بوى خاک قسمت 10 داستان

نویسنده


  بـوى خـاک
((آخـریـن قـسـمـت))

مـنـیـژه آرمـیـن

 

 

موقع اذان صبح بود, که یک ماشین سوارى از خیابانهاى نازىآباد گذشـت و وارد کـوچـه شـد.
ملیحه نفس راحتى کشید و مـشـامـش پر شـد از بـوى کـوچـه, بـوى خـاک خـاکـى کـه بـوى مـحـبـت مـى داد.
بوى عشق, بوى شیرى که از پستان مادر خورده بود و بوى همه کودکـى او ماشین سوارى کنار درى ایستاد که او منتظر بود تا از مـیـان آن پدرش بـیـرون بـیـایـد.
بـا عـرقـچـیـن سـفـیـد و عـبـاى یـادگـارى پدربـزرگ.
پدر عادت داشت که نماز صبح را به جماعت در نزدیکترین مسجـد مـحـلـه بخواند, ولى در خانه بسته بود و هنوز تاریکى شب, رویش سنگینـى مـى کـرد آسـمـان پر از سـتـاره بـود.
از دیوار خانه ها شاخه هاى نسترن پر از گل و یاسهاى امین الدوله بیرون ریـخـتـه بـود و گـنـجـشـکـها سـر و صـدا راه انـداخـتـه بـودنـد.
ـ بـچـه ها بـلـنـد شـویـد.
آمـدیـم خـانـه مـان.
خـانـه خـودمـان.
صبا که هنوز عروسک پارچه اى یک چشم را در بغل داشت, خوابآلوده گفـت:
((مـامـان بـزرگ,چـشـم عـروسـکـم را مـى دوزد)).
مـهدى گـفـت: ((مـامـان کـبـرى, مـى بـردمـان پارک)).
ملیحه, آخرین پولى را که در کیف داشت به راننده اى داد کـه آنـها را از خـوى تـا دم در خـانـه شـان آورده بـود.
کـوچـه, خـلـوت بـود و خـالـى.
ملیحه با خودش گفت: ((الهى شکر, هیچ کس نیست که ازمان پرس و جو کند در خـانـه را بـه صـدا درآورد.
مـطمـئـن بـود کـه مـوقـع اذان صـبـح, پدر و مـادر بـیـدارنـد.
ولـى بـر خـلاف تـصـور او هیـچ کـدام از آنـها در را بـاز نـکـردنـد پشـت در مـحـمـد بـود.
بـا صـورت رنـگ پریـده و غـمـگـیـن.
قلب ملیحه فرو ریخت و دست بچه ها را محـکـم تـر در دسـتـهایـش فـشـرد ـ چى شده محمد؟! شما چرا اینجایید؟! چرا پیراهن سیاه پوشیدى؟ محـرم کـه هنـوز نـیـامـده ...ـ پدر ...پس ایـن طور.
از پدر فـقـط همـیـن کـلـمـه مـانـده.
همین کلمه که با افسوس از میان دو لب بى رنگ برادرش بیرون آمده بـود پدر بـا عـرقـچـیـن سـفـیـد و کـنـار حـوض در حـال وضـو گـرفـتـن.
پدر و انگشتـر عـقـیـقـى کـه رویـش نـام پنـج تـن کـنـده شـده بـود پدر و همه غصه هایش و ذکرى کـه مـى گـفـت ...بـوى چـاى تـازه دم و آرد سـرخ کـرده مـىآمـد.
بـوى عـزا.
مـادر, سـرآسـیـمـه از راه رسـیـد.
در حـالـى کـه هنـوز چـادر نـمـاز را بـه خـود پیـچـیـده بـود.
ـ خواب مى بینم یا بیدارم؟! بچه ها پریدند بغل مادربزرگ و او در حالى مـیـان غـم و شـادى آنـها را بـغل کـرد.
ملیحه بدون توجه به اینکه لباسهایش خیس مى شود لب حوض نشست و زد زیر گـریـه.
صبا بدون اینکه متوجه موقعیت بشود, عروسکش را جلوى مادربزرگ گرفت و گـفـت:((عـروسـکـم یـکـچـشـم مـانـده.
آن یکى چشمش را هم بدوز.)) مادر در حالى که در میان گریه لـبـخـنـد مى زد, بچـه ها را بـه خـود فـشـرد و گـفـت: ((حـتـمـا مـى دوزم طفـلـکـم بـعد زل زد تـوى صـورت مـلـیـحـه.
ـ چـه بـه روزتـان آمـده مـادر!! ـ همـیـن کـه مـى بـیـنـى.
ـ مجید, مجید کجاست؟ملیحه دوباره زد زیر گریه ولى جـلـوى دهانـش را گـرفـت تـا صـدایـش بـه گـوش همـسـایـه ها نـرسـد.
على و رضا هم بیدار شده بودند و همان جا روى زمین نشـسـتـه بـودنـد افـسـانـه در آشـپزخـانـه مـشـغول هم زدن آرد بـود.
مادر با لحنى که نشانه هاى تـسـلـیـم در آن خـوانـده مـى شـد, گـفـت:
ـ بـیـچـاره حـاجـى.
کـاش زنـده بـود.
ـ مـامـان, پدر کـى ایـن طور شـد؟.
ـ امـروز چـهل روز مـى شـود.
امـروز مـراسـم چـهلـم اوسـت.
حـالا از مـجـیـد بـگـو.
از حـال و روزتـان بـگـو.
سـراب.
پسـر[ :و بـالاخـره انـتـظارها بـه سـر آمـد و بـه اروپا رسـیـدیـم] دختر[ :اروپایى که دیدن و زندگى کردن در آن در ذهن ما همچون آرزویى دسـت نـیـافـتـنـى نـقـش بـسـتـه بـود].
زن[ :همه مى گفتند بیایـیـد, بـه خـاطر بـچـه ها, بـه خـاطر خـودتـان همـه مـى گـفـتـنـد بـه انـتـظارتـان نـشـسـتـه ایـم.
اصـلا تـإمـل و درنـگـى جـایـز نـبـود.
وعده هاى دوستان و آشنایان, زندگـى بـهتـر در دنـیـاى آزادیـها بـود زندگى سراسر شادى و خوشى و غرق در موسیـقـى و انـواع خـوردنـیـها و آشـامـیـدنـیـها]!.
مرد[ :به خاطر بچه ها, به خاطر خانم, به خاطر خواهر و خاله و عمه, و بـه خـاطر دل خـودم.
همه مى خواستند و مى خواستیم که برویم و چه بسیار عـجـلـه داشـتـیـم] زن[ :مـن کـار مـى کـردم, شـوهرم صـاحـب یـک سـوپر بـزرگ بـود.
خـانـه مـان خـوب و بـزرگ بـود.
