گفتگویى با شاعر جوان، پوپک نیک طلب

نویسنده


  گـفـتـگـویـى بـا شـاعـر جـوان پوپک نـیـک طلـب

مـریـم حـقـیـقـت گـو.

 

 

برگى از دفتر خورشید افتاد آسمان ابرى شد و زمین سخت گریست کـودکـى دفتر نقاشى خود را آورد و به جاى خورشید گل نارنج کشید دل شاعر ماننـد آیـنـه اسـت کـه زنـدگـى را مـى تـوانـى در آن بـبـیـنـى.
او با شعرش اجازه مى دهد که هر خواننده اى در احساساتش شـریـک بـاشـد پوپک نیک طلب, شاعر جوان در یک گفتگوى کوتاه, خود را این گونه معرفى کرد:در سال 1349 در یکى از محلات شهر تهران در خانواده اى فرهنگى, ادبـى مـتـولـد شـدم.
دبستان, راهنمایى و دبیرستان را مانند دیگر فرزندان این زاد و بـوم سپرى کردم و آن طور که معمول خانواده بود در تحصیل علم کوتاهى نکـردم, و اشـتـیـاق و عـلاقـه شـدیـدى بـه شـرکـت در همـه کـلاسـها داشـتـم.
پس از إخذ دیپلم در رشته ریاضى فیـزیـک بـلافـاصـلـه در دانـشـگـاه الزهرا(س) در رشته ریاضى پذیرفته شدم و چون این رشته مورد علاقه ام بـود بـا سـعى و تـلاش بـى پایـان بـه تـحـصـیـل در دانـشـگـاه ادامـه دادم.
فضاى سبز, دوستان صمیمى, استادان دلسوز, تصاویرى است که در ذهنم از آن دوران بـه یـاد مـانـده اسـت.

ـ خـانـم نـیـک طلـب چـطور شـد کـه فـهمـیـدیـد شـعر مـى گـویـیـد؟.
ـ من از همان کودکى به ادبیات علاقه داشتم, شاید این به خـاطر بـزرگ شـدنـم در خـانـواده اى اهل شـعر و ادب بـود.
و یا به خاطر کتابهاى ادبیات و دواوین شعرى که بیـشـتـر کـتـابـهاى کـتـابـخـانـه پدرم را در بـر گـرفـتـه, بـود.
به هر حال, من هیچ گاه از خواندن ادبیات و خصوصا شعر و داستـان دور نـمـانـدم.
تقریبا در دوران کودکى بیشتر کتابهاى کانون پرورش فکـرى کـودکـان و نوجوانان را مى خواندم; و البته امروز هم اگر فرصتى پیش بـیـایـد, ایـن کتابها را مى خوانم, و همین علاقه باعث شد که بیشتر کارها و نوشتـه هایـم در زمـیـنـه ادبـیـات نـوجـوانـان بـاشـد.
فعالیت ادبى ام را با چاپ مقالاتى در معرفى شاعران متإخـر در مـجـلات مخصوص نوجوانان آغاز کردم و پس از آن به نوشتن مقالات علمى, قطعات ادبى و گـاه گـاهى هم شـعر ... پرداخـتـم.
در آشنـا شـدنـم بـا شـعر, مـادر و پدرم نـقـش اصـلـى را داشـتـنـد خصوصـا مـادرم کـه همـواره در زنـدگـى مـشـوق و راهنـمـاى مـن اسـت اما نخستین شعرى را که گفتم و در یکى از مجلات نـوجـوان هم بـه چـاپ رسید, وقتى بود که از کلاس ادبیات فارسى دانشـگـاه بـه خـانـه مـىآمـدم آن روز را هرگـز از یـاد نـمـى بـرم.
فـکـرم درگـیـر مـطالـبـى بـود کـه در کـلاس مـطرح شـده بـود.
علاقه ام به ادبیات را نمى توانستم کتمان کنم و از طرفى دیگر این علاقه بـا رشـتـه ام اصـلا سـازگـار نـبـود.
در همین فکرها بودم که احساس کردم کلـمـاتـى مـوزون در ذهنـم شـکـل مى گیرند و ناگهان دریافتم که این کـلـمـات رنـگ و بـوى دیـگـرى دارنـد واژه ها آهسته, آهسته, به زندگى ام قدم گذاشتند و من تکرارشـان کـردم: برگى از دفتر خورشید افتاد آسمان ابرى شد و زمین سخت گریـسـت کـودکـى, دفتر نقاشى خود را آورد و به جاى خورشید گل نارنـج کـشـیـد ـ در مـورد فـعالـیـتـهاى خـود کـمـى تـوضـیـح دهیـد؟.

