قصه هاى شما قسمت 15

نویسنده


  قصه هاى شما (15)

مریم بصیرى

 

 

این شماره:
چرخ دستى ـ ز.ق ـ قم
معصومه ـ ز.ق ـ قم
یک لحظه غفلت ـ م.ت ـ کرمان
سفره عقد ـ زهرا قره غاش ـ قم

چرخ دستى
معصومه ز.ق ـ قم
خواهر عزیز, سلام شما را به همان گرمى و وسعتى که برایمان فرستاده اید, پاسخ مى گوییم و امیدواریم شما هم همیشه در زندگى موفق و پیروز باشید. از اینکه براى اولین بار و با خواندن بخش ((قصه هاى شما)) به فکر داستان نوشتن افتاده اید خوشحالیم. البته این نوید را هم به شما بدهیم که على رغم تازه کار بودن, داراى استعداد خوبى در این زمینه هستید; ولى همان طور که خودتان هم مى دانید نوشته شما خالى از اشکال نیست.
اول از همه اینکه طرح و اسکلت بندى داستان شما کامل نیست. حوادث و اتفاقات داستان شروع نشده, تمام مى شوند, در نتیجه حتى فرصت نمى شود تا عناصر داستانى وارد متن شوند. ناراحتى دختر و پدر در داستان ((چرخ دستى)) درست نشان داده نمى شود. شما باید به صورت گفتگو و عمل داستانى و با استفاده از کشمکش لفظى به یک پایان منطقى مى رسیدید, طورى که دختر هم متقاعد مى شد نه اینکه پدر در اوج مشکل با یک کلمه داستان را به پایان ببرد و خیلى راحت دخترش با همین یک جمله راضى شود.
مسإله دیگرى هم که ذکر آن خالى از فایده نیست نحوه توصیف شخصیتهاست. وقتى شخصى را معرفى مى کنید لزومى ندارد که تمام مشخصه هاى او را پشت سر هم بیاورید. بهتر است به این قسمت از نوشته خودتان دقت کنید: ((قد متوسطى دارد ولى از سنگینى چرخ شانه اش افتاده و کمرش کمى خم شده است و بر پیشانى و صورتش چروک افتاده و دستش پینه بسته و آثار پیرى کاملا در او نمایان است.)) براى شخصیت پردازى چه ظاهرى, چه درونى, اخلاقى, خانوادگى و ... باید با توجه به کل داستان و موقعیت شخصیت, آن ویژگیهاى فردى را در کل داستان پخش کرد, نه اینکه همه را به صورت یک انشا پشت سر هم آورد. مثلا جایى مرد با دستش کار مى کند به پینه هاى دستش اشاره کنید. جایى که کسى به صورتش نگاه مى کند به چروکهاى صورت و یا وقتى که از کمردرد مى نالد به بیمارى او تإکید کنید. وقتى که عصبانى است به روحیه و اخلاق تند و یا مهربانش توجه داشته باشید و به این شکل کم کم شخصیت را از هر لحاظ جان بدهید و او را به خواننده بشناسانید. داستان ((معصومه)) از لحاظ پرداخت داستانى قویتر از ((چرخ دستى)) است چرا که شما اجازه داده اید تا شخصیت, خود از اوضاع و احوال و وضعیت زندگیش سخن بگوید, با اطرافیانش حرف بزند و عکس العمل آنها را ببیند در حالى که در داستان قبلى, شما فقط حوادث را تعریف مى کردید و نمى گذاشتید شخصیتها خودشان با حرف و عملشان داستان را پیش ببرند. البته این صمیمیت و زیبایى داستان مرهون انتخاب درست شما نیز هست چون که در ((چرخ دستى)) زاویه دید, سوم شخص بود ولى در این داستان زاویه دید اول شخص است و خود معصومه روایت کننده داستان است نه نویسنده اثر.
((معصومه)) سرگذشت دخترى به نام معصومه است که بر اثر یک تصادف گذشته خویش را فراموش کرده و از خانواده اش دور افتاده است.
((من الان اینجا هستم سازمان بهزیستى همین. زندگى من همین است گذشته ام.
