گفتگو با فرشتگان ایثار و پرستاران شهادت قسمت 2

نویسنده


گفتگـو بـا فـرشتگـان ایثـار و پـرستــاران شهادت
بخش دوم: خواهر مریم کاتبى

 

گفتگو: فریبا انیسى
عکس: ژاله موسوىپور

 

 

مقدمه:
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
بنال بلبل اگر با منت سر یارىست
هـر بـار که بـا ایشـان تلفنـى صحبت مـى کـردیـم عذرى مىآورد.
تصـور اینکه خاطرات عزیزانى که تمام جـوانى اش را پر کرده بـودند بیان کند سخت بـود. از طرفـى دیگر, بار رسالت عظیمى را بر دوشـش احساس مـى کرد و به همیـن جهت هر بار که نام شهیدى را بر زبان مىآورد خـدا مـى دانـد بر او چه مى گذشت; بر مریـم کاتبى پاسدار و پرستار بى جیره و مواجب!! در دیدار حضورى دریافتیم بى شک نـورآشامان دیار دوست راه روشـن ((صراط مستقیـم)) را جلـوى پاى او گذاشته بـودند, بـى شک ملائک همراهـى مـى کردنـد او را در پیام رسانـى یاران. از ایـن دایـره مینا آنچه به دست آورده خـون جگـر بـوده و اشک دل.
بدون تردید دعاى شهیـدان بـدرقه راه او است. همانان که همـواره دلـش براى آنها مى طپد. در ایـن گفتار هر کجا که نام ((برادر احمد)) آمده است مقصـود ((سردار جاویدالاثر, حاج احمـد متـوسلیان)), فرمانـده سپاه مریـوان و سردار پیروزمند فتح المبیـن است که هـم اینک بى خبر از اوییم و نمى دانیـم در چنگال اسارت اشغالگران قدس به چه حالى است.

و بـرادران دیگر که نامشان ذکر شـده اکثـرا به دیـدار حق شتافته انـد چـون برادر محمد, ...

چطـور شـد که به فعالیتهاى درمـانـى و سیـاسـى روى آوردید؟
ـ مـن سال 57 با دکتر فیاض بخـش آشنا شدم. به خاطر تظاهرات داخلى خیابانى, ایشان یکـى از باغهاى شمیران را گـرفته بـود و زخمیهایـى را که در خیابان پیدا مى کردیـم (چـون در آن زمان پـول تیر مـى گرفتنـد!) به آنجا برده و در حالت امنیتـى درمان مـى کردند. بـى سیمهایـى با فاصله برد کـوتاه درست کرده بـودند و افراد با ماشینهاى مختلف در خیابانها گشت مـى زدند و مجروحیـن را جمع مـى کـردنـد. مـا به مکـانهایـى که تظاهـرات بـود مـى رفتیـم.
آن زمـان بـرادرم فـروشگـاه لـوازم ورزشـى داشت.
چوبهاى بیس بال را که خیلى محکـم است به همراه یک پاکت سنگ همراه داشتیـم.
چـون مبارزه در محله ما به شکل دیگـرى جـریان داشت. ما در منطقه شمال شهر تهران ساکـن بودیـم. طـرفـداران بختیار و سلطنت طلبها زیاد بـودنـد و شعار مى دادند. برادرم, پسرعمـو و بـرادران مسجـد تجـریـش جلـو مـى رفتنـد, آنها مى دانستند که ما چه چیزى حمل مى کنیـم. تا سلطنت طلبها شـروع مـى کـردنـد ما چـوبها را رد مى کردیـم و آنها حمله مى کردند! در مـورد فعالیتهاىسیاسى هـم باید بگویـم آقاى موسوى خـوئینى ها همسایه نزدیک خانه ما بـودند و به دلیل مسایل امنیتـى و سیاسى و اینکه تلفن منزلشان کنترل بـود از تلفـن منزل ما استفاده مـى کردنـد. در واقع از سال 53 ـ 52 به دلیل ایـن ارتباط در جریان مسایل سیاسى قرار گرفته بودم.
بعد از پیروزى انقلاب به تـوصیه دکتر فیاض بخـش در خانه قطبـى ـ رییـس سابق رادیو و تلـویزیـون زمان شاه ـ که تبـدیل به بیمارستان جانبازان شده بـود فعالیت مى کردیم.
چـون احتمال غارت از سوى دزدان و ایادى ضد انقلاب را مى دادیـم پست نگهبانى داشتیم.
