سخن اهل دل شعر


سخن اهل دل

بهاران در حجاز

در شبـى ظلمـانـى و انـدوه بار
لحظه هـا مـىآمـد از ره سـوگـوار
سـرزمینـى بـود و شب فـرمـانروا
دردهـا بسیـار, امـا بـى دوا
خـاک گلهایـش گیـاه درد بود
صبح دیـده نـاگشـوده مـى غنـود
مـى شکفت ار نـوگلـى بـر شـاخسار
بـاغبـان را اشک حسـرت بـد نثار
ز آنکه آن گل سـرنـوشتـش مـرگ بود
شـاخه را حـاصل تنـى بـى بـرگ بـود
مـرگ گلها بـود در طغیـان جهل
نـاخـداى ظلـم, کشتـى بـان جهل
مهر خـونیـن, خـاک تفته, کـوه داغ
نص فصل رویـش گلهاى داغ
غنچه اى چـون لب به خنـده مـى گشـود
دست خـون ریز خزانـش مـى ربود
نـاگهان آمـد بهاران در حجـاز

شـد گلـى بـر شـاخسـار وحـى باز
چشمه اى از نـور جـوشیـدن گرفت
گشت جـارى و خـروشیـدن گرفت
شب پـریـده رنگ, زان سـامـان گریخت
سـاغر شـام سیه بـر خـاک ریخت
شـد زمـان گهواره میلاد نـور
صبح آمـد زرفشان از راه دور
نوگل باغ نبوت بـاز شـد
مهر بـا مه همـدل و همـراز شد
اختـر تـابنـده دامـان وحـى
رخ نمـود از شـوق بـى پـایـان وحـى
در رسیـد از جـان جـانـان ایـن نـدا
سـوى آن عاشق که بـد رمز آشنا
کـاى محمـد(ص) کـوثـرت بخشیـده ایم
مهر و مه در طـالع او دیـده ایـم
کـوثـرت در قـرنها جـارى شـود
مظهر عشق و وفـادارى شـود
پـاکـى از او چشمه سـار آموخته
شمع سـان از عشق ((مـا)) افروخته
مـا به او عاشق شـویـم و, او به مـا
خلق گـوینـد اوست محبـوب خـدا
جـان عاشق, جسـم پـر دردش دهیـم
سینه اى بـس عشق پـروردش دهیـم
کز پـریشـانـى به رسـم عاشقان
شهره گـردد نـام او اندر جهان
روشنـى بخشـد دلت دیـدار او
گستـرد حق در جهان, اشجـار او
(جلـوه معشـوق شـورانگیز شـد)
سـاغر عصمت از او لبـریز شد
مهر, مه را همچـو جـان در بـر گـرفت
آفـرینـش شـوکتـى دیگـر گـرفت
عرشیـان بـا حمـد و تهلیل و سـرور
گـرد آن گل آمـدند از راه دور
چشـم صحـرا ایـن عجب کـى دیـده بـود
در زمیـن عطـر خـدا پیچیـده بود
نـام او را مصطفـى(ص), زهرا(س) نهاد
آن مه از گـردون فـراتـر پـا نهاد
سپیده کاشانى

صداپوش
نـاله هـا را در نـوا پـوشیـده ایـم
رنگ دل را در صـدا پـوشیـده ایـم
چیست جز بـى اعتنـایـى کـار ما
گـر چه اش بـا اعتنـا پـوشیـده ایم
زینت پـاکـان عالـم گـر حیاست
مـا حیـا را ـ از حیـا ـ پـوشیـده ایـم
گـرچه شـد حـرف دل مـا وردتان
همچنـان مـا از شمـا پـوشیـده ایـم
((هـر کسـى از ظن خـود شـد یـار مـا))
مـا ز غیـر و آشنـا پـوشیـده ایم
گـرچه مـا از اشک هـم روشنتـریم
مثل غم از چشمها پـوشیـده ایـم
خـود که در ایـن لفظ عریـان دیـده است
آن معانـى را که مـا پـوشیـده ایم؟
مثل آیـات قـدر نـاخـوانـده ایـم
مثل اسـرار قضـا پـوشیـده ایـم
حـرف پیـدایـى مزن نـرگـس که ما
از دو عالـم جز خـدا پـوشیـده ایـم
نرگس گنجى