ـ در سـال 71 یـا 72 بـود کـه بـا دفـتـر شـعر جـوان آشـنـا شـدم.
کلاسهاى این دفتر, که مباحث آن بیشتر در مورد نقد شعر بود, تإثـیـر زیـادى در کـارهاى مـن گـذاشـت.
شرکت در جلسات نقد و بررسى آنجا نیز مرا ترغیب به شعر گفتن مـى کـرد در دانشگاه نیز براى تکمیل بعضى مقالات تحقیقى ام مجبور بـه خـوانـدن کـتـاب بـه زبـان انـگـلـیـسـى بـودم.
کم کم به کار ترجمه متون علمى و ادبى علاقه مند شدم و با کمک صادقانه خواهرم به کار ترجمه پرداختم و چندین مقاله تخصصى در زمیـنـه ادبـیـات کـودک و نـوجـوان و عـلـوم و ریـاضـیـات بـه چـاپ رسـانـدم.
کتابهاى چاپ شده عبارتند از1:ـ ترجمه کتاب ((از آتش تا رآکـتـور)), چـاپ فـروردیـن 73, انـتـشـارات تـربـیـت.
2ـ ترجمه کتـاب داسـتـانـى ((شـهرى در مـاه)), چـاپ اول سـال 1374, انـتـشـارات مـحـیـا و چـاپ دوم سـال 1376.
3ـ بازنویسى کتاب شعر ((آقابیلگ و آرزوى نـسـلـها)), چـاپ سـال 75, انـتـشـارات حـوزه هنـرى.

کتاب زیر چاپ: ترجمه کتابى علمى در رابطه بـا زیـسـت شـنـاسـى بـراى نـوجـوانـان.
در حال حاضر نیز در یکى از ادارات آموزش و پرورش قسمت آموزش عمومى, یعنى آموزش کودکان و نوجوانان, مشغول کار هستم و علت انتخاب شغلم, یکى احساس مسوولیتى است که نسبت به آموزش کودکان و نوجوان مى کنم و دیـگـرى عـلاقـه اى اسـت کـه بـه آنـان دارم.
این علاقه شاید به خاطر دبستانى باشـد کـه کـودکـى ام را در آن سـپرى کـردم; دبـسـتـانـى کـه خـیـلـى کـوچـک بـود.
در نزدیکى خانه مان, من و خواهرم هر روز صبح با اشتیاق وافر به آنجا مى رفتیم, کلاسها کوچک, معلمهایى صمیمى و محیط, خیلى دوست داشـتـنـى بـود هر چه فکر مى کنم حتى یک صحنـه بـد و نـاگـوار از آن دوران بـه یـاد نـمـىآورم.
گرفتن جایزه, دادن گل به معلمان و خاطرات شیـریـن مـعلـم کـلاس سـوم دبـسـتـان, کـه کـارتـهاى آفـریـن کـوچـک و زیـبـایـى بـه مـا مـى داد.
کـارتـهایـى کـه تـمـام آنـها را خـودش امـضـإ مـى کـرد.
هنوز هم آنها را دارم و با دیدن آنها لبخندى بـه یـاد آن دوران بـر لـبـانـم مـى نـشـیـنـد.
دفترهاى دیکته, حساب, علوم, خطکشى با مداد قرمز و به ازاى هر بیست, یک کارت آفرین و هدیه هایى که وقتى شاگرد اول مى شدیم نمى دانستیم از کجا مى رسید و سر صف برایمان دست مى زدند و بازدیدها و آن روپوشها و کیفـهاى رنـگـى, بـه راسـتـى کـه چـقـدر زود گـذشـت .

