قصه هاى شما قسمت 17

نویسنده


  قـصـه هاى شـمـا (17)

مـریـم بـصـیـرى

 

 

ایـن شـمـاره:
* بـه کـدامـیـن گـنـاه ...؟.
لـیـلا مـحـمـدى ـ کـرج.
* آفـتـاب و گـل فـاطمـه اقـلـیـدىنـژاد ـ قـم.
* سـرگـذشـت یـک بـرگ زهره هاشـمـى ـ قـم.

* بـه کـدامـیـن گـنـاه ...؟.
لـیـلا مـحـمـدى ـ کـرج.
دوسـت گـرامـى, دسـتـتـان درد نـکـنـد.
پیداست که با مقوله نویسندگى بیگانه نیستید و مى توانـیـد الـفـاظ و کلمات را سنجیده و حساب شده به کار ببرید ولى این را هم بـدانـیـد کـه نوشته شما شکل داستانى ندارد بلکه یک قـطعه ادبـى اسـت کـه سـعى کـرده واقـعیـتـها را همـان گـونـه کـه هسـت نـشـان دهد.
شما گاه به درددلهاى یک دختر اشاره مى کنید و گاه تبعیض روا شـده در مورد او را به عصر جاهلیت و زنده به گور کردن دختران ربط مى دهیـد و در جایى دیگر زنانى که خود را چون عروسک مىآرایند, به زندگانى که در گـور هستند تشبیه مى کنید و گاه چون سخنرانى و نوحه خوانى پشت سر هم, جملات را ردیف کرده و خواننده را غافلگیر مى کنید و او را با مسایل مختلفـى چـون ذکر مصیبت, حوادث عصر جاهلیت, وضعیت موجـود و ... روبـه رو مـى نـمـایـد یکى از مهمترین اصول در امر نویسندگى رعایت ((وحدت موضوع)) مى باشـد یعنى خود نویسنده هم باید بداند که حرف اصلیش چیست و چه نتـیـجـه اى مى خواهد بگیرد؟ و بعد بقیه مطالب را در رابطه با موضوع اصلى بـه صـورت مـوضـوعـات فـرعـى ارائـه دهد.
از طرفى دیگر, متن شما به شدت دچار مستقیم گـویـى و شـعارزدگـى اسـت در عصر حاضر, مخاطب از پند و نصیحت مقدارى گریزان است و از کتـابـى که به صورت مستقیم او را راهنمایى کرده و بد و خوبش را به او مـتـذکـر مـى شـود, فـرارى اسـت.
براى چنین مخاطبانى باید پیام به صورت غیر مستقیم و پنهانـى عـرضـه شود, طورى که بعد از خواندن, پیام در ناخودآگاه ذهن مخاطب بنشیند و او بـدون هیـچ گـونـه تـعمـدى مـفـهوم اثـر را درک کـنـد.
بـا هم قـسـمـتـهایـى از نـوشـتـه شـمـا را مـى خـوانـیـم.
((حالا شعله ور شده ام چرا که سوخته ام از زیر خاکسترى کهنه برخاسته ام; خاکسترى کهنه و انباشته, ... به قدمت تمام جهالتـها, از روزى کـه زاده شدم همان روز در گور شدم; نه در گور خاک که در گور ذهنیتـى خـرافـى در گـور یـک تـعصـب جـاهلـى, در گـور یـک غـرور جـاهلانـه تـر.
آن روز مرا تکه گوشتى بى مقدار خواندند بـه کـنـارى نـهاده, ... آرى راهى دراز آمده ام از آن دورها پیامـى دارم, از گـلـوى تـمـام آن طفـلان معصومى که بى گناه در گور جاهلى فرو شدند, تمام آن دختران معصـومـى کـه تازیانه کبر و عصیان جاهلان جبار تاریخ را خوردند و هنوز هم مى خورند, .
. در عصر ما جاهلیتى دیگر سراغمان آمده و این بار بدتر از گذشته ما را در گودال خودباختگى مدفون مى کند, آى در گـور ظواهرشـدگـان! آى در گـور خودنمایى مدفون شده ها! آى عروسک کوکى شده ها! اى در قالب شده ها! آى کسانـى که ادا اطفار شما, خنده ها و غمزه هاى شما, بى خیالى و عیش شما گورى سـرد است که تعفن مردن شما را سالهاست در خود حبس کرده! ندانسته, ناخواسته, دسـتـهایـى شـمـا را در گـور کـرده انـد.
آى انسانهایى که به نام آزادى به غلط آزاد شده اید, آزاد از هر قیـد و بند, جلوى آن آینه که بزک مى کنید مرده اى به تاراج رفته را و عمرى به فنا را, در کوچه و بازار دنبال کدام مقصود مـقـدس رها شـده ایـد؟ شـمـا مى خواهید نسل فردا را بسازید؟ با کدام اندیشه؟!)) با مطالعه کتـابـهاى داستانى سعى کنید هر چه بیشتر با نثـر داسـتـانـى و اصـول مـربـوط بـه داستان نویـسـى آشـنـا شـویـد و کـم کـم در ایـن راه پیـشـرفـت کـنـیـد بـاز هم بـراى مـا مـطلـب بـفـرسـتـیـد.
سـرافـراز و سـربـلـنـد بـاشـیـد.