البته خانمها دو نفره نگهبانـى مـى دادنـد. دو روز در هفته. صبحها آنجا را تمیز مـى کـردیـم و بـرادران قطع نخـاعى را که بیمارستـانهاى دیگـر پذیـرش نمى کردنـد در آنجا پذیرش مى کردیم و کلیه کارهاى آنها را انجام مـى دادیـم.
البته در آن زمان, علاوه بر بیمارستان در قسمت ایدئولـوژى صـدا و سیما نیز فعالیت مى کردم.
بعضـى شبها تا صبح در بیمارستان بـودم و روزها تا ساعت 4 بعدازظهر در صدا و سیما بودم. دوره ریاست قطب زاده بـود و موقعیت رادیو و تلویزیون خیلى بد بود.
زمان درگیریهاى حجاب بود و رفت و آمد ما با چادر داراى اهمیت زیادى بـود.
تنها افراد چادرى در آنجا ما بـودیـم با توهینها و کتک زدنهاى زیادى مواجه بـودیـم. مـوقعیت کارى ما طـورى بـود که حتما بایـد حضـور داشته بـاشیـم.
جزوه هایـى را که آقاى هاشمـى و دکتـر بهشتـى در زندان تهیه کرده بـودنـد, تفسیرهایى که روى آیات قرآنى صورت گرفته بود جدا مى کردیم, تفکیک مى کردیـم و از روى دفاتر آنها را مجزا مى کردیم و در اختیار گروهها قرار مـى دادیـم.
تفاسیر کاملى بود, خیلى مفید بود.
برنامه هاى آقاى قرائتى و کل برنامه هاى مذهبى را پـوشـش مى دادیـم. صحبتهاى امام و سخنـرانیهایشـان را پیاده مـى کـردیـم. پیـام امـام بـراى پزشکـان, پرستاران, ... را ثبت و تفکیک مى کردیـم. چون کامپیوتر هـم نبود مفید واقع مى شد. یک روز دکتر فیاض بخـش به ما گفتند: به کردستان بروید, به نیروى شما احتیاج دارند.
واقعیت مـن مـى ترسیدم. جنگهاى پاوه تازه شروع شـده بـود و چنـد شب قبل در تلـویزیـون سـر بـریـدن پـاسـداران را در پـاوه بـازگـو کـرده بـودند.
در کردستان حالت عجیبـى حاکـم بـود. مسـوولیـن ما در صدا و سیما مى گفتند:
نـرویـد چـون شمـا به کـار وارد شـده ایـد. امـا دکتـر فیـاض بخـش گفتنــد:
بهتـر است بـرویـد; به نیـروى شما در آنجـا بیشتـر احتیاج دارنـد. گفتـم:
مـى دانیـد که پـدرم فـوت کـرده است و مـادرم راضـى نیست که بــروم.
دکتر فیاض بخـش فهمیـد که طفره مـى روم; خنـده آنچنانـى کرد و گفت: برو تـو هیکلت بزرگ است و دل نتـرس دارى! در منزل قطبـى حسابت را پـس داده اى! مـن گفتم: مـن خیلـى ترسـو هستـم اگـر تیـر از بغل گـوشـم رد شـود مـى تـرسـم.
گفت: تو باید بروى. و ایـن گونه ما به کردستان دعوت شدیم, در آن زمان مـن 19 ساله بودم.

چرا مریوان را انتخاب کردید؟
ما با اتـوبـوس به کرمانشاه رفتیم و از آنجا به سـوى سننـدج حرکت کردیـم.
