صدا،تصویر،حرکت داستان

نویسنده


 

صدا

تصویر

حرکت


مریم بصیرى

 

 

اصلا نمى دانست چرا از آنجا سر در آورده است. عوض اینکه به جاى خلوتى پناه ببرد, آمده بود بین آن همه آدم تا شاید بتواند خودش را در میان سر و صداى تماشاچیان گم کند.
دیگر چاره اى نداشت. از تنهایى و سکوت مى ترسید, مى ترسید باز بلایى سر خودش بیاورد. از بس که فکر کرده بود, سرش درد مى کرد. به گمانش شلوغى مى توانست آرامش کند. جوانهاى همسن و سالش از چپ و راست به او تنه مى زدند و با شور و شوق جایى براى نشستن مى یافتند و او تهى از شور جوانى, براى رفتن عجله اى نداشت بالاخره هم, خودش را در آغوش یکى از صندلیهاى داغ رها کرد و آفتاب داغترش کرد.
ـ نیگا کن, انگار هیچ کدومشون غم و غصه ندارن, ببین چطور دارن برا خودشون کیف مى کنن, ولى نکنه, نکنه کسى منو بشناسه. حال و حوصله هیشکى رو ندارم. از وقتى اون فیلم لعنتى رو دیدم دارم خفه مى شم. نزدیک بود خودمو همون جا خلاص کنم, بایدم همین کارو مى کردم, نه اینکه پاشم بیام اینجا, ولى مى ترسم. از تاریکى سینما بدجورى مى ترسم. مى ترسم دوباره احساس خفگى بهم دست بده.
مرد بغل دستیش, ننشسته شروع کرده بود به تخمه شکستن و وراجى کردن. زل مى زد توى چشمهاى او و دهانش یک بند مى جنبید.
یک بار که به صداى مردم از جا پرید و صاف نشست, مرد برگشت و با صداى بلندى گفت:
((آقا!)) ـ واى شناخت. مثل اینکه منو شناخت.
معلومه که شناخته و گرنه اینقده نیگام نمیکرد. الانه که بپرسه: ((اه, آقا شماین؟
خوشبختم که زیارتتون کردم, راستى اسم فیلم بعدىتون چیه؟ باید یه امضا بهم بدین ...)) ولى مرد اینها را نگفت. فقط پرسید: ((آقا مى دونى پنجه طلام بازى مى کنه یا نه؟)) نفس راحتى کشید و به جاى جواب به صندلیش تکیه داد و مرد با دلخورى نگاهش را از او گرفت.
ـ ببین چه طور دارم مى لرزم. آخه حقش بود این بلا سرم بیاد. اونم من, منى که این همه ادعام مى شد.
از وقتى پایش به استودیوى فیلمبردارى باز شده بود, خودش را خوشبخت ترین آدم روى زمین مى دانست. توى خیابان که راه مى رفت انگار غیر از او آدم دیگرى نبود.
فکر مى کرد بالاخره ستاره شده است و همه او را با انگشت به هم نشان مى دهند.
ـ کامى دیگه معروف شدم, همین امروز و فرداس که همه ازم امضا بخوان.
ـ راس مى گى جواد! به همین راحتى رات دادن تو فیلم؟
ـ آره بابا, خودشون اومدن سراغم. پس چى خیال کردى.
ـ آخه چه طورى؟
ـ همین دو سه روز پیش بود که داشتم شیشه هاى گل فروشى رو پاک مى کردم که یه آقایى اومد تو. همین طورى زل زده بود و نیگا نیگام مى کرد. وقتى گلش رو خرید و خواست بره, بازم درست و حسابى براندازم کرد. بعد گفتش که تهیه کننده یه فیلم بزن و بزنه, و مى خواد ببینه ژست من چه جوریه. بهم گفت موها مو بریزم تو پیشونیمو و اخم کنم. بعد پرسید ورزش مى کنم یا نه؟ نمى دونى, کامى مى گفت به خاطر پیدا کردن بازیگر این نقش مجبور بوده بره خارج که منو دیده. تیپمو حسابى پسندیده بود. تو نمیرى مى گفت قیافت یکه یکه. انگار این فیلمو برا قد و قواره تو ساختن. ـ بازم دارى خالى مى بندى جواد؟
سر و صداى کسانى که دور و برش سوت مى کشیدند و دست مى زدند او را از گذشته هایش بیرون کشید و به وسط میدان برد. بازیکنان داشتند خودشان را گرم مى کردند.