* آفـتـاب و گـل.
فـاطمـه اقـلـیـدىنـژاد ـ قـم.
دوسـت عـزیـز, اولـیـن نـوشـتـه شـمـا بـه دسـتـمـان رسـیـد.
از اینکه فهمیدیم به نوشتن علاقه مند هستید و در پى راهى براى مبارزه بـا تـهاجـم فـرهنـگـى از طریـق قـلـم مـى بـاشـیـد شـاد شـدیـم.
یکى از مهمترین دغدغه هاى نوشتن, داشتن هدفى مشخص و ارائه درست پیام بـه خـوانـنـده اسـت.
با توجه به اینکه شما داراى هدف و علاقه هستید, مى ماند تجربـه و فـن داسـتـان نـویـسـى.
اینکه از تخیل خود استفاده مى کنید کاملا پسنـدیـده اسـت ولـى بـایـد بـدانـیـد اصـل اول مـطالـعه اسـت.
شما مى توانید با مطالعات همه جانبه خود, افکار و تخیلاتتان را گسترش دهید و بهتر از گذشته و بـا آگـاهى بـیـشـتـر دسـت بـه قـلـم بـبـریـد با توجه به اینکه ((آفتاب و گل)) اولین نوشته شماست انتـظار مـى رود که داراى اشکالاتى باشد, به فرض, جایى اشاره مى کنید:((در دخمه هایـش بـه دنـبـال نـور و حـتـى پرتـویـى هسـتـم.
)) مکان شما صحرا است پس اگر کمى دقت کنید, متوجه مى شویـد در صـحـرا دخـمـه اى وجـود نـدارد کـه تـازه در آن نـورى بـاشـد.
البته این نکته بسیار کوچکى است ولى نشـان مـى دهد کـه بـایـد بـراى انتقال درست مفاهیم به مخاطب بیشتر تلاش کنـیـد و بـا کـلـمـات و لـغات تازه ترى آشنا شوید تا بتوانـیـد بـه سـادگـى و زیـبـایـى بـنـویـسـیـد قـسـمـتـى از مـتـن شـمـا را بـا هم مـرور مـى کـنـیـم.
((امیدى سبز روح و روانم را طراوت مى بخشد, خون در رگهایـم پرجـوش و خـروش مـى شـود و بـدنـم گـرم مـى گـردد.
ریگها و سنگهاى بیابان را مى نگرم انگار آنـها نـیـز در انـتـظارنـد چـشـم بـه افـقـهاى دور مـى دوزم.
بـه نـاگـاه سـپیـده مـى دمـد و تـمـام فـضـا را روشـن مـى سـازد.
رنگى قرمز و سرخ تمام افق را مى پوشاند, خورشید طلوع مى کنـد و پس از زمانى کوتاه تمام آسمان از پرتوافشانى خورشید روشن مى شود و روحانیت به رنـگ آبـى را پذیـرا مـى شـود.
نگاهم را از خورشید برمى گیرم و به زمین مى دوزم سنگها و ریگها هم به خـورشـیـد سـلام مـى دهنـد.
)) بـه هر حـال, مـوفـقـیـت و پیـشـرفـت شـمـا آرزوى مـاسـت.
مـنـتـظر آثـار دیـگـرتـان هسـتـیـم.
مـوفـق بـاشـیـد.

