اندر احوالات دیگران (5)
چه کسى سرنوشت آدمها را رقم مى زند؟
رفیع افتخار
خـواننـدگـان محتـرم! نظر شمـا در بـاره خـرافه چیست؟ آیـا به خـرافات معتقدید یا اینکه تا اسـم خرافات را مى شنـوید روى دماغتان چروکى مى اندازید و با خود مى گویید: اه ... چه خزعبلاتى ... چه معنى دارد در قرن بیستـم خرافاتى باشیـم .. و چند بد و بیراه نثار فرد یا افرادى مـى کنید که از سادگـى عوام سـوءاستفاده کرده و در عصر علـم و تکنولوژى و پیشرفت و تـوسعه به خرافه و خرافه پرستى جـوش و جلا مى بخشند.
بارى, به ما مربـوط نیست شما هـوادار اینید یا آن. از قدیم و ندیـم گفته اند صلاح مملکت خـویـش مردمان دانند. ما تصمیم گرفته ایـم به همراه معرفى شخصى, خلاصه اى از بیوگرافیش را براى شما بیاوریم. ایشان معتقد بل, مصرند که ایـن گربه ها هستند که سرنـوشت آدمها را رقـم مـى زنند و به هزار و یک دلیل حاضرند ثابت کننـد نظریه شان اثبات شدنى و علمى است. حال ایـن دیگر شما و او, مختارید هم رإى او شوید و یا ته دلتان به او هرهر بخندید. اجازه بفرمایید رشته سخـن را به دست خودشان بسپاریـم.
مـن ((بـابـى سـالتـون)) هستـم از شهر ((جـورج تـون)) ایـالت ((کنتـاکــى)).
بیست و پنج ساله ام و تا سـن بیست و چهار سالگى به شدت از زندگیـم راضى بـوده ام.
از زمانى که به یاد دارم دوستانى ملـوس و مامانـى دور و برم پلکیده انـد و لحظات دلپذیرى برایم فراهم کرده اند. آه! خداى مـن! چه کسى مى تواند نانسى, کارل, جورج, جـانـى, دوروتـى و دیگـران را از یـاد ببـرد؟ شک نـداشته بـاشیـد آن قیـافه هـاى دوست داشتنى و نازنازى در ذهـن مـن همیشه ماندگار خـواهند ماند. اما همه آنها یک طرف و مارگریت محبوب طرف دیگر.
مارگریت چیز دیگرى بود.
موجـودى بغایت لطیف, فهیـم, سخى, زیرک, باهوش, حساس, زیبا, رعنا و باهوش و درکى استثنایـى. زمانـى که بابـى به مناسبت بیست و سه سالگـى تـولـد مـن او را با آن روبانهاى دور گردن زیبا به من هدیه داد انگار دنیا را به مـن بخشیده بـودند. با همان نگاه اول عاشق و دلباخته اش شدم.
ددى پـرسیـد: ((بـابـى, مـى پسنـدیـش؟)) و مـن جـواب دادم: ((اوه! بابـى! فـوق العاده س!)) مامـى گفت: ((باب, امیدوارم تا صد سال عمر کنـى و با ... با ...
اسمـش را چى مى گذارى؟ به خوبى و خوشى بگذرانى!)) و بعد مرا بـوسید و گفت تـولدت مبـارک. منـم بـر گـونه اش بـوسه اى زدم و از مـامـى و ددى تشکـر کـردم.
مامى با شور و شعف پرسید: ((خب, براى اسمـش فکر کرده اى؟)) مـن در حالـى که کمـى از خامه کیک تـولـدم جـدا مى کردم گفتم: ((اوه, بله, البته, مـارگـریت)). و خـامه را بـا ملایمت در دهـان او قـرار دادم.
بعد ادامه دادم: ((بـش مـىآد؟ نه؟)) ددى گفت: ((آه! بـابـى! تـو در انتخاب اسـم بى نظیرى!)) من با غرور به مارگریت نگاه مـى کردم. خداى مـن! واقعا بـى همتا بـود.
کرکى فـوق العاده نرم و ابریشمیـن داشت با پـوستى گل باقالى, چشمانى درشت, شفاف و زردرنگ که به شدت درخشان بودند. بالاى پوزه و بینى اش دو خال سفید داشت و حرکاتـش چنـان مـوزون و سبکبـار مـى نمـود که گـویـى روى ابـرهـا راه مى رفت.