مرد بغل دستیش هنوز ول کن نبود و دوباره به حرف کشیده بودش و مى خواست سر یکى از تیمها شرط ببندد.
ـ نکنه منو شناخته. نه, مگه من کیم که منو بشناسه, اصلن مگه قراره کسى منو بشناسه. پس چرا ول نمى کنه, چرا همش مى خواد به زور باهاش شرط ببندم. من که دیگه از هر چى شرطبندى یه حالم به هم مى خوره.
ـ ببین جواد, دست منم یه جایى بند کن پسر. به اون کارگردانتون بگو, یه پسر خوشگل و خوش تیپ تو همسایگى ما هستش که مادرزاد آرتیسته.
ـ نمى شه کامى. مگه هر کى هر کیه. به همین آسونى که نیس. پدرمو در اوردن.
اونقده تستم کردن که دیگه ذله شدم.
ـ جون من جواد! آخه من آرزومه که لااقل یه بار بتونم فیلم بازى کنم, اونم یه فیلم درست و حسابى و پر از هیجان. جون من یه کارى بکن جواد. عوضش مى یام تو تیمتون و حسابى براتون گل مى کارم ها. گل زدن من حرف نداره پسر.
ـ نشد, همش همین.
و کامران سرخ شده و صورتش را برگردانده بود. تا آن موقع به کسى التماس نکرده بود, جواد در رویاهایش سیر مى کرد و به حرفهاى وى اهمیتى نمى داد و کامران فهمیده بود که حسابى خودش را کوچک کرده است.
ناسلامتى پسر آقادکتر بود. حقش نبود که جلوى پسر خشت انداز محل, این طور تحقیر بشود. وقتى به طرف جواد برگشته بود, از عصبانیت سرختر شده بود.
ـ باشد آقاجواد, حالا مى بینیم. بازم دارى تکروى مى کنى. ببین کى بهت گفتم.
شرط مى بندم که تنهایى هیچ کارى ازت بر نمى یاد, اما دو تایى یه جورى هواى همدیگرو داشتیم.
آخر چه طور مى توانست فکرش را بکند که آن همه دستپاچه مى شود و کارى از دستش برنمىآید. همیشه در خیالش به خوبى بازى مى کرد و حرفهاى قلمبه و سلمبه اى مى زد.
ـ کاش همون موقع به کامى مى گفتم که جاى من بازى کنه. با اینکه هنرپیشه شدن آرزوم بود, ولى باورم نمى شد که جلوى دوربین اونقده خراب کنم و نتونم بازى کنم.
هر چى خودمو بیشتر کنترل مى کردم, دلم بدتر شور مى زد. درست مثل ننه م که مى گفت دلش شور مى زنه و خوب نیستش که من بازیگر بشم. آخه منم که تا اون موقع صحنه فیلمبردارى ندیده بودم. دور و برم پر بود از آدم و پرژکتور نور و دوربین. همون روز اولم از بس جلوى نورافکن ازم کار کشیدن که چشمام داشت از کاسه در مى اومد.
من که عادت نداشتم چیزى به صورتم بمالم, دیگه پوستم داشت زیر اون گریم مسخره, پژمرده مى شد.
احساس خفگى مى کردم. کارگردانم بى توجه به حال و روز من نشسته بود جلوى مونیتورش و به همه دستور مى داد که یکى جلو اومد و گفت: ((این چه وضعشه, مگه نگفتم وقتى یارو رو دیدى شروع کن به داد و بیداد و کتک کارى, پس چرا همین جورى واستادى.)) وقتى دید خودمو باختم و نمى تونم تکون بخورم, گفت: ((شما تازه کارام جون آدمو به لب مى رسونین. حس بگیر, بدنتو شل بکن و حس بگیر. زود باش!)) انگار از اول عمرش اصلا پا نداشت و قدمى راه نرفته بود; مثل مجسمه, خشک شده بود. هرگز تصورش را نمى کرد که جلوى دوربین ماتش ببرد. از وقتى هم که دختران بازیگر مسخره اش کرده و به قیافه اش خندیده بودند, حسابى دست و پایش را گم کرده بود.