هر که از من سوالى مى کند زود از کوره در مى روم و سرش داد مى زنم. چیزى یادم نمىآید حتى نامم را. همیشه به این چیزها فکر مى کردم آیا من پدر و مادر ندارم؟ اگر کسى سراغ من نیامده حتما کسى را نداشته ام, پس من کیستم؟ به مغزم فشار مىآورم, فکر مى کنم فکر... فکر ولى نه, چیزى یادم نمىآید. دوباره سردردم شروع مى شود. دستم را روى سرم مى گذارم. هنوز باندهاى سرم را باز نکرده اند. موهایم را لمس مى کنم و در دست مى گیرم. رنگ طلایى دارند. مى دانم کسى بود که اینها را دوست داشت. حتما من کسى را دارم ولى سراغ من نمىآید؟ یعنى باید تا آخر عمر اینجا بمانم؟))
در این قسمت موفق شده اید یک دختر ناامید و بیمار را خوب توصیف کنید و با استفاده از حالات و سردردش او را به خواننده معرفى نمایید. البته هنوز هم جا داشت که خیلى زیباتر از اینها مى نوشتید ولى با توجه به سن و سال شما همین اندک هم خوب است و نشان مى دهد که مى توانید با مطالعه و پشتکار زیاد موفق شوید و داستانهاى بهترى بنویسید پس ما هم منتظر داستان خوب شما مى مانیم.
پیروز و سرافراز باشید.

یک لحظه غفلت
م.ت ـ کرمان
دوست عزیز اولین داستان شما به دستمان رسید و صد البته ما وقت خواندن آن را داشتیم. مطمئن باشید که تمام نامه ها و داستانهاى ارسالى مطالعه مى شود چرا که وقت ما متعلق به خوانندگان و آثار خوب آنهاست.
((یک لحظه غفلت)) با اینکه اولین دست نوشته شماست ولى نشان مى دهد که نویسنده آن از کم و کیف داستان آگاه است و با بصیرت دست به قلم برده است.
حانیه دخترى است که در اثر تصادف با اتومبیل چهره زشتى پیدا کرده است. دکتر تنها راه را جراحى پلاستیکى مى داند و ناپدرى حانیه به علت مخارج سنگین عمل از این کار سر باز مى زند تا اینکه بعد از دو سال مشاور مدرسه حانیه پیدایش مى شود و به او کمک مى کند و بالاخره ناپدرى راضى مى شود و مادر گردنبندش را براى تهیه پول عمل مى فروشد.
جداى از نکات موفق و مثبت داستان, اولین چیزى که به ذهن مخاطب خطور مى کند این است که چرا خانم مشاور بعد از دو سال به دیدار حانیه آمده است و دیگر اینکه چرا مادر او در طول این همه مدت, کارى براى دخترش نمى کند, دخترى که یادگار شوهر اولش است و او را بسیار دوست مى دارد. ازطرفى دیگر چرا حانیه به مدرسه نمى رود و خود را در خانه زندانى کرده است؟ وقتى شخصى در داستان به مشکلى برمى خورد باید از هر طریقى که مى تواند راهى براى حل مشکلش بیابد. در صورتى که در این داستان نه حانیه و نه والدینش, هیچ کدام کارى نمى کنند و فقط دست روى دست مى گذارند تا اینکه خانم مشاور پیدایش مى شود و به آنها کمک مى کند. آیا بهتر نبود خود حانیه در مبارزه با خویشتن, خود را متقاعد مى کرد که مى تواند با همان چهره زشت هم به زندگى و تحصیلش ادامه دهد؟ آیا داستان با تلاش مادر براى نجات دخترش زیباتر نمى شد. پسندیده تر بود که هر کدام از اعضاى خانواده از جمله خود حانیه براى رفع این نقیصه تلاش مى کردند و در آخر با ورود مشاور ـ البته بعد از سه چهار ماه, نه دو سال ـ تلاشها به ثمر مى رسید و همه مى فهمیدند که براى معالجه حانیه راهى جز جراحى پلاستیکى نیست و باید هر چه زودتر در پى تهیه پول براى عمل باشند.
