حضور در عرصه جنگ, راهى بود که طى شد
گفتگـویـى بـا خـانـم دکتـر زریـن تـاج کیهانـى,متخصص اعصـاب اطفـال فریبا انیسى
در محـوطه وسیع بیمارستان که قدم مى زنى, هر سـو افرادى را مـى بینى که بیمارى, اندامشان را در هـم تابیده و چشمهایشان را بـى هدف و کـم سـو گردانده است ... .
شتابان همراه یکـى از آنها مى شـوى. پرونده اى در دست دارد و از مسـوول اطلاعات, سراغ خانم دکتر را مى گیرد. بعد از مدتى خانـم دکتر به همراه دانشجویان از بخش بیرون مىآید.
حتـى اجازه نمى دهند وارد دفتر شـود. شروع مـى کننـد ((خانـم دکتر نـوار مغزى و آزمایشات تکرار شد)). خانـم دکتر که حضور ذهـن ندارد مى پرسد: ((شما کدام مریض هستید؟)) بدون وقفه ادامه مـى دهد: ((دخترم از 4 سالگـى مبتلا شده است. قادر به حرکت و راه رفتـن نمى باشد...)) و روى میز اطلاعات نسخه جـدید نـوشته مـى شـود و معرفـى به پزشکـى دیگـر بـراى آزمـایشـى دیگر ...
با توجه به فشار کارى خانـم دکتر, وقت نهار و استراحت او را مى گیرى تا بتوانى گفتگـویى با او داشته باشى. ایشان که در حال حاضر به سمت مشاور وزیر بهداشت و درمان و آموزش پزشکـى در امـور زنان منصـوب شده است خـود را ایـن طـور معرفـى مى کند. ـ مـن زریـن تاج کیهانى, دکتر اطفال هستـم که با فوق تخصص اعصاب اطفال و استـادیـارى دانشگـاه علـوم پزشکـى تهران در حـال حـاضـر در بیمارستـان امـام خمینى(ره) مشغول کار مى باشـم. در سال 1347 وارد دانشگاه شدم و به خاطر علاقه اى که به بچه ها داشتـم و وسعتى که در این رشته وجود دارد, همچنیـن به خاطر نیازى که در رشته اطفال بـود, در دانشگاه, ایـن رشته را انتخاب کردم, ان شإالله که بار علمى ام را بیشتر کرده باشم.
از حضور خود در انقلاب و جنگ بگویید.
ـ حـدود سال 56 که شروع جریانات انقلاب بـود, مـن درگیر مسایل انقلاب شدم و علت اساسى آن این بود که قبل از آنکه درسم تمام شود تمام جنبه هاى زندگى مـن تعطیل و معطـوف به درسـم شـده بود. دلیل آن هـم ایـن بود که جامعه داراى ضعف بـود و دورانى بـود که نمى شد راه را مشخص کرد. انسان ضعفهاى جامعه را مى دید و مـى گفت لااقل اگر خـودمان بتوانیم ضعفهاى شخصى افراد را از بیـن ببریم شاید بتـوانیـم کارى انجام دهیـم. و بنابرایـن تمام برنامه هاى مـن خلاصه مى شد در درس خواندن و به همیـن دلیل تا وقتى تخصصم تمام نشد فعالیتى نداشتـم و به اصطلاح درسـم مانع بـود. به هر حال از زمانـى که نهضت اسلامـى در خیابانها شروع شـد, فکر کردم که غیر از درس خـواندن و امتحان دادن باید رابطه را با مردم ایجاد کنیـم. خداوند ایـن تـوفیق را به مـا داد و مـا در مسیـر خـودش قـرار گـرفتیـم.
قبل از پیروزى انقلاب ما به عنـوان افـرادى که دستیاران پزشک اطفال بـودیـم در جـریان مبارزات قـرار گـرفتیـم, تا زمان پیـروزى انقلاب که زمان زیبـاى به هـم پیـوستـن مـردم در جهت مبـارزه بـراى پیـروزى بـود, زیبـاتـریـن صحنه بود.