آخر پیش خودش فکر مى کرد با آن همه علاقه اى که دارد حتما جلوى دوربین مثل بلبل آواز مى خواند و معلق مى زند. بهترین فیگور را مى گیرد و کلى حرف مى زند و بازى مى کند, اما حتى نمى توانست قدم از قدم بردارد.
ـ دیگه نفسم بالا نمى اومد. به زور دهنمو باز کردم تا نفس بکشم, همین که موهامو از جلوى پیشونیم کنار کشیدم, همه ریختند رو سرم که گریم صورتمو دستکارى نکنم.
اون روز که حسابى خراب کردم. آفتاب بیابونم قشنگ مغزمو داغون کرد. اما روزاى بعد یه جورى خودمو کشیدم جلو; از بس که تو خونه داد و هوار کشیدم و ننه و باباى پیرمو عاصى کردم. از بس که تو صحنه ازم کار کشیدن; با اون تمریناى خسته کننده و سخت; با اون مشت و لگدایى که بازیگر مقابلم بهم مى زد, دست و پاهام حسابى له و لورده شده بود.
آخه منو چه به دعوا, اونم روى ریل راهآهن و با کسى که اصلا نمى شناختمش. همه اینا به کنار, وقتى دیدم دوربین همین طورى کار مى کنه و ازم فیلم مى گیره, بدنم یخ کرد. فکر اینکه همه دارن منو مى بینن و از کارام عیب و ایراد مى گیرن, کلافم مى کرد. آخه خودمم هر وقت که مى رفتم سینما, یه ریز صندلیها رو مشت بارون مى کردم و مى گفتم: ((د بجنب پسر, یه مشت بزن وسط دماغش و کارشو تموم کن.)) تقصیر خودم بود. اونقده بد بازى کردم که دیگه کارگردان از دستم به زار دراومد و به همون آقاهه که اومده بود گل فروشى گفت: ((اینم بازیگره برا من پیدا کردى؟)) اونم بهش گفت که تیپ من درست همونیه که مى خواستن. بعدشم شنیدم که یواشکى گفت: ((بابا همه صحنه ها رو که گرفتیم, اینم بگیر و تمومش کن, خرجمون خیلى زده بالا.)) آخرش با اخم و تخمهاى کارگردان راه و چاه کار دستم اومد. تازه داشتم رو به راه مى شدم و کار یاد مى گرفتم که یه کارگردان دیگه اومد سر صحنه فیلممون. این یال و کوپالم برا من حسابى دردسر شده بود.
مى گفتن پسر به این جوونى ماشإالله چه هیکلى داره. واسه همینم بود که تو سربازخونه همیشه تو نمایش, نقش رستم رو مى دادن به من. همشون مى گفتن جواد تو یه روز حتما هنرپیشه مى شى, اما حالا چى, شده بودم کتک خور یه بدترکیب تر از خودم! پسربچه اى به زور داشت به او آدامس مى فروخت. مرد کناریش ظاهرا آرام گرفته بود و محو تماشاى بازى بود, اما پسرک ول کن نبود, آدامس به دست لاى صندلیها مى چرخید و التماس مى کرد. درست مثل خودش که وقتى بچه بود مى نشست کنار خیابان و به زور به رهگذران سیگار مى فروخت, چیزى که خودش همیشه از آن متنفر بود و دایم آن را در میان انگشتهاى زرد و چروکیده پدرش دیده بود.
بالاخره طاقت نیاورد. جعبه سیگارش را از جیب بیرون آورد و کمى بعد دود بود که با نفسش در هم مىآمیخت و به درون آشفته اش سرک مى کشید.
ـ کاشکى کارمو ول نمى کردم, اونم کارى که بعد از کلى علافى پیدا کرده بودم.