البته مسیـر خیلـى ناامـن بـود. بـرادران تإمیـن جاده چنـد بار ما را از مینـى بـوس پیاده کرده و مـى پرسیدند: چرا به منطقه آمـدید؟ برادر همراه ما مى گفت: دستـور برادر احمد است. تا اینکه به سنندج رسیدیـم برادر همراهمان گفت اینجا منطقه است, حـواستان جمع باشد و ما را سوار یک جیپ روباز کردند تا به طرف پادگان سپاه برویـم. از دور صداى تیراندازى مىآمد. برادر همراه ما و راننده پچ پچ مـى کردند. وقتـى از چند خیابان گذشتیـم صداى تیراندازى نزدیکتر شد. جایى رسیدیـم که راننده با سرعت سرسامآورى حرکت مى کرد. لحظات اضطرابآور سختى بـود. از دو طرف خیابان گلوله به سمت ما مى بارید. از میان دود و آتـش و تیراندازى به پادگان رسیدیـم. برادرى که ریـش بلندى داشت به طرف ما آمد و در حالى که از ته دل مى خندید راننده را بغل گرفت و بـوسید و گفت: آفریـن, بارک الله خـوب از مهلکه گریختـى! او برادر بروجردى, فرمانده سپاه بود. ما دو نفـر بـودیـم. برادر بـروجـردى آنجا به ما گفت: کجا دوست دارید بروید؟ گفتیـم: پاوه نباشد, هر کجا باشد عیبى ندارد, چـون واقعا از پـاوه مـى تـرسیـدیـم. به مسـوولیـن محل کـارم در تلـویزیـون گفته بــودم:
مى خواهـم یک هفته به مشهد بروم. گفتند: یک هفته, 10 روز نشود, ... چون در آنجا خیلـى مقید به رعایت مقررات و نظم و ترتیب بـودیـم تا مبادا به ذهـن کسـى برسـد که: حزب اللهى ها بـدون برنامه هستند. اما 7 روز ما, 7 ماه طـول کشید. شهیـد بروجـردى پیشنهاد داد به مـریـوان بـرویـم. ساعت 11/5 صبح در پادگان سننـدج متـوجه شـدیـم که سـربـازان به حالت رژه از جلـوى ما عبـور مى کنند. در آن آفتاب رژه مفهومى نداشت. آنها زیـر لب مـى گفتنـد: مـریـوان نروید. البته این مطلب در ذهـن ما بود که ارتشیها همه شاهى هستند و بر ضد سپاه مى باشند و ما تصور مى کردیـم که اینها ارتشى هستند و بیخـود مى گویند! بـا ایمـا و اشـاره بـا صحبتهاى پنهانـى مـا را مـى تـرسـانـدند.
بعدا متـوجه شدیم وقتى ما به برادر بروجردى گفته ایم که حاضریـم به مریوان برویـم, ایشان به آنها گفته بود, شما که مى ترسید به مریوان بروید, ببینید دو دختر جوان از تهران آمده اند و مى خواهند به مریوان بروند. دلیل رژه هـم همیـن بود. وقتى وارد مریوان شدیم, متوجه شدیـم مریوان بدتر از پاوه است.
برادر احمد و بـرادران دیگر به استقبال ما آمـدنـد و ما را سـوار ماشینـى کردند که اصلا حفاظ و شیشه نداشت. صداى تیراندازى مـىآمد و مـن خیلـى وحشت کرده بودم. متـوجه شدم یکى از برادران که در پشت نشسته بـود سرش را بیرون آورد و از بـالاى سـر مـا گفت: سلام ... خـواهـر آمـدى کـردستان؟ ...
الان مىآیند شما را مى کشند؟ ... بـدتر ما را مـى تـرساندنـد. ما را به جهاد مـریوان بـردنـد که جنب بیمارستان بود که البته دیـوارى بیـن آنها نبـود.

در آنجا چه کارهایى انجام مى دادید؟
در بیمارستان, طبق دستور برادر احمد, برادر محمـد تـوسلـى به ما گفت: شما براى بیمارستان نیامده اید, نیرویـى هستید که ما در هر نقطه اى که لازم باشد از شما استفاده مى کنیم.
فکر خـود را اختصاص به بیمارستان, جهاد, آمـوزش و پرورش ندهید. هر کجا که گفتیـم باید بیایید. مقر شما در بیمارستان است ولى محل خدمت اصلى تان آنجا نیست. یکـى از کارهاى اصلـى ما تإمیـن جاده بـود که از صبح تـا ساعت 4/5 بعدازظهر بایـد یکـى از خـواهران براى تإمین جاده مـى رفت. در جاده کمیـن مى کردیم ماشینهایـى را که مىآمـدند ایست مى دادیم و ما زنان را مـى گشتیـم.
چون ضد انقلاب از ایـن مطلب که سپاه دست به زن نمى زند سوءاستفاده برد و در لبـاس زنـان نقشه, اسلحه, نـارنجک, ... رد و بـدل مـى کـردند.
