رفیع افتخار
کــلید انداخت و در را گشود. در را پشت سرش بست. کفشهایش را در آورد و چادرش را آویخت. به آشپزخانه رفت. سماور را آب کرد و دکمه را روى درجه روشن گرداند. بیرون که مىآمد صداى سماور بلند شده بود. به طرف دستشویى به راه افتاد. دستهایش را با صابون شست. آب به صورتش زد. دست و صورتش را با حوله که خشک مى کرد خودش را در آینه دید. به اطاق رفت. لباسهایش را عوض کرد و روى لبه تختخوابش نشست. اندیشید: و اما شام! افکارش در هم بود. نتوانست تصمیم بگیرد. براى اینکه از این وضعیت خارج شود, خود را روى تخت ولو کرد. دو دستش را از دو طرف به زیر سر برد و به سقف خیره ماند. باز فکر شام هجوم آورد. حوصله پخت نداشت. سعى کرد از فکر شام بیرون بیاید. با نیمرو مى شد سر و ته قضیه را هم آورد و یا حداکثر کنسرو لوبیا. از فکر مزاحمى راحت شده بود.
در همان حالت درازکش, بى اختیار یکى از دستهایش را از زیر سر کشید و به طرف طاقچه بالاى تخت دراز کرد. انگشتانش از میان ردیف کتابها بر لبه یکى نشست. آن را بیرون کشید. آرزوهاى بزرگ دیکنز بود. کتاب را چند بار به آرامى تکان داد. گویى سبک سنگینش مى نمود. به عکس روى جلد آن نگاه کرد. آمد ورق بزند اما بلافاصله پشیمان شد. کتاب دیگرى مى خواست. شعر, بیشتر مناسب حالش بود. دمر شد و کتاب را در فاصله اى که میان ردیف کتابها ایجاد شده بود, سر جایش قرار داد. کتابها در کنار هم چیده شده بودند.
چشمهایش را روى عناوین آنها چرخاند. کتابهاى رمان, داستان کوتاه, شعر, زندگینامه ...
به ناگاه برگشت و توى تختش نشست. پاهایش را توى شکمش جمع و سرش را روى کشکک زانوهایش گذاشت. زمانى به همان حالت ماند.
حس غریبى در او در غلیان بود و یا اینکه محتمل, حسى در او رو به افول بود.
از جا بلند شد. به طرف رادیو رفت. رادیو را روشن کرد. رادیو پیامهاى ترافیکى پخش مى کرد. آن را خاموش کرد و نوارى در ضبطصوت گذاشت. صداى موزیک بسیار ملایمى در اطاق پیچید. بتهوون یا باخ؟ یا که شوپنهاور؟ دقت کرد. کمى تسکین یافته بود. صداى سماور بلند شده بود.
به طرف آشپزخانه رفت. چند قدمى نرفته, برگشت. صداى ضبط را بیشتر کرد تا صدا به آشپزخانه برسد. نمى خواست لحظه اى آن حالت آرامش ـ آرامش نسبت به چند دقیقه قبل ـ را از دست بدهد. قورى را شست. چند قاشق چایى خشک در آن ریخت. شیر سماور را باز کرد و روى چایى آب گرفت. آب حسابى جوش آمده بود. به ریزش آب بر چایى نگاه کرد. آب جوش با شدت و خشونت در شکم قورى جاى مى گشود. صداى سماوربرقى با صداى ریزش آب و صداى موزیک در هم مى پیچید.
صورتش را به موازات قورى پایین داد. بخار آب بر صورتش نشست و احساس گرمى کرد. تا قورى پر آب شود در همان حالت ماند. در قورى را گذاشت و آن را روى سماور قرار داد. چایى در قورى پیرکس رنگ قهوه اى تند به خود مى گرفت. قطره هاى بخار را از سر و صورتش سترد.
به اطاق که برگشت مستقیم و ناگهانى پشت میز توالتش نشست. توى آینه نگاه کرد و با دقت تمام صورتش را کاوید. چینهاى ریز, زیر و دور چشمهایش برایش پیامى داشتند. لجش گرفت. مثل زمان بچگیهایش زبانش را از دهان بیرون آورد و شکلک در آورد. او و و وم ... خنده اش گرفت, از خودش.