آقاصمد گفتش که این کارا آخر و عاقبت نداره, ولى کو گوش شنوا. لعنت به من که خودم بهش گفتم کارمو بده به غلام. آخه چطور مى تونستم به اون آدماى رنگ وارنگ بگم که من هنوز پادوى یه گل فروشى ام.
صداى ((گل, گل)) داشت سرش را منفجر مى کرد. همه بلند شده بودند و یک جورى احساساتشان را بروز مى دادند, اما او حوصله تکان خوردن هم نداشت, تا گردن در صندلى فرو رفته بود. با اینکه بازى تیم مورد علاقه اش در جریان بود ولى او فقط به بازى خیره شده بود و دم نمىآورد. به نظرش بازیکنان میدان دایم کوچک و کوچکتر مى شدند و آدمهایى که دور تا دور استادیوم ایستاده بودند, عقب و عقب تر مى رفتند و او آنها را نمى دید. سرش را محکم گرفت, چشمها را بست و سعى کرد دیگر نشنود, اما شینده بود. آخر مگر مجبور بود حرف دستیار چندم نورپرداز را هم گوش کند. او مى گفت هر بازیگرى لااقل باید چند تا دوست دختر داشته باشد تا پز کار و بارش را به آنها بدهد. آخر این هم حرف بود که او گوش کرده بود. مى توانست مثل خیلى از حرفهایى که در زندگیش شنیده و به آن عمل نکرده بود, این یکى را هم پشت گوشش بیندازد. دلش مى خواست این کار را بکند, اما دلش نمىآمد.
خودش را در اوج معروفیت تنها مى دید.
مادرش که با فیلم و سینما میانه اى نداشت و یکسر حرف را مى کشید به بهشت و جهنم.
پدر مکتب نرفته اش هم از صبح تا شب سر دیوار مردم آجر مى چید و ماله مى کشید.
خواهر بیچاره اش هم که دست شوهر بى عارش مانده بود و به زور زندگى خودش و بچه ها را مى چرخاند. کامران که با او قهر بود و از وقتى که فوتبال نمى رفت, دیگر بقیه بچه ها را هم نمى دید. هیچ کس سراغش را نمى گرفت. همه با کامران یکدل شده بودند و محلش نمى گذاشتند. عاقبت مجبور بود یک کارى بکند, پس به چه کسى مى گفت که مشهور شده و فیلم بازى مى کند. بله, چاره اى نداشت. باید یک دوست جدید پیدا مى کرد, کسى که یک پایش توى سینما باشد و یک پایش سر صحنه فیلم, بازیگرى حالیش بشود. دلش را گرم کند و کلى تعریف و تمجید بارش کند; ولى نه, مى توانست با یک آدم از همه جا بى خبر دوست شود و کارهایش را در نظر او بزرگ جلوه دهد و خودش را یک آدم حسابى جا بزند. باید کسى را پیدا مى کرد و اگر آن کس دختر بود که چه بهتر.
سر همین فکرها بود که ((سحر)) را شناخت. خواهر دستیار فیلمبردار بود و گهگاهى مىآمد سر صحنه. اولین بارى که به تنهایى با سحر حرف زد, تازه بازیش تمام شده بود. حسابى خسته بود و عضلات بدنش به شدت درد مى کرد. خیال داشت یک سر برود و لباسش را عوض کند, اما همین که دید سحر دارد کنار چادر تدارکات چاى مى خورد او هم به خود جرإتى داد و جلو رفت. لیوانى چاى گرفت و در حالى که هنوز نمى دانست چه بگوید و چطور شرم ذاتیش را پنهان کند گفت: ((خسته نباشین خانم فکورى!)) ـ شمام خسته نباشین. کارتون تموم شد؟
ـ بله امروز دیگه با من کارى ندارن, مى گن یکى دو هفته اى به آخر کار فیلمبردارى مونده.
خیلى طولش مى دن ها. کارگردان زیادى وسواس داره. یه صحنه رو هزار بار گرفت, واقعا که خسته شدم.
ـ خب سینما یعنى همین دیگه. اگه شمام جاى کارگردان بودین اون وقت مى دیدین که چقده دلتون براى لحظه لحظه فیلمتون مى سوزه.