زیبایى و لطف داستان کوتاه در این است که وقتى شخصیت اصلى درگیر مشکلى مى شود, نویسنده نحوه مبارزه و کشمکش او را با مشکلش نشان دهد, نه اینکه دیگرانى که از دور دستى بر آتش داشتند, ناگهان پیدایشان بشود و مشکلات را حل کنند. از طرفى دیگر, تحول ناپدرى حانیه سریع و بدون انگیزه است. مردى که در طول دو سال نسبت به وضعیت حانیه بى تفاوت بوده و فقط زخم زبان مى زده حالا چطور با ورود خانم مشاور متحول مى شود و از حانیه معذرت خواهى مى کند؟ با هم قسمت پایانى ((یک لحظه غفلت)) را مى خوانیم:
((وقتى از بیمارستان برگشت دم در خانه ناپدرى حانیه, دوستش مرضیه, خانم مشاور ایستاده بودند و مرضیه جلو آمد و گفت: خودمونیم, صورتت خیلى تغییر کرده, بعد روى خودش را به مادر حانیه کرد و گفت: اخترخانم, نکنه عوضى با یه کس دیگر آوردینش خونه؟ و همه خندیدند. بعد ناپدرى حانیه با یک دسته گل جلو آمد و گفت: ((دخترم خوش اومدى.)) البته تحول ناپدرى زیباست ولى احتیاج به زمینه و شخصیت پردازى بیشتر او دارد تا خواننده باور کند که چنین آدمى با چنین خصوصیاتى مى تواند در چنین وضعیتى متحول شود.
در انتظار نو شته هاى خوب شما هستیم. شاد و پرامید باشید.

سفره عقد
زهرا قره غاش ـ قم
خواهر گرامى!
داستان خوبتان را خواندیم و خوشحال شدیم. شما به خوبى حوادث چندین ساله را در چند دقیقه بازگو کرده و پرده از حقیقت برداشته اید, اما باید دقت مى کردید که فقط یکى از وظایف مقدمه داستان این است که رغبت خواننده را برانگیزد; یعنى شما با عنوان کردن خاطره مهنازخانم حس کنجکاوى مخاطب را در مورد عروس برمى انگیزید, ولى از طرفى با توجه به تکرارى بودن سوژه تان تا حدى مضمون داستان را هم لو مى دهید.
در ضمن بهتر بود این خاطرات به صورت ناپیوسته, ذهن مادر عروس را به خود مشغول مى کرد چرا که در آن صورت داستان جذابتر مى شود و خواننده در ارتباط مستقیم با خاطرات گذشته و همچنین اتفاقات زمان حال در اتاق عقد بود.
از طرفى به راحتى مادر واقعى را راضى مى کنید تا دخترش را به مهنازخانم بدهد; در حالى که باید ناراحتى ظاهرى و غصه هاى درونى او را هم بیشتر نشان مى دادید, تا اینکه بعد از سالها با یک تصادف داستانى, وى را سر راه دخترش قرار دهید. بهتر بود شما با اشاره هایى, غم درونى و چشمان منتظر خانم امیرى را توصیف مى کردید نمودید و عنوان مى نمودید که در حال حاضر او بیش از حد به عروسش علاقه مند است و احساس نزدیکى زیادى با او دارد. چون هر چه باشد وى مادر عروس است و باید به طور ناخودآگاه فرزندش را دوست داشته باشد و روزگار را در انتظار دیدن او سپرى کند. اما شما وى را مادرى خونسرد و بى تفاوت معرفى نموده اید; شخصیتى ساده و بى تکلف; در عوض مهنازخانم (نامادرى) را شخصى دلسوز و مهربان توصیف کرده اید.
بهتر بود با توجه به وجود موضوعاتى مشابه, داستان را با زاویه دیدى دیگر و خلق حوادث بهترى مى نوشتید, البته کوشش شما در همین حد هم قابل ستایش است و تلاش واقعى تان را براى نویسنده شدن نشان مى دهد. پس همیشه و در همه حال بنویسید. ((ویلیام نولان)) مى گوید: ((نوشتن باید مثل نفس کشیدن باشد. کسى قبلا فکر نمى کند که باید نفس بکشد, بلکه خود به خود نفس مى کشد. پس هر روز, حتى موقع تعطیلات, لااقل به اندازه دو ساعت بنویس.))
موفق و پیروز باشید. با هم ((سفره عقد)) شما را مى گشاییم.