خنده در چشمهاى عسلى رنگش دویده بود. برس را برداشت و بر موهایش کشید. آرام و نرم از بالا تا پایین. دستش با نواى موسیقى هماهنگ شده بود. موهایش روى شانه هایش رها بودند. حین برس کشیدن چندتایى موى سفید در آینه, خود را ظاهر ساختند.
موهایش را مثل گل کلم لول داد. اشتباه نکرده بود. موهاى سفید در لابه لاى موهاى نرم و سیاهش سبز شده بودند. دستهایش را به میز تکیه داد و سرش را توى دستانش گرفت. حالا موزیک تند شده بود.
چقدر زمان تند گذشته بود. احساس نومیدى لحظه اى به وجودش تازیانه زد. اجازه نداد ماندگار شود. سریع برخاست و به آشپزخانه رفت. براى خودش چایى ریخت و برگشت. فنجان چایى را روى میز گذاشت و دوباره پشت میزتوالت نشست.
با حالت عصبى موهایش را پشت سر جمع کرد و به دقت خود را در آینه نگاه کرد. نه, خوشش نمىآمد. کشوى میز را کشید و دو روبان در آورد. مثل دختر مدرسه ایها از پشت سر موهایش را دو شاخه کرد و بست.
تق تق. یکى به در مى زد. مى دانست مادرش است. از طرز در زدنش مى فهمید. کتابش را بست و همان طور که روى تخت دراز کشیده بود برگشت. دستى که کتاب داشت, در هوا معلق ماند. دستش را که پایین آورد کتاب به زمین رسید.
ـ دختر پس چرا نمىآیى؟
ـ مگه چه خبره؟
ـ واه! مى گه چه خبره, هیچ خبرى نیست الا اینکه برات خواستگار اومده.
ـ واسه من؟
و زد زیر خنده. خنده اش بلند بود.
ـ چند دفعه گفتم این طور بلند نخند, عیبه, تو که دیگه بچه نیستى. پونزده سالته!
ـ مامان تو رو به خدا باز شروع نکن. تو که مى بینى من هنوز بچه م. به خواستگارا بگو عوضى اومدن. لابد مى خواستن برن خواستگارى دختر همسایه, راه بلد نبودن, گذرشون افتاده اینور. شما برید ازشون بپرسین, ببینین همین طورى نیس که من مى گم؟ و باز زد زیر خنده, بلند.
ـ واه واه, که چه سرزبونى دارى. بلند شو دختر. یه تک پا بیا, چند دقیقه بشین, بعد برو. همین که خودت رو براشون آفتابى کنى کافیه. بلند شو دخترم, یه دستى هم به سر و صورتت بکش. خوبیت نداره, مادر.
ـ مامان ... مامان جان ... برو ... بگو ... ما ... دختر ... ن, دا, ریم. همین. والسلام.
کلمات را با فاصله و به شدت و بلند ادا کرده بود. انگار دیکته مى گوید.
مادرش مانده بود. این دست و آن دست مى کرد. بالاخره با بى میلى به راه افتاد. نرسیده به در اتاق پا سست کرد و برگشت. با عصبانیت گفت:
ـ هما, از حالا بت بگم, بدا به حالت با این اخلاق و رفتار نحسى که تو دارى و با ... و با این کتابهاى کوفتى که مغزت را خراب کردن و با ... و با ...
اما چیز دیگرى به زبانش نیامده بود. در را محکم به هم زده بود و رفته بود. ناراحت مادرش شد و دلش برایش سوخت. اما زود فراموش کرد. دفتر شعرش را گشود و نوشت:
اى دنیا
تو بدان و مى دانى
من دنیا دنیا از تو دورم
من آبیم
از دنیاى شما, آبى شما را به عاریت دارم
من دنیایى نیستم
شعرش را دوباره خواند. فکر کرد شعر خوبى گفته است. کتاب شعرى برداشت و خواند:
ابر نیست
بادى نیست
مى نشینم لب حوض
گردش ماهیها, روشنى, من, گل, آب
صداى آب مىآید, مگر در نهر تنهایى چه مى شویند
لباس لحظه ها پاک است
صدا کن مرا
صداى تو خوب است
صداى تو سبزینه آن گیاه عجیبى است
که در انتهاى صمیمیت حزن مى روید
فکر کرد, شعرش خوب نیست. بلند شد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. در حیاط, مادرش داشت میهمانها را بدرقه مى کرد. دو زن و یک مرد. لحظه اى نیم رخ مرد جوانى را دید. بى تردید خواستگار او بود. برگشت.