سحر حرف مى زد و او با چشمانى دریده وى را مى نگریست و اصلا باورش نمى شد که چطور چشمهایش آن قدر بى پروا شده اند و حرف دلش را گوش مى کنند, باید هم گوش مى کردند.
سحر حرفهاى قشنگى مى زد و او را امیدوار مى کرد. هنوز بازیگر نشده, خودش را در لباس یک کارگردان مشهور مى دید که هر سال چند فیلمنامه آماده ساخت دارد.
ـ بازیتون خیلى بهتر شده. حالا خوب حس مى گیرین.
ـ مرسى, واقعا مرسى.
احساس مى کرد با وجود سحر بالاخره کسى را یافته است تا تحسینش کند.
تازه داشت حرفهایش گل مى انداخت که صداى ((کات)) کارگردان را شنید. همه شروع به جمع کردن وسایل صحنه کردند و دستیار سه پایه به دست به آنها نزدیک شد که او خودش را کنار کشید و از سحر معذرت خواهى کرد.
دیگر با سحر دوست شده بود, در واقع قدرت کلامش او را سحر کرده بود. اگر یک روز سر صحنه نمىآمد, فکر مى کرد چیزى گم کرده است و دیگر کسى نیست تا از پشت صحنه تحسینش کند. انگار تمام قدرت و قوت بازیش مختص سحر بود و بس. حسى ناشناخته در وجودش لانه کرده بود که با آن غریبه بود.
حسى که عشق بود و نبود. حسى که غرور و آرزوهایش را در خود جاى مى داد.
فیلمبردارى داشت تمام مى شد و او دیگر نمى توانست سحر را ببیند. همه از خستگى یک سال کار حرف مى زدند و او دلش مى خواست فیلمبردارى, یک سال دیگر هم طول بکشد.
یک روز که وقت را مناسب دید به بهانه دیدن آلبوم عکس هنرپیشه گان معروف, با خواهش و التماس شماره تلفن سحر را گرفت.
دیگر کار تمام بود, از هر طرف شانس به او رو کرده بود. اگر هنوز هم از کارش ایراد مى گرفتند و مى گفتند: برداشت دهم و یازدهم, لااقل یکى بود که درکش کند و بر روى عقده هاى حقارتش سرپوش بگذارد.
بالاخره آن روز رسید, روزى که تمام صحنه هاى داخلى و خارجى گرفته شد و پایان کار اعلام گشت و او بلاتکلیف و سر در گم مانده بود که چه کار کند. جایى براى رفتن نداشت. گفته بودند بعد از این کار بلافاصله براى فیلم پردرآمدى با تو قرارداد مى بندیم و دوباره به کار دعوتت مى کنیم, اما خبرى نبود.
تنهاى تنها مانده بود. پدر و مادرش که حسابى سرسنگین شده بودند و به زور جواب سلامش را مى دادند. دوستانش سر خودخواهیهاى او, دیگر تحویلش نمى گرفتند. کار سابقش را از دست داده بود, فقط سحر مانده بود و کوله بارى از خاطرات سر صحنه فیلم, فیلمى که آخرش هم به درستى نفهمید چه ماجرایى داشت. فقط به او مى گفتند این کار را بکن, آن حرف را بگو و این طورى راه برو. نمى دانست موضوع اصلى فیلم چیست؟ حتى عکاس مى گفت: او هم نمى داند در فیلم چه خبر است. ولى او که باورش نمى شد, حتى باور نمى کرد بعد از آن همه سختیهایى که در فیلم کشیده است, باز هم دلش بخواهد بازیگر شود, مخصوصا که آخر فیلم حسابى لت و پارش کردند و همه چیز با مرگ او پایان یافت. با این همه دست خودش نبود, مى خواست باز هم فیلم بازى کند. وجودش را آن طرف, جلوى دوربینهاى فیلمبردارى جا گذاشته بود و خودش پشت دوربین نقش آدمهاى خوشبخت را بازى مى کرد. دیگر هیچ کس سراغش نمىآمد.