* سـرگـذشـت یـک بـرگ.
زهره هاشـمـى ـ قـم.
خـواهر عـزیـز, مـتـن زیـبـاى شـمـا را خـوانـدیـم.
((سرگذشت یک برگ)), حکایت از آن دارد که شما از نظر سادگى و روانـى کلام, مشکلى ندارید و مى توانید به راحتى بنویسید ولى در عوض, از لـحـاظ محتوا و نحوه پرداخت دچار مشکل هستید و به قول متن خودتان ((در کـوچـه پس کوچه هاى خیالتان سرگردان هستید!)) خیال پردازى و توصیفات شما زیباسـت ولى گاه این توصیفها با کل متن همخوانى ندارد و در خدمـت اثـر نـیـسـت مـثـلا بـه ایـن دو مـورد دقـت کـنـیـد.
((صداقت براى روزهایى نه چندان کوتاه برگه مرخصى اش را به دست گرفـت و سـفـیـنـه امـیـد از جـو زمـیـن خـارج گـشـت.
)) و یا ((گامهایم در دوراهى جبر و اختیار بر زمین لنگر انداخته بود و کشـتـى اعـمـالـم چـه بـى عـار در گـوشـه اى بـه گـل نـشـسـتـه بـود)) از طرفى دیگر متن شما به داستان نزدیـک اسـت ولـى داسـتـان نـیـسـت با توجه به اینکه در متن شخصیت دارید و این آدم درگیر مشکلى است که آن را با راوى در ارتباط مى گذارد پس مى توان ادعا کرد که نوشته از مـرز قطعه ادبى پا را فراتر گذاشته و به سمت داستان شدن رفته اسـت ولـى بـا این همه داستان نویسى فنون و ظرایف زیادى دارد که جز با مطالعه و تجربه بـه دسـت نـمـىآیـد.
همـکـاران گـرامـى مـاهنـامـه سـلام بـچـه ها;.
موفقیت شما را در انتشار صدمین شماره مجله خواندنى سلام بچه ها تبریک مى گوییم و توفیق همیشگى شما را در ادامه انتشار این نشریه صـمـیـمـى و مـفـیـد بـراى نـوجـوانـان آرزو مـى کـنـیـم.
همکاران شما در پیام زن از طرفى دیگر, بهتر است براى آشنایى بیشتـر با موضوعات داستان به دنیاى پیرامون خودتان توجه کنید و بـا واقـعیـات بیشترى سر و کار داشته باشید تا بتوانید با وقایع درست برخورد کـنـیـد نه اینکه فقط از روى عواطف زودگذر و احساسات دست به قـلـم بـبـریـد ((سرش را روى زانوان لرزانم نهاد و لحظاتى نه چندان کوتاه گـریـسـت سـرش را بـلـنـد کـردم و در چـشـمـان کـم رنـگـش خـیـره گـشـتـم.
چشمانش را بر گرفت و به نقطه اى دوردست خیره گشت و این چنـیـن آغـاز کرد: مگر مى توان فراموش کرد آن روز که سوار بر اسب سپید جوانى در میان موجى از هم سن و سالانم که به بدرقه ام آمده بودند و به سوى سرزمین عجایب و شگفت انگیز آرزوهایم چه با غرور مى تاختم و افسار زمان را چگـونـه بـا سهولت از دستان سترگش به در آورده بودم و جز خویشتن قادر بـه مـشـاهده هیـچ هم نـبـودم.
نمى دانم در این راه پرفراز و نشیب جان چند صد جاندار بى خانـمـان را براى رسیدن به کلبه پوشالى ام به هزیمت کشانیدم و زندگى چندین و چندیـن هزار جـانـدار بـیـنـوا را بـه اسـارت.
نمى دانم براى رسیدن به خوشبختى, خوشبختى کدامـیـن بـى گـنـاه را بـه کـدامـیـن گـنـاه در قـلـب تـشـنـه خـاک مـدفـون سـاخـتـم.
لبخند تمسخرآمیزى بر لبش فرا خواند و با صداى بلندتر ادامه داد: آن روز که تولد یافته بودم بهار بود ...)) قلمتان سبز و اندیشه تان بـارور