همه چى داشتیم الا یک چیز و آن آزادى و خوشى بود کـه در اروپا بـود و ما نداشتیم, و هر وقت به یادش مى افتادیم تنمـان از شـوق و خـوشـحـالـى مـى لـرزیـد].
دختر[ :چه کارت پستالهایى, چه منظره هایى, چقدر حـسـودیـم مـى شـد بـه دخـتـرخـالـه م, نـازنـیـن].
پسر[ :پاسپورت و ویزایم را به همه دوستانـم نـشـان دادم و گـفـتـم:
بـالاخـره مـا هم رفـتـنـى شـدیـم.
آنـها بـا حـسـرت مـى گـفـتـنـد:نـامـه فـرامـوشـت نـشـود]!.
2.
ـ فـعلا کـسـى نـفـهمـد مـا آمـدیـم تـا حـالـم جـا بـیـایـد.
پنـج شـبـانـه روز اسـت کـه مـژه بـه هم نـزدم.
ـ بمیرم الهى برایتان, ولى جواب کبرى خانم را چى مـى خـواهى بـدهى؟! وضـع اعـصـابـش هیـچ خـوب نـیـسـت.
ـ چـطور؟.
ـ بـعدا مـى فـهمـى.
ـ مـراسـم کـجـا هسـت؟.
ـ کـجـا مـى خـواهى بـاشـد نـنـه جـان.
همـیـن جـا.
ملیحه از جایش بلند شد و سرک کشید به اتاقها که دور تا دورش را پتو انداخته و پشتى گذاشته بودند و وسط اتاق قرآنها و گلابدانها چیـده شـده بـود.
ـ مـن بـایـد بـروم یـک جـاى دیـگـر.
مـن بـا بـچـه ها مـى روم خـانـه مـحـمـد.
ـ ولى محمد و افسانه از وقتى حاجى مرده, آمده اند همیـن جـا تـا مـا تـنـها نـبـاشـیـم.
حـالا تـعریـف کـن از حـال و روزتـان بـگـو.
ـ نـمـى تـوانـم مـادر.
بـاور کـن نـمـى تـوانـم.
سـرم درد مـى کـنـد.
از آدمى که پنج شبانه روز نخوابیده چه انتظارى دارید؟ و همان طور با چشمهاى پف کرده به مادر و برادرهاى سیاهپوش نگاه کرد که همچون اشباحـى سیاه به نظرش مىآمدند و گاهى همه چیزهایى که مى دید در سیاهى فرو مى رفت افسانه گفت: ((بهتر است تا دیر نشده و سر و کله همسایه ها پیدا نشده بـرویـد خـانـه پدر و مـادر مـن.
آنـجـا دور اسـت.
پدر و مـادرم همـه بـه دهاتـشـان رفـتـه انـد.
بـعد مـحـمـد مـاشـیـن را روشـن کـرد و آنـها سـوار شـدنـد.
در مـیـان راه مـلـیـحـه دو سـه بـار خـوابـش بـرد.
خـوابـهایـى بـا افـکـار درهم و نـظم نـاپذیـر.
صـداى افـسـانـه, انـگـار از دوردسـتـها مـىآمـد.
گـفـت:((مـلـیـحـه جـان رسـیـدیـم.
پیـاده شـویـد)).
و آنها را که خوابآلوده بودند به اتاقى که دو تخت در آن بود بردنـد و ملیحه با آخرین توانى که داشت, جاى بچـه ها را درسـت کـرد و خـودش هم کنارشان خوابید; در آرزوى اینکه افکار وحشتناکـى کـه در همـه لـحـظه ها همـراه او بـود, حـداقـل بـراى چـنـد سـاعـت دسـت از سـر او بـردارنـد روزها مـى گـذشـت.
هفـتـه ها و ... مـلـیـحـه چـطور مـى تـوانـسـت خـود را پنـهان کـنـد آن هم در کوچه هاى تنگاتنگى که مردم, از پنجره ها و ایـوانـها بـا هم حـرف مـى زدنـد.
مثل مجرمین خود را و بچه ها در زیرزمین و انبارى پنهان مى کـرد, امـا کـبـرىخـانـم, خـیـلـى زود, بـوى آنـها را حـس کـرد.
شاید هم بوى پسر را از کبوترهاى سرگردانى شنید کـه همـیـشـه کـنـار شیشه هاى زیرزمین به دو بچه اى که در زیرزمین مشغول بازى بودند, مـى دیـد وسـط روز بـود کـه آمـد.
آفـتـاب تـوى حـیـاط بـود و از آسـمـان آتـش مـى بـاریـد.
کبرىخانم, بدون توجه به این چیزها, در حالى که در حیاط را طاقـبـاز گـذاشـتـه بـود وارد شـد.
با موهایى که یکسره سفید شده و چشمهایى که در چشمـخـانـه, حـرکـتـى اضـطرابآلـود داشـت.
چادر رنگ و رو رفته اى که با لاقیدى بر سرش انداخته بود و قسمـتـى از گردن لاغر و پر از رگش, از میان گریبانى که لاقیدانه بـسـتـه شـده بـود, مـى پوشـانـد.
جـورابـهایـش پایـیـن بـود و دمـپایـى بـه پا داشـت.
همان طور زیر تیغه آفتاب نشست و با صدایى عجیب, صدایى که اعتـراض و گریه را با احساساتى درهم و برهم در خود داشت, فریاد کشید: ((ملیـحـه, مـلـیـحـه.
و در آن حال در پیشانى و گردنش, تپشهاى نبـضـش کـامـلا حـس مـى شـد بچه ها, از پناهگاهشان که به زندان مانند بـود, خـارج شـدنـد, بـدون ایـنـکـه بـه سـفـارش مـادر تـوجـه کـنـنـد.
همـه چـیـز در یـک لـحـظه بـه هم ریـخـت.
لحظه اى که ملیحه از آن واهمه داشت; ((روبه رو شدن بـا مـامـان کـبـرى کبرىخانم, با دیدن بچه ها از جایش پرید و دم پله هاى زیرزمین, آنها را بغل کرد و انگار در چشـمـهاى بـى رمـقـش دو خـورشـیـد طلـوع کـردنـد ملیحه, مثل آدمهاى خـواب زده, از پلـه ها آمـد بـالا و نـشـسـت پهلـوى کبرىخانم که روى بالاترین پله نشستـه بـود و سـرهاى نـره ها را در دامـن گـرفـتـه بـود.
دوباره همان صدا که به بغض شکسته در گلو مانند بود, گـفـت: تـو کـه بى وفا نبودى ملیحه ...؟!)) ملیحه, بدون یک کلمه حرف, با رنـگ پریـده و مـوى آشـفـتـه, نـشـسـت پهلـوى کـبـرىخـانـم.
