لاله هاى غمگین داستان

نویسنده


((تقدیم به دختران ترکمن صحرا))
لاله هاى غمگین

مریم بصیرى

 

 

نسیـم از عطـر گلهاى وحشـى سـرشار بـود که ((گلجان)) نگار غبـار گـرفته اش را به صحرا دوخت.
سیاه چادرها چـون او, چشم در چشـم آفتاب به انتهاى کـویر مى نگریستند و در انتظار کاروانى از شتران زنگـوله دار بـودند تا از سفر بازگردند و از شبهاى مهتابى صحرا برایشان بگویند.
((گلجان)) نگاه کرد و نگاه و سپـس اشکهایـش را پاک کرد و به درون چادرشان خزید.
به آتشـى که در وسط آلاچیق مـى سـوخت خیره شـد و به مردانـى که دور آتـش حلقه زده بـودند و به نـواى دوتار, خـود را تکان مى دادند و حرکت دستهاى بخشى(1) را دنبال مى کردند. مادر گلجان گوشه اى نشسته بـود و تند و تند ریشه هاى قالى را بر تـن دار گره مى زد و بر تارها شانه مى کـوبید تا گلجان زودتر به خانه بخت برود. ولى دخترک دلـش مـى خـواست ریشه هـا از هـم بپـاشنـد و فـرش بختـش هـرگز بـافته نشود.
دوست داشت همانجا پیـش پـدر و مادر و دوستانـش بمانـد. آرزو مـى کرد همیشه کـودک مـى مانـد و با بچه ها ((آلاگیـس دیـر))(2) بـازى مـى کـرد و شبها در آغوش مادربزرگ مهربانـش افسانه کریـم ترسو را مى شنید که چطور شجاع مى شد و به جنگ دیوها مى رفت.
سپـس همانجا زیر پـوستیـن پیرزن به خواب مى رفت, و چقدر دلـش مـى خـواست چشمها را ببندد و به خـواب برود; ولى صدایى مانع ایـن کار مى شد. صداى انگشتهاى پیرمرد که هنـوز بر روى سیمهاى دوتار مى لغزیـد و آن را به خـوانـدن وا مـى داشت. ((گلجان)) لحظه اى به خـود آمد و دمى به آهنگ دلنواز دوتار گـوش سپرد که چطـور از کنج چادر بر مى خاست و همراه دود از روزنه بالاى آلاچیق به آسمان مى رفت و سپـس به آهنگـى که از دل خودش برخاسته بود گوش کرد.
دلـش به انـدازه پـرواز تمـام پـرنـده هـا گـرفته بـود. دلـش پـرواز مـى خواست.
دوست داشت پر بکشـد و برود بالاى کـوهها. دوست داشت به دسته گلـى در دل صحرا بـدل مى شد.
مى خواست پر بکشد, مـى خواست برود که صداى پدر او را از خـودش بیرون کشید و بر سر جایش نشاند.
ـ سلامت باشى بخشى.
دیگر صـداى دوتار به گـوش نمى رسید و همه بخشـى را تحسیـن مـى کردند و او داشت با تـواضع کلاه پـوستـى اش را روى سر جابه جا مى کرد که گفت: ((زنده باشید.)) و پدر رو به زنـش فریاد کشید: ((آهاى حـورما چاى بیاور!)) و زن, خجل روسریـش را به صـورت کشید و بلند شد. کترى را از روى آتـش برمى داشت که ((گلجان)) دوباره به آرامى از آلاچیق بیرون رفت و در دل آرزو کرد آن روزها هر چه زودتر تمام شـونـد و او بـراى همیشه در ایلشـان مانـدگار شـود. خـودش را به پشت چـادرها رسـانـد و سـرش را به ((چلیک))(3) بازى ((تـویجان)) و ((قزل گل)) گرم کـرد که ناگهان سیاهـى بزرگـى از دور پـدیـدار شـد. گـرد و خـاک هـوا را پـر کـرده بود.
سیاهـى از انتهاى صحرا جلـو مىآمد. سـوارها نزدیک مـى شدند و بـوى عرق اسبهایشان بیشتر به مشام مى رسید. ((گلجان)) همیـن که سوارها را شناخت به پناه چادرى گریخت و در حالى که قلبـش خـود را بر دیـوار سینه اش مى کـوفت روى زمیـن نشست. بچه ها به دیدن پریشانـى او جلـو آمـدند و به جایـى که دخترک نگریسته بـود, چشـم دوختند و خـواستند چیزى بپرسند که ((گلجان)) برخاست. صـداى پاى اسبها نزدیکتر شـده بـود.