ـ شـمـا در چـه قـالـبـهایـى شـعر مـى گـویـیـد؟.
ـ تقریبا سعى کردم تا در تمام قالبهاى شعرى تجربه اى داشته بـاشـم و شاید بیشتر مى خواهم خودم را امتحان کنم تا ببینم آیا واقعا مـى تـوانـم شعر بگویم!! ـ از شعر و شاعر چه تعریفى دارید؟ـ دل شاعر ماننـد آیـنـه اسـت کـه زنـدگـى را مـى تـوانـى در آن بـبـیـنـى.
او با شعرش اجازه مى دهد که هر خواننده اى در احساساتش شریـک بـاشـد, شعرهاى من نیز تصویرى از دنیایى است که با آن روبه رو بوده ام, امـا تـا چـه انـدازه مـى تـوانـم دیـگـران را در احـسـاسـاتـم شـریـک کـنـم.
چـیـزى اسـت کـه بـایـد دیـگـران قـضـاوت کـنـنـد.

ـ چـه تـوصـیـه اى بـراى شـعراى تـازه کـار داریـد؟.
ـ اولین حرفم به دوستانى که تازه وارد مقوله ادبیـات شـده انـد, چـه داستان نویسى و چه سرودن شعر, این است که هرگز از نقد کردن نـگـریـزنـد بـگـذارنـد مـطالـبـشـان نـقـد شـود.
مـطمـئـنـا ایـن کـار در ارایـه بـهتـر کـارهایـشـان مـوثـر اسـت.
در ضمن مطالعه را فراموش نکننـد, مـطالـعه اى مـسـتـمـر و پیـوسـتـه
ـ نـشـریـات زنـانـه را در جـامـعه چـگـونـه مـى بـیـنـیـد؟.
ـ خوشبختانه ما نشریات بسیار موثر و خوبى را مخصوص زنان داریم, کـه تـمـامـشـان نـسـبـتـا از مـحـتـواى بـسـیـار بـالایـى بـرخـوردارنـد.
اما این نشریات با توجه به تعداد زنان در کشور چندان زیـاد نـیـسـت این نشریات مى توانند تخصصى تر و با تیراژ بیشتـرى بـه چـاپ بـرسـنـد مطالب این مجلات باید جوانان را بیشتر تحت الشعاع قرار دهد, چـرا کـه مـسـلـمـا آیـنـده بـه دسـت آنـهاسـت.
در پایان یکى از شعرهاى ایـن شـاعـر جـوان را بـا هم مـى خـوانـیـم: هفـتـاد و دو بـهار.
تـشـنـه, تـشـنـه, تـشـنـه.
بـر نـیـمـروز شـانـه خـورشـیـد.
بـه تـمـاشـا ایـسـتـاده.
و نـیـزارى از نـیـزه هاى سـرگـردان.
بـا ریـشـه هایـى از آتـش.
بـاران مـى گـیـرد.
در شـعلـه هاى بـى امـان آفـتـاب.
هفـتـاد و دو بـهار, در هالـه هاى نـور.
هسـتـى خـویـش را بـه زمـیـن مـى بـخـشـنـد.
تـشـنـه, تـشـنـه, تـشـنـه.
کـیـسـت ایـن بـى قـرار؟.
کـه بـى تـاب تـر از همـیـشـه.
نـام تـو را مـى بـرد.
زیـنـب!.
پابـرهنـه تـر از دجـلـه مـى دود.
عـاشـوراى 75.