عصمت خانم در حالى که استکان چایى در دست داشت از اتـاق بـالا آمـد و گـفـت:((کـبـرىخـانـم, چـرا تـوى آفـتـاب نـشـسـتـه اى؟!!)).
بعد رو کرد به ملیحه و گفت: ((تعارف کن کبرىخـانـم بـیـایـد بـالا)) کـبـرىخـانـم گـفـت: ((نـه خـواهر.
همـیـن جـا خـوب اسـت)).
عـصـمـت خـانـم گـفـت: ((پس اقـلا بـفـرمـا تـوى زیـرزمـیـن)).
کبرىخانم, به زحمت پله ها را طى کرد و در میان اثاثیه درهم و آشفتـه نـشـسـت.
مـلـیـحـه, همـیـن طور سـاکـت بـود.
عصمت خانم چاى تعارف کبرىخانم کرد و او استکان چاى را بدون قند و با سـرعـت فـرو داد و اسـتـکـان را بـا صـدا گـذاشـت تـوى سـیـنـى.
ـ آخـر یـک کـلـمـه حـرف بـزن.
بگو چه بلایى به سر بچه ام آمده ... از زندگى پرزحمت فقط همیـن یـکـى برایم مانده ...ملیحه چیزى نگفت و نگاهش را به سایه هایى که در زیرزمین بـود, دوخـت; بـه تـاریـک تـریـن نـقـطه ها.
عـصـمـت خـانـم گـفـت: ((بـه مـا هم چـیـزى نـمـى گـویـد.
نـه بـه مـن, نـه بـه بـرادرها و نـه بـه افـسـانـه)).
کبرىخانم, نیمه نشسته به طرف ملیحه رفت و دستهاى او را در دسـتـهاى لـرزان خـود گـرفـت و گـفـت: ((بـگـو; هر چـى شـده بـگـو.
ایـن بـچـه ام از همـه مـظلـوم تـر بـود.
بگو چه بلایـى سـرش آمـده؟ مـن طاقـت شـنـیـدن همـه چـیـز را دارم)) مهدى با لحنى کودکانـه گـفـت: ((مـامـان کـبـرى, مـا خـارج بـودیـم تـوى یـک هتـل قـشـنـگ.
سـوار یـک اتـاق شـیـشـه اى مـى شـدیـم و مـى رفـتـیـم بـالا.
صبا گفت: ((عموحنیف, ما را سوار چرخ فلک مى کرد و ما مى رفتـیـم بـه آسـمـان پیـش سـتـاره ها)).
چـشـمـهاى نـگـران کـبـرىخـانـم, بـه صـورت عـروسـش دوخـتـه بـود.
بـه پوسـتـى کـه طراوت جـوانـى را از دسـت داده.
تک تک موهاى سفید را در میان موهاى او دید و چشمهایى نگران که زیرش کـیـسـه هایـى کـبـود دیـده مـى شـد.
ـ پس سرخى لپهایت کو؟ برق چشمهایت چى شـد؟ آن لـبـهاى سـخـنـگـویـت چرا این طور ساکتى؟! ملیحه, همان طور سرش پایین بود و بـا حـرکـتـى عـصـبـى, رشـتـه مـوهایـى را کـه روى پیـشـانـى اش بـود عـقـب زد.
ـ آخر یک کلمه بگو پسرم کجاست؟ زندان است؟ گیر آن لعنتیها افتـاده؟
یـا ...چـشـمـهاى کـبـرىخـانـم خـشـک بـود.
شـایـد از بـس گـریـه کـرده بـود, چـشـمـه اشـکـش خـشـک شـده بـود.
مـهدى گـفـت: ((مـامـان, چـرا نـمـى گـویـى کـه بـابـا را دیـدیـم.
دم آن مـسـجـدى کـه پر از کـفـتـر بـود.
کـفـتـرهایـى کـه نـان را از مـیـان کـف دسـت مـا مـى خـوردنـد)).
مامان کبرى که نور امیدى به قلبش تابیده بود, از میان لبهاى خشـک و قـاچ قـاچ گـفـت:((آخـریـن دفـعه کـى او را دیـدیـد؟)).
ملیحه با صدایى ضعیف گفت: ((شاید یک ماه و چند هفته پیش بود, شایـد هم دو مـاه)).
ـ کـجـا؟ـ همـان دم مـسـجـد.
ـ مگر او با شما زندگى نمى کند؟ـ چرا مى کرد, ولى بعد که پلـیـس آمـد دنـبـالـش فـرارى شـد ولـى خـودش گـفـت حـالـش خـوب اسـت.
ـ آخر دخترجان, تو تا نفهمیدى شوهرت کجاست چطور راه افتادى آمـدى؟ـ مامان کبرى, خودش گفت شما برویـد و گـفـت کـه بـه زودى مـن هم مـىآیـم E مـرد[ :همـه چـیـز را فـروخـتـم.
سـوپر, خـانـه, مـاشـیـن و وسـایـل مـنـزل را حـراج زدم.
هر چـى داشـتـیـم و نـداشـتـیـم.
پول زیـادى شـد.
پول خـوبـى بـود, بـا آن مـى شـد تـا آخـر عـمـرمـان خـوش بـاشـیـم.
بـچـه ها از خـوشـحـالـى سـر از پاى نـمـى شـنـاخـتـنـد.
ژیـلا, جـوانـتـر شـده بـود.
حـق هم همـیـن بـود.
داشتیم مى رفتیم به بهشت روى زمـیـن]! زن[ :از کـارم اسـتـعفـا دادم طلاهایـم را هم فـروخـتـم.
همـه چـیـز را بـه ارز تـبـدیـل کـردیـم.
هر چـى داشـتـیـم و نـداشـتـیـم را فـروخـتـیـم.
به چه کارمـان مـىآمـدنـد; مـا کـه دیـگـر هرگـز بـرنـمـى گـشـتـیـم زنـدگـى مـا در آنـجـا بـود.
مـا مـى رفـتـیـم; زنـدگـى را از نـو شـروع کـنـیـم.
مـرد[ :در هواپیـمـا نـشـسـتـه بـودیـم.
تهران زیر پایمان بود, وقتى هواپیما برخاست و به سمت غرب اوج گرفـت لحظه برخاستن هواپیما از زمین, هیجان انگیزترین و مسرت بخش ترین لحـظه زنـدگـیـمـان بـود.
زن[ :در فرودگاه, خویشان و اقوام به استقـبـالـمـان آمـده بـودنـد حال ما نیز همچون آنان در فرنـگ بـودیـم و فـرنـگـى مـآب مـى شـدیـم زن[ :این چه فامیلى است ما داریم؟نه حالى, نه احوالى, اصلا سـراغـى از مـا نـمـى گـیـرنـد.