هیچ وقت یـادم نمـى رود که وقتـى آهنگ پیـروزى از رادیـو پخـش شـد, ــ و همیشه یادآورى آن, اشک به چشمانـم مىآورد ـ ما در حال پانسمان مجروحى بودیم و در آن لحظه زخمى را مرهـم مى گذاشتیـم. مجروح, جوان کـم سـن و سالى بود و رادیو اعلام کـرد: ((در بهار پیـروزى, جاى شهدا خالـى)) و اینها باعث مـى شـد که ما بیشتـر احسـاس دیـن کنیـم. بعد از آنکه انقلاب پیـروز شـد ما دیگـر کاملا در ردیف همان خانمهاى باارزشـى که فکر نمى کردند چیزى را از دست مى دهند و فقط فکر مـى کردنـد وظیفه اى دارند قرار داشتیم. ابتدا دریافتیم در سطح شهر جایـى هست براى تنظیـم پرونـده هاى بهزیستـى و پـرورشگاههاى سطح شهر تهران که فعالیت را از آنجا شروع کردیـم و سپـس در درمانگاههاى خودجوش که اطراف تهران تشکیل شده بودند, همکارى مـى کردیـم تا خردادماه 1358 که امام دستـور تشکیل جهادسازندگـى را دادند و ما جزء اولیـن گروههاى امداد پزشکى جهاد بودیم که به مإموریت مى رفتیم. گروهى به سیستان و بلـوچستـان رفتیـم و با تـوجه به اینکه در رابطه بـا بیمـاران قـرار داشتیم بررسـى پرونـده ها را بر عهده گرفتیـم و شاهـد آن به هـم ریختگـى اوضاع بهداشتى مملکت در نقطه اى محروم شدیـم و ایـن سفرها را به برخى نقاط دیگر کشور هـم انجام دادیم. گروه 15 ـ 10 نفـرى بـودیـم که تقریبا یک عقیـده و طـرز فکر داشتیم و تا شهریـور 59 به اکثر نقاط کشـور سفر کرده بـودیم. فکر مى کردیـم هر کجا نیاز هست, گروه ما بایـد و لازم است به آنجا برود. هر کجا از نظر بهداشتـى و جو عمومى آن پرخطرتر بـود استقبال مى کردیـم, کامیاران, سنندج, قروه, مریوان و ... در شهریـور 59 بعد از اعلام جنگ به تهران آمدیم. سعى زیادى کردیـم که به جبهه برویـم و با تـوجه به اینکه سال 56 جزء سپاهیان بهداشت, منقضـى خدمت شده بـودم از ایـن ترفند استفاده کرده و چـون دولت سربازان منقضـى 56 را به خـدمت فراخوانـد با چهار نفـر از گـروه خـودمان به جبهه رفتیـم! البته ابتـدا قبـول نکردند و پـس از تلاش فراوان از دیماه سال 59 تا شهریـور در خـدمت رزمنده ها در جبهه غرب بـودیم. اوایل فقط با خط مقـدم, 500 متر فاصله داشتیـم. درمانگاه ما در یک ساختمان نیمه تمام مستقر شـده بـود. امکانات نداشتیـم و به مجروحینـى که مىآوردند به عنـوان اولیـن امـدادرسان کمک مـى کردیـم و بعد آنها به عقب منتقل مـى شـدنـد. نزدیکتریـن بیمارستان به ما بیمارستان اباذر آبادان بـود. در واقع آوردن شهدا از سنگرها نیز کار ما بـود. بعد از مدتـى, فاصله ما با سنگر 4 ـ 3 کیلومتر شده بود. اولین تجربه اى که مـن داشتـم این بـود که روزى زمیـن را پاک مى کردم که خانمـى به مـن گفت: شما پزشک هستید و به کسـى دیگر واگذار کنید. آن موقع دلـم مى خواست همه بدانند که مـن پزشکـم و ایـن کار را انجام مى دهـم. اما خداوند شرایطى را پدید آورد که موقع برگشتـن من دلـم نمى خـواست کسى بداند مـن پزشک هستـم و دارم ایـن کار را انجام مى دهـم و در واقع هر کارى که براى بچه ها انجام مـى دهـم ارزشمنـد است. ما در آنجا یاد گـرفتیـم که با سختیها بجنگیـم و بدانیم انسانهایى که با دیدى ظاهرى مى بینیم, خیلـى چیزها دارند و مى بینیـم که مناعت و آن بزرگى و علو روحشان باعث مى شود که انسان واقعیت را حـس نکند. آنها آن قدر بزرگ بـودند که انسان اصلا فکر نمى کرد که هیچ از دنیا ندارند و هر چیزى که دارند همان چیزهایـى است که امثال مـن ندارند. یعنـى اخلاقیات و معنـویات و عشق به خدا. و به خاطر آنها هـم آمدند. جبهه مملو از اینها بـود و خدا کند که به قول شهید باکرى یادمان نرفته باشد.
مـن ایـن را همیشه براى دانشجویان مى گویم که در قسمتى از وصیتنامه شهید باکرى نوشته شده:
جنگ که تمام شـد مردم سه دسته مـى شـونـد: یک گـروهـى که به گذشته خـود افتخار مـى کننـد و آن روزهـا را بـا افتخـار یـاد مـى کننـد.
گـروه دوم آنهایـى هستنـد که جبهه یادشان مـى رود و به مشغولیات زنـدگـى مشغول مـى شـونـد و اگـر مسإله اى آنها را به گذشته بـرگـردانـد با بـى تفاوتـى از آن مى گذرند. اما گروه سـوم آنهایـى هستند که پشت مـى کنند به آنچه انجام داده اند, زیرا آن جریان, آنها را به پیش برده و حال به آن پشت مـى کنند و برخلاف آن پیـش مى روند و کاملا آن را محـو مـى کنند و شاید با تنفر از آن یاد کننـد. و خـود آن شهید آرزو مى کند که خدایا, اگر مـن را از گروه اول قرار نمى دهدى لااقل در گروه دوم قرار بده نه از گروه سوم که لعن دنیا و آخرت را خـواهد داشت. حالا خدا کند در یـادآورى آن روزهـا خـدا مـا را در گـروه اول قـرار دهــد.
چه نیازى در مـورد تحصیل خـانمهاى مسلمان احساس کـردیـد؟ چـرا در رشته پزشکـى ادامه تحصیل دادید؟
ـ مـن جزء دانـشآموزان ممتاز مدرسه بـودم و به دلیل نمرات بالایى که داشتـم به پیشنهاد دبیر طبیعى در کنکـور پزشکى شرکت کردم و الا خـودم به رشته ریاضى علاقه داشتم.
دانشگاه آن موقع سال 44 ـ 45 طـورى نبـود که مـوافق حال خانـواده ما باشد. با زحمت مـوافقت کردنـد که ما درس بخـوانیـم; آن هـم فقط در یک دانشگاه, دانشگاه تهران. مـن علاقه اى به این رشته نداشتم و وادارم کردند در این رشته وارد شوم و وقتى وارد شدم, عاشق شدم.
بـرخـورد خـانـواده بـا فعالیتهاى شمـا چگـونه بـود؟
ـ قبل از انقلاب, خانواده خیلى ما را کنترل مى کرد, به خاطر جـو اخلاقى حاکـم بر خـانـواده و محیط فـرهنگـى آن روزهـا, خیلـى محـدود بـودم.