سفره عقد
زهرا قره غاش ـ قم
الهه سر سفره عقد نشسته بود. پیراهن نباتى رنگش مثل چترى تمام صندلى را پوشانده و به اطراف پخش شده بود. امیر هم لباس شیکى به رنگ سرمه اى پوشیده بود و کراوات قرمزش روى پیراهن سفیدش به وسیله سنجاق صاف صاف بود. میخک قرمز روى کتش به همه خوشامد مى گفت. بوى عطر و ادکلن, تمام فضاى اتاق عقد را پر کرده بود. فیلمبردار از زوایاى مختلف, سفره عقد و عروسى فیلمبردارى مى کرد. دختربچه ها با لباسهاى رنگارنگ روى میزها مى رقصیدند. خانمها دست مى زدند و بادا مبارک مى خواندند. آقاى محمدى و احمدیان, جلوى در تالار در قسمت ورودى به خانمها خوشامد مى گفتند. مهنازخانم و مادر امیرآقا هم براى پذیرایى و خوشآمدگویى به قسمت خانمها رفته بودند. دسته گلهاى بزرگى توسط مهمانها به تالار آورده مى شد. ولى عاقد, دیر کرده بود. دختربچه اى به گوش مادر امیرآقا چیزى گفت و او از مهنازخانم معذرت خواهى کرد و با دختربچه رفت. مهنازخانم روى صندلى نشست تا خستگى در کند. از گوشه تالار, به خوبى اتاق عقد پیدا بود. او الهه را مى دید که در لباس زیباى عروسى با صورتى آرایش کرده و معصوم به دستور خانم فیلمبردار حرکت مى کرد. مهنازخانم با دیدن الهه در لباس عروسى و چهره زیبایش از خود بى خود شد و در حالى که خیره شده بود و او را نگاه مى کرد, تمام دوران نوزادى و کودکى او را مرور مى کرد و با خودش مى گفت:
((چقده زود گذشت و 24 سال تموم شد. انگار همین دیروز بود که به احمدآقا گفتم: دیگه این آخرین باریه که مى یام تهرون برا معالجه, من دیگه خسته شدم. چقدر باید این راه رو برم و بى نتیجه برگردم؟ اگه خدا مى خواست با این همه معالجه اى که کردیم نتیجه مى گرفتیم. پس خواست خدا نیست. با خدا هم که نمى شه جنگید.)) و او در جواب من گفت: ((باشه, هر چى تو بگى; منم خسته شدم. از طرفى دیگه, سن تو هم براى حاملگى مناسب نیست. به گفته دکتر حمیدى حاملگى بالاتر از چهل سال اصلا صلاح نیست. )) و من در حالى که ناراحت شده بودم, گفتم: ((نه اینکه آقا, پسر 14 ساله اس, من چهل سالمه!؟)) و بعد دوتایى ساکت شدیم. اون روز ساک لباسها دست احمد بود و تمام نسخه ها و عکسها و آزمایشات دست من. وقتى منشى, شماره 5 را صدا زد, من جلو و احمد پشت سر وارد اتاق دکتر شدیم. طبق معمول همیشه, تمام ورقه هارو رو میز دکتر گذاشتم و منتظر ایستادیم. بعد از اینکه دکتر با دقت تمام, همه را بررسى کرد و رو به من به عنوان آخرین راه حل براى حاملگى, ((آى.وى.اف)) رو پیشنهاد کرد.
ما نمى دانستیم ((آى.وى.اف)) چى هست. اون برامون توضیح داد. هر دوى ما دو دل بودیم. نمى دونستیم باید چکار کنیم. چون دکتر گفته بود: این عمل پنجاه, پنجاه اس. ممکنه مسإله اى غیر قابل پیش بینى اتفاق بیفته و صد در صد موثر نباشه.))
ـ پس با این حساب ما دیگه حاضر نیستیم این ریسک رو هم بکنیم. مگه نه خانم. نظر شما چیه؟
ـ به خدا توکل مى کنم. هر چى او بخواد, همون مى شه.
ـ در اون شکى نیست. اما من تنها راه حل این رو پیشنهاد کردم.