دقیقا, همان خوى و خصلت مردم غربى! چقدر اصرارمان مى کردند که برویم حال چرا نمىآیند تا حال و وضعمان را ببینند ... بهروز, امشب هم دیر کـرد.
مـطمـئـن هسـتـم مـعتـاد شـده, سـاعـت سـه نـیـمـه شـب اسـت.
حالا کجاس؟ توى کاباره ها یا گوشه خیابان یا ... چرا بهروز این جـورى شد؟ آیا دارم بدبخت مى شوم؟ آیا زندگى ما دارد متلاشى مى شود؟ اشتباه ...
چـه اشـتـبـاهى]... .
بـعد از دروغـى کـه گـفـتـه بـود نـگـران شـد.
در دلـش گـفـت: ((امـیـدوارم هر چـه زودتـر بـرگـردد.
ـ پس چـرا بـا شـمـا نـیـامـد؟ـ خـوب کـار دارد.
ـ چه کارى؟ملیحه دوباره لبهایش را به هم قفل کرد و با چشمهایـى کـه گم گشتگى در آن موج مى زد به بچه ها و کـبـرىخـانـم و مـادرش نـگـاه کـرد عصمت خانم یک چایى دیگر گذاشت جلوى کبرىخانم و او, بدون تعارف چایـى را سر کشید و در همان حال از پشت شیشه هاى استکان نوه ها و عروسش را دید بعد از مدتى سکوت گفت: ((ملیحه جان, تو که حاضر نشدى شوهرت را تنـها بـه غـربـت بـفـرسـتـى.
حالا چطور او را در غربت گذاشتى و آمدى؟!!)) ملیحه این بار با صدایى که سعى مى کرد آرام و امیدوار باشد, گفت:((من مطمـئـنـم او هر طور شـده خـودش را بـه مـا مـى رسـانـد.
و حس کرد زیر تیزى نگاه حیرتآلود مامان کبرى, تکـه تـکـه مـى شـود کـاش مـى تـوانـسـت حـرف درسـتـى بـه او بـزنـد.
چه مى توانست به این مادر بدبخت که روبه روى او نشسـتـه بـود, بـزنـد بگوید خدمتکار هتل, شوهرش را از دست پلیس فرارى داد و به جایى بـرد که او نمى دانست کجاست و یاد حرفهاى بریده بریده مجید افتـاد و بـه سـر تراشیده و دو حلقه کبود که زیر چشمهایش بود و آن جمله اى که با نـوک پا روى آجرفرشها نوشته بود ...کبرىخانم, با حرکتى شتابزده بلند شد و گفت:
((خـوب, حـالا اسـبـابـهایـت را جـمـع کـن بـرویـم خـانـه.
عصمت خانم, هاج و واج نگاهش کرد و گفت: کبرىخانم, چه فرقى مى کـنـد ایـنـجـا هم کـه مـال شـمـاسـت.
شـمـا بـیـایـیـد ایـنـجـا ...ـ وا! تـوى یـک وجـب خـانـه.
امروز و فردا افسانه هم بچه مىآورد; ملیحه و بچه ها باید بـیـایـنـد خانه ما تا وقتى که مجید بیاید ...بعد مثل آeمى که اصلا چیزى نمـى دانـد رو به ملیحه کرد و با لحنى عادى و تا حدى شاد گفت: ((گفتى, مجـیـد کـى مىآید؟)) ملیحه در زیر نگاههاى سنگین و حیرتآلود مادر, شـروع کـرد بـه جـمـعآورى اسـبـابـها.
صبا گفت: ((آخ جون! از زندان آزاد شدیم ...)) مهدى گـفـت: ((مـامـان کبرى هر روز ما را به گردش مى برد ...)) ملیحه, از وقتى که مـادرشـوهرش را دیده بود, انگار نور امیدى به قلبش تابید و بعد در ذهنش به دنـبـال آرزویـى فـرامـوش شـده گـشـت.
((مـجـیـد بـرمـى گـردد.
مى دانم! )) مهدى, مداد را در دستهاى کوچکش مى فـشـرد و بـر روى کـاغـذ مـى نـوشـت آب .
بـابـا, و بـا صـداى بـلـنـد هجـاها را تـکـرار مـى کـرد.
ملیـحـه بـه رشـتـه هاى نـخ در دسـتـش نـگـاه مـى کـرد و مـیـل مـى زد بـراى سـیـر کـردن شـکـم بـچـه هایـش بـایـد بـافـتـنـى مـى بـافـت.
چشمهایش خسته بود و صداى باران بر شیشه هاى پنجره, در گـوشـش طنـیـن غـم انـگـیـزى داشـت.
مهدى, بدون مقدمه گفت: ((مامان, پس چرا بابا نمىآید؟)) مامان کبـرى گـفـت: ((مـىآیـد.
مـىآیـد.
صبر داشته باش پسر جان, صبر!!)) ملیحه به روزهاى پرانتظار فکر کـرد به روزهاى طولانى تـابـسـتـان کـه چـشـمـش بـه تـلـفـن مـانـده بـود به غروبهاى دلگیر که هیچ جا نمى رفت تا مبادا مجید زنـگ بـزنـد و او نـبـاشـد.
هر بار که زنگ تلفن به صدا در مىآمد, زودتر از همه مى دوید تـا اگـر مـجـیـد بـاشـد, پشـت خـط نـمـانـد.
گـاه و بـیـگـاه کـه در خـانـه بـه صـدا در مـىآمـد, مـى دویـد.
کبرى خانم مى گفت: ((ننه کى بود؟)) ـ آمدند قبـض آب را بـنـویـسـنـد ـ پسـتـچـى بـود.
ولـى نـامـه را عـوضـى آورده.
ـ قـبـض نـوسـازى را آورده انـد.
و مى بایست با جمله هایى از این قبیل جواب مـامـان کـبـرى را بـدهد و نـمـى دانـسـت بـه قـلـب طوفـانـزده خـود چـه بـگـویـد.
مـدتـها دنـبـال کـار گـشـت.
براى آرایشگرى پول نسبتا خوبى مى دادند ولى او نمى توانست بـچـه ها را پیـش مـامـان کـبـرى بـگـذارد.
مـامـان کـبـرى حـال درسـتـى نـداشـت.
یـک روز خـوب بـود, یـک روز بـد.
یک روز خوشبین بود, یک روز هم به زمین و آسمان نفرین مى کرد و فـحـش مـى داد.
از همه بدتر انتظار, تمام روزهاى او را در طپشهاى قلبـى نـاآرام در چـنـگ خـود مـى فـشـرد.
از مـادرش مـى پرسـیـد: ((کـسـى بـه مـا زنـگ نـزد؟)) ـ کـى مـثـلا.
بـعد سـرش را تـکـان مـى داد و مـى گـفـت: ((نـه هیـچ کـس.