بعد از اینکه کار و دوره تخصصى را شروع کردم و در واقع وقتـى انقلاب شروع شد و مردم به خیابانها آمدند نمى دانـم چطور شد که خانواده به من اجازه دادند و مـن بدون هیچ مانعى در همه مراحل تـوانستـم حضـور پیدا کنم و به جامعه خدمت کنـم.
الان هـم که فکـر مـى کنـم, نمـى دانـم چطـور شـد آن محـدودیت کامل از میان رفت.
البته آنها هـم درک مـى کـردنـد که جـامعه وضعیتـش فـرق کرده است.
براى رفتـن به کردستان, با توجه به آن خطراتى که وجود داشت آیا بر همیـن اساس اجازه دادند؟
ـ خطرآمیز بودن آنجا آن قـدر برایشان مسإله نبود که مسإله اخلاقـى مهم بـود.
در هـر حـال, ایـن خـواست خـدا بـود که به کـردستـان بروم.
آنها هـم مى دیدند مـن در چه جهتى پیش مى روم. گاه چهار شب در بیمارستان بودم و فقط به خاطر دو ساعت خـواب به منزل مى رفتم و دوباره بـرمـى گشتـم. با تـوجه به فعالیتهایـى که داشتـم, ایـن براى آنها عجیب نبود. در جهت مردم بـودم; فقط در جهت درمان نبـودم. براى درمان مریض, مشکلات شخصى و خانـوادگى او را هـم در نظر مى گرفتـم. ولى بعد از آن دیگر خانواده به مـن ایراد نمى گرفت. مثلا در سنندج با تـوجه به وضعیت حاکـم در آنجا خانـواده باید خیلى اضطراب نشان مى دادند ولى به خوبى پذیرفتند و ما رفتیم.
در مـورد ازدواجتـان بـا یک جـانبـاز تـوضیح دهیــد.
ـ ما ابتـدا فعالیتهاى جهاد پزشکـى انجام مـى دادیـم. اوایل در گـروه با ایشان آشنا شدم و البته با ایـن برخوردها خودم از نظر روحى کلى تقویت مى شدم. قبل از آن, هر موردى براى ازدواج پیـش مىآمد مى گفتـم: درسـم تمام نشده است و جواب رد مى دادم. بنابرایـن برایم معیار مادى مطرح نبود. ایشان هـم دانشجویى بودند مثل ما در گروه. بارها و بارها وضعیتى پیـش آمد و مـن در جهات مختلف ایشان را محک زدم. من با وجـود غیر جانباز, با ایشان ازدواج کردم و فکر نمى کنـم انتخاب مـن فرقـى مى کرد. چـون در انتخاب یک انسان خیلـى از جهات مـوثر است. اگر بنا باشد مبناى ازدواج, تکامل باشد و تقـدیر و اگر ملاک تقـوا باشـد قطعا نـداشتـن پا و نداشتـن دست و ... معیار انتخاب نمى شـود, بلکه آن اعتقاد است که در روح انسان جاى دارد و در نتیجه عملا مـن در زندگـى خیلى معمـولـى رفتار کرده و مـى کنـم و دیگران هم همیـن طور و تنها وقتى که نارسایى ایشان مشکلاتى به وجود مىآورد, آن موقع است که فکر مى کنم مشکل در رابطه با جسـم است اما چون بر اساس اعتقاد است قابل حل مى باشد. وقتـى انسان فکر مى کند به خاطر اعتقادش عضـوى را از دست داده و ناقص شـده است, بالاتر از ایـن است که فکر کنیـم چرا؟ ... مبناى انتخاب براى ازدواج, معیارهاى خاصـى است که اگر آنها باشد مسایل دیگر معنى ندارد و آن آدم بـا ما زنـدگـى مـى کنـد. در واقع ازدواج در مبناى تکامل, اعتقـادى است که آدم نمى تـواند واقعیت را انکار کند و یا فراموش کند. بنابرایـن غیر از مـواردى که خـاص باشـد اصـولا انسـان فکـر نمـى کنـد که بـا یک جـانبـاز ازدواج کـرده است.
مـن و بچه هایم تمام تـوقعاتى را که از یک فرد معمـولى داریم از او داریـم فقط وقتى تـوقعى مى کنیم و احساس مى کنیـم که مشکلى وجـود دارد, مشکل خـود را بررسى مى کنیم و شاید آن را بیان نکنیـم و در نتیجه مشکلى که بر اساس توقعات احتمالى پیـش مىآید اصلا مطرح نمـى کنیم. نه اینکه آن را خفه کرده باشیـم, به آن بهایـى نمى دهیـم. خیلى ازآدمها بر اساس خیلـى از نداشتنها زندگـى مـى کننـد و خـود را تطبیق مى دهند.
وقتـى مـا مفهوم زنـدگـى بـا یک جـانبـاز را بفهمیـم خیلـى از واقعیتها را دریافته ایـم. نکته اى را که باید یادآور شـوم ایـن است که حـدود 50 سال از جنگ جهانى دوم مى گذرد. هنـوز در برگه هاى تإمیـن اجتماعى که در لندن چاپ مـى شـود, معلولین جزء اولیـن دسته تحت پـوشـش هستند. هنوز در هر اداره عکـس کشته شدگان آنجا نصب شـده است و زیـر آن نـوشته انـد: ((هـر روز که بلنـد مـى شـویـم و شهر زیبایمان را مى بینیم, کشـورمان را مـى بینیـم, یادمان باشـد که چه کسانـى کشته شده اند تا ما اینجا بمانیم ...)) اما متإسفانه ما داریم فرامـوش مـى کنیـم که چه کسانـى چه کارهایـى کردند, الان ما چه باید کنیـم. ایـن واقعیت زندگـى است.