بچه هاى دیگر هـم به صـداى آنها و چهره وحشت زده ((گلجان)) جلـو آمده بـودند و با تعجب و هیجـان به تـازه واردیـن نگـاه مـى کـردند.
((آق قیز)) که در میان گـوسفندان شیر مى دوشید برخاست و همراه خـواهرش که در میان یـورتها(4) بـازى مـى کـرد, به طـرف گلجـان رفت و دستـش را بـر شانه او گذاشت.
دختـرک جیغ کـوتـاهـى کشیـد و سـرش را بـرگـرداند.
ـ چه شده گلجان؟
ـ تویى آق قیز؟ نیمه جان شدم.
ـ چرا خودت را پنهان مى کنى؟
چه شده؟
((گلجـان)) دزدیـده از پـس چـادر به سـوارهـا چشـم دوخت و پـرسیـد:
((خـودشان هستند مگر نه؟)) ((آق قیز)) به سـوارها نگریست و به کسانى که از گـوشه و کنار به آنها نگاه مـى کردند, سپـس خنده اش را فرو خـورد و با شیطنت گفت: ((آره گلجـان. مژده بـده. سـاتلق بـا مـردانـش آمـده.)) و معصـومـانه خنـدید.
ـ کـاش صحـرا او را در خـودش گـم مـى کـرد. کـاش هـرگز نمـىآمد.
ـ ساکت باش گلجان, باز هـم شـروع کردى. ببین, ببیـن دارنـد با دده ات خـوش و بـش مى کنند.
و ((گلجان)) با نفرت گفت:
((کاش زودتر بروند.)) ـ چه مى گویى دختر. چطور دلت مىآید. بیا نگاهـش کـن. گر چه سالهاى عمرش زیاد است و گرماى خـورشید پـوستـش را سوزانده ولى هنوز هـم زیباست.
پیچه هاى چرمـى, ساق پاهایـش را پـوشانده و دارد با قدمهاى خسته و سنگیـن به طرف چادرتان مى رود. یک عرق چیـن سـوزن دوزى شده بر سرش گذاشته, شالـش را هـم که نگو, رنگ. ..
ـ بس کن آق قیز, بس کن.
دیگر نمى خـواست بشنـود. مرد رویاهاى او ((ساتلق)) نبـود پـس نباید بیهوده به او فکر مى کرد.
تازه از صبح که ریـش سفیدها به یـورتشان رفت و آمـد مـى کردند, همه چیز را فهمیده بـود. آنها ساز مى زدند و زیرچشمى او را نگاه مى کردند. پـس منتظر آمدن ((ساتلق)) بـودند. دیگر تحمل نداشت. روى خاکها نشست و خـود را زیر اشعه هاى طلایى آفتاب رها کرد. آق قیز با آرزویى کودکانه گفت:
((کـاش به خـواستگـارى مـن آمـده بـودنـد.)) ـ و مـى بردنت به یک ایل غربیه.
ـ عیبـى ندارد گلجان. مادرهاى ما همه به ایلهاى غریبه شـوهـر کـرده انـد و ما در دیار غریب به دنیا آمده ایم.
ـ ولى من نمى خواهم.
نمى خواهم به ایل غریب بروم.
نمى خواهم.
ـ کج خلقى نکـن. بلند شو برویـم آرنا(5) آبى به صـورتت بزن حالت جا مىآید. پاشـو گلجـان. و خـود بـرخـاست از میان گـوسفنـدان گذشت و مشک آبشان را بـرداشت و دست ((گلجان)) را کشید. دخترک به آرامـى بلند شـد و وقتـى از پشت چادرشان مشک آب را بر مـى داشت صـداى کریه خنـده میهمانشان را شنید و با خشـم به طرف رودخانه دوید.
((آق قیز)) نفـس زنان خـودش را به او رسانـد و پرسید: ((چه شـده گلجان؟)) و دخترک هیچ نگفت و فقط ایستاد.
ـ دارى عروس مى شى دختر.
بخند چرا دل نگرانى؟
ـ چه عروسى آق قیز؟ چه خوشى؟ ایـن ساتلقى که مـن شنیده ام به سگش هم رحـم نمى کند.