با نوک انگشت کوچکش چایى را هم زد. از یادآورى آن خاطره دلش مى سوخت, براى مادرش. فنجان را به لبها نزدیک کرد و جرعه اى چاى نوشید. کمى گرمش شد. فنجان را در دست گرفت و بلند شد. به اطاق دیگر رفت. در راه, چایى را سر کشید. در یخچال را گشود. یخچال پر از میوه بود.
روى میوه ها چشم گرداند. عاقبت انتخاب کرد. یک سیب و یک موز توى بشقابى گذاشت. در یخچال را بست و به میوه داخل بشقاب زل زد. سیبى قرمز و موزى زرد! دو رنگ متفاوت.
به اتاق برگشت و پشت میز نشست. سیب را قاچ قاچ نکرد. گاز زد. این طورى دوست داشت. جاى دندانهایش بر گوشت سیب مشخص بود. به سیب دندان زده نگاه کرد.
داشت مى خواند, بلند بلند:
مى تراود مهتاب
مى درخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ى چند
خواب در چشم ترم مى شکند
ـ هما, بلند شو بیا بابات کارت داره.
کامران بود. به مسخرگى اضافه کرد:
ـ کارت در اومده اى دختر دانا و از دماغ فیل افتاده رویایى و و و و ... د بجنب.
و رفت. هما آه کشید و برخاست. به طبقه پایین رفت. همه جمع بودند. پدر غضبناک بود, مثل همیشه. دستور داد:
ـ بنشین.
هما اطاعت کرد. تک تک قیافه ها نشان از حادثه اى در حال تکوین مى داد.
ـ دختر بالاخره مى خواهى چیکار کنى؟
ـ منظورتان را نمى فهمم.
صداى پدر بالا رفت.
ـ منظورم را خوب هم مى فهمى. دیگه همه ما را خسته کردى. دارن برات حرف در مىآرن, مى فهمى. بچه هم نیستى که بگیم از این چیزا سر در نمىآرى.دخترخانم مى دانى چند سالته؟
ـ 25 سال!
مادر جواب داده بود.
ـ 25 سال, مى فهمى. تا کى ما مى توانیم به خواستگارهاى تو جواب رد بدهیم. بالاخره تو فکرى, نقشه اى, چیزى براى آینده ات دارى یا نه؟
هما سعى کرد بر اعصابش مسلط بماند.
ـ البته که من به آینده ام فکر کرده ام.
ـ خیلى خوب, بفرمایید ببینم خانم مى خواهند چیکار بکنند؟ مى خواهند چه دسته گلى به سرمان بزنند!
ـ باباجون, من که بارها به همه شما گفته ام نمى خواهم یک زندگى عادى داشته باشم. یک روز مرگى کسل کننده! نمى خواهم بنشینم تا مردى با دهها فکر و علاقه متفاوت و مخالف به خواستگاریم بیاید و بقیه عمرم را از سر ناچارى با او بگذرانم. من به زندگى از دریچه اى دیگر نگاه مى کنم. من مى خواهم خودم مرد زندگیم را انتخاب کنم. آخه چند بار باید این را بگویم؟
ـ یعنى تو با هزارها دختر دیگر که هر روزه ازدواج مى کنند و به خانه شوهر مى روند, فرق دارى؟
ـ بله, من متفاوت هستم. یعنى, نه, آنها متفاوت هستند.
ـ این مزخرفات را بگذار کنار ... دختره پررو! معلوم نیست چه مى خواند براى ما فیلسوف شده ...
پدر از جا در رفته بود.
ـ فیلسوف که نه, شاعر شده!
کامران مزه پرانده بود.
بابا تهدید کرده بود.
ـ هما, این حرف آخر منه, یا به اولین خواستگارى که واست مىآد شوهر مى کنى و یا ...
ـ و یا چى؟
هما با خونسردى پرسیده بود. انتظارش را داشت. خود را آماده کرده بود.
ـ دخترجان چرا تو فکر آبروى ما نیستى؟
مادر ادامه داده بود:
ـ مادرجان, به خدا برایت حرف در مىآرن. آخه مردم مى پرسن این دختره چشه خواستگاراشو یکى یکى رد مى کنه. لابد یه عیب و ایرادى توى کارش داره ...