سخت تـریـن و تلخ تـریـن خـاطـره زنـدگـى تـان چیست؟
ـ سخت تریـن لحظه, شاید زمانـى بود که ما در کامیاران بودیـم و گفته بـودند که چند نفر را مى خواهیـم براى محلى که تعدادى از بچه ها در آنجا مجروح هستند. مـن دستم را بلند کردم.
نمى دانـم چرا؟ شاید به خاطر روحیه ماجراجویى مـن بود. با اینکه پزشکان مرد هم بودند ... مـن و همسرم دستمان را بلند کردیم و دو نفرى با هـم اعزام شدیم. ما را به خانه اى در یکـى از روستاهاى دره صلـواتآباد بردند. ایـن بچه ها همه شهید شده بودند. شکـم آنها را پاره کرده و تمام محتواى آن را خالى کرده بودند و در آن کاغذ و اعلامیه گذاشته بودند ... این خاطره تإثرآور فقط براى ایـن باشد که بگـوییـم بچه ها چه کشیـدنـد. اما سخت تـرین خاطـره ایـن بـود که مـن از یک سفر مطالعاتى برگشته بودم و به بنیاد شهید رفتـم تا ورقه اى براى فرزندانـم بگیرم.
در بنیاد آقایى که آنجا بـودند به مـن گفتند: تو سواد دارى بخوانى یا بنویسى؟
چـرا؟ فقط به خاطر اینکه چادر به سرم بود و چادرم به شکل ساده اى بـود و تلخـى ایـن دو خاطره را وقتـى در نظر بگیریـم ممکـن است دومى آن چیزى را نشان ندهد; یعنـى شاهد مثالى براى شما نباشـد ولـى از ایـن تلخ تر نمـى شـود که چیزى را که اعتقادش است, زیر سوال رفته باشد.
یعنـى چادر, علامت کـم سوادى است یا بیسـوادى! اجازه بـدهید همیـن باشـد و گرنه تلخ تر از آن خاطره اول هم دارم.
مـن شهادت خیلـى از بچه هاى شهیـد را دیـدم. اما لحظه شهادت, زیباتـریـن لحظات زندگـى آن بچه ها بـود و دیدم اکثرا با لبخند شهید مـى شـونـد و شایـد از اینکه آقایشان را مـى بیننـد و در جـوار سیـدالشهدا(ع) مـى رونـد لحظه زیبایـى را درک مـى کردند. آنها رها شـدند از ایـن دنیاى پرجـوش و خروش و روزمره زندگـى کردن.
آنها رها شـدند و رفتند و جاى خـوبـى را گرفتند و به آرزوهایشان رسیدند. براى مـن دیـدن شهادت, تلخ نیست بلکه شکست اعتقـاد, تلخ مـى بـاشـد.
کـدام لحظه شیـریـن تـریـن خـاطـره زنـدگـى تـان بـود؟
ـ شیرین ترین خاطره اى که شاید در حال حاضر سخت ترین باشد ایـن بـود که یادم هست در کامیاران بـودیم. آنجا یک روز بعد از اینکه بیماران ما تمام شد داشتیـم از مـردم خـداحافظى مـى کـردیـم. در آنجا چـون در بیشتـر مـواقع مـورد حمله قـرار مى گرفتیم, به زیرزمیـن مى رفتیـم و حتى برخى را که مجروح مى شدند, چگونگى مجروح شدن آنها را مى دیدیم. در حال خداحافظى بـودیـم که خانمى با سلاح ژ.ث جلـوى مـن ظاهر شد و گفت: من تو را مى کشم.
تو نباید از اینجا بروى. گفتـم: چرا؟ گفت: تو نباید از اینجا بروى. مـن تو را مى کشم! گفتم:
دلیلـى باید وجـود داشته باشد. مگر مـن کار بدى کرده ام؟ اگر کار بـدى کرده ام, معذرت مى خواهم.
او به مـن جمله اى گفت که هیچ وقت در زنـدگـى از یادم نمـى رود. گفت: چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب, هیچ کـس بچه هاى ما را معاینه نکرده است و تو اولیـن کسـى هستـى که بچه هاى ما را معاینه کـردى. گـوششان را, حلقشان را, شکمشـان را معاینه کردى. بنابرایـن نمى گذاریـم کسى که براى ما کارى انجام مى دهد از اینجا برود. بعد مـن توضیح دادم هنوز درسم تمام نشده است, باید برگردم, اما روزهایى که مرخصـى دارم برمى گردم; گرچه فکر نمـى کنم بتـوانـم به اینجا بـرگردم. یعنـى واقعیت را به او گفتم. و آن مسإله براى مـن باعث شد هر وقت که احساس کردم در باره مریضى کـم مى گذارم دومرتبه برمى گردم و باز معاینه اش را کامل مى کنـم; حتى اگر وقت کـم باشد. یکى دیگر هـم وقتى بـود که براى دوره جراحى به سوئیـس رفته بـودم و آنجـا در رابطه بـا اسلام, انقلاب و زن ایـرانـى صحبت مـى کــردم.
در میـدان کلیسـاى معروف لـوزان نشسته بــودم.