((آق قیز)) آهـى از درون کشیـد و دلسـوزانه گفت: ((چه حرفها مـى زنـى گلجان. دنیا همین است دیگر.
مردهاى ایل همه مثل هـم هستنـد.)) ((گلجان)) به میان حرف او دویـد و جـواب داد:
((چرا دروغ مى گویى؟
خودت مى دانى که این طور نیست.
مردان ایل کجا و ساتلق کجا.)) ـ ولـى عوضـش گلجان, او اسبهاى زیادى دارد و چنـد گله گوسفند که شیر و کره اش ...
ـ چه مـى گـویـى؟ هـر که مـى خـواهـد بـاشـد, مـن او را نمـى خـواهـم.
و سپـس به آرامـى گـریست و صـورتـش را در میـان بـوته هـاى صحـرایـى پنهان کـرد.
((آق قیز)) متعجب پرسید: ((پـس دده ات را چه مى کنى؟ نمى تـوانى که روى حرفـش, حرفى بزنـى. بالاخره باگـى(6)هایت هـم حقـى دارنـد.)) دختـرک صـورتـش را پاک کرد و به ((آق قیز)) نگریست.
ـ ولى آنها هنوز بچه هستن.
خیلى کوچکن.
ـ نه گلجان, تـو خیلـى بزرگ شدى. نمى دانـم دده ات چطـور تا حالا شـوهرت نداده. به گمانم شانس ساتلق بوده که ...
و باز بـا شیطنت خنـدیـد و ((گلجـان)) خشمگیـن از ایـن کار به راهـش ادامه داد.
ـ اول پاییز که مـىآمدیـم گرمسیر, از شتر پاییـن پریدم و خـودم دو طرف گله آتـش روشـن کردم تا تمام درد و بلاهایـم بسـوزند و کسى کارى به کارم نداشته باشد, ولى نشد که نشد. آخر از همان وقت کوچ بـود که ننه مى گفت دیگر وقت شـوهر رفتنـم است.
ـ ناراحت نباش گلجان همه چیز درست مى شـود; به همان خوبى که خودت مى خـواهى. هواى روستـایمان که گـرمتـر شـد دوبـاره به آنجا بـر مـى گـردیـم و بـرایت عروسـى راه مـى انـدازیـم. ـ تـو دلت مـى خـواهـد که مـن از شمـا جـدا شـوم؟
ـ نه گلجان, خـودت که از بزرگترها شنیده اى ((زندگـى بـدون دوست مثل غذاى بـى نمک است.)) ولى چاره نیست باید بروى.
و سپـس هر دو دامنهاى چیـن دار و بلندشان را جمع کـردند و از روى رود پـریـدنـد.
نورخـورشید بلـورهاى آب را رنگ مى زد و آب چـون حریرى رنگیـن و درخشان روى سنگها مى لغزید و به سمت گندمزار مى رفت. ((گلجان)) نشست و به آرامـى براى خودش خـواند.
ـ اى کاش, کـوهـى بزرگ بـودم و بلند پروازتـریـن پـرنـدگان روى سـر و شانه هایـم مى نشستند و دمى مىآسـودند و پـس از چرخى تشکرآمیز به دور سرم, تا دورتریـن نقطه آسمان, پرواز مى کردند.
آن قـدر که چـون نقطه اى دور شـونـد, اى کـاش کـوهـى بزرگ بـودم.
((آق قیز)), مشکـش را پر کرد و خـواست چیزى بگوید که درنگ کرد و گـوش داد و سپـس باز خندید و گفت: ((اگر گفتى چه صدایى مىآید؟)) گلجان چشمها را بست و گـوشهایـش را به نجـواى دشت سـرسبز سپـرد تـا شـایـد چیزى بشنود.
ـ مى شنوى; او هم دارد مى خواند گلجان.
ـ آرى, صداى آواز قلیچ است.
هیجانى که در دلـش برپا شده بـود به یکباره فرو نشست و چـون کوهى خاموش, بى حرکت ماند.
صـدا نزدیکتر و نزدیکتـر شـد. گله گـوسفنـدان از روى تپه به طرف رودخانه سرازیر شدند و بعد ((قلیچ)) پیدایش شد و همیـن که ((گلجان)) را دید صدایش در میان بع بع گوسفندان و پارس سگها گم شد.
((گلجان)), نگاه سرد و سنگینـش را به چـوپان دوخت که آرام و غمگیـن جلـو مىآمد.