کارگردانى که قول کارى بزرگ به او داده بود, حالا مى گفت فقط قیافه اش خوب است, اما تکنیکهاى بازیگرى را نمى داند, لحن حرف زدنش خوب نیست, حرکاتش غیر اصولى و شتابزده است و ساختن فرم بدنش براى یک فیلم درست و حسابى کلى وقت مى خواهد.
مانده بود سرگردان که چه بکند. احتیاج به یک همصحبت داشت, کسى که از عالم سینما برایش حرف بزند و تشویقش کند که یک بازیگر حرفه اى بشود. سحر تنها نقطه امیدش بود. راه دیگرى نداشت. بارها و بارها به او تلفن کرده و هر بار که صداى سحر را نمى شنید, چون آدمهاى پوشالى, گوشى را در دست مى گرفت و فقط به فکر فرو مى رفت. وقتى هم که سحر خودش گوشى را برمى داشت, سعى مى کرد على رغم التهاب درونیش خود را خونسرد جلوه بدهد. حرفهایش را خیلى محترمانه شروع مى کرد و بعد زود خودمانى مى شد و گرم مى گرفت ولى صداى سحر را سردتر مى شنید و سردتر. دلش مى خواست دنیا روى سرش خراب شود ولى در عوض, سحر از خانه شان بیرون بیاید تا او فقط یک لحظه وى را ببیند. اما خبرى نبود. پس تلفن پشت تلفن و هر بار با بهانه اى تازه.
ـ مى بخشین مزاحم شدم. شما خبر دارین فیلممون کى اکران مى شه؟
ـ راستى سحرخانم کار تدوین تموم شده؟
ـ چقده طولش مى دن, چرا یه فیلم این همه دنگ و فنگ داره؟
ـ راستى عکساى پشت صحنه رو دیدین؟
شمام تو عکس هستین! ـ مى گن کلى از فیلمو سانسور کردن; شما مى دونین کدوم صحنه ها رو؟
به غیر از تلفن کردن به سحر و دیدن عکسهاى فیلمش دلخوشى دیگرى نداشت. از تصور اینکه تصویر درشتش روى پرده سینما بیفتد, به خود مى بالید. هر طور شده بود از این طرف و آن طرف پولى پیدا مى کرد و هر روز مى رفت سینما. با دیدن هر بازیگر, بازى خودش را در نظرش مجسم مى کرد. گاه از کارش ناامید مى شد و گاه مى اندیشید چه خوب در حس یک لات چاقوکش رفته است.
تمام آرزوهایش شده بود یک بازى دیگر.
دلش براى ((صدا, تصویر, حرکت)) گفتن کارگردان تنگ شده بود. دوباره راه افتاده بود توى تمام استودیوهایى که مى شناخت. جویاى کار بود و شهرت, ولى کسى به او احتیاج نداشت. هر چه بیشتر به سر و رویش مى رسید و مثل هنرپیشه هاى واقعى راه مى رفت, بدتر هیچ کس نگاهش نمى کرد. از هر درى که رانده مى شد, یکسر مى رفت پشت پنجره خانه سحر مى ایستاد و به سایه او که در پشت پرده هاى تورى مى چرخید, خیره مى شد و در دلش به خود لعنت مى فرستاد که چرا رویش نمى شود یک بار دیگر برود سراغ تهیه کننده و بپرسد که پس کى پولش را مى دهند؟ گرچه سحر گفته بود دستمزد چندانى نخواهد داشت, ولى لااقل مى توانست به گل فروشى آقاصمد برود و یک دسته گل زیبا براى سحر بخرد; ولى تازه آن وقت دسته گل را چه کار مى کرد؟ به چه بهانه اى در خانه سحر را مى زد و آرزوهایش را از پشت در آن خانه مى جست؟
بعد از یک تعقیب و گریز جانانه, عاقبت خانه او را یافته بود, اما دیگر رویش را نداشت در بزند. آه که اگر توانسته بود دسته گلى به سحر تقدیم کند, آن وقت دیگر همه چیز تمام مى شد و او مى توانست بالاخره به عشقش اعتراف کند.
یکى محکم به شانه اش زد و بلند شد.
