغ دارم, فکر کردى دوست کى به درد آدم مى خورد, در این وقتهاست که دوست باید دست دوست را بگیرد.
یک زنى برایت در نظر گرفته ام لاق خودت! کلولى دیگر داشت منفجر مى شد. کم مانده بود بپرد دست آلاله را ماچ کند: ((آخ که قربان دهانت, راست مى گویى, دستم نمى اندازى؟)) ـ دستت بندازم؟ چه بى معنى, همین حالا پاشو برویم دستش را بگذارم توى دستت! ـ یعنى, یعنى حاضره؟
ـ حاضر, حاضر.
ـ هیچ شرطى ... شروطى؟
ـ نه بابا, پایت را هم ماچ مى کند. در ضمن ...
ـ ها؟
ـ دختره! ـ دختر؟
ـ دختر دختر.
ـ مى شناسیش ... یعنى مى گم, چند وقته مى شناسیش؟
ـ خیلى وقته, خیالت تخت تخت باشه.
در این هنگام ناگهان مثل اینکه چیزى به یاد آقاى کلولى آمده باشد خود را جمع و جور کرد و حساب کتاب نمود: ((اما ایشان باید مطلع باشند من کارمند و عائله مند بوده و در صورت وصلت پذیرى, راهبرى دو خانواده را بر دوش خواهم داشت.
منظورم را که متوجه هستى ... از نظر خرج و مخارج ...)) ـ اختیار دارى کلولى جان, فکر کردى من جایى مى شینم که زیرش آب بره, خرج و مخارج که نمى خواد, هیچى, تو را هم جمع و جور مى کنه, آره بابام! کم کم شک و ظن و بدگمانى سراغ کلولى مىآمد, محتاطانه پرسید: ((منظورت اینه ...)) ـ درست فهمیدى, همان که گفتم, خرجى که نمى خواد, یک مقررى مشتمل بر اضافه کارى و پاداش و فوق العاده هم بت سر ماه مى رساند. فکر نکنى از اون زنهایى است که ندید بدید باشد, نخیر, توى دست و پاش تا بخواهى پول و پله ریخته, آن قدر ارث و میراث بش رسیده که مى تونه هفت پشت تو را هم نون بده, فقط حرص به دل اینه که اسم تو را رویش داشته باشد.
همین و بس. از این بهتر مى خواهى؟ ـ تو از کجا مى دونى؟
ـ از کجا مى دونم؟ من ندونم کى بدونه؟
ـ کس و کارش راضین؟
ـ کس و کارى نداره. یک مادر پیر و پاتال دارد که جرإت ندارد نطق بکشد.
ـ خوبه, خوبه. این خوب شد.
ـ حالا چى, آستینهایم را بالا بزنم؟
ـ مطمئن باشم؟
ـ د تو هم چقدر دیرباورى! گفتم که سالهاست انتظارت را مى کشد. تو بله را بگى اون بله را قبلا صادر کرده! ـ باورم نمى شود! ـ باور باور کن, مى خواهى حالا بش تلفن بزنم و خودت باش حرف بزنى؟
کلولى دستپاچه شد: ((نه نه, این کار را نکنى, حالا زوده ... یعنى تو این قدر بش نزدیکى؟)) ـ کلولى, حرف دخترعمه خودم هست! کلولى خشکش زد: ((دخترعمه خودت؟)) آلاله قهقهه زد: ((بله که.
دخترعمه خود خودم. فامیل هم مى شویم دیگر. به قول شاعر گرانمایه: مه و خورشید و فلک در کارند تا من و تو به هم برسیم و فامیل شویم.)) زبان کلولى بند آمده بود. از قیافه اش سپاسگزارى مى بارید:
((آلاله, آلاله, تو چقدر مردى, مردانگى را باید بیایند از تو یاد بگیرند. دیگر ریش و قیچى دست خودت. بگذار صورتت را ماچ کنم)) و ماچ آبدار و صدادارى از لپهاى آلاله برد که صورت آلاله خیس و تر شد. آلاله با اخم و تخم دستمالى از جیب بیرون کشید و صورتش را با بیزارى خشک کرد.
آلاله که بیرون رفت, کلولى در این دنیا نبود, چنان سرمست و شنگول مى نمود که در تصورم آمد قادر است هر مخالف خوانى را با سرپنجه هاى کج و کوله اش در هم بشکند.
صواب در این دیدم او را به حال خود بگذارم و آلاله را مورد پرسش و کنکاش قرار دهم. به سراغش رفتم.
