سخن اهل دل شعر


سخن اهل دل

(ویژه رباعى)


((پیام باران))
ابـر آب دگـر به روى دنیـا آورد
بـایـد به میـان, سـاغر و مینــا آورد
ایـن حرف نه مـن ز پیـش خـود مى گـویـم
بـاران خبـر از عالـم بالا آورد!

((آستانه))
زنهار مگـو که بنـده گمـراهم
هـر جـا که روم به کـویت افتـد راهــم
عالـم همه آستـانه درگه توست
هـر جـا بـاشـم سـاکـن ایـن درگـاهــم
ابـوطـالب کلیـم (قـرن یـازدهم)

((آیین دوستى))
آییـن بـرادرى و شـرط یــارى
آن نیست که عیب مـن هنـرپنـدارى
آن است که گـر خلاف شــایسته روم
از غایت دوستیـم دشمــن دارى

((غافل))
گـوینـد که دوش شحنگـان تترى
دزدى بگـرفتنـد بصـد حیله گرى
امـروز به آویختنـش مـى بـردنــد
مـى گفت: رهـا کـن که گـریبـان نــدرى!
مصلح الـدیـن سعدى شیــرازى
(قرن هفتم)

((آرزو))
چـون کـار دلـم ز زلف او مـانـد گــره
بـر هـر رگ جـان صـد آرزو مـانـد گـره
امیـد ز گـریه بـود, افسـوس افسـوس
کـان هـم شب وصل در گلـو مـانـد گــره

((هجران و وصل))
بـا آنکه دلـم از غم هجـرت خون است
شـادى به غم تـوام ز غم افزون است!
انـدیشه کنـم هـر شب و گـویـم یــا رب
هجـرانـش چنیـن است, وصالـش چـون است؟
جعفـر رودکـى سمـرقنـدى(قرن چهارم)

((ساقى کوثر))
مـردى ز کننـده در خیبـر پرس
اسـرار کـرم ز خـواجه قنبـر پرس
گـر طـالب فیض حق بصـدقـى (حــافظ)
سـرچشمه آن ز سـاقـى کـوثـر پرس

((یک قطره خون))
گفتـى که: تـرا شـوم مـدار انـدیشه
دل خـوش کـن و بـر صبـر گمـار انـدیشه
کـو صبر و چه دل کانچه دلـش مى خـوانند
یک قطـره خـون است و هزار انــدیشه
حـافظ شیـرازى (قـرن هشتـم)

((پالوده چو زهر))
صـد شکـر, مهیـاست سحـور و شـامــم
لیکـن بخـوشـى نمـى رود ایـامــم
چـون یـاد فقیـران ز دلـم مــى گذرد
پـالـوده چـو زهـر مـى شـود در کـامــم

((حال دل))
قـاصـد! غم مـن بنزد دلـدار بگو
در خـدمت آن یـار ستمکـار بگــو
حـال دل مـن اگـر بپـرسـد از تو
((کـار دل او گذشت از کـار)) بگــو
حیـران خـانـم آذرى (قرن سیزدهـم)

((انسان))
عالـم ورقـى ز دفتـر انسـان است
گـردون دودى ز مجمـر انسـان است
آن دانه که هست شـاخ و بـرگـش به جهان
گل کـرده ز جیب ثمـر انسـان است

((عارف))
بـر وضع گهر ز مـوج خنـدد دریـا
جز آزادى نمـى پسنـدد دریا
عارف نشـود شیفته عالــم رنگ
بـر طـره مـوج دل نبنـدد دریــا
عبدالقادر بیدل دهلوى(قرن دوازدهـم)

((تشنه))
وه ـ وه! که بـدیـدار تـو چـونـم تشنه
چنـدان که ببینمت فزونم تشنه
مـن بنـده آن دو لعل سیـراب تــوام
عالـم هـم زانست بخـونم تشنه

((من آن توام))
یـا رب, تـو مـرا به نفـس طنـاز مــده
بـا هـر چه بجز تـوست, مـرا سـاز مـده
مـن در تـو گریزان شدم از فتنه خـویـش
مـن آن تـوام, مـرا به مـن بـاز مــده
جلال الدین مولوى

((بهاى ناله))
یک جـرعه مـى ز ملک کاوس به است
از تخت قبـاد و ملکت طوس به است
هـر نـاله که رنـدى به سحـرگـاه زنــد
از طـاعت زاهـدان سـالوس به است

((امروز و فردا))
آن را که به صحـراى علل تـاخته انـد
بـى او همه کـارهـا بپـرداخته انــد
امـروز بهانه اى درانـداخته انــد
فـردا همه آن بـود که در سـاخته اند
خیـام نیشـابـورى ((دریــاى گذشت))
(به یـاد شهیـد بهشتى)
اى جفت جنـون, یگـانه در شیـدایــى
پیـداى نهفته رخ به نـاپیـدایـى
با همسفران تـو را چنیـن خـواهـم گفت:
دریـاى گذشت و کـوه پـا بـرجـایــى
حسن حسینى

((کوچه دل))
اى در طف تـاریخ بلا ریشه تو!
غواصـى دریـاى خطـر, پیشه تــو!
از خـانه دیـده چـون گذشتـى, پیچید
در کـوچه دل شمیـم انـدیشه تــو

((اى آه))
چـون تاک بیا به خـاک تـابـى بخـوریـم
وز سـاغر درد و غم شـرابـى بخـوریم
اى آه! بیـا و آتشـى روشـن کــن
تـا از جگـر خـویـش کبـابـى بخـوریـم!
نرگس گنجى

((عالم رضا))
نه در غم مستقبل و نه مـاضـى بــاش
بـر نیک و بـد خـودت, خـودت قاضـى باش
خـواهـى که خـداى از تـو راضـى بـاشـد
بـر آنچه خـدا داده به تـو راضـى بـاش
شـادروان قـدسـى خـراسـانـى (معاصــر)
((همـان بـود که بود))
گفتـم: سببـى سـاز که بـاز آیى زود
افـروخت چـو آتـش وز جـا رفت چــو دود
پـایـان فسـانه مــن آن گشت که گشت
و آغاز فسـون وى همـان بـود که بود

((دورنگر))
گفتـم که: دلـم به عشق مجبـور چـراست؟
گفتـا: به شبت رغبت بـا نـور چــراست؟
از هـر طـرفـى روى به مـن بـاز آیى
امـا نظر تـو بـر ره دور چــراست؟!
نیما یوشیج

((آرامش تو))
حسـن تـو کنـایه اى به کنعان مــى زد
در نـاى تـو نبض عیـد قـربـان مى زد
دریـاى دلت سـاحل اطمینـان بـود
آرامـش تـو طعنه به طـوفـان مــى زد

((مجلس سوگ))
طـوریـم که در پـى خطـاب آمـده ایـم
نـوریـم و لیک در حجـاب آمـده ایــم
در مجلـس سـوگ تو, تـو را کـى بینیـم؟
کـوریـم و به جشـن آفتـاب آمـده ایم
قیصر امین پور