خانـم پیرى به زنهاى ایرانى که از آنجا رد مـى شدند و لباسهاى خیلـى نامناسبـى پـوشیده بـودند اشاره کرد و گفت: اینها ایرانى هستند, تو هـم ایرانى هستى. تو در ایـن گرما چه پوشیده اى؟ من گفتـم: من مسلمانـم و مسلمانى به مـن مى گوید که مى تـوانـم در خانه هر طـور لباس بپوشم و آزاد باشـم اما در اینجا باید پـوشـش داشته باشم. گفت: مگر آنها مسلمان نیستند؟ گفتـم: بله, اما آنها معتقد نیستند و فقط مسلمان به دنیا آمـده اند. بعد براى او صحبت کردم و گفتـم, یک حیـوان هر وقت هر کارى دلـش بخواهد مى کند; اما یک انسان هر وقت بخـواهد کارى انجام دهد, کسى به او مى گـوید ایـن کار را نکـن درست نیست. فکر مى کنید وقتى بها مى دهد به خواسته خودش برایش لذت بخـش تر است یا اینکه هر کارى دلـش خواست انجام دهد؟ خوب مسلـم است که اولى لذت بخش تر است. وقتى انسان بر اساس اعتقاد زندگى مى کند بهتر است. آن خـانـم شـدیـدا تحت تـإثیـر قـرار گرفت.
کمى فکر کرد و گفت: پـس ایـن چیزهایى که در مورد اسلام و ایران هست چه مى شـود؟
گفتم:
تبلیغات است. مگر نمى گویند زنهاى ایرانى در زندان هستند. مـن هم اینجا هستـم; از کادر دانشگاه. بعد گفتـم: ما با مسلمان بودن, انسان بودن خود را بیشتر حـس مى کنیم و لذت مى بریم از اینکه انسانى هستیم که مى توانیـم بر اساس اعتقاداتمان و در واقع شخصیت مافوق خود زندگى کنیم.
در مورد زندگـى خـودتان و مـوافقت و همراهـى همسرتان در برنامه هاى کار و خانه بگویید.
در مـورد زندگى خانـوادگـى, تا آدم, با آدم همراه نباشد, به جایى راه نمى برد.
یعنى یکـى از دلایل اینکه مـن با همسرم ازدواج کردم همیـن مسإله همراهى بـود.
زیرا مـن از اولیـن لحظات آشنایى با ایشان, دیدم که به انسانها ارزش مى گذارند قبل از آنکه به جنسیت آنها فکر کنند. در نتیجه وقتى که هـم گروه بودیم و ایشان سرپرست گروه ما بـود, مـن احساس مى کردم آن قدر مریضها برایشان ارزش دارد و آن قـدر درمان مریضها و ویزیت مـردم ارزش داشت که تا قبل از آن, در کسـى نـدیـده بودم, و همین باعث شد که مـن که اصلا تصمیم به ازدواج نداشتم بعد از 7 ـ 6 ماه به ایـن نتیجه رسیـدم که شـایـد ایشـان همـراه خـوبـى بـاشـد.
بخصـوص که در مسایل انقلابـى و در مسـایل اجتماعى, همیشه بـراى ایشـان اعتقاد, بالاتریـن چیز بود, یعنـى معیار, همیشه اعتقاد بـود و پـول و مال و ظاهر و ...
هیچ گاه معیار نبـوده است و هنوز هـم نیست. در نتیجه تا حدودى با خلقیات خودم (ان شإالله اگر در ایـن راه باشم) جور در مىآمد. ایشان در همه لحظات تا جایى که مى تـوانستند حتـى اگـر از نظر جسمى نمـى تـوانستنـد از نظر ذهنـى همیشه کمک مى کردند. بهترین دلیل آن هم این است که از معدودتریـن افرادى هستم که توانستم بورس خارج از کشور به عنوان استاد دانشگاه این مملکت بگیرم و ایـن نشان دهنده ایـن است که ایشان به هر حال همراه مـن بـودند با آنکه در آن مقطع, خود مشغول به تحصیل نبـودند, اما در اداره زندگـى سعى مى کردند شرایط را به گـونه اى مهیا کنند که مـن بتوانم درسـم را و کارى را که در رابطه با آن هستـم انجام بدهم و اداره فکرى خانـواده آنجا بیشتر به عهده ایشان بـود و از نظر جسمى سعى مى کردم مشکل زیادى پیـش نیایـد. بـرنامه ام را طـورى تنظیـم مـى کردم که به ایشان فشار نیاید. اما همیـن همراهى ایشان باعث مى شد که فکر کنم مى توانم پیش بروم. به هر حال ایشان, هم از نظر اعتقادى, هم از نظر فکرى و هـم از روال زندگـى خیلـى در پیشبرد من موثر بـوده است. در مورد کارهاى خانه مـن زیاد اعتقاد ندارم که کار باید تقسیم شود. مـن اعتقاد دارم همین قدر که ایشان از نظر فکرى کمک مى کنند و در مـواردى که بتـوانند کمک کنند و از چیزى دریغ نمـى کنند ایـن همراهـى است و شاید ضرورتـى نداشته باشد که حتما ظرف بشـویند تا همراهى با مـن کنند. اما در جهات مختلف وقتـى همراهـى بخـواهـم و ایشان همـراه مـن باشنـد, ایـن کمک است.
بـا تـوجه به وضعیت شغلـى تان, آیا مـى تـوانیـد اشاره اى به وضعیت و مشکلات زنان داشته باشید؟
ـ من همیشه با ایـن سوال کلیشه اى مخالف هستم. جواب مـن براى قشرى خاص است. در حالى که توده عظیـم زنان ما جزء گروهى هستند که به اصطلاح شاغل حساب نمى شوند و معمولا ما اینها را به حساب نمىآوریم.