ـ خانم فکر مى کنه همیشه همین طور خوشگل و ترگل ورگل باقى مى مونه و نازش خریدار داره. سنت که بالا بره بت مى گن ترشیده خانم. هماخانم, اون وقت مردا برات تره هم خرد نمى کنن.
ـ تو دیگه حرف نزن کامران!
رو به آنها کرده بود.
ـ بابا, مامان, من مى تونم بفهمم درک آن چیزى که من مى خوام و دنبالش هستم براى شما مشکل است. از این بابت هم متإسفم. من ذره اى ناراحتى شما را نمى خواهم, این را از ته دل مى گویم. اما چاره چیه؟ تلقى من از زندگى با شما بسیار متفاوت است. من از ازدواج, تعالى و تکامل را مى بینم. من نمى خواهم یک کالا یا یک کلفت و یا چیزى شبیه اینها باشم. من مى خواهم یک زندگى متعالى, پراحساس و سراسر زیبا داشته باشم نه ازدواجى که چون باید ازدواج کنم, پس ازدواج مى کنم! من تصمیم دارم زندگى را بفهمم, ادراک کنم, سرزنده و با طراوت در متن زندگى باشم. با زندگى, زندگى کنم. با شوهرم زندگى کنم, نه که زندگى من با شوهرم سایه اى در زندگى باشد. آره, این تفاوت من است. آیا من به خطا مى روم؟ شما نگرانید من از سن ازدواج بگذرم. من نگرانم زندگیم به بطالت بگذرد و ...
و چمدانش را بسته و خانه را براى همیشه ترک گفته بود. جلوى چشمان پدر, مادر و کامران. خیلى راحت. براى راحتى آنها, براى راحتى خود.
مادر خواسته بود ممانعت بورزد.
ـ مگه دیوونه شدى دختر, کجا مى خواى برى؟
ـ مادر خیالت راحت باشد. جاى دور و غریبى نمى روم. با عمه قبلا حرف زده ام.
عمه کتایون پیر بود و تنها. اما هما به اصرار اجاره مى داد.
سیب را خورده بود و دست زیر چانه داشت. به گلدان شمعدانى تنهایش خیره شده بود. تصور کرده بود که مرد زندگیش را مى یابد و در کنار شمعدانیش, شمعدانى دیگرى خواهد نشاند. بارها از تنهایى شمعدان, دلش گرفته بود. اما افسوس! اندیشید زندگى چه بى رحم است! چرا باید در دنیاى به این بزرگى زوجهاى همنوا و همسر از هم بى خبر و دور باشند؟
احساس سرخوردگى و یإس مى کرد. احساس شکست در تلاشى به زعم خود بس مقدس و بس بى فرجام. این احساس مدتى مى شد در او شکل و قوام یافته بود که او را هرگز نخواهد یافت. حتى اگر مردش را مى دید ـ اما به هر دلیلى او برایش دست نایافتنى مى شد ـ باز شاید زیاد غصه نمى خورد. اما افسوس! حتى او را ـ سواى در رویاها ـ ندیده بود.
اشکال کار در کجا بود؟ بارها به این سوال اندیشیده بود. اما حال چه فرقى داشت؟ به این نتیجه رسیده بود که مقاومتش و عزمش براى رسیدن به هدف عالى زندگیش رو به تحلیل است و همان روز مرگى که او از آن آنچنان نفرت داشت; حال به تمام معنا و بى رحمانه به سراغش آمده بود. بعد از هفت سال تنها زیستن و جستجو, فکر مى کرد من هم چون دیگران! نوار رو به اتمام مى رفت. موز را برداشت. از اندیشه اش گذشت; زردى موز نیز شاعرانه است اما زود به خود آمد. با خود قرار گذاشته بود دیگر هرگز بدین گونه به زندگى نگاه نکند.
بلند شد و به سمت تلفن رفت. گوشى را برداشت و شماره اى گرفت. از آن طرف کسى گفت:
ـ الو!
هما مکثى کرد. چشمهایش را بر هم فشرد و قطره اشکى فشاند. بعد افسرده گفت:
ـ الو مامان, منم هما, مى خواستم بپرسم هنوز واسه من خواستگار مىآد؟