ستون ((نیم نگاه))
یک جرعه زندگى
اختصاص به برخى نامه هاى خـوانندگان عزیز بـویژه در زمینه مسایل خانـوادگى دارد.
نامه هایـى که خود به خـوبـى گـویاست و بدون پرداختـن به محتواى آن نیز مـى تـوان پـى بـرد که در بخشهایـى از جـامعه چه مـى گذرد؟
البته مجله به روال معمول خـود, ایـن نامه ها را نیز در بخـش مشاوره مـورد بررسى قرار خواهـد داد اما در ایـن ستـون روى سخـن مستقیما با خـواننـدگان عزیز و همه کسـانـى است که علاقه دارنـد از واقعیاتـى که در جـامعه مـى گذرد آگاهـى بیشتـر و نزدیکترى داشته باشند. خـوشحال مى شـویـم که نظرات شما را در خصـوص نامه هاى مطرح شده را نیز دریافت کنیم. در ایـن شماره نامه خواهرR.M را بازگو مى کنیـم. دخترى هستـم هفـده ساله. سال دوم دبیرستان. دو خواهر و یک بـرادر دارم. هر دو خـواهرم ازدواج کرده اند و برادرم 5 سال از من کوچکتر است. پدرم 47 سال سـن دارد و داراى شغل آزاد است. و سـواد کمـى در حد خـواندن و نـوشتـن دارد. مادرم نیز خانه دار و بى سواد است. خواهر بزرگـم ازدواج کرده است و رابطه ما یعنى در حقیقت رابطه پدرم اصلا با آنها خـوب نیست. حتـى پـدرم با شـوهـرخـواهـرم قهر است و اصلا رفت و آمـد نداریم. همیـن رفتار پدرم باعث شده که خانواده شوهرخواهرم اصلا با او رابطه خوبى نداشته باشند. اما وضع خـواهر دومـم شاید کمـى بهتر باشد. پدرم مردى خسیـس است.
وضع زندگیمان در حد پاییـن است. نه اینکه فقیر است, نه, درآمدش در حد متـوسط یا شاید هـم خوب است اما اصلا به وضع زندگیمان نمى رسد و در مورد خانواده اش ایـن طور خسیـس است. حتـى مـن خجـالت مـى کشـم که دوستـانـم را به خـانه مـان بیــاورم.
مادرم زن خیلـى ساده اى است. از همان اول زنـدگیشان با پـدرم مشکل داشته است. آن اوایل مسإله مادرشوهر باعث ایـن مشکلات شده است. اما حالا چه؟ پدرم اصلا به مادرم توجهى نمى کند. هیچ گاه پـول در خانه نمى گذارد. مثلا اگر یک روز جایى برود ما حتى پـول نداریم که نان بخریـم. در ضمـن, پدرم حدود یک سالى است که تریاک مى کشد; به خاطر کمردردى که دارد. مـن اصلا جرإت حرف زدن با پدرم را ندارم. هر گاه پولى از او مى خواهم یا از او مى خـواهـم چیزى برایـم بخرد هزار بار مى میرم و زنده مى شوم; نه اینکه دعوا کند یا کتک بزند; نه, ولـى طـورى به آدم نگاه مى کند که آدم آرزوى مرگ مى کند. پدر و مادرم زیاد دعوا نمى کنند چـون اصلا حرف نمى زنند. پدرم اوایل به مادرم مى گفت از پولهاى مـن مى دزدى! اما حالا مى گوید با مردان همسایه رابطه دارى! اما به خدا قسـم همه اینها دروغ است و این پدرم است که نسبت به همه بدبیـن است.
به خصـوص نسبت به مادرم. تا حالا چنـد بار داییـم با او صحبت کرده اما اصلا فایده نداشته است.
حتى مادر پدرم نیز با او صحبت کرده البته نمى دانـم چیز خـوبى مى گوید یا نه. اما باز هـم, هیچ تإثیرى نداشته است. از یک دعانویـس کمک خواستیـم. دعاى گرانقیمتى نوشت که خواهرانم پـولـش را دادند اما فایده نداشت! حتى خواهرانـم چند سال پیـش نامه اى برایـش نـوشتند; نامه اى که حتى دل سنگ را نیز نرم مى کرد اما باز هـم هیچ تإثیرى نداشت.
همه ما از پدرم نفرت داریـم. روزى هزار بار آرزوى مرگش را مى کنـم. او هـم از ما بدش مىآید; و حتى از مادرش و برادرانـش. از روزى که جلوى مادربزرگـم و خاله ام و خـودم گفت: الهى زیـر خـاک بـرود (یعنـى مـن), نفـرتـم از او بیشتـر شــده است.
خیلى دوست دارم هر چه حرف دارم به او بگـویـم اما مـن حتـى جرإت نمى کنـم با او حرف بزنم. یعنى اصلا نمى دانـم یک فرزند باید به پدرش چه بگوید. چگـونه حرف بزند.
چگونه پدرش را دوست داشته باشد.
شایـد ایـن اخلاق و رفتـار بـد پـدرم با ما به علت ایـن بـاشـد که او دوست داشته فرزندانش پسر باشند. اما دختر شده اند.
البته ایـن حدس مـن و خـواهرانـم است. 80 درصد هـم مطمئن هستـم زیرا گاهى که با دیگران صحبت مى کند به ایـن موضوع پى مى بریـم. شاید هـم به قول خـواهرانـم پـول, روانى اش کرده است. البته مطمئن باشید که روانى نیست شاید هـم از زنـش بدش مىآید و هزار شاید دیگر. شاید شما بگـوییـد چرا مادرم طلاق نگرفته است. چـون اولا مادرم زن خیلى ساده اى است و جرإت (یا هر چیزى دیگرى که بتوان اسمـش را گذاشت) ندارد.
ثانیا باعث آبـروریزى جلـوى فامیل است; بخصـوص از جانب اقـوام پـدرم; آن هـم با داشتـن داماد و نوه. البته مى دانـم ایـن زندگى نکبت بار به هیچ وجه قابل عوض شدن نیست. اما مـن ایـن نامه را فقط به قصد درددل نوشتـم. همیشه در حسرت یک پدر خوب بوده ام و خواهـم بود. همیشه در خیالاتـم یک پدر خوب و یک زندگى خوب داشته ام. اما واقعا چه چیزى مـى تـوانـد جـاى محبت پـدر را بگیـرد؟ چه چیز؟
دوستـدار شمـا, دختـرى که در آرزوى محبت پـدر است.