به قـول یکى از دوستان, براى یک زن شاغل حداقل ایـن است که اگر تنها بماند از نظر مالـى استقلال دارد. اما براى یک زن خانه دار ایـن وضعیت وجـود نـدارد. اگر شوهر او خـداى ناکرده از دست بـرود و یا از شـوهرشان به دلایل منطقـى و یا غیر منطقى جدا شـود, آیا خـودش تإمیـن هست; حداقل از لحاظ مادى؟ اما مسإله مادى قسمتـى از زندگى است. آیا از نظر فطرى, دینى او که پشتیبان جامعه است تإمیـن هست؟ اگـر قـرار باشـد از مشکلات صحبت کنیـم, اینها مشکلات است. در مجلـس ظاهرا نمایندگان نظریه اى مى دهند و تإکید مى کنند که به زنهاى بدون سرپرست کمک شـود.
اما همیـن ... در حالـى که زن فقط خـودش نیست, خانـواده اش هـم هست, بچه ها هـم هستند که آینده این مملکت مى باشند. اگر ما نتوانیم اینها را تإمیـن کنیـم چه کسـى را بایـد تإمین کنیـم؟ آیا ایـن بر دوش ما نیست؟ اگر بچه اى در خانـواده بـى سرپرست به مشکل اقتصادى, اجتماعى, فرهنگـى و ... مبتلا شـود ما همه اش ظاهرى فکر مى کنیم. هفته زن مىآید صحبت مـى کنیـم زن فلان و بهمان, ... و هفته که تمام شد, تمام آن چیزها خاموش مى شـود. حقـوق زن, مسایل زن و مشکلات زن, حالا چه شاهد و چه غیر شاهد تمام مى شود. اگر هـم قرار است سوالى شود ما نیستیـم. فوقـش سال دیگر بیایید صحبتى کنیم که باز هـم سال دیگر فقط حرف است و در عمل چیزى نیست.
اما به طور خلاصه ما مشکلات خاص حرفه اى خود را داریم. از نظر یک شاغل شاید ایـن مشکل را داشته باشیـم که کسـى به ما کمک نمـى کنـد. ایـن تنها همسر ما نیست که باید کمک کند. ما باید مهد کـودک مناسبـى داشته باشیـم. اگر قرار است همگنهاى زنها به آنها خدمات پزشکى دهند, لازم است ایـن پزشکان در خانه هـم آسایش داشته باشند. حالا مثل مـن کسـى که معلـم دانشگاه است, باید علاوه بر کار کردن و دیدن مریض, زمانـى را هـم داشته باشد تا بتـواند مطالعه کند و به دانشجـویان مطالب بهترى را ارائه دهد و فقط ایـن نباشد که از زمان خـواب آخرشب بزند تا بتـواند چیزى را مطالعه کنـد. یا اینکه در کلاس فکرش ایـن باشـد که آیا فردا بچه ها غذا دارند یا تکلیفشان را انجام داده انـد. به هـر حال, همیشه با دغدغه خاطـر است.
این مشکلات زنان شاغل, چون من است.
زنها باید تامیـن اجتماعى داشته باشنـد. بایـد جایگاه آنها از نظر جامعه مشخص باشد.
(همـان طـورى که مـردها بایـد داشته بـاشنـد.) وضعیت تـإمیـن بعدىشـان, وضعیت بـازنشستگـى شـان (چه خانه دار و چه غیـر خـانه دار) مشخص بـاشـد. و در آن صـورت مـى تـوانند بـدون دغدغه خاطـر, فرزندشان را تـربیت کنند و در نتیجه فـرزنـدان اینها, فرزندانـى باشند که استحقاق همسرى و مادرى را داشته باشنـد و در نتیجه ان شـإالله آینـده بهتـرى را داشته بـاشیـم. ایـن حداقل است.
سوالى که به ذهـن مى رسد عدم استقبال خانمها از ایـن طرحه است. مثلا در اداره اى که 500 کادر زن داشت وقتـى یکـى از کارکنان رفته بـود و مى خـواست از لایحه کار نیمه وقت استفاده کند به او گفته شد: شما اولیـن کسـى هستید که مـى خـواهید از ایـن طرح استفاده کنید. بر فرض, قانـونهاى مدونى هـم مـوجـود باشد, وقتى اجرا نشود از سـوى بانوان خود به خود منتفى مى شـود. فکر نمى کنید تقصیر خـود خانمها است زیرا کار نیمه وقت, حقوق نیمه مى خـواهد و تصور مى شود ما در واقع اجر و قرب اجتمـاعى را در محل کـار خـود از دست مـى دهیم؟
ـ مـن فکر مى کنـم ما خیلى از چیزهایمان صورى است. صورى بدیـن صـورت که ما همه چیز را براى ظاهر مى خواهیم. ما اگر فکر کنیـم که شغل نیمه وقت به ما ایـن فرصت را مى دهد که در جامعه باشیم و در عیـن حال خانـواده هامان را بهتر نگه داریـم, قـاعدتـا ایـن به ذهـن مـى رسـد که از ایـن فـرصت استفـاده کنیـم.
ولى مـن شخصا در تجربه به ایـن مطلب رسیده ام که هر وقت شما بیان مى کنید مرخصى معمـولـى تـان را بگیـریـد زیـر سـوال مـى رویـد زیـرا شمـا یک زن هستید.
آیا بررسـى شـده است که خانمها چقدر کار مـى کنند و آقایان چقدر؟ خانمها چقـدر دقت بیشتـرى در کـار دارنـد و آقـایـان چقـدر؟
در حالـى که شایـد ما خانمها از نظر کارى, از نظر ذهنـى, از نظر استعداد چیزى کـم نداشته باشیم. شاید بعضى وقتها و نه همیشه بالاتر باشیـم. اما اینجا معیار سنجش, شایستگى نیست, معیار سنجـش, جنسیت است. باید رقابت سالـم در جامعه طورى هدایت شود که آدمهاى شایسته تر انتخاب شـونـد. اگر همیشه معیار رابطه باشـد یا شکل ظاهـر یـا کلمـات خـاصـى که فـرد مـى گـویـد, ایـن درست نیست.