گـوسفندان آب مى خـوردند و ((قلیچ)) کنار چشمه نشسته بـود و نمى دانست صـورتـش را بشوید و یا اینکه آب بخورد.
((آق قیز)), به حرکات آن دو نگاه مى کرد و بریده بریده مـى خنـدید که ((گلجان)) با عصبانیت برخاست.
مشک خـالیـش را بـرداشت و راه افتـاد و صـداى ((قلیچ)) را از پشت سـرش شنیـد که مى گفت: ((گلجه! گلجه!))(7) غروب مه گرفته اى بود. چادر از میهمانها خالـى بـود و مادر در پناه یـورت نان مى پخت. ((گلجان)), مشک را آویزان مـى کرد که مادر سـر را بالا کرد و سرزنشآمیز پرسید:
((کجا بـودى گلجان؟ دده ات داشت پـى ات مى گشت. میهمانها مـى خـواستند ببینندت.)) ـ چه چیز را ببینند. گلجان مگر دیدن دارد؟
ـ باز که دارى بى راهه مى روى.
حالا برو اول فانـوسها را بیاور که هوا دارد تاریک مى شـود. سپـس اطرافـش را نگاه کرد و به جستجوى کودکانش مشغول شد.
ـ نمى دانـم باگـى هایت کجا رفته اند. الان دده ات پیدایـش مى شـود. باز باید شکر کرد که میهمان داشتیـم و سـر خشـم نبـود و با لبـى خنـدان به چـادر بابـاخـوجه رفت.
((گلجان)) با فانـوسى روشـن برگشت و آن را بر سر در آلاچیقشان آویخت و سپـس همان جا روى گلیمـى که خـودش بافته بـود نشست و بره اش را در آغوش گرفت. همان که بابا ((خوجه)) به او بخشیـده بود. دلـش مـى خـواست او هـم نزد بابا بـود تا وى برایـش افسانه مى گفت و ((گلجان)) مـى دید همه بدیها و دیـوها فقط تـوى افسانه ها هستند و کسى هست که او را از دست ((ساتلق)) نجات دهد ولى خودش هـم باید کارى مى کرد, اما چه مى توانست بکند.
ـ گلجان! گلجان! حواست کجاست؟
دختـرک سر بـرداشت و ((حـورما)) که داشت خمیر نازک نان را روى ساروج پهن مـى کرد گفت: ((بس کن دختر, چرا این همه نگرانى.
ساتلق آن قدرها که مى گویند بد نیست.)) ـ خودم دیدمـش. داشتـم از هیبتـش مى مردم.
مى ترسم ننه.
مى ترسـم مـن هم به سرنوشت لاله(8) دچار شوم و مثل آن نوعروس ناله و آهم از قبیله غریبه به چادرمان بیاید.
و شـروع کـرد به خـوانـدن لاله اى که بـارهـا آن را بـراى خـودش خـوانـده بـود.
ـ مادر, وقتـى دخترت را به ایل غریبه مـى دهى, انگار کـن که سنگـى را به قعر چاه مـى انـدازى. ایل غریبه جاى بـدى است. در آنجا لحظه اى آرامـش نـدارم. مادر, اگـر دوستانـم سراغم را گرفتند, به آنها بگـو مـن مرده ام. اگر دایـى و خاله سراغم را گرفتند, بگو گم شده ام ...
((حـورما)) آتـش را خامـوش کرد و در حالـى که لبخنـدى غمگیـن بر چهره داشت گفت:
((تـو خـوشبخت مى شـوى گلجان. ساتلق کـم کسـى نیست. بزرگ ایلشان است. همه قـول و قرارها را با دده ات گذاشته اند. شرط شـده براى بچه هایـش چادر تازه اى به پا کنـد, مهمتـر از همه, دیگر قرار نیست نان بپزى و آب بیاورى و کره بگیرى, گفته دایه جان بچه ها همه کارها را انجام مـى دهـد. بخنـد دختـرجان. بخنـد. وقتـى ساتلق دستت را بگیـرد خـودم بـرایتـان تـرانه عقـدکنـان(9) مـى خـوانـم)).
ـ بیـر گیز اولسـون آى تـره ک, گـون تـره ک. تـو همـان دختـر هستى.
دخترى به سان ماه و خـورشیـد. پـس چه جایـى بهتـر از سیاه چادر ساتلق, دختـرجان.