اما وقتـى ما به آنجـا رفتیـم, خانمها را در چادر جـداگانه اى مـى گشتیـم و تبادل اطلاعاتـى آنها براى ما لـو رفت. یک روز مى بایست زنى را مى گشتیـم که بچه اى در بغل داشت و به علت نداشتـن کهنه, لباس خود و مادرش را کثیف کرده بود تا ما رغبت نکنیم او را بگردیم. بوى تعفـن در آن محیط گرم محوطه چادر را پر کرده بود اما چاره اى نبـود, باید او را مى گشتیـم, او خـود مانع کار ما مى شد. ما متوجه چفیه اى شدیم که دور کمرش بسته بود. وقتى مى خواستیـم او را بگردیـم حرکتـى کرد که باعث باز شدن چفیه شد. یک نارنجک, یک سرى ورق و مقدار زیادى پول از آن بیرون ریخت. ما بلافاصله آنها را جمع کردیـم. مردها را بیرون چادر نگه داشتیـم و زنها را داخل چادر. بزرگتـریـن ما در آن جمع 19 سال داشت. ساعت 5 برادر محمـد که بـراى بـردن ما آمـد از دیـدن کار ما تعجب کـرد. بعدهـا بـرادر محمـد گفت: نقشه هـایـى که شمـا آن روز از آن زن گـروهکـى گـرفتیـد بـاعث شـد که تعداد زیادى از سـران گـروهکها و نقشه هاى عملیاتى آنها لو برود و ما توانستیم تعداد زیادى از آنها را از ایـن طریق در شهر دستگیر کنیـم. چندین بار به ما در جاده حمله شـد تا ما را از بیـن ببـرند و یا به بیمارستان حمله کردند و مـى دانستنـد دختـران در بیمارستان هستند تا خـواهران را گـروگان بگیرند و با فـرمانـدهان اسیر که در دست ما داشتند معاوضه کنند; بخصـوص که از میزان حساسیت برادران نسبت به خـواهران مطلع بودند.
البته ما سعى مى کردیم مسایل را رعایت کنیم. مـن سه ماه تابستان سال 60 را از بیمارستان بیرون نیامـدم. هم کار زیاد بـود و هـم اینکه احتمال دردسـر مى دادم. برادر احمد معتقد بـود که جایى که صلاح باشد شما را مـى برم و جایى که صلاح نباشـد نمـى برم. حتـى سال 61 گفته بـود سیزده بـدر خـواهران را به بیرون ببرید که براى ما خیلـى تعجبآور بـود, زیرا پدرم همیشه مـى گفت: (با تـوجه به جـو آن زمان) مردم رقص مى کنند, حرمت را رعایت نمى کنند, اصلا معنى ندارد که مى گـویند نحسـى باید از بیـن برود و ما هیچ وقت اعتقاد به بیرون رفتـن و نحسى بدر کردن را نداشتیم ... حالتى بـود که مى گفت: اگر مى گـویـم نکنید دلیل آن را بعدا مى فهمید و واقعا هـم همیـن طـور بـود. البته روحیه اطاعت پذیرى و تسلیـم در برادران خیلـى زیاد بـود. بـرادر ممقانـى مـى گفت:
بـرادر احمـد فرمانـده ماست. امام گفته تبعیت از فـرمانـده واجب است اگـر بخـواهد سر مرا ببرد پدرم هـم نمـى تـواند بگـوید نبر, ... برادران اعتقاد عجیبى به او داشتند. حرف او حجت بـود براى آنها گرچه سـن برخى از آنها از سـن برادر احمد بیشتر بـود ... اما در میان خـواهران حرف شنـوى مطلق وجـود نداشت! مثلا کـومله شبنامه پخـش مى کرد که: احمد حق ندارى به دزلـى بیایى و اگر بیایى فلان مى کنیم و بهمان مـى کنیـم, ... برخلاف گفته هاى آنها آماده باش مى دادند که مى خـواهیم برویم دزلـى. ما مخالفت مى کردیـم که ایـن یعنى کشته شدن, یعنى اسارت, ... اما همه برادران رفتند و هیچ کدام اعتراضـى نکردند.
آنها رفتند و ثابت کردند که چقدر ایـن رفتـن موثر بوده است و ثابت شد همه کاره منطقه, سپاه است. و ضد انقلاب هیچ نقشـى در آن ندارد ... آن شب برادر احمـد ثابت کرد که منطقه مال ما است, گروهکها فـرار کردند و چنـدیـن کشته دادند. آن شب سپاه با سر و صـدا رفت, ماجـراى شبنامه را همه مـى دانستنـد, صحنه ترسناکى بـود اما براى همه, موقعیت سپاه و ارتـش تثبیت شد. و ما بعد از دو سه ماه مى گفتیـم که برادر احمد چه کار خوبى کرد رفت و ما چه حرفهاى بیخودى مى زدیم.

در بـاره مظلـومیت پـاسـداران در کـردستـان بگـوییـد.