همان طـور که مسحـورش بـودم آهسته معو کرد. چه معویـى! صـدایـش بـى نهایت ظریف و خـوشاینـد به نظرم رسید. مامـى گفت: ((باب, عزیزم, یه تیکه دیگه کیک به او بـده شاید گشنه اش باشـد.)) تکه اى دیگر از کیک بـریـدم و در دهانـش گذاشتـم و با عجله بلند شدم و برایش شیرکاکـوئو و مرباى تـوت فرنگـى و مقدارى رولت آوردم و جلـویـش گذاشتـم. مـامـى دستمـالـى به دور گـردنـش بست تـا خـودش را کثیف نکنــد.
ددى که هنـوز در احساس معویـى مارگریت به سر مـى برد زمزمه کنان گفت: ((مـن که به عمرم چنین معویى نشنیده بودم.
صـدایـى جادویـى و سحـرآمیز دارد.)) حق به جـانب او بـود. صـداى مارگـریت واقعا جـادویـى بـود. اصلا بگـویـم; تمـام وجـود او جـادویـى بــود.
از آن روز به بعد زندگى مـن از ایـن رو به آن رو شد. یا بهتر بگویم زندگیم, همه مارگریت شـد. به هر جا نگاه مى کـردم او را مـى دیـدم و به هیچ وجه طاقت نـداشتـم لحظه اى از گربه دور باشم.
مامى مـى گفت: ((هى, باب, مـواظب باش, تـو عاشق مارگریت شده اى!)) بله, بله. ایـن حقیقت داشت و مـن نه مى خواستم و نه مى توانستم ایـن موضوع را کتمان کنم و راحت تر بگویم, چه نیازى به این کار بود؟ چرا پرده پـوشـى؟! تمام وجـودم خلاصه در مارگریت مـى شد. او در نهایت لطافت و ملاحت مى خرامید و هـوش و دل از سر من مى ربـود. ایـن را نیز اضافه کنـم که مارگریت مـن تنها یک نقطه ضعف داشت. البته اگـر بتـوان به آن نقطه ضعف اطلاق کــرد.
ایـن دختر مامان, بسیار شکمـو بـود و در خـوردن و شکـم پرستى به هیچ وجه امساک و خـوددارى نداشت. هر چند منى که همه چیز مارگریت را مى پرستیدم اصلا بدیـن گونه به او نمـى نگریستـم اما خب دیگه, ددى و ماما مـى گفتنـد مارگـریت تـو حساب شکمـش را ندارد. اما از مـن مى پرسید, او که مى خورد حظ مى کردم. نوش جانش, بهتریـن غذاها و خوراکیها براى مارگریت مـن بـود. صبحانه, نهار و شامـش به همراه دسر و پـس دسر و پیـش دسـر, همیشه آماده بـود. در هـر نـوبت استیک, بیف, همبرگر, چیزبـرگـر, پنیر لازانیا با نان تست, پیتزا, پیه خـوک, مرغ و جـوجه کنتاکـى, بـى برو برگرد فراهـم بود. در رژیـم غذایى اش انواع و اقسام میوه ها, خامه و کیک و دیگر تنقلات پیـش بینى شده و از نوشیدنیهاى گوناگون به همچنین.
برنامه غذایى مارگریت بمـوقع و در ساعاتـى مشخص و پیـش بینـى شده بـود و چنان که چند دقیقه اى در برنامه غذایى او اختلال به وجـود مىآمد; دهان کوچک و خـوش ترکیبـش را بـاز مـى کـرد و معوى نـازنیـن خـود را به علامت اخطـار به فضـاى درون اتـاقها مـى فـرستاد. به هر حال, مـن چنان غرق لذت زنـدگـى با مارگـریتـم بودم که بـواقع نمى فهمیدم روزها چگونه سپرى مى شـوند تا اینکه آن روز لعنتى و منحـوس گریبان مرا گرفت. آن روز, بـدبختانه به علت نقص فنـى ماشینـم موفق نشدم خـودم را بمـوقع به منزل برسانـم و هنگامـى به خانه رسیدم که مارگریت عزیزم از شـدت گرسنگـى و ضعف, بى حال و در وضعیت مدهوشى به سر مى برد. او را که در ایـن وضیعت یافتم, گویى دنیا را بر سرم کوفتند.