((گلجان)) خامـوش نشسته بـود و به ماه نگاه مى کرد که با زمزمه اى به صدا در آمد.
ـ به گمانـم در عزایـم مـرثیه خـواهـى خـوانـد تا در عروسـى ام تـرانه عقـدکنان.
ـ حـرف بیخـود نزن دختـر. بگذار مـا هـم روز خـوشـى ببینیـم.
ـ روز خوش کجاست؟
ـ من هم به ایل غریبه آمدم.
مـن هـم تلخـى غربت و بـى کسى را چشیدم. همیشه در خیالـم تارهاى نازک ابریشـم را مى تابیدم و براى یارم لباسـى شایسته مى دوختـم, ولـى ناگهان دیدم مرا فرستاده اند پیـش دده ات. روز عروسیـم همه لبها جز لب مـن مـى خنـدیـد. دیگـر هیچ نگفتـم و دم بـرنیـاوردم. زنـدگـى را سخت نگیـر گلجـان, دنیـا همیـن است.
ـ آرى, دنیا همیـن است که باید به چادر ساتلق بروم و در آنجا هر روز اشک بریزم.
((حـورما)) دیگر چیزى براى گفتـن نداشت. خـودش را به نشنیدن زد و با سر دست نـم چشمهایش را گرفت و با خوشحالى گفت:
((راستـى ساتلق برایت یک لباس لاجـوردى آورده با کلـى شال رنگـى و سربندى به رنگ سرخ. فردا مـوهایت را مـى بافـم و آن سربند را به زلفهایت ...)) گلجان گریست, به یکباره بغضـش ترکید و گریست و خـود را چـون کودکى در آغوش ((حـورما)) رها کرد و بره اش از دست او گریخت.
ـ بـس کـن دختـر, الان دده ات بـرمـى گـردد. برخیز.
و مـوهاى دختـرش را نـوازش داد و ((گلجان)), چـون طفلـى لـرزان خـود را در آغوش ((حورما)) پنهان کرد.
ـ دلـم مى خـواهد مثل وقتـى که بچه بـودم و مرا در گهواره چـوبـى ام تکان مـى دادى بـرایـم لالایـى بخـوانـى تـا آرام شـوم. مـى خـوانـى ننه, مـى خـوانى؟
ـ بـاشـد دختـرم, بـاشد. آللاى, آللاى, آللاى ...
و گلجـان بـا دیـدگـان خیسـش بـراى خـود لاله اى دیگـر خـواند.
ـ کـاش پـرنـده اى سفیـد بـودم و به سمت ایل خـود پـرواز مـى کردم.
کاش از آب رود ایلمان مشتاقانه مى خـوردم و سیـراب مـى شـدم. هنـوز هـم کـوه کنار آبادمان پا بر جاست؟
هنوز هم پر از درختان میوه است؟
اى پرندگانى که در حال پرواز هستید, آیا دوستان و ایلـم سلامتند؟ اى کاش مـن هـم پـرنـده اى سفیـد بـودم و روى ایل خـودمـان مـى چـرخیـدم, مـى چـرخیـدم...
ـ بـس کـن گلجـان. دلـم را خـون نکـن. بـرخیز بگذار به کـارم بـرسـم.
گلجـان بـرنخـاست, حتـى هیچ تلاشـى بـراى بـرخـاستـن نکـرد.
ـ چـرا چـرا مـرا به ایل غریبه شـوهـر مـى دهیـد؟
((حورما)) ساکت شد.
نمـى دانست چه بگویـد و چگـونه زبان باز کنـد. پـس لحظه اى مکث کـرد و عاقبت گفت:
((آخر چطور بگویـم گلجان, خودم هـم امروز دانسته ام.)) گلجان سر برداشت و پرسید:
((چه چیز را؟)) ـ اینکه باباخـوجه با سلیـم مختـوم دده ساتلق پیمان برادرى بسته بـودند, طورى که تا قیامت برادر و پشتیبان هم باشند. حالا هـم که زن ساتلق مرده, سلیـم مختـوم خـواسته تـا بزرگتـریـن نـوه خـوجه را به پسـرش بـدهند.
((گلجان)) مثل کسـى که از خـواب بیـدار شـده باشـد با حالتـى گنگ به ((حـورما)) نگریست.
ـ من؟ من باید ... آخر چرا من؟
ـ نمـى دانـم دختـرکـم. مـرا سـرزنـش نکـن. مـن نمـى دانستم.