در مریـوان ما شبها استتار داشتیـم. بعد از مغرب چراغ خامـوش بـود حتى از چراغ قوه هـم نباید استفاده مى کردیـم. حتى در بخش براى وضعیت سرم, آمپول و ... باید به نحـوى مانع نـورافشانـى مـى شـدیـم. حتـى در رفت و آمد هـم حق استفاده از چراغ قوه را نداشتیـم. از خوابگاه تا بخـش فاصله طولانى بود. هر روز تمریـن مى کردیـم فاصله اتاق تا بخش چند قدم است. بعد از چند قدم باید تغییر مسیر بدهیم. با چشم بسته تمریـن مى کردیم تا میان درختها گیر نکنیم.
گاه صبح از خواب بلند مى شدیم و متـوجه مى شدیـم حیوانى وارد بیمارستان شده و چـون نمى شناختند به او شلیک کرده اند! باید حتما اسـم شب را مـى گفتیـم و خـود را معرفـى مى کردیم و هـدف از رفتـن به بخـش را مـى گفتیـم. متإسفانه دستشـویـى هـم داخل بخـش بـود و مـا مشکل داشتیـم ...
شبهاى مهتابـى خیلـى خـوب بـود. در یکـى از ایـن شبهاى مهتـابـى ما خیلـى حوصله مان سر رفته بود, جلوى اتاقمان نشسته بـودیـم. برادر محمد توسلى آمد و با عتاب به ما گفت: چـرا در مهتاب نشسته اید؟ احتمال دیـدن شما زیاد است و با دلخورى, ما به درون اتاق رفتیم.
چند دقیقه بعد برادر تقـى آمد و گفت: نان دارید؟ براى احمد میهمان آمـده, تمام سنگرها را دیده ایـم نان ندارنـد. ایـن برادران از واحـد اطلاعات بانه هستند و چند روز است که گرسنه اند.
فکـر کنیـد در سپاه به آن بزرگـى چیزى نداشتند به آنها بـدهنـد. ما دو تا کنسرو لـوبیاى ارتشى و مقدارى نخـودچـى و کشمـش که از جیب چند شهید بیرون آورده بـودیم به آنها دادیـم. در سفره نانمان هـم مقدارى نان کلفت و خمیر داشتیم به آنها دادیـم. گفت: شما میلیـونر هستید! ... راست مى گـویند نعمت نزد زنان فراوان است! بندگان خدا به ایـن نان و چند کنسرو مـى گفتند نعمت, و آن را براى میهمان فـرمانده سپاه مریـوان بـردند و چقـدر ذوق کردنـد که الهى شکر ما چیزى پیدا کردیم.
آن طور نبود که بگویـم غذا بد بود ... مـن خیلى بدون صبر و تحمل بودم. از وقتى وارد منطقه شدم هر شب نان و پنیر داشتیـم و تابستانها گوجه فرنگى هـم کنـار آن بـود. سـال 62 در بـانه بـودیـم به خـواهـران گفتم:
من اعتراض مى کنـم, مـن خسته شده ام, سه سال است شبها نان و پنیر مـى خـورم, منگ شده ام, گیج شـده ام, ... آن سال سیل آمده بود و ما خیلـى سردمان بـود.
دوست داشتـم یک چیز گرم بخـوریـم. اما حتـى اعتراض مرا گناه مـى دانستند و خـواهران مـى گفتند: ما براى شکـم نیامـده ایـم, اعتراض نکـن. وقتـى مـن به اندیمشک آمدم اول که به ناهارخورى رفتیم مـن نتوانستـم ناهار بخورم و فقط گریه کردم. خیلیها به ایـن برخورد اعتراض کردند: چرا چیزى نمـى خـورى؟ ...
مـن هر کارى مى کردم که اشک نریزم و بتوانـم غذا بخورم نتـوانستـم. به خود مى گفتـم: چقـدر اینجا امکانات است؟ به حال بچه هاى کردستان گریه مـى کـردم.
همسر آقاى ممقانى مى گفت: آدم بدبخت, بدبخت است. حالا که به چیز خـوب رسیدى بخور ... چیز خوب هـم که مى بینى گریه مى کنى! مانده بودم که چگونه زرشک پلو با مرغ بخورم, مـى دانید ما چند سال زرشک پلـو با مرغ نخـورده بـودیـم؟ اصلا بـرایـم مفهوم نبـود در منطقه کـردستـان, زرشک پلـو بـا مـرغ؟
برادران ارتشـى یک سرى بـرنج را با هـم مخلـوط مـى کردنـد, یکى پخته, یکـى نپخته, ... همه اش هـم عدس پلو, عدس پلو با خرما, عدس پلو با ماست, عدس پلو با گوشت, ... شام هم نان و پنیر.