به سرعت تر و خشکـش کردم و با ملاطفت غذایـش را به او خـوراندم و همراه با ناز و نوازش پیاپى از او معذرت خواستـم. مارگریت, غذایـش را خـورد اما دیگر گربه سابق نشد که نشد. با چشمانى غمبار و سرد و بـى عمق نگاهـم مـى کرد و معوهاى سـوزناک سر مى داد. از چشمهایـش مى خـواندم که مى گفتند: ((باب, تو سیه بخت مى شـوى, تـو دل مرا شکستى, در زندگیت روز خوش را به چشـم نخـواهى دید.)) وحشتناک بـود! هر چقدر سعى مى کردم او را به حالت قبل از دل شکستگى برگردانم تلاشـم به عبث بود تا که آن دختر کینه جـو عاقبت, کار خـود را کرد. پا از پنجره به بیرون گذاشت و بـى رحمانه ترکـم کرد. باور مى کنید؟ مارگـریت مرا تنها گذاشت و تمام آرزوها و آمال مرا با قساوت زیر پا له کـرد. او رفت تـا مـن مـالامـال غم و انـدوه شـوم. از آن روز بـاب عزادار شد.
بـراستـى چگـونه مـى تـوانستـم مـارگـریت عزیزم را فـرامـوش کنم.
ذره ذره وجـودم مشحـون از یاد خاطـره او بـود. به هـر جا چشـم مـى دوانـدم او را مى دیدم و حضورش را حـس مى کردم. مارگریت با چشمهایى به حزن نشسته, انگشت نشانه اش را بـرایـم تکان مى داد و مـى گفت: ((هـى, بابـى, مواظب باش, تـو بمـوقع غذاى مرا ندادى, بـدان که سیه بخت مى شـوى.)) و به محض اینکه سرم را برمـى گرداندم و به جاى خالى اش یعنى کاناپه, چشـم مى دوختـم دوباره ظاهر مى شد و مى گفت: ((تو ناکام خواهى ماند. آگاه باش که آب خوش از گلـویت پاییـن نخـواهد رفت.)) ددى و ماما مى گفتند: ((تو خرافاتـى شـده اى, یک گربه هرگز نمـى تـواند با یک انسان حرف بزند هر چند آن گربه مارگریت باشد.)) با این وجـود همچنان صداى مارگریت در گـوش مـن طنیـن افکـن مـى شـد و بـدیـن تـرتیب مـدام بـر وحشت و عذاب وجـدانـم افزوده مـى شد.
چرا باید اتـومبیل من دچار نقص فنى شود تا مارگریت محبـوب مـن سر وقت به غذایـش نرسد و دل شکسته شود؟ آه! براستى که مـن مستوجب ایـن مکافات بـودم و همان طور که آن شیطان کوچولو مى گفت; کمتریـن مجازات براى من سیه بختى بود! مـن گیج و سرگردان به این مسایل مى اندیشیدم و با بدبختى, پا بر زمیـن مى کوفتم و نالان اشک مى ریختم: چرا, چرا, آخر چرا, چرا باید قلب گربه ام را دستى دستـى به دست خـود بشکنـم, چرا ... بـارى, در شـرایطـى که وضعیت روحـى و روانیـم هـر روز بیشتـر رو به وخــامت مـى گرایید ماما و ددى صلاح را در ایـن دیدند که با یکـى از دوستانم ازدواج کنـم.
آنها جنى را پیشنهاد دادند و امیدوار بودند بعد از ازدواج, مارگریت را به بـوته فرامـوشـى بسپارم. اصـرار زیاد آنها را که دیـدم با بـى میلـى پذیرفتـم حال آنکه مـى دانستـم هـرگز نخـواهـم تـوانست مـارگـریت را از یـاد ببـرم.
جنى, دختر مهربان و خوبى بـود و از احوالات مـن خبر داشت. او پیشنهاد داد نامزدى ما در سالروز تولد پدرش یعنى سیزدهـم جولاى, اعلام شود. دلیلـش ایـن بود که در آن روز همه فامیل جمع هستند و بدیـن ترتیب سورپریزى عالى خـواهد بـود. براى مـن که بـى تفـاوت بـود. از خـود جنـى گـرفته تـا بقیه مسـایل. بنـابـرایـن پذیـرفتــم.
جشن مفصلى بر پا شده بود.
داشتـم به مجلـس وارد مـى شدم که به ناگاه مارگریت جلـوى چشمهایـم ظاهر شده و با تنفر و انزجار گفت: ((اى سیه روز بـدبخت, چه زود مرا از یاد بردى!)) مـن که دست و پایـم را گـم کرده بـودم از پله سقـوط کـرده و بـا صـورت روى کیک تـولـد پـدر جنـى افتـادم.
دست و صورت و لباسـم آلوده به کیک شد و شلیک خنده حاضریـن به هوا برخاست. واقعا قیافه مسخره اى پیدا کرده بودم. بالاخره نامزدى سر گرفت و روز عقد هـم تعییـن شد.