بـاور کـن دلـم راضـى نیست ولـى چه مـى تـوانـم بکنم.
ـ ولى مگر همیشه خـودت نمى گفتـى ماه به ماه تمایل دارد و آب به رودخانه. پـس به غریبها دختر نمـى دهیـم. بلکه دختـرانمان نصیب ثـروتمنـدان و اربابها مـى شـونـد.
ـ چرا دختر. مـى بینـى که ساتلق دیگر غریبه نیست. تازه ثروتمند هـم که هست. دیگر چه مـى خـواهـى؟ دختـران ایل در آرزوى چنیـن شـوهـرى هستند.
ـ که مثل تازه عروس همسایه که به ایل ما آمـده چشمانشان همیشه نمناک بـاشـد و به دروغ لبانشان به خنده باز شود.
ـ ولـى شـوهـر او تمـام داراییـش بیست گـوسفنـد است و بـس امـا ساتلق ...
ـ مگر فرقى مى کند؟
((حـورمـا)) دیگـر نمـى دانست چه بگـویـد. خـواسته قلبیـش ایـن نبـود.
دلـش نمى خـواست دخترش مثل او آواره غربت بشـود و چـون او پدر و مادرش را قبل از مرگشان نبیند, ولى چاره چه بـود مگر در مقابل خواست شوهرش و ((ساتلق)) مى توانست کارى بکند. صـداى سـم اسبـى بلند شـد و ((حـورما)) دانست که شـوهرش برگشته است.
((گلجـان)) به صـداى پـدر به درون چـادر دویـد و گلیمـى به رویـش کشید.
((حـورما)) زود برخاست و نانها را به داخل چادر برد و دمى بعد سایه سنگیـن مردش را در میان چارچوب دید.
ـ کجاست این دختر خیره سر؟
و زیر نور فانوس چشـم گرداند و به طرف ((گلجان)) رفت. ((حـورما)) خـودش را جلـو انداخت و گفت: ((بگذار بخوابـد کاریـش نـداشته باش.)) مرد خشمـش را فرو خـورد و پرسید: ((کجا بود؟
چرا پیدایـش نبـود؟)) ((حـورما)) به طرف دیگـى که روى آتـش مى جـوشید رفت و گفت:
((پیش دوستانـش بود آق قیز, خان منگلى, همانها که همیشه پیش هـم هستند دیگر.)) ـ آن هـم درست همیـن امروز. حالا خوب بود خـود سلیـم مختـوم نیامده بـود و گرنه چه مى کردم.
خوجه مى گفت ...
و گلجان دیگر نشنید دیگر نمى خواست بشنود. چطور سرنوشتـش در چادر ریـش سفیدان دست به دست مى گردد و او بى خبر از همه جا در انتظار آینده روشنى است. دمى چشمانـش را بست و با فریاد پدرش گلیـم را بیشتر به رویش کشید و فکر کرد چه باید بکند, چطور مـى تـوانـد از دست ((سـاتلق)) و رسمهایـش فـرار کنـد.
چشمهایـش را باز کرد و آرزو کرد وقتى بارى دیگر چشـم مى گشاید اسمى از ((ساتلق)) نشنـود و دیگـر لاله اى بـراى خـوانـدن نـداشته بـاشـد.

پى نوشتها:
1ـ نوازنده در زبان ترکمنى.
2ـ بازى بچه هاى ترکمن.
3ـ نوعى بازى با چوب.
4ـ چادر ترکمنى.
5ـ رودخانه.
6ـ خواهر یا برادر کوچکتر.
7ـ عنوانى براى خطاب به زنان.
8ـ لاله نام دختـرى بـود که به خاطر تعصبات قبیله اى به یار خـود نرسیـد و به ایل غریبه اى شـوهر کرد. او در فراق دوستانـش شعرهایى را سرود و ایـن ناله ها در میان دختران و نـوعروسان تـرکمـن, ((لاله)) نام گرفت و آنها شبهاى مهتابـى به یاد لاله این ترانه هاى غمگین را مى خوانند.
9ـ سـروده اى است که در مـراسـم عقـدکنـان, وقتـى عروس و دامـاد دست همـدیگـر را مـى گیـرنـد بـراى بـرکت زنـدگـى آنها خـوانـده مـى شود.
10ـ شعرهـایـى که زنـان در ایـام سـوگـوارى بـا نـاله و شیـون مـى خـواننـد.