تـازه به مـا که بیمـارستـانـى بـودیـم مـى گفتنـد:
طاغوتیها. در کردستان وحدت میان ارتش و سپاه حاکـم بود, غذایى که در ارتش پخته مى شد به سپاه داده مى شد, در سپاه پخته مـى شـد به ارتـش داده مـى شـد.
سرهنگ صیاد شیرازى و سـرهنگ صفایـى در اوایل فـرمانـده ارتـش در مـریـوان بـودنـد. مـن یادم نمـى رود براى 70 نفر در بیمارستان صـورت خرید را امضإ کردم. سه کیلـو قـورمه سبزى بـود بـراى یک وعده 70 نفـر بیمار! در واقع آب سبزرنگـى بـود روى بـرنج سفیـد, همـراه بـا لـوبیـا و کمـى گوشت.
یک بار برادران گفتند: ترا به خدا امروز از غذاى بیمارستان به ما بـدهید.
نمى دانید قـورمه سبزىتان چه بـویى دارد. فکر کنید ما طاغوتیهاى شهر مریوان بـودیـم, سه کیلـو قـورمه سبزى براى 70 نفر ... یکى از برادران مى گفت: مـن خیلى پایـم درد مى کند مرا یک روز بخوابانید از خورشت قورمه سبزىتان بخورم! و ما مى گفتیم: ایـن درست نیست غذاى بیماران را به شما بدهیم. مى گفتند: یک روز ما را بسترى کنید مـن غذا بگیرم چند نفرى بخوریـم ... و البته در شهر بهتریـن غذا در بیمارستان بود, خـورشت بادمجان ما, بادمجان سرخ کرده بـود بـا آب قـرمزرنگ, بـرادران بـراى آن له له مـى زدند.
و در اندیمشک مـن دیدم که امکانات زمیـن تا آسمان فرق مـى کند; چه از لحاظ وسایلـى مثل ماشیـن, پتـو, خـوابگاه, ... چه از نظر غذایى و حتـى امکانات درون بخـش. ما اگر شهیدى را مـىآوردند که عرق گیر کاپیتانى بر تـن داشت از بابت ایـن لباس خیلى خوشحال مى شدیم چون نرم بـود آن را در مىآوردیـم براى تهیه بانـد! شهدا را لخت مـى کردیـم تا زیرپیراهنـى اشان را بـراى تهیه گاز بیرون بیاوریم! مجروحین را با دست و پاى زخمى ایـن طرف و آن طرف مى کردیـم تا کاپشن آنها را در بیاوریـم براى استفاده رزمنـده دیگر. چـون کاپشـن یک وسیله مهم براى ما بود. خیلى از برادران ما به خاطر نداشتـن لباس یخ زدند و شهید شـدنـد. مـن شاهد بـودم برادر احمـد پشت بـى سیـم فریاد مـى کرد: یک هلى کـوپتر به ما بدهید, 18 نفر از بچه هاى ما در برف گیر کرده اند. هشت متر برف آمـده بود (سال 59) جاده بسته شـده بود, لـودرها زیر برف مانده بـود, ماه تیـر 1360 آنها را بیـرون آوردیـم. دوره, دوره بنـى صـدر بـود و تمـام امکانات ما قطع بـود. نخود و کشمـش, کنسروهاى یخ زده, غذاى نیروهاى ما در قله ها بـود. ما مى دیدیـم هر شهیدى که مىآوردند در جیبـش غذاى خشک نخودچى, کشمـش و انجیر است. در مـریـوان از ایـن حـرفها بـود. اکثـر اوقات قبل از پاکسازى, جاده در دست گروهکها بـود. ما محاصره مـى شـدیـم ستـونـى به حرکت درمـىآمد تا امکاناتى فراهم کند که آن هـم براى مـدتـى محـدود بـود. یادم نمى رود نزدیک عملیات والفجر 1 در خوزستان بـودم. برادر چراغى ترکـش خورده بود و مـن از دیدن او خیلى خوشحال شدم, چون ایشان تازه ازدواج کرده بود و قرار بـود در یکـى از اطاقهاى ساختمان ما مستقـر شـونـد. ما اطاق را تمیز کرده بودیم تا خانمش بیاید. مـن همین که او را دیدم سراغ خانمش را گرفتم.
