مدینه

زهرا بلوچ زاده

 

 

اى مدینه! دل, معبـد غم و اندوه توست و باز دل بهانه تـو را مـى گیرد و چشمها به یاد آن همه مظلومیت بارانى مى شود. نمى دانـم بر کدامیـن ماتـم اشک بریزم, یا نه, از دیدگان خـون ببارم! بر محسـن شهیـد؟ بر بازوى کبـود؟ بـر صـورت سیلـى خـورده؟
بـر ... که نه, بـر دل زخـم خـورده ات؟ نـامت یـادآور مظلـومیت علـى(ع) است. و فاطمه(س); مظلومیت حسـن(ع) و فاطمه(س), مظلومیت حسیـن(ع) و فاطمه(س) و ... ظلمى که گل نورسته جوانى ات را با غنچه اى در وجـود, پر پر کرد و رحمى بر پهلـوى شکسته و دل داغدارت ننمود.
با توام اى مدینه, تـو را که تاج افتخار مـدینه النبـى(ص) بر سرت نهادند. آرى با تـوام, عجبا از خاموشى ات! عجبا از سکوت مرگبار جاهلیتى مکرر! چگونه تاب آوردى و درنگ نمـودى؟ شاید چشمهایت اعمى بـود از دیدن خشمى که گلى از سلاله النبـى(ص) را بیـن در و دیوار پر پر کرد! ولى باز هم سکـوتت را دلیلى نیست. مگر گـوشهایت هـم نمى شنیدند ناله هاى على(ع), ضجه هاى حسنین و زینب را; که ایـن گـونه بر لبانت مهر سکوت زده بودى؟
آه که بایـد دهان باز مـى کـردى و بغض فـرو خـورده خـود را بیـرون مـى ریختـى, که ناله هاى بیت الاحزان براى زیر و رو کردن جهان بـس بـود و تو ... آه که با چه ولعى گل زخـم خورده وجودش را در دلت جاى دادى. چگونه دختر را اندکى پس از پدر در کام فـرو کشیـدى و دم نزدى! آه که در آن دم بـایـد همه را مـى بلعیـدى, پیـش از آنکه دستهاى پلیدشان بر گونه ((خیر کثیر دو عالـم)) سیلى زده باشد. عجبا از تو که پس از آن چاههایت از سـوز جانگـداز علـى(ع) نخشکیدنـد, آن هنگام که از فرط مصایب و ستمها به دل بیابان و نخلستانهایت پناه مى بـرد و با چاه راز دل مـى گفت و شما اى چاههاى مدینه چقدر حریص شنیدن سـوز وصى خدا بـودید که روز به روز فزونى غمـش را مـى دیدیـد و آتـش نمـى گرفتیـد؟! و تـو اى آسمان مـدینه, اگـر آن گاه که ناله هاى بیت الاحزانش به گوشت مى رسید سنگ بر سر ایـن جماعت بى همت و عهدشکـن مى باریدى و بر بـدنهاشان زخـم مى زدى, باز هـم نمـى تـوانستـى زخمهاى دل فاطمه(س) را قصاص کنـى.
شاید اى مـدینه! حرمت قبر رسـول الله نگه مى داشتـى و دم نمـى زدى. اما نه. امروز اگر تمام کره خاکى بخـواهند کفاره گناه آن روز را بپردازند و تمام دریاها جـوهر شوند, تمام درختها قلم, و همه وسعت ایـن خاک, کاغذ! باز هم کـم است براى نوشتـن گوشه اى از مظلومیت عترت رسول اکرم(ص).
بـار گناهت سنگیـن است اى مـدینه و خـود بهتـر مـى دانـى, کـوتـاهـى ات فـراوان و جبـران ناپذیـر. پـس همچنان خامـوش بمان, تا خاکت در زیـر سـم اسبان او, با خـون نابکاران سیراب گردد و اشک چشمان زیبایـش, خاک مادر را پس از قرنها شستشو دهد و مـا ((السلام علیک یـا بقیه الله الاعظم)) سـر دهیم.