افسوس


  افـسـوس!.

 

 

زن : مـن پشـیـمـان و افـسـرده ام, تـنـها و بـى کـس و مـغمـومـم. به راستى چه شد که به اینجا رسـیـد ... جـوان بـودم, نـفـهم بـودم,بى تجربه بودم ...
مرد : خودش خوب بود ... مگر مـن از او و زنـدگـى چـه توقعى داشتم ... چقـدر زیـر گـوشـش خـوانـدم ...
زن : خـداى مـن! چـرا نمى فهمیدم, خدایا مرا ببخش, کفران نعمتهاى تو را کردم ... حالا مى فهمـم کـه دیـر شـده ...
مـرد : او واقـعا چـیـزى نـداشـت. نه جهیزیه اى, نه چهره اى, نه قدر و مقام اجتماعى ... براى من همـیـن خوب بود, مناسب بود, دوست داشتم زندگى ساده و بىآلایشى داشته باشیـم ..
زن : او واقـعا خـوب بـود. بـه وجـود ایـن چـنـیـن مـردهایـى بـایـد مـبـاهات کـرد. سر به زیر, پاکدامن و خانواده دوست, بچه هایش را خیلى دوست داشت ...
مرد : تا آنجا که مى توانستم و در قدرتم بود حقش را ادا مى کردم ... اما ..
زن : خدایا چرا این جورى شد؟ ...چقدر من بچه بودم ...
مـرد : او زن خـوبـى بـود. اما ... اما, بچه بود و به شدت تحت تإثیـر ...
زن : مـن مـادرم را بیشتر از شوهرم دوست داشتم ... من میان مادر و شوهر, مادر را انتـخـاب مى کردم ... من همیشه تحت تإثیر مـادرم بـودم ...
مـرد : او از مـادرش حرف شنوى داشت ... مطیع و بى تفکـر ... و مـادرش, هووم!, مـادرش ...
زن [این مادرم بود که درسم مى داد ...
مرد : مادرش در زندگیمان دخالت مى کرد ...
زن : مادرم مرا تـحـریـک مى کرد ...
مرد : و مادرش زندگى ما را به جـهنـم تـبـدیـل کـرد ...
زن [مادرم باعث شد که ما هر روز جنگ و مرافعه داشته باشـیـم ...
مـرد : و مادرش زندگى ما را متلاشى کرد ...
زن : و من متوجه نبودم کـه ...
مـرد [و او نمى دانست و نمى فهمید مادرش عقده ها و ناکامیهاى زندگى خود را بـا او تمرین مى کند ...
زن : مادرم با دخالتهاى خود, با نیش زبانـهاى خـود, شوهرم را از من گرفت ...
مرد : و آن زمان, زن من نمى فهمیـد کـه مـادرش آگاهانه یا ناآگاهانه تیشه به ریشه زندگیمان مى زند ... هر چقدر گفـتـم بى فایده بود که بود ...
زن : ... و حالا که فهمیده ام ...افسوس که بسیار دیـر شـده اسـت, دریـغ و افـسـوس!
.