ـ از بابت مزاح بود بنده خدا را به طپش قلب گرفتار آوردى؟
خودش را به آن راه زد: ((چه مزاحى؟)) ـ همین ها که واگویه داشتى با کلولى! ـ نخیر, بسیار هم جدى بود.
پیش پاى تو هم قرار مدار گذاشتم.
همین فردا دستشان را توى دست هم مى گذارم.
ـ تو چه دوستى هستى, آخر؟
مگر از خدا نمى ترسى؟
ـ چرا بترسم. دو نفر را به هم مى رسانم. گناه که ندارد, هیچى, ثواب هم دارد.
تو چه دوستى هستى که دوست ندارى دو جوان به هم برسند؟
و مى خندد.
ـ فکر آن زن بیچاره را کرده اى؟
ـ و تو فکر کلولى بیچاره و دخترعمه بیچاره تر مرا کرده اى؟
ـ من که باور ندارم تو دخترعمه ات را بخواهى دستى دستى به تزویج این مرد متإهل و علیل درآورى! سکوت مى کند. به چشمهایش خیره مى شوم.
ـ آیا این هم محض بذله و دمى خوش بودن نیست, یک بازى که بر سر دیگران درمىآورى؟
فکر مى کند و مى گوید: ((فردا تو هم بیا تا با چشمهاى خودت ببینى)).
با تندى گفتم: ((در این صورت وظیفه مسلم خود خواهم دانست به هر شکل ممکن از این عمل ممانعت به عمل آورم.)) ـ تو نمى فهمى! ـ همان که گفتم, خانواده او را مطلع خواهم ساخت.
و راه افتادم که بروم. جلویم را سد کرد.
ـ بیا بشین. بیا اینجا, روى صندلى بنشین تا درست و حسابى حالیت کنم. این دخترعمه من یک دیو فولادزره اى است که آن سرش ناپیدا. هیچ مردى حاضر نمى شود از پرش رد شود. هر کى آمده و او را دیده در همان نگاه اول فرار را بر قرار ترجیح داده, پیردختر شده و همه ما را عاصى و بیچاره کرده است. این کلولى هم که براى زنش دیگر مرد نمى شود. بنابراین اگر این دو به هم برسند هم ما از شر دخترعمه مان راحت مى شویم و هم زن کلولى جانش را برمى دارد و فرار مى کند. با چشمهاى گرد شده پرسیدم: ((پس در حقیقت قصد آن دارید دخترعمه روى دست مانده تان را قالب کنید؟)) ملتمسانه گفت: ((ببین چرا تو نمى فهمى, کجاى این کار اشکال دارد؟ ...)) به حرفهایش گوش ندادم دیگر و آمدم بیرون. با عزمى جزم به سوى اتاق شتافتم تا کلولى را از گردابى که در آن گرفتار مىآمد رهایى بخشم. اما جناب کلولى همچنان در حالت خمارى به سر مى بردند. جایز ندانستم عیشش را مکدر سازم (شاید هم این جربزه را در خود نیافته بودم) بنابراین از براى چاره اندیشى سخت به اندیشه فرو رفتم و به کلنجارى سخت با خود پرداختم. بالاخره هیچ راهى را پیش پاى خود نیافتم جز اینکه همسرش را از ماوقع مطلع سازم.
پس با عزمى جزم و با این قصد اسب خود را زین کرده و راه خروج در پیش گرفتم.
اما چه بگویم از این سست عنصرى و بى ارادگى! (آدمى در چنین وضعیت خطیر مى تواند به فطیرمایه و جوهر وجودى خود آگاه گردد) از خاطرم گذشت چه بسا, در تشریح ماجرا, زن بیچاره دچار ضعف قلب یا سکته گردد و در آن صورت آیا مسبب این فاجعه, چه کسى مى تواند باشد الا من! از آن طرف وظیفه وجدانى بر من حکم مى راند تا کارى صورت داده و از ظلم بزرگى که در حق این زن مظلوم و بى گناه و از همه چیز بى خبر در شرف وقوع بود, جلوگیرى نمایم. مدتها را میان این دو اندیشه متخالف گذراندم و در نهایت بر سر این دو راهى بدون اتخاذ تصمیم سرگردان باقى ماندم و یکى را بر سبیل صحیح استوار نیافتم.
در عوض عزمم را جزم کرده تا به هر شکل ممکن (حتى با توسل به قوه قهریه) نگذارم این وصلت نضج بگیرد. بنابراین آهى از سر آسودگى کشیده و سعى نمودم تمام قواى دماغى را در خود متمرکز ساخته و بهترین و کوتاهترین راه ممکن را از براى خفه کردن ظلم در نطفه کشف و متهورانه دست به اقدام یازم.