سـرش را از روى بـافـتـنـى بـلـنـد کـرد.
مهدى, با چشمهاى درشت سیاه به صبا که براى عروسـک پارچـه اىاش لالایـى مـى گـفـت, نـگـاه کـرد و دوبـاره خـوانـد.
آب, بـابـا.
آب, بابا, و صدایش در اتاق و در پنجره ها و در کلافهاى نخ بافتـنـى و دانـه هاى تـسـبـیـح مـامـان کـبـرى کـه ذکـر مـى گـفـت, پیـچـیـد.
ملیحه, در دل گفت: ((مجید حالا کجاست؟)) از وقتى شوهرش را در کـنـار مسجد ایاصوفیه دیده بود, حتى یک لحظه نتوانسته بود او را فراموش کـنـد با آن سر تراشیده و چشمهایى که زیرش حلقه هاى کبود بـود و آن جـمـلات نـیـمـه تـمـام و آن چـشـمـهاى مـخـوفـى کـه آنـها را زیـر نـظر داشـت.
در دل گـفـت: ((شـایـد گـرسـنـه بـاشـد.
شـایـد تـشـنـه بـاشـد.
شـایـد ...)) بـا هیـچ کـس نـمـى تـوانـسـت درد دل کـنـد.
همه چیز را به تنهایى باید تحمل مى کرد; به امید آنکه شاید یـک روز, صدایى که منتظرش بود از وراى مجهولات از پشت سیم تلفن و یـا از پشـت در بـه گـوشـش بـرسـد.
((مـنـم مـلـیـحـه, مـجـیـد بـالاخـره آمـدم.
از روزى که مجید, زن و بچه هایش را دم مسجد ایاصوفیه دیـد و آن پیـام را نـوشـت, دلـش آرام گـرفـت.
مطمئن بود که ملیحه هر جور که شده خودش را از آنـجـا نـجـات مـى دهد از آن روز, دیگر سر جنگ با کسى نداشت و مثل پسرعموهاى دیگر, ساکت و آرام, بدون هیچ سوال و بدون هیچ تصورى ـ از آن تصورات بیمارگونه که او را به کلینیک روانى باغ بهشت منتـقـل مـى کـرد ـ مـشـغول نـقـاشـى بـود حنیف به او گفته بود بعد از روز افتتاح نقاشى, دستمزدت را مـى دهنـد کـه هر جـا مـى خـواهى بـروى یـا اگـر خـواسـتـى همـیـن جـا مـى مـانـى.
... و او بـا جـدیـت مـشـغول کـار بـود.
همه آبیهاى دلفریب را با دقت و ظرافت بر روى تابلو آورد و شعاعـهاى هفـت رنـگـى کـه بـر صـورت خـورشـیـدپاشـا افـتـاده بـود.
قرار بود زیر نظر استاد و همراه با ضـیـإ, بـر روى چـشـم و ابـروى خـورشـیـدپاشـا کـار کـنـد.
ضیإ اعتراف کرده بود که با وجود گذراندن دوره دانشگاهى نقاشـى, در مـورد کـشـیـدن چـشـم و ابـرو ضـعیـف اسـت.
بدون وقفه کار مى کرد و مى دانست وقتى از اینجا برود, اگر شده موانـع را با چنگ و دندانش خرد کند, خـودش را بـه زن و بـچـه هایـش مـى رسـانـد دهها نقاش بدون وقفه بر روى تابلوى پنج مـتـرى خـورشـیـدپاشـا کـار مى کردند و قرار بود این تابلو, در مراسمى که با حضور بلنـدپایـه تـریـن سیاستمداران, هنرمندان, نویسندگان و ارباب مطبوعات برپا مى شود, عـرضـه شـود.
این تابلو مى بایست نشان دهنده اوج مقبولیت و وجاهت خورشیـدپاشـا در مـیـان مـریـدانـش بـاشـد.
مـراسـمـى عـجـیـب بـود.
شـبـیـه تـاجـگـذارى.
دهها دختر جوان با لباسهایى به رنگ و لطافت شـکـوفـه هاى بـهارى, در حالى که گیاهان خوشبو را در عوددانها مى سوزاندند, سـرودخـوانـان و بـا قـدمـهایـى رقـص گـونـه مـى گـذشـتـنـد.
هزاران پرنـده در گـوشـه و کـنـار تـالار آواز مـى خـوانـدنـد.
شاخه هاى کمیاب ترین گلها و گیاهان در گلدانهاى ساخت چین و چکسلواکـى, خـودنـمـایـى مـى کـردنـد.
مـرد[ :اولـش بـراى خـوش گـذرانـى بـود.
پول کـه داشـتـیـم و بـه مـهد خـوشـیـها آمـده بـودیـم.
بـنـابـرایـن شـروع کـردیـم.
ژیلا را هم آزاد گذاشته بودم, اما او خودش دوست نداشت و زیـاد جـلـو نـمـى رفـت.
کـامـبـیـز و ثـریـا هم مـحـدودیـتـى نـداشـتـنـد.
مى خواستیم همه مان تغییـر جـلـد بـدهیـم و رنـگ اروپایـى بـیـابـیـم دختر[ :مامان, امـروز یـه پسـره اى مـى خـواسـت بـم دسـت درازى کـنـد وقـتـى نـگـذاشـتـمـش, مـسـخـره ام کـرد.
زن[ :اینجا این چیزها عادیه, روابط پسر و دختر حد و حـصـرى نـدارد پسر[ :مامان, امروز یه پسره گردن کلفتى با مشت خواباند زیر چشـمـم نـیـگـا کـن زیـر چـشـمـم کـبـود شـده.
مى گفت شما خارجیها آمده اید کشور ما را به کثافت کشانده اید, لجنـها! جـاى شـمـا ایـنـجـا نـیـسـت, گـورتـان را گـم کـنـیـد.
زن[ :اینجا, نژادپرست زیاد هس, باید ساخت, کاریش نمى شود کرد]! مرد:
[مـن مـعتـاد شـده ام.
مـن مـعتـاد هسـتـم.
من دیگر از دست رفته ام! همه ثـروت مـن دود مـى شـود و بـه هوا مـى رود من بدبخت و مفلوک هستم]! زن[ :من با چشمان خودم شاهدم زندگیمـان رو بـه نـیـسـتـى و نـابـودى گـذاشـتـه اسـت.
شـوهرم از دسـت مـى رود و بـچـه هایـم افـسـرده و پریـشـانـنـد.
خودم داغان هستم و زیر بار ندامت و گنـاه و اشـتـبـاه خـرد مـى شـوم اقوام و خویشان نیز, بالکـل مـا را در تـبـاهى, تـنـها گـذاشـتـه و فراموششان شد که با تصور چه دنیاى رنگین و پرفریبى ما را به این دیـار کـشـانـیـدنـد.