اکنـون چه کـارى انجـام مـى دهیـد؟ چنـد فـرزنـد داریـد؟
ـ اطفال مریض را مى بینـم. در عیـن حال به عنوان استاد بالینى کار دارم و براى رده هاى مختلف دانشجویان پزشکى تدریس مى کنـم. در سه رده دانشجو, انترن, رزیدنت تـدریـس مـى کنـم. صبحها اول درس تئورى داریـم, بعد به بخـش مـى رویم.
هفته اى یکى دو روز درس عملى دارم.
همراه با آن کنفرانسهاى بیـن المللى و بررسى مسایل پزشکى دارم. دو روز در هفته در بیمارستان مطب دارم. تمـام روز را پـر کـرده ام و معمـولا تـا 5 بعدازظهر در بیمارستان هستم.
چهار فرزند دارم که بزرگترین آنها 16 ساله است و کـوچکتریـن آنها 3 سال دارد.
در مـورد همکـاریهایتـان بـا بنیـاد شهیـد و بنیـاد جـانبـازان بفـرمـاییــد؟
ـ من برخورد مستقیم ندارم. اصولا این رده عنایت خاصى به من دارند. مـن ارزش آن را نـدارم ولـى به هر حال مـورد مشاوره قـرار مـى گیرم و مریضها به مـن مراجعه مى کنند. هر وقت هم که خواسته اند در خدمتشان هستـم اما برنامه منظم و تصویب شده براى همکارى ندارم.
چـون استـاد تمـام وقت دانشگـاه هستـم و همکـارى خـارج از وقت دانشگاه عملا امکان پذیر نیست, اما از جهات مختلف مـورد مشاوره قرار مى گیرم. غیر از دانشگاه تهران, در دانشگاه تربیت مدرس و دانشگاه شهید بهشتـى هـم مـورد مشاوره هستـم.
نقـش و رسـالت فعلـى خـانمها را در جـامعه چگـونه مـى بینیــد؟
ـ مـن فکر مى کنم رسالت فعلى خانمها اول در رابطه با خانواده است که مادر خوبى باشند و خانواده را به خـوبى اداره کنند. در درجه بعدى براى تکمیل جامعه آنچه را که از دستشان برمىآید انجام دهند. زنده کردن دوباره زندگـى اجتماعى خانمها به نظر مـن, مـدیـون افکار امام خمینى(ره) در جامعه است; یعنـى ما رسیدیـم به اینکه مـا بـایـد خـودمـان بـاشیـم, مسلمـان بـاشیم.
ان شإالله همراه با آن تبییـن کنیـم که زن مسلمان مـى خـواهد چگـونه در جامعه باشد؟ لازم نیست انسان فقط پزشک باشد, بلکه مادر خوبى باشد, معلـم خـوبى باشد, مهندس خـوبـى باشد ... در هر نقشى که هست کاملتریـن آن نقـش را انجام دهد, به نظر مـن آن نقش یک زن مسلمان را در جامعه ایفا کرده است و با ایـن مخالفـم که فقط بگوییـم در رده بالا چنیـن نقشهایى ایفا مى شـود. در همه سطوح برقرار است و بخصـوص نقـش اصلى با زنى است که مادر فرزندان است. ما هـم جزیى از ایـن جامعه هستیـم و به قول امام(ره) مرد از دامـن زن به معراج مى رود و مربى جامعه, زنها هستند. خـوب در طـول جنگ زنها نشان دادند چه قدرتى دارند, چه کار مى کنند و چه نقشـى دارند و نشان دادند اگر در خط مستقیـم جبهه مـى تـوانستند فعالیت کننـد, مـى کـردنـد. حال بعد از جنگ هـم قاعدتـا تکلیف ما ایـن است که در ایـن نقشهاى اجتماعى که داریم حـداکثـر نقـش خـود را ایفا کنیـم. با صـداقت, با امانت, با خـویشتـن دارى و بـا همه تـوانـى که مـى تـوانیـم ایـن کـار را انجـام دهیم.
وقتـى یک زن که با داشتـن حجاب ارزش انسانى خـود را نشان مى دهد و در جامعه به عنوان یک همراه با فرد زندگى مى کند, کار مى کند و نقش خود را ایفا مى کند, ایـن خیلى قشنگ و زیبا است و مى تواند مورد الگو قرار بگیرد و مى تواند مورد غبـن هم قرار بگیرد.
اشاره اى به نقـش و رسالت زنان در جبهه داشتید. لطفا در ایـن مورد هـم تـوضیحى بفرمایید؟
ـ حضور زنها در متعادل کردن روحیه ها خیلى موثر بـود. و آنها برخورد خـواهرانه ما را قبـول مى کردند. حتى گاهى مورد سـوال واقع مى شدیـم. اما در هر حال مـوقع رفتـن آنچه را که آموخته بودیـم, در اعتدال, در صرفه جویى, در چگونه نگاه کردن به دیگـران, در حق دیگـران را ضـایع نکـردن, خیلـى درس بــود.