بعد از تشکر, مطب را ترک کردیم. هر دو ساکت بودیم. شاید به چیزى مشابه فکر مى کردیم. آخرین پله مطب را که پشت سر گذاشتیم, گفتم: ((احمد, خوبه یه بچه از شیرخوارگاه بیاریم. هم ثواب داره, هم ما از تنهایى در مى یاییم و صاحب بچه مى شیم. یه دختر خوشگل چشمآبى. موافقى؟!))
ـ اگه مى دونستم این چى چى افى که دکتر پیشنهاد کرد, صد در صد نتیجه داره, خب این کار رو هم انجام مى دادیم. چون مى گه پنجاه, پنجاه اس منصرف شدم. حالا هم هر چى تو بگى اگه دوست دارى این کار رو بکن. منم حرفى ندارم. اما یادت نیست؟! عباسآقا که حمیدرو از شیرخوارگاه گرفته بود و بزرگش کرد, آخرش چطور شد؟! بچه هاى فامیل بهش همه چیز رو گفتند. طفلکى از ناراحتى از خونه بیرون نمى اومد تا اینکه روانى شد.
ـ ولى من فکر اونجارو هم کردم. خونه رو مى فروشیم. تو هم انتقالى بگیر از اینجا مى ریم یه شهر دیگه. مثلا همین تهرون. شهر به این بزرگى هیچ کس هیچ چیز رو نمى فهمه. بچه هاى فامیل هم یادشون مى ره. وقتى پیش فامیل نبودیم, دیگه چیزى پیش نمى یاد.
بعد, یاد دوستم زرى افتادم.
ـ راستى احمد, اون دوستم زرىخانم یادت هست؟ اون حالا توى زایشگاه ماماس. بهش مى گم اگه کسى بچه شو نخواست یا خداى نکرده مادرش سر زا رفته بود, منو خبر کنه.
ـ این چه حرفیه که مى زنى خانم؟ مگه مى شه مادرى بچه شو نخواد؟ دومى شاید, اما اولى امکان نداره. هنوز حرفهاى ما تمام نشده بود که اتوبوس وارد ایستگاه شد. اتوبوس خیلى شلوغ نبود و صندلى براى هر دوى ما بود. من کنار پنجره نشستم و غرق در افکارم بودم. با صداى راننده که ایستگاه آبشار را علام مى کرد به خود آمدم و به احمد گفتم: ((زود پیاده شو.))
ـ چرا اینجا؟!
ـ مى خوام برم امامزاده یحیى نذر ببندم. اگه خدا یه بچه خوب بهم بده یه گوسفند بیارم برا امامزاده یحیى.
بعد, از یکى از کسبه سوال کردم: ((امامزاده یحیى کجاس؟!))
ـ صد متر جلوتر, یه کوچه س. انتهاى کوچه دست راست گنبدش پیداس.
نزدیک غروب, امامزاده یحیى را به قصد دلیجان ترک کردیم. یک هفته بعد, زرىخانم تلفنى از من خواست که فورى بروم زایشگاه. به احمد گفتم: ((زود آماده شو بریم زایشگاه. دوستم یه بچه برامون پیدا کرده.))
ـ چى هست؟
ـ مگه فرقى هم مى کنه؟ چه مى دونم.
ـ نه, همین طورى پرسیدم.
با اینکه مى دانستم او دلش پسر مى خواهد, اما به خاطر من چیزى نگفت. وقتى تاکسى جلو در زایشگاه ایستاد, از نگهبان سراغ خانم بقایى را گرفتم. او گفت: ((فقط خانم مى تونه بره بالا.)) زرى در طبقه دوم منتظرم بود.
ـ سلام زرىجون. حالت خوبه؟ خب, مادرش مرده؟
ـ هیس, نه, نمرده. سه قلو زاییده. یکى شو نمى خواد. چون سه تا بچه دیگه هم داره. مى گه شوهرش کارمنده, خونه اجاره اى داره. نمى تونه سه تاشونو ببره. بچه ها یکى پسره و دو تا دختره. یکى از دخترا رو نمى خواد.
ـ بهتر, حالا کجا هست؟
ـ انتقال دادیمش بخش. اجازه بده آماده بشم با هم بریم.
وقتى رسیدیم, زرى, خانمى را که کنار پنجره یک اتاق شش تختى خوابیده بود نشانم داد. او تا گردن رفته بود زیر پتو و بیشتر از سى سال نداشت.