بهروز بیکار است, خودم کارى ندارم, از پولمان چیزى باقـى نـمـانـده اسـت, ثـروتـمـان بـر بـاد رفـت.
حال, با چه رویى مى توانیم برگردیم و به چشم در و همسـایـه و آشـنـا نگاه کنیم؟ بىآبرویى, بىآبرویى]... 2 ... و موقعى که خورشیدپاشا, بـه همراه مهمان عالى قدر که چندین وزیر و معاون ریاست جـمـهوریـها و چـنـد شاهزاده از باقیماندگان سلطنتهاى منقرض شده و نیز ژنرالـهاى ارتـشـهاى بزرگ مى گذشتند, قامت آنها در سرامیکهاى چون آینه کف زمین منعکس مـى شـد نقاشها, با رداهاى سبز, در کناره دیوار و دست به سیـنـه ایـسـتـاده بـودنـد.
همه چیز با شکوه و عظمت در میان شعاعهایى از نور طبیعى که از میـان پنجره هاى رنگین شکسته مى شد, به نظر عجـیـب و بـاورنـکـردنـى مـى رسـیـد و معروفترین عکاسان و فیلمبرداران و کارگردانان مشغول ثبت لـحـظه ها بودند و فرشتگان گچى در بالاى سقف به دور دایره هاى تـو در تـو در پرواز بـودنـد.
... و سرانجام پرده از روى تابلوى بزرگ و منحصر به فرد برداشته شـد و همه چشمها و دهانها با فریادى از شگفتى به مردى که در ابعادى بسیـار بـزرگ, از بـالاى دیـوار بـه هم نـگـاه مـى کـرد, خـیـره مـانـدنـد.
خورشیدپاشا, از میان ابروهاى خاکستـرى بـه آن بـالا و بـه چـشـمـهاى خـورشـیـدپاشـایـى دیـگـر نـگـاه کـرد.
بـه چـشـمـهایـى کـه روزها و شـبـهاى طولانـى رویـش کـار شـده بـود.
در میان همهمه و تحسین همگان, فقط خورشیدپاشا بود که لـبـهایـش بـه نشانه نارضایتى حرکتى کرد و بعد ...ضیإ که تمام تنش مى لرزیـد, گـفـت:
((چرا این جورى شد؟)) و استادان نقاشى سعى کردند بفهمنـد اشـکـال کـار چـشـمـها در چـه چـیـز بـوده اسـت.
چشمهایى که آن همه نیرو و پول صرفش شده بود تا نمودارى از جاودانگى بـاشـد.
یک نگـاه بـه تـابـلـو و یـک نـگـاه بـه خـورشـیـدپاشـا مـى کـردنـد هر دو یـکـى بـودنـد.
یـکـى.
ولى قرار بود در چشمهاى تابلو, نوعى ملاطفت, نوعى مهربـانـى, چـیـزى خداگونه گنجانده شود ولى هر چه بود خشونت بود و بـرقـى از آتـش, مـثـل خـدایـان یـونـانـى.
مـجـیـد, مـنـتـظر بـود یـک بـلایـى بـه سـرش بـیـایـد.
دلش مى خواست هر بلایى به سرش بیاورند به جز بسترى شدن در کلـیـنـیـک روانـى.
... و بالاخره نیمه شب, آدمهایى بى چهره سراغش آمـدنـد و او را کـه از سوى خورشیدپاشا به عنوان عنصرى نامطلوب معرفى شده بود, چشم بسته بردنـد از میان بوى گلهایى که همیشه حس کرده بود و پلکانهایى که بارها بالا رفته بود و راهروها, حتى مى توانست نگاه عجیب آن زن را, زن ضیإ را کـه بـا ظرف طلایـى آب در گـلـدان مـى ریـخـت, حـس کـنـد.
او را سـوار درشـکـه کـردنـد و بـردنـد و بـه جـایـى نـاشـنـاس.
جـایـى کـه صـداى وهمـنـاک امـواج دریـا مـىآمـد, انـداخـتـنـد.
روى ماسه هاى سرد, جایى که گویى به زمان و مکانى دیـگـر تـعلـق دارد بـالاخـره تـلـفـن زنـگ زد.
ملیحه گوشى را برداشت و صدایى را که ماهها در انتظارش بـود شـنـیـد ولـى صـدا تـنـها رگـه هایـى آشـنـا داشـت.
ـ الـو, مـلـیـحـه, هیـچ بـه روى خـودت نـیـاور ولـى مـن مـجـیـدم.
حالا صداى قـلـبـش را مـى شـنـیـد کـه در همـه وجـودش پیـچـیـده بـود صـبـح زود بـود و هنـوز بـچـه ها بـیـدار نـشـده بـودنـد.
مـامـان کـبـرى هم از خـانـه زده بـود بـیـرون.
ـ حـالا کـجـا هسـتـى؟ـ بـنـدر انـزلـى.
ـ پس چـرا نـمـىآیـى بـه خـeنـه؟ـ الـو, الـو ... مـلـیـحـه.
بـبـیـن مـن نـمـى تـوانـم بـیـایـم.
تـو بـیـا.
شـنـاسـنـامـه مـرا هم بـیـاور.
پول هم بـا خـودت بـیـاور.
هیـچ کـس هم نـفـهمـد.
ـ کجا بیایم؟ـ مسافرخانه ساحل, یادت که هست؟! ـ بله, مـگـر مـى شـود یـادم بـرود.
ـ خـوب مـنـتـظرت هسـتـم.
تـلـفـن قـطع شـد و او تـمـام حـرفـهایـش نـیـمـه تـمـام مـانـد.
بـایـد هر چـه زودتـر مـى رفـت.
مامان کبرى در حالى که نان سنگک به دست داشت آمده بود و به عـروسـش کـه چـهره اى دگـرگـون داشـت نـگـاه کـرد.
ـ مـامـان کـبـرا, مـن بـایـد بـروم.
ـ کـجـا؟ـ نـمـى دانـم.
کبرا خانم زد زیر گریه و گفت:((نمى دانم چرا خدا مرا نمى کشد راحـتـم کـنـد.
آن از بچه هاى خودم بود که هیچ وقت از حرفهایـشـان سـر در نـیـاوردم آن هم از سـر بـه نـیـسـت شـدن مـجـیـد.
این هم از عروس عزیزم که همه کارهایش و حرفهایش با راز و رمـز اسـت ملیحه رفت جلو و با خوشحالى صورت مادرشوهرش را بـوسـیـد و گـفـت:
((مـامـان کـبـرا, شـایـد خـبـرهاى خـوبـى بـاشـد.
شـمـا مـواظب بـچـه ها بـاشـیـد.
مـن هر چـه زودتـر مـى روم.