از آیفون صداى درشتى پرسید: ((کیه؟)) آلاله با صدایى لرزان جواب داد:
((ما هستیم دخترعمه جان, جناب آقاى کلولى هستند!)) در, تقى صدا کرد و ما به ترتیب بالا رفتیم. به طبقه بالا که رسیدیم در کاملا باز بود.
آلاله گفت: ((همین جاست, برویم تو!)) همین که داخل شدیم در به سرعت پشت سرمان بسته شد. تو گویى آدمى پشت در به انتظار مخفى مانده بود و آن چه آدمى! چه آدمى! او همانا دخترعمه والاگهر آلاله بود که نصیب گرگ بیابان نشود. غول پیکرى با کوهى از گوشت, سبیلدار با کپه هایى از مو در صورت. (بعدها در کتب مربوط به طب بر من ثابت آمد از فضولى بى جاى برخى هورمونها, افراد به صفات متخالف جنس خود گرفتار مىآیند). با صدایى وحشتناک گفت:
ـ بى سر و صدا مى روید در اطاق روبه رویى! آلاله, کلولى را نشان داد و با رنگى پریده گفت: ((معرفى مى کنم جناب آقاى کلولى!)) و با انگشت کلولى فلک زده را نشانه گرفت.
دخترعمه چنان سرد و برنده نگاهش را به کلولى دوخت که احساس کردم یعنى فهمیدم (بسیار پوزش مى طلبم, مایه شرمندگى است و خجلت, هر چند آنانى که مسبوق خاطر باشند و بر احوالات آگاهى داشته باشند حاضر به شهادتند از امتناع شدید حقیر از باب نازیبایى کلام, اما چون به ناچار در موقعیت تشریح قرار گرفته ام حق, اداى مطلب است به حق) آن مفلوک خودش را خراب کرد و نشانه هایى بر این ادعا یافتم و صد البته مپندارید حال و احوال دیگر افراد حاضر یعنى آلاله و اینجانب بهتر از کلولى بوده باشد! در نهایت امر, دخترعمه پس از وراندازهاى ترسناک و تو دل خالى کن, آنچنان که گویا کلولى را پسندیده باشد; آمرانه و با تحکم دستور دادند:
((بروید بنشینید.)) ما, سه نفر با قدمهایى لرزان دستور را اطاعت کردیم. آلاله نگاهى به چشمهاى وحشتزده کلولى انداخت.
صاحب آن چشمها, مرده اى بیش نبود. آلاله ترسید. با صدایى که سعى داشت رگه هاى بذله گویى در سخنش نمایان باشد پرسید:
ـ عمه خانم نیستند؟
صداى ترسناک دخترعمه از جایى که بود (و ما نمى دانستیم کجاست) آمد:
ـ فرستادمش پى عاقد. دیر کرده بود.
کلولى تکانى خورد. به آلاله اشاره دادم و به مسخر گفتم: ((عقد دخترعمه تو را با جناب کلولى در آسمانها نوشته اند. جنابشان غزل خداحافظى را خواندند. حالا بفرمایید جواب پس بدهید.)) آلاله دستپاچه شد. کلولى را چند بار تکان داد. کلولى حرکتى نداشت. آلاله دو دستى بر سر کوفت و نالید:
ـ آمدیم ثواب کنیم, ... چه مرگش بود ... نکنه دوباره سکته کرده باشد؟
و نگاهى به اطرافش انداخت:
((زود باش برسونش بیمارستان, من مى روم سر این عفریته را گرم مى کنم. اگر بو ببرد بیچاره مان مى کند. بى سر و صدا در را باز کن و برو, بندازش روى کولت, د عجله کن, عجب گرفتارى شدیم!)) دیگر لازم نمى بینم اطناب به کلامم بدهم. به مشقت فراوان کلولى را به بیمارستانى در آن حوالى رساندم و در آخرین لحظات, فرشته مرگ از روى سر ایشان منصرف شده و به جاى دیگر پرواز کردند.
زمانى که مزاج جناب کلولى به صحت مى گرایید در گوشش زمزمه کردم: ((شکر نعمت نعمتت افزون کند, کفر نعمت از کفت بیرون برد)).
کلولى در این نوبت بیمارى آن چند تار موى رشته اى باقیمانده را از دست داده و لک و پیسهاى پوست سرش بیشتر شده بودند و من در تحیر و سرگردانى مانده بودم از دل و تحمل و طاقت عیال باوفاى ایشان در همنشینى و مجالست سالهاى آتى در کنار این کارمند دون مرتبه!