مهریه خوشبختی


مهریه خوشبختى

 

 

مرد : شما به چه حقى ... به چه جرمى ... نه ... آبـرویـم رفت ... حتمـا اشتبـاهـى شـده ...
افسـر نگهبـان : بـرادر آرام بگیـریـد.
آرام بـاشیـد تا ...
مـرد : بله ... بله, بـراى شما که راحت پشت میزتان نشسته اید, آسان است بگـوییـد آرام بـاشیـد ... چطـور امکـان ... امکـان ندارد ...
افسر نگهبان : یه دقیقه آرام بگیریـد تا ببینـم چه مشکلـى بـرایتان پیـش آمـده, بـا داد و فـریـاد و جنجـال درست کـردن که چیزى درست نمـى شود.
مـرد : دیگـر چه چیزى مـى خـواهیـد درست شـود, .. . آخه ایـن چه بلایـى بود سر من آوردید! ...
افسر نگهبان : آقاى محتـرم, مثل اینکه اگر همیـن طـور پیـش بـرویـم, دستى دستـى جنایتکار مى شویم و برایمان دادگاه هـم تشکیل خـواهید داد. ما که هنوز نمى دانیـم موضـوع چیست و براى چه اینجا تشریف آورده اید. با داد و قال که چیزى حل نمى شـود.
مرد : چطور مى شود آرام بگیرم.
جگرگوشه ام را دستگیر کرده اید آن وقت مى گویید آرام باشـم. کاش زنده نبودم و ایـن بىآبرویى را به چشم نمى دیدم! افسـر نگهبـان : عجب! پـس پسـر شمـا بـازداشت شـده, خـوب حـالا یک چیزى شـد.
مسإله چى بوده؟ دعوا؟ بزهکارى و یا ...
مـرد :ایـن چه سـوالهایـى است که مـى فـرمـاییـد؟ ... مـن اصلا پسـر ندارم ...
افسـر نگهبان : جالب است! پـس مـوضـوع دخترتان است! اما ما اینجا تنها یک دختـر بازداشتـى داریـم که امروز صبح او را آورده اند ...
آقا نکنـد پـرویـن دختر شما است؟ هان؟ پـس خوب شد ... زحمت ما را کـم کردید.مـى خـواستیم با شما حرف بزنیـم.
مرد : پروین ... بله, پروین ...
افسر نگهبان: آقاجان, مـى دانیـد دختر شما, پرویـن خانـم را با چه سر و وضع و حال و روزى گرفته اند؟
مرد : در چه وضعیتى؟ مى خواست برود ... خـودش گفت مى روم پیراهنى انتخاب کنـم ...
مغازه ها را سر بزنم ...
افسر نگهبان:کاملا درست است. دختر شما در خیابان بـوده, آن هـم با چه سر و وضعى! مـرد: نه ... نه نه ... غیـر ممکـن است ...
دروغ است, امکـان نـدارد.
حتما اشتباهى رخ داده است! افسر نگهبان : نخیر آقا! اشتباهى رخ نداده. او پروین خانم دختر خود شماست و ایـن کـار را بـراى درس دادن به شمـا و گـرفتـن انتقـام انجـام داده است.
مرد : نه ... امکان ندارد ...
افسـر نگهبـان : راستـى, آیـا دختـر شمـا خـواستگـارى به نـام على داشته است؟
مـرد : بله ... خـوب, بله. .. منظورتـان چیست؟
افسـر نگهبـان : جـوان شـایسته اى بـود؟ نه؟ .. منظورتان چیست؟
مـرد : خـوب ... آره, نه ... دیگه, نمـى دونـم ... نمـى دونـم چـى بگـم ...
افسر نگهبان : دانشجوى ترم آخر دانشگاه, مشکل سربازى نداشت, جـوانى مومـن و سر به زیر از خانواده اى خوب ...
مـرد : خـوب, آره ... امـا ... چه ارتبـاطـى ...
افسـر نگهبـان :مـى خـواهیـد ارتبـاطـش را بـدانیـد ... چنـد لحظه اى صبر داشته بـاشیـد. آیـا دختـر شمـا به ایـن وصلت رضـایت داشت؟
مـرد : خوب, آره, پـرویـن راضـى بـود.
خـوشحال هـم بـود, اما نمـى فهمیـد ...
حالا مگه اتفاقى براى علىآقا افتاده؟ ...
افسـر نگهبان : نه, براى او اتفاقـى نیفتاده است. اما پـس چـرا شما بـراى ایـن خـواستگار شایسته شرایط سنگین تعیین کردیـد و با این شرط سنگیـن به او جـواب رد دادید؟ آیا زندگى دخترتان کـوچکترین اهمیتـى براى شما ندارد؟ آقا! این چهارمیـن خـواستگارى بـوده که براى پروین شما آمده و شما با ایـن شرایط مسخره و غیر قابل قبـولتان دست رد به سینه اش زدید ... البته پرویـن کار خوبى نکرده که با آن سر و وضع به خیابان آمد. اما به قول خودش مى خواست به شما نشان بدهد که دارید زندگیـش را تباه مى سازید. مى خواست درس عبرتى به شما داده باشد. مى خـواست به شما دهـن کجى کند. آقاجان, پدر مـن, به خاطر خدا کمى فکر کنید. به خـودتان بیایید. با زندگـى جـوانان بازى نکنید. خـوشبختـى فرزندان در مهریه سنگیـن نیست ... حالا بفرمایید.
بفرمایید دختـرتان را همراه ببـرید و بگذاریـد او خـودش را نیز در انتخاب شـوهر دلخواهـش سهیـم بداند و با او زندگى سعادتمندانه اى داشته باشد, بفرمایید بروید!