ـ گل, گل ...
ناگهان از جا پرید. صداى مریم به او فهماند که چه خبر است و کجاست. سر جایش نشست. صداى بوق و سوت تماشاچیان گوشهایش را کر مى کرد, دور و برش پر از کسانى بود که دست مى زدند و یکریز فریاد مى کشیدند, کارى که همیشه خودش در آن سهیم بود ولى الان ساکت نشسته و در عوض گوشهایش را گرفته بود. کسى که به شانه اش زده بود, یک بار دیگر برگشت و دست سنگینش را روى شانه او فرود آورد.
ـ ببین آقا, کیف کن. دیدى حق با من بود.
مثل اینکه من دارم شرط رو مى برم. دو به هیچ.
نمى توانست حرف بزند. از بس که دهانش را باز نکرده و دندانهایش را به هم فشرده بود که احساس مى کرد دهانش را پر از سنگ کرده اند و زبانش را از بیخ بریده اند.
ـ تموم شد دیگه, ده دیقه بیشتر نمونده.
او هم داشت تمام مى کرد. به آخر خط رسیده بود. شاید هم تقصیر خودش بود. چرا فکر مى کرد آنها مسوول هستند که تا آخر عمر برایش کار جور کنند؟ چرا از خیالات تنها فیلمش بیرون نمىآمد؟ همه به او گفته بودند که هنوز تا بازیگر شدن, راه درازى در پیش دارد ولى خودش, خود را گول زده و دلش را به سینما خوش کرده بود.
بدتر از همه مى اندیشید کارش را چرا رها کرده است, از کنار گل فروشى که رد مى شد و چشمش به غلام مى افتاد آتش مى گرفت. بعد از دو سال کار کردن در آن مغازه, تازه داشت خودش را پیدا مى کرد که در این فیلم گم شده بود, آن هم چه فیلمى. بعد از آن همه سر صحنه رفتن و فیلم گرفتن به زور سه چهار دقیقه اى نشانش دادند; آن هم نه با چهره اى درشت و زیبا, بلکه در یک نماى دور و با سر و صورتى خونین. تمام صحنه هاى مربوط به او حذف شده بود, گرچه تهیه کننده معتقد بود که این سانسور فقط در مورد او صادق نبوده بلکه شامل تمام نماهاى غیر جذاب شده است. داشت به حرفهاى روز اول تهیه کننده فکر مى کرد و به شهرت بادآورده اى که به قول او روزى به دست مىآورد.
سحر تنهایش گذاشته بود, تازه جرإت پیدا کرده که چیزى بگوید, اما برادر سحر از او زرنگتر بود, رد مزاحم تلفنى را گرفته و به خانه خواهر او رسیده بود.
چقدر خواهرش از محبت بى هنگام او تعجب مى کرد و در دل به خود وعده مى داد که جواد مهربان شده و حالا مى خواهد به درد دل خواهر تنهایش برسد.
چقدر به او گفته بود به آن تلفن پیله نکند و مزاحم مردم نشود ولى کو گوش شنوا.
فردا روز دادگاهش بود, باید مى رفت و به شکایتهاى برادر سحر پاسخ مى گفت. حسابى آبروى خود و خواهرش را برده بود. دیگر هیچ کس به او اهمیتى نمى داد. همه چیز تمام شده بود. دیگر امکان نداشت کسى او را براى بازى بخواهد.
ساعت اعلام شد, بازى تمام شده بود. به زور خودش را از صندلى کند و از میان آدمها راهى براى رفتن جست. مرد بغل دستیش ول کن نبود و مى خواست برد تیم دلخواهش را به رخ او بکشد. سلانه سلانه خودش را به کنار استخر ورزشگاه رساند. مشتى آب به صورتش پاشید. خنکتر شد و فکر کرد باید کارى کند, باید نقطه امیدى بیابد و دوباره شروع کند.
راستى کامى الان کجاست؟ باید برم سراغش, باید بچه ها رو پیدا کنم.
با این افکار از در استادیوم خارج شد و دوباره تبلیغات پوستر فیلمش را دید, فیلمى که تمام آرزوهایش را بر باد داده بود.