ـ آخـر بـگـو کـجـا مـى روى؟ـ نـمـى تـوانـم بـگـویـم.
فـقـط شـمـا دعـا کـنـیـد.
ملیحه با یک ساک دستى و مقدارى پول و شناسنامه مجید, سـوار اولـیـن اتـوبـوسـى شـد کـه بـه بـنـدر انـزلـى مـى رفـت.
تمام راه, چشمهایـش را بـسـتـه بـود و بـه زنـدگـى اش فـکـر مـى کـرد زنـدگـى اى کـه دلـش مـى خeواسـت آرام بـاشـد ولـى آرام نـبـود.
توى راه, نه یک کلمه با کسى حرف زده بود و نه چـیـزى خـورده بـود و سرانجام, در غروب مهآلودى که اتوبوس در یکى از میدانهاى انـزلـى نـگـه داشت, با عجله پیاده شد و با تاکسى خود را به مسافرخانه ساحل رسانـیـد به جایى که زمانى روزهاى خوشى را در آن به سر برده بـود و حـالا ...
دیوارها و پنجره هاى عبوسى را مى دید که در خیابانى باریک بود و مردى که دم در ایـسـتـاده بـود.
مـردى کـه کـلاه حـصـیـرى بـزرگـى بـه سـر داشـت, بـه طرف او آمـد.
شـبـیـه یـک مـلـخ سـیـاه کـه روى آتـش کـبـاب شـده بـاشـد.
مـثـل گـرسـنـگـان آفـریـقـایـى.
بـا چـشـمـهایـى درشـت و وحـشـت زده.
بـا لـبـاسـى کـه هیـچ جـاى سـالـمـى در آن دیـده نـمـى شـد.
دست ملیحه را گرفت و او را به داخل راهرویى که صاحب مسافرخـانـه در آن نـشـسـتـه بـود, بـرد.
توى بخارى صداى هیزمها که گاهى در اثر حرارت مى شکـسـتـنـد, مـىآمـد صاحب مسافرخانه که خیلى شکسته تر و پیرتر از سالهایى که گذشتـه بـود به نظر مى رسید, از پشت میز به مجید و ملیحه که به طرف او مىآمدند نگاه مـى کـرد.
مـجـیـد گـفـت: ((آقـانـواب, ایـن زنـم اسـت.
سـالـها پیـش هم مـا ایـنـجـا آمـدیـم.
آقانواب, دستى به کله بى موى خود کشید و گفت: ((ولى اگر بخواهد شب را ایـنـجـا بـاشـد, بـایـد شـنـاسـنـامـه نـشـان دهیـد.
ملـیـحـه از تـوى کـیـف دسـتـى, شـنـاسـنـامـه ها را بـیـرون آورد در آن راهرو دلش گرفته بود و مى خواست هر چه زودتر به جایى بروند که مجید جملات نیمه تمامى را که دم مسجد ایاصوفیه گـفـتـه بـود بـه پایـان بـرسـانـد.
از مـسـافـرخـانـه بـیـرون آمـدنـد.
خیابان خیس بـود و مـثـل همـیـشـه بـاران ریـز و تـنـدى مـى بـاریـد مـلـیـحـه گـفـت: ((بـرویـم کـنـار دریـا.
ـ نـه, بـرویـم یـک چـیـزى بـخـوریـم.
مـن دو روز اسـت کـه لـب بـه غـذا نـزده ام.
و بـه طرف یـک غـذاخـورى مـحـلـى ارزان قـیـمـت رفـتـنـد.
از طرز غذا خوردن مجید فهمید که او نه تنها دو روز, بلکه در بیشتـر روزهاى گـذشـتـه گـرسـنـه بـوده اسـت.
بـعد بـا هم رفـتـنـد روى پل.
مجید پشتش را داده بـود بـه نـرده ها و مـلـیـحـه رو بـه رویـش بـود صداى موج دریا مىآمد و بوى ماهیها, توى دریا, فانوس قایقهاى صیادان را مـى دیـدنـد کـه دل دریـا را مـى شـکـافـت.
بعد, صداى گریه مجید آمد که مـثـل بـچـه ها بـه هق هق افـتـاده بـود ملیحه حس مى کرد مـوجـهاى دریـا بـه زودى آنـها را بـا خـود مـى بـرد ـ چـطور تـوانـسـتـى بـیـایـى؟ـ بـا بـدبـخـتـى.
بـا هر کـارى کـه شـد.
توى بندرها, کارهایى هست کـه فـقـط آدمـهایـى مـثـل مـن مـى کـنـنـد آدمـهایـى کـه صـاحـب کـار مـى دانـد, یـک مـشـکـل اسـاسـى دارنـد.
آن وقـت پولـها را جـمـع کـردم و قـاچـاقـى آمـدم.
ولى توى یک شهر مرزى کوهستانى, هر غریبه اى خیلى زود شناسایى مى شـود بـراى همـیـن, فـورا آمـدم ایـنـجـا.
بندرهاى مـهآلـود جـاى خـوبـى بـراى آدمـهاى بـى نـام و نـشـان اسـت مـلـیـحـه گـفـت: ((بـیـا بـرویـم کـنـار سـاحـل.
مـثـل آن وقـتـها.
بـرویـم لـب دریـا.
جـایـى کـه مـوجـها بـه پاهایـمـان بـخـورد.
مجید, با لحنى عجیب, با صدایى که انگار مال او نبود, گفت: ((ولـى مـن دریـا را دوسـت نـدارم.
مـن از همـه دریـاها مـتـنـفـرم.
و ملیحه در میان سایه هاى طوفانى آن شب, چشمهاى خیس مـهدى را دیـد که به جاىE مرد[ :من مى روم ایستگاه راهآهن, به استقبال]! زن[ :ما کـه کسى را نداریم تا تو به استقبالش بروى]! مرد[ :اینجا ایستـگـاه راهآهن اسـت.
ژیـلا, تـو نـمـى دانـى مـن بـه اسـتـقـبـال کـه آمـده ام.
من دیگر نیستم, یک فرد معتـاد کـه بـا دسـت خـود, خـود و زنـدگـى و خـانـواده اش را بـه سـرابـى, بـه نـابـودى کـشـانـیـد.
مـن هیـچـم, پوچـم.
آرى, ژیـلا, مـن بـه اسـتـقـبـال آمـده ام ... صـداى تـرن مـىآیـد.
خداحافظ ژیلا, خداحافظ بچه ها]... زن[ :بهروز نتوانست تـحـمـل کـنـد او خرد و تحقیر شده بود و زیر بار سنگین این تحقیر و سراب مـچـالـه شـده بـود.