سیزدهـم ماه بعد. در حالـى که مـن در تلاطـم و هراسناک از اشاره مارگـریت بـودم.
روز عقد که کارتهاى مدعویـن تـوزیع شـده و گل و شیرینـى و لباسهاى عروسـى را به کلیسا فرستاده بـودیم, اتفاق غیر منظره اى رخ داد. به محض رسیدن دیـدیـم, پلیـس, کلیسا را قفل زده تا از داخل آن که مـورد دستبـرد سارقان قرار گرفته انگشت نگارى شود.
با عجله کلیساى دیگـرى پیدا کردیم, گل خـریـدیـم و لباس کرایه کـردیـم اما چنـد دقیقه قبل از شروع مراسـم عقد, دوباره گربه دل شکسته ظاهر شد و برایـم خط و نشان کشید. با ترس و دلهره لحظه شمارى مى کردم تا کشیـش حاضر شود و مراسـم از سر بگیرد که خبر رسید کشیـش در اتاقـش هنگام پـوشیدن لباس مخصوص سکته کرده و دار فانى را وداع گفته است.
بـدتـر از ایـن مـى شـد؟! ردپـاى مـارگـریت بـرایـم کـاملا هـویـدا بود.
با عجله و دستپاچه دستیار کشیش را خواستیـم. او هوش و حواس درست و حسابى نداشت.
در حالى که به یاد کشیش متوفى آه مى کشید و اشک مى ریخت عقد را جارى کرد اما اسـم مـرا به جـاى ((بـابـى سـالتـون)), ((رابـى دالتـون)) قـرائت کـرد.
به ددى گفتـم اینکه درست نیست. بـواقع جنـى زن کـس دیگـرى شـده است. اما ددى که کلافه بـود سرى تکان داده و گفت: ((هـى, باب, سخت نگیر, مهم شخصـى است که برابـر کشیـش حاضر مى شـود و آن فرد کسـى جز تو یعنى بابـى سالتـون نبـوده است. اسـم چه اهمیتى دارد؟)) آمدم بگویـم: ((اما ددى, مارگریت نمى خواهد مـن خـوشبخت شوم)) که اجازه نداد حرفـم را بزنـم و به طرف دیگرى رفت. به هر ترتیب ماجراى عقـدکنان که سر گرفت تقاضاى اجاره آپارتمانى دادیم تا به آنجا منتقل شده و عروسى کنیـم. اما وقتى مراجعه کردیم معلوم شد فرد دیگرى که با مـن تشابه اسمى داشته او هم تقاضاى آپـارتمان را کـرده و نـوبت ما به او داده شـده و او مستـإجـر به حساب مـىآمـد بنـابـرایـن نـاچـار بـودیـم چنـد روز دیگـر منتظر بمـانیـم.
در راه بازگشت به خـانه, بـا پـریشانـى, پشت فـرمان نشسته بـودم و مـى رانـدم که مارگریت دوباره پیش رویم ظاهر شد و گفت: ((هى, بابى, ایـن همان اتومبیلى است که نقص فنى پیدا کرد و به خاطر او مرا فراموش کردى. د حالا بکـش.)) دیگر تحملـم طاق شده بود.
چشمهایم را بستم و گوشهایم را گرفتـم. در همیـن حال صداى مهیبى برخاست. اتومبیل از کنتـرلـم خارج شد و با ماشینـى که از روبه رو مـىآمـد به شـدت تصادف کـرد. چه بدبختـى بزرگى! سرنشینان اتومبیل به شدت مجروح شده بـودند. آنها را از اتـومبیل خارج ساختیم و به بیمارستان رسانیدیم.
در بیمارستان بود که جنى حلقه اش را در دستـم گذاشت و گفت: ((باب, مـن و تو براى هـم ساخته نشده ایـم. تو همان بهتر که بروى و با مارگریتت زندگى کنى.)) و بلادرنگ تقاضاى طلاق کرد.
اینها وقـایعى بـود که پیاپـى بـراى مـن رخ داد. حـال شما قضـاوت کنیـد آیا مـن خرافاتى هستم؟ بله, دوستان خواننده! ما هـم مى خواهیم همیـن سوال بابى سالتـون را تکرار کنیـم.
آیا با خواندن زندگى ایـن جوان ناکام شما هنوز معتقدید در عصر اتم و تکنولوژى و مـاهـواره خـرافه و مـوهـوم پـرستـى از جهان مـا رخت بــربسته است؟!