زنان درگیر مستقیـم نبودند اما اثرات وجـودیشان بـود. یادم نمى رود. پیرزنى در نامه اى نوشته بود: پسرم, من پسرى ندارم, مـن شوهرى ندارم که بفرستـم تا همراه شما در جبهه ها بجنگد, پـولى هـم ندارم, چیزى بالاتر از اینکه فرستادم باشد. یک سـوزن و مقدارى نخ به رنگهاى مختلف همراه چند دگمه کوچک و چند سنجاق به صـورت کیسه درست کرده ام و براى شما مى فرستـم. ان شإالله وقتـى که ایـن را مـى بینید بـدانیـد که مـادر پیـرتـان هـم به فکـرتـان هست.
مـن هیچ وقت یادم نمـى رود که ایـن را به دست هـر رزمنـده اى مـى دادم اول اشکـش سـرازیـر مـى شـد و بعد آن را مثل یک شـىء گـرانبها مـى برد.
فکر مى کنید ایـن نقش نبود. نقـش عظیمى بود, زیرا آن پیرزن مى گفت مـن حامى شما هستـم. و خیلى چیزهاى مشابه که اثرات وجودى شدیدى داشت. در حالى که خود آدمها در جبهه نبـودند ولـى اثراتشان باعث مى شد که شما با یک ذوق زیادى جلـو بروید.
ایـن خیلى مهم بود. انسان باید در آنجا باشد تا بتواند آن زیبایى را درک کند.
مـى دیـد آنها که آن قدر شجاع بـودند, چقـدر والاتـر از چیزى بـودنـد که ما حـس مى کردیم. مـن اصلا نمى توانم بیان کنـم بچه اى که دستش قطع شده بود و مى گفت: خون دست مرا بند بیاور و برو و من به هر که مى خواستم مسکـن تزریق کنم نگذاشت. اما اسیر عراقـى را که آورده بـودند با آن قیافه مسخ شـده اش, با آنکه دو تا مسکـن زدم هنـوز داد و بیـدادش هـوا بـود و ایـن در مقـابل عزیزان مـا بــود که هیچ نمى گفتند. این نقش مستقیـم بود, اما به هر حال ایـن کمک مى کرد که به خواهرشان دقت بیشترى مى کردند, برمى گشتند که خـواهرشان کجاست تا ترکشـى را از چشـم آنها در بیاورد و یا کارهاى مشابه.
هیچ وقت یادم نمـى رود, الان هـم محبتهاى آنها که زنـده انـد و خانـواده آنها که رفته انـد باعث مى شود زمانـى که انسان دچار یإس مـى شـود از شرایط جامعه قـدرت پیدا کنـد و بگـوید خـدایا! مرا ببخـش از اینکه فرامـوش کردم در کجا هستـم. و دوباره مشغول به کار شود.
به عنـوان کلام آخر چه صحبتـى با جامعه زنان مسلمان و نیز دختران جـوان دارید؟
ـ تلاش به عنوان مادر خـوب بـودن و یک عضـو جامعه سالـم را تحـویل دادن به نسل بعدى; ایـن باید هدف زنها باشد و در درجه دوم به قول امام زنها تا آن جایى که مى تـوانند باید بکـوشند تا جایى که مـى تـوانند بایـد بیامـوزنـد, تا جایـى که مى توانند باید به علوم حاضر خود را زینت دهند در عیـن اینکه نقش اسلامى خود را دارا باشند. اگر به صحبتـى که امام گفت و رهبـر معظم آن را ترویج مـى کنـد عمل کنیم, برگردیم به اصل وجودى خودمان و برگردیـم به اینکه پیغمبر(ص) ما چه نقشى براى زنان قایل شدند و چگونه زنها را از زنده به گـور شـدن نجات دادنـد و فقط بـراى فاطمه(س) آن چنان نقشـى قایل شـدند که او را به جاى مادر حساب کردنـد و فاطمه را در همه نقشهاى مـوجـود در جامعه به عنوان زن, همسر, مادر و دختر ...
به عنوان هر چه حساب کنید آوردند.
مـن فکر مى کنـم بعد از دوران پیامبر(ص), ما یک زمان خمودگى و در خود فرورفتگى و دوباره زنده به گور شدن را داشتیم و اگر به زمان طاغوت نگاه کنیـم که ظاهرا چادرهایمان را برداشتیم و ظاهرا تـوانستیم در جاهایـى نقـش داشته باشیـم ولـى ظاهر زنانه مان را بارزتر کردیم که الان زنها در جامعه خارج از کشور بیشتر ایـن نقـش را دارند. یعنى زنهاى وارد شده با صفت بارز زنانگى (نمى دانـم آن را چطور به تصویر بکشم).
زن به مفهوم زن, یعنى زنى که ضعیف است و در نقـش یک دیوار بدون آنکه وجود خود را نشان دهد, وجود انسانى اش را نشان دهد ... ما مى تـوانیـم با جلوه هاى اسلامى, با اعتقاداتمان نقشى داشته باشیـم. هم از انسان بودن زن, هـم از مادر بودن زن و هم از تمام نقشهایى که مى تـوانیم داشته باشیم و برسیـم به نقطه اى که ما هـم بتـوانیـم پیشـرفتهاى علمـى خیلـى بـالا داشته بـاشیــم.
و این البته در گرو ایـن مطلب است که کاملا نقش خود را قبول داشته باشیم و فقط در حرف نباشد, ان شإالله که در دوران ریاست جمهورى آقاى خاتمـى نقـش زنان را با آن دیدگاه فرهنگى بارز ببینیـم و شاهد بلـوغ انسانـى, اجتماعى, خانـوادگـى زنها باشیم و در عمل شاهد باشیـم و ان شإالله که خانمهاى ما ثابت مـى کنند که لیاقت این امر را دارند.
با تشکر از اینکه قبـول زحمت فرمـوده و وقت خـود را در اختیار ما قرار دادید, ان شـإالله که همیشه مـوفق و سـربلنـد بـاشیــد.