او خود را کشت تـا بـیـشـتـر از ایـن ذلـت خـود و مـا را نـبـیـنـد بهروز تمام ثـروتـمـان را صـرف اعـتـیـاد و بـاده گـسـاریـش مـى کـرد او بـه اسـتـقـبـال مـرگ رفـت, امـا مـا چـه کـار بـایـد بـکـنـیـم زنى فقیر و بیکار با دو فرزند در کشورى غریب و پر از ظلم و فسـاد و جـنـایـت.
من چه کار باید بکنم, با این سراب, بـا ایـن زنـدگـى؟O O [ صـفـا و سادگى, پر از نفرت بود و با صدایى که سعى مى کـرد, شـاد بـاشـد, گـفـت:
((دوباره برمى گردیم به شهرمان, به جایى که خاکش بوى کوچه هاى بچگـى مـان را مـى دهد.
تو نقاشى مى کنى و من ...)) مجید با جملاتى قاطع گفت: ((ولى من دیگـر نـقـاشـى نـمـى کـنـم.
مـن از هر چـه نـقـاشـى اسـت, بـیـزارم.
وقتى آدم, روزها و شبها را بر روى بومى که به اندازه تنهایى اوسـت, رنگ آبى بزند ... مى دانى ملیحه کسى که از رنگ آبى متنفر باشـد, دیـگـر نـمـى تـوانـد نـقـاشـى کـنـد.
ملیحه در حالى که سعى داشت از جملات مجید چیزهایى بفهمد, در سکـوت به دریاى طوفانى و صداى مرغى تنها که آوازى غـریـب داشـت, نـگـاه کـرد مدتى ساکت ماندند و همه فضاى آنجا پر شد از صداى طوفان دریا و مـرغ غریب و فانوسهاى سرگردان بر روى دریا که نورشـان کـم و زیـاد مـى شـد و سـایـه هاى خـاکـسـتـرى کـه بـر روى آنـها افـتـاده بـود.
مـجـیـد گـفـت: ((مـى خـواسـتـم خـود را گـم کـنـم.
بـراى همـیـشـه.
ـ ولـى ایـن خـیـلـى نـامـردى اسـت!! ـ درسـت اسـت.
ولـى مـلـیـحـه مـن دیـگـر آن مـجـیـد سـابـق نـیـسـتـم.
من ... من دوباره زد زیر گریه و بعد از مدتى گفت: ((من مثل یـک آدم مـچـالـه شـده ام.
مـى فـهمـى! مـن یـک آدم مـعمـولـى نـیـسـتـم.
بـا کـابـوسـهایـى کـه دیـده ام.
در باغ بهشت ...)) ملـیـحـه فـکـر کـرد مـجـیـد دیـوانـه شـده اسـت با این حال گفت: ((باغ بهشت دیگر کجاست؟)) ـ ملیحه, من نمى توانم از آنـجـا تـعریـف درسـتـى بـکـنـم.
یـعنـى ذهنـم خـیـلـى مـغشـوش اسـت.
ولى شاید یک روزى توانستم به آن چیزهایى که آنجا دیدم, سر و سامانى بـدهم.
شاید توانستم نهایت پلیدى را در قالب و ظاهرى دلفریب تـعریـف کـنـم ـ حنیف تو را به آنجا برد؟ـ بله ولى دیگـر اسـم او را هم نـیـاور مـلـیـحـه, دلـم مـى خـواهد همـه چـیـز را فـرامـوش کـنـم.
آن مـردها را, آن زنـها را.
صداى جیغ و فریاد بچه ها را و آن روانشناسـى کـه کـت و شـلـوار آبـى پوشیده بود اما ... ملیحه گـفـت: ((ولـى تـو کـه تـقـصـیـرى نـداشـتـى تـو فـقـط دیـکـتـه را اشـتـبـاهى نـوشـتـى.
مـثـل همـیـشـه کـه دیـکـتـه ات بـد بـود.
مجید, براى اولین بار در طول ملاقاتشان خندید و گـفـت: ((هنـوز آن وقـتـها یـادت اسـت؟)) ـ چـیـزى نـگـذشـتـه.
هنـوز ده سـال نـشـده.
ـ ولى براى من ... مى دانى مـلـیـحـه, انـگـار کـه قـرنـها گـذشـتـه بـا آن چـیـزها کـه مـن دیـدم.
تـمـام شـب را حـرف زدنـد و بـعضـى وقـتـها هم سـکـوت کـردنـد.
نشستند و به دیواره سنگى پل تکیه دادند و حرف زدند تا رنگ شب پریـد و نـور آبـى صـبـح بـر خـاکـسـتـریـهاى تـیـره غـلـبـه کـرد.
ـ نـگـاه کـن مـجـیـد, صـبـح شـده.
مـثـل آن شـبـى کـه بـراى اولـیـن بـار بـه ایـن بـنـدر آمـدیـم.
خـطوط صـورت مـجـیـد آرام تـر شـده بـود.
انگار با گفتن حرفها, از آن کابوسى که ماهها گرفتارش بـود رها شـده بـود.
ـ مـلـیـحـه, دلـم نـمـى خـواهد کـسـى مـرا ایـن جـورى بـبـیـنـد.
ـ ولـى مـامـان کـبـرا حـتـمـا بـایـد تـو را بـبـیـنـد.
او مرا کلافه کرده است و بچه ها ... مى دانى مهدى امسال به مدرسه رفـت مـى دانـى وقـتـى کـلـمـه بـابـا را مـى نـویـسـد گـریـه مـى کـنـد.
مى دانى صبا وقتى عروسکش را مى خواباند, مى خواند: ((لالا لالا گـل پونـه, بابات میاد توى خونه)) این بار ملیحه بود که گریه مى کرد و مجـیـد سـعى داشـت آرامـش کـنـد.
مـجـیـد گـفـت: ((مـن, بـدون شـمـا هیـچـم.
یـک صـفـر گـنـده.
ولى حس مى کنم زندگى با مـن دیـگـر بـرایـت قـابـل تـحـمـل نـبـاشـد ملیحه با دلخورى نگاهش کرد و گفت:((من اگر مى خواستم به راه دیگرى بـروم, نـمـى رفـتـم تـوى خـانـه مـادرت زنـدگـى کـنـم.
مـى دانـى مـجـیـد, مـا اشـتـبـاه کـردیـم.
اشـتـبـاه پشـت اشـتـبـاه.
ولـى هنـوز وقـت هسـت.
مـا بـایـد دوبـاره شـروع کـنـیـم; از اول.
مجید خندید و گفت: ((باید سعى کنیم دیکته مان از اول درسـت بـاشـد بعد, در حالى که به سپیدى صبح که دریا را روشـن کـرده بـود و بـه صیادانى که به خانه برمى گشتند نگاه مى کرد, گـفـت: ((پس زودتـر بـرویـم اسبابهایمان را از مسافرخانه ساحل جمع کنیـم و خـودمـان را بـه گـاراژ بـرسـانـیـم)).
پایـان .