(آن سال صحبتهاى فرماندهان را ضبط مـى کردند و مـن بـدون تـوجه به او صحبت کردم.) بعد از آنکه محیط آرام شـد گفت: مـن بعد از ایـن عملیات خانمـم را مـىآورم. به او گفته ام تـو خواهرشـوهر, یکـى دو تا نـدارى. خـواهران مـن, خواهران شوهر تو نیستند. خـواهرشوهرهاى اصلى تـو در منطقه هستند ...! بعد که عکس پایش را گرفتیـم دقیقا ترکش روى عصب سیاتیک بود; گفتـم: حتما باید عمل شـوى. گفت: اصلا هیچ حـرفـى به همـراهـانـم نزن. عملیــات نزدیک است و نمى تـوانـم بروم, فقط دو تا عصا به مـن بده. وقتى عصا را به او دادم, دست به جیب برد و گفت: قیمتش چند است؟ براى مـن خیلى سنگیـن بود. گفتم: اینجا فـرق دارد. یادت هست در کـردستان چه مـى کـردیـم؟ آخه ما در کـردستان چـوب درختان را مى بریدیم. کج و معوج با آنها عصا درست مى کردیم و ایـن رزمنده ها خودشان را مى کشتند که خواهر پـول نداریم. مى گفتیـم: نه باید دویست تـومان تا چهارصد تومان بـدهیـد. عصاى صاف چهارصـد تومان و غیر صاف دویست تـومان باید بدهید. شما به شهرتان مـى روید عصا را بـرنمـى گـردانیـد ما بـدون عصا مى مانیم. جـواب دیگران را چه بدهیم؟ عصاها را با چوب درخت درست مى کردیـم.
زخمیها جیبشان را مـى گشتنـد تـا پـول عصا را پیـدا کننـد. ((قانـون عصا)) داشتیـم! بـرادر چـراغى به عادت مـریـوان گفت: چقـدر پـول بـدهـم؟
اشک ریختم و گفتـم: برادر چراغى, اینجا خیلى چیزها را پول نمى دهند ... ما چه کار مى کردیم با بچه ها, چه جانى از آنها مى گرفتیـم تا عصاى چـوبـى کج و معوج در اختیارشان قرار دهیـم. از بس که امکاناتمان کـم بود. از بس که در مضیقه بودیم. چـوب در منطقه فراوان بـود اما میخ نداشتیـم. عصاى ما واقعا عصاى دستمان بود. براى بقیه مجروحیـن مى خواستیم, خیلى امکاناتمان کم بود.
دکتر ما یک دکتر هندى بـود, هم جراحـى مى کرد, هـم سزاریـن مـى کرد و در آن عملیـاتها بـا آن وسعت زیـاد سـرویـس شبـانه روزى مـى داد.
هر که تبعیدى بود و رفتارش خـوب نبـود به کردستان مـى فرستادند. در عملیات قـوس سلطان ساعتها مجروحیـن ماندند. در آن آفتاب گرم خیلـى ها شهید شـدند, چون دکتر نداشتیم.
هیچ کـس هـم نبـود که جـوابگـوى آنها بـاشـد.
مى گفتند: پزشکان به کردستان نمىآیند, هر چه دکتر بـود مى گفت اگر مطبـم را هـم ببنـدیـد کردستان نمـى روم. اگـر هـم به کـردستان بیاینـد به مـریـوان نمىآمدند. هر عملى 4 ـ 3 ساعت طول مى کشید که به خاطر نداشتـن وسیله بـود.
پنـس بلند مـى خـواستیـم ترکـش روى ورید و بافت برادر علیرضا ایرانـدوست ـ دانشجوى پزشکى دانشگاه تهران ـ را برداریـم. به خاطر نداشتـن پنـس بلند و اینکه نتوانستیم با پنـس کوتاه آن را انجام دهیم بافت را بستیـم تا ایشان را اعزام کنیـم. جاده بسته بود و امکان اعزام نبود, آمبـولـى کـرد و ایـن نیرو را به خاطـر نداشتـن پنـس بلنـد از دست دادیـم. یک دکتـر مملکت, بچه حزب اللهى را به خاطر نداشتـن پنس از دست دادیم. در تاریخ 60/2/2 شهید شد; یعنى زمانى که جنگ شروع شده بود. ایـن قدر وضعیت کردستان خراب بود. در یک آمبولانـس شهید مـى گذاشتیـم, شهیـدى که چند روز مانـده بـود. امکانات براى نگهدارى شهیـد نـداشتیـم ـ همـراه مجـروح مـى فـرستادیـم, قطع نخاعى را هـم مى فرستادیم چـون فقط یک آمبـولانـس داشتیـم. هم شهید حمل مى کرد, هـم مجروح منتقل مى کرد, هـم زن زائو مـىآورد و ... واقعا نرسیـدنـد, واقعا کـردستان مظلوم بود.