ـ سلام خانم حالتون خوبه؟
ـ سلام عزیزم, قربون شما, متشکرم.
ـ این دوستمو مى گفتم که بچه مى خواد.
او رو به من کرد و گفت: ((امیدوارم مادر خوبى برا دخترم باشى. خانم تو رو خدا کم بچه نذارى. نمى دونین تو چه حالیم. اگه شوهرم مى ذاشت خودم بزرگش مى کردم. راستى مى شه من ماهى یک بار بیام و بچه رو ببینم؟))
ـ نه, به هیچ وجه. چون نمى خوام بچه بدونه من مادرش نیستم.
ـ حتى به صورت ناشناس؟
ـ حتى به صورت ناشناس.
بعد با گوشه روسرى چشمش را پاک کرد و گفت: ((از خدا کمک مى خوام. بعد از خدا اونو به تو مى سپارمش.)) بعد از امضإ رضایت نامه پدر و مادر بچه, او را همراه خودمان به خانه بردیم. بعد, من دستبند نوزاد را براى خودم پنهان کردم, تا روز خواستگارى که آن را بوسیدم و به سینه ام فشردم. با مشورت احمد, نامش را الهه گذاشتیم. الحمدلله ما موفق شدیم بدون اینکه او بفهمد با هم باشیم.))
با صداى مادر امیرآقا که مهنازخانم را دعوت مى کرد تا براى فیلمبردارى به اتاق عقد برود, مهنازخانم از جا بلند شد. از کنار تک تک میزها که رد مى شد, به میهمانها میوه و شیرینى تعارف مى کرد. بعد, وارد اتاق عقد شد. اما هنوز آقا نرسیده و خطبه عقد خوانده نشده بود. امیرآقا ساعتش را نگاه کرد. فیلمبردار از خانواده عروس و داماد فیلم گرفت و مهنازخانم وقتى جمع برادر و خواهران امیرآقا را دید به یاد حرف الهه افتاد که مى گفت: ((مامان چرا این قدر من تنهایم؟! آخه منم احتیاج به یک هم صحبت دارم. خب, اگه الان یک خواهر و یا یک برادر داشتم, مى تونستم حرف دلم رو به اون بگم, باهاش مشورت کنم. هر چى دارم بهش بگم.))
طفلکى الهه, وقتى بهش گفتم: ((عزیزم, این چندمین باریه که این سوال رو مى کنى. منم هر دفعه برات توضیح دادم ما بچه دار نمى شدیم. خیلى معالجه کردیم. بالاخره با پیشنهاد یک دکتر متخصص زنان و زایمان, ما آى.وى.اف انجام دادیم. من بعد از این عمل, دوقلو حامله شدم. تو اول به دنیا آمدى و برادرت دوم. برادرت سه روز بعد از تولد, توى زایشگاه مرد و تو تنها موندى. منم چون سنم بالاى چهل بود دیگه دکتر صلاح ندونست دوباره حامله بشم. خواهش مى کنم دیگه این سوال رو تکرار نکن. چون من جواب دیگرى ندارم. او هم خیلى زود مثل همیشه دروغهاى مرا باور کرد و در حالى که از شرم سرش را پایین انداخته بود, گفت: ((آخه خیلى وقته یکى از دانشجوها از من خواستگارى مى کنه. آدرس مى خواد. من نمى دونم چکار کنم. چون تا حالا کسى مستقیم با من حرف نزده.))
ـ آره, خب همه اول با خونواده دختر تماس مى گیرن.
و وقتى دست به موهاى بلند و صافش کشیدم و او را بوسیدم, سوال کردم: ((خب کلاس چنده؟ بچه کجاس؟ رشته اش چیه؟))
ـ اون الان انترنه. یعنى دو سال از من جلوتره. فکر کنم بچه شماله. چون ایام تعطیل میره شمال.
ـ پس اگه مى دونى خوبه و خودت موافق هستى, شماره تلفن بده تا با من صحبت کنه.
فرداى آن روز امیرآقا تلفنى از من, الهه رو خواستگارى کرد. من و احمد هم موافقت کردیم. حالا چقدر خوشحالم که دخترم سر سفره عقد نشسته, در حالى که هم دخترم و هم دامادم پزشکن. خاله امیرآقا, وارد اتاق عقد شد و الهه را بوسید و امیر را در آغوش گرفت و شروع کرد به هلهله کردن. بعد رو کرد به مادر امیر و گفت: ((خواهرجون, مبارک باشه. چقدر عروس خوشگلى پیدا کردین. چقدر هم شکل خود شماهاست. هر کى ندونه, مى گه عروس و داماد دخترعمو و پسرعمو هستن.))
مهنازخانم یکه خورد و به یاد روز خواستگارى افتاد که به احمدآقا گفته بود:
ـ احمد, چقده این خانم و این آقا به چشم من آشنا هستند. مثل اینکه اینا رو یه جایى دیدم! بعد, مادر امیر وقتى متوجه حرفهاى ما شد او هم گفت: ((خانم, منم شما رو یه جا دیدم!)) و بعد ادامه داد: ((تشریف آورده بودین شمال؟ چون آقاى محمدى هم مى گه شما رو یه جایى دیده؟))
ـ آره, دو سال قبل ما اومدیم شمال; خیلى هم خوش گذشت.
ـ تشریف آورده بودین بابل؟
ـ نخیر بابلسر.
ولى یه دفعه شیطان آمد توى جلدم و گفتم: ((نکنه ... نه, شمال کجا, دلیجان کجا. ))
در همین لحظه پسربچه اى, آمدن عاقد را خبر داد. آقاى احمدیان و محمدى براى تعارف کردن به طرف در تالار رفتند. مهنازخانم, بچه ها و افراد زیادى توى اتاق را بیرون کرد تا موقع خواندن خطبه شلوغ نباشد.
مادر امیرآقا سوال کرد: ((مى شه روى سر الهه جون چادر بندازیم؟ موهاش خراب نمى شه؟))
ـ چرا, موهاش خراب مى شه. فقط چادر رو به صورت پرده مى گیریم.
و بعد رو به مادر امیرآقا کرد و گفت: ((عجیبه که شما اصلا لهجه ندارین؟))
ـ آخه ما بچه شمال نیستیم. پنج سال پیش من آسم گرفتم. دکتر گفت باید تو یه شهر خوش آب و هوا زندگى کنم. این بود که آقاى محمدى حاضر شد بیاییم شمال. ما بچه دلیجانیم.
مهنازخانم یکه خورد و بیشتر, خانواده داماد رو ورانداز کرد. بعد کنجکاوانه سوال کرد: ((ببخشید, فامیل خودتون چیه؟))
ـ من امیرى هستم. زهرا امیرى.
دیگه شک مهنازخانم به یقین تبدیل شد. دایما چهره زن سى ساله زیر پتو را جلو چشمش مجسم کرد و دستبند نوزاد را که نوشته شده بود زهرا امیرى سى ساله. بعد سوال کرد: ببخشید, شما یک شکم سه قلو زاییدین؟
ـ آره شما از کجا مى دونید؟
ـ ولى دیگه مهنازخانم مجال جواب دادن نداشت. دستش را روى قلبش گذاشت و افتاد. همه به طرف او دویدند. الهه دو دستى به صورتش زد. گل میخک روى سینه امیرآقا نبود. امیر, نبض مهنازخانم را گرفت و دستش را روى قلبش گذاشته بود. عاقد, پشت در منتظر بود تا وارد اتاق عقد شود. کله قندى که روى سر عروس و داماد مى ساییدند از دست خواهر امیرآقا افتاد و آینه شکست. لباس الهه به کیک سه طبقه کنار سفره, گیر کرد و همه را سرنگون کرد. مجلس به هم ریخت. شمعدانیها هر کدام به گوشه اى پرت شده بود. هیچ کس نمى دانست مهنازخانم چرا غش کرده. فورى آقاى محمدى اورژانس 115 را خبر کرد. خانمها شانه هاى مادر عروس را مالیدند و شربت قند به او دادند و امیرآقا چند تا سیلى به صورتش زد. مهنازخانم چشمش را باز کرد و دوباره بیهوش شد. آمبولانس فورى رسید و با چراغ قرمز گردانش, به خیابان چشمک زد.
هر کس چیزى مى گفت و همه نگران بودند که مهنازخانم دوباره چشمش را باز کرد و گفت: ((الهه عزیزم, فقط تو به آرزویت رسیدى.))