حدیث مهر
گنجشک خـرد گفت سحـر بـا کبـوتـرى
کآخر تـو هـم بـرون کـن از ایـن آشیان سرى
آفـاق روشـن است, چه خسبـى به تیـرگـى
روزى بپـر, ببیـن چمـن و جـویـى و جوى
در طـرف بـوستـان, دهـن خشک تـازه کـن
گـاهـى ز آب سـرد و گه از میـوه ترى
بنگـر مـن از خـوشـى چه نکـوروى و فربهم
ننگست چـون تـو مـرغک مسکیـن لاغرى
گفتـا حـدیث مهر بیـاموزدت جهان
روزى تـو هـم شـوى چـو مـن اى دوست مـادرى
گرد تـو چـون که, پـر شـود از کـودکان خرد
جز کـار مـادران نکنـى کـار دیگرى
روزى که رسـم و راه پـرستـاریـم نبـود
مـى دوختـم بسـان تـو, چشمى به منظرى
گیـرم که رفته ایـم از اینجـا به گلشنى
بـا هـم نشسته ایـم به شـاخ صنـوبـرى
تـا لحظه ایست, تـا که دمیـدست نـوگلـى
تـا سـاعتـى است, تا که شکفته است عبهرى
در پـرده, قصه ایست که روزى شـود شبى
در کـار نکته ایست که شب گـردد اخترى
خـوشبخت, طـائرى که نگهبـان مـرغکـى است
سـرسبز, شـاخکـى که بچیننـد از آن برى
فـریـاد شـوق و بـازى اطفـال, دلکـش است
وانگه به بـام لانه خـود محقرى
هـر چنـد آشیـانه گلبـن است و من ضعیف
بـاور نمـى کنـم چـو خـود اکنـون تـوانگـرى
تـرسـم که گـردوم بـرد ایـن گنجها کسى
تـرسـم در آشیـانه فتـد ناگه آذرى
از سینه ام اگـر چه ز بـس رن , پوست ریخت
نـاچـار رنجهاى مـرا هست کیفـرى
شیـریـن نشـد چـو زحمت مـادر, وظیفه اى
فـرخنـده تـر نـدیـدم از ایـن, هیچ دفترى
پـرواز, بعد از ایـن هـوس مـرغکـان ماست
مـا را به تـن نمـانـد ز سعى و عمل, پرى
پروین اعتصامى

اگر تو نخواهى
شب سیاه نیـایـد به سـر اگـر تـو نخـواهـى
به خنـده لب نگشایـد سحر اگر تـو نخـواهـى
نهال دل نشـود سبز, از حضـور بهاران
درخت جان ننشینـد به بـر اگر تـو نخـواهـى
به روز حـادثه بلبل قصیـده اى نسـرایـد
بـراى لاله ایثـارگـر, اگـر تـو نخـواهـى
شکـوفه بـى تـو نمـانـد به شـاخسار تخیل
ز بـاغ عشق نمانـد اثـر اگـر تـو نخـواهـى
و هیچ پنجـره چشمـى به روى گل نگشـاید
گل از بهار نگیرد خبـر, اگـر تـو نخـواهـى
به آسمـان نزنـد خنـده اى سپیـده, به صحـرا
کبـوترى نزنـد بال و پر, اگر تـو نخـواهـى
ز اوجهاى معطـر, از آن فضـاى بهاران
مـرا به خاک نباشـد نظر اگـر تـو نخـواهـى
سیمیندخت وحیدى

غرور دخترانه
به گـریه هـاى گـرم بـى بهانه ام
به دردهـاى نـاب شـاعرانه ام
به سـوزهـاى آشنـاى غربتى
که جـا به جـا نهفته در ترانه ام
به عشق, آن ترانه نگفته اى
که هست خـوب گفتنـش بهانه ام
به عشق, آن خیـال شاعرانه اى
که نیست هیچ, هیچ از او نشانه ام
به غم که مهربـان مـىآید از درم
و دست مـى نهد به روى شانه ام
و بـا خـودش سبـد سبـد مىآورد
بهانه هـاى گـریه را به خانه ام
هنـوز دست آسمـان نمـى رسد
به دامـن غرور دختـرانه ام
فاطمه راکعى