برخورد کردها با شما چگونه بود؟
بـرادر احمـد همیشه تـوصیه مـى کرد رفتار با کردها خـوب باشـد. کـرد را با سپاهى, با فارس و با ترک فرقـى نگذارید, سپاهـى و ارتشـى را تفاوتـى قایل نشوید, با همه یکسان رفتار کنید.
رفتـار خـوب بـرادران بـا کـردهـا همه را بـرگـردانـده بـود.
یک بار چند روز در محاصره بودیـم, چیزى به ما نرسیده بود. پیش خودمان فکر مى کردیم ما گناه کرده ایم این طور شده ایـم یعنى ایـن براى ما واضح بـود که به خاطر گناهمان خدا نعمتهایش را از ما گرفته است. نان نداشتیـم, چند روز بود که خیلى گرسنه بودیم.
در بخـش هـم بیمـاران مـى گفتنـد: گـرسنه ایـم.
جواب مریض را نمى توانستیم بدهیـم. مـن که مسوول بخش بودم چه مى گفتـم وقتى مجـروح مـى گفت: مـن گرسنه ام. نه سرم دارم, نه غذایـى که بتـوانـد بخـورد.
تلفـن زدم به برادران سپاه گفتم: چه کار کنیم؟ بیماران از دست مى روند. ما خودمان از آنها گرسنه تریم. گفتند: ما قدرى نان داریـم. آن را به ما دادند و میان بیماران تقسیم کردیم ولـى خـودمان گرسنه بـودیم. به بچه ها گفتیـم:
خیلى راه نروید, راه رفتـن نیرو مى خـواهد; در نتیجه گرسنه تر مى شویـم, کـم حـرف بزنیـد و ... بـراى کناره هاى نـان بـا آن کیفیت بـد آه مـى کشیـدیـم.
حتى فکر کردیم کاش دوره هاى نان را در یک گونى ریخته بـودیـم تا خشک شود و کپک نزند و الان آنها را مى خوردیم ...
یکى از کارکنان بیمارستان که آنجا را ترک نکرده بود و پیـش ما بود (کردها به آنها جاش مـى گفتنـد) و چـون با ما همکارى مـى کرد, کـردهاى مخالف او را قبول نداشتند, موتور برق را روشـن مى کرد و پشت اطاق عمل نگهبانى مى داد تا نـور بیـرون نـرود و ... خانـواده اش را به خاطـر تهدیـد گـروهکها به کـوه فرستاده بود و خودش به خاطر بیمارستان مانده بـود. ولى مى ترسید به ما کمک کنـد, در واقع به خـاطـر کـردهـاى بیمـار مـانـده بـود.
در همان روزهاى محاصره به من گفت:
دنبال مـن بیا, و بعد به میان درختها رفت, خیلـى از محیط دور شـد. مـن شک کردم, در حالـى که دور و بـرش را مـى پاییـد, از پیراهنـش چنـد نان نازک و شکننده را در آورد و گفت: اینها را میان روسرىات قایـم کـن تا کسى نبیند.
من مى دانم شما گرسنه اى, ایـن را تهیه کرده ام تا بخورى, مـن نمى توانم تنور روشن کنم, اگر تنور روشـن کنـم به خانه ام مى ریزند و ... ایـن را ببر و با پـرستاران بخـوریـد. 6 ـ 5 قرص نان نازک بـود, ما نمـى تـوانستیـم آنها را بخوریم, آن را زیر بغل, زیر روسرى قایم مى کردیـم و یک لقمه براى هر مجروح مى دادیـم, البته پنهانى, تا بیماران کرد گروهکها که در بیمارستان بودند و بـرایشان غذا مـىآوردند نبینند و اینها را لـو نـدهنـد و آزار نـرساننـد.
به ارتشیها و پاسداران دادیـم, آن هـم به صـورتى که حتـى ذره اى از آن هدر نـرود. چهره آن بـرادر کـرد ـ کـاک محمـود ـ یـادم نمـى رود.
فعالیتى ترس گـونه و اینکه دستم خالى است و مـن مى دانستـم که او هـم گرسنه است و بعد از مـدتـى الحمـدلله ستـون حـرکت کرد و آذوقه آورد.
امـا ایثـار او بـراى مـا یک دنیـا ارزش داشت.
پدربزرگـم همیشه تعریف مى کرد در دوران قحطى, روسها از ایران گذشتند, قحطى به وجود آمد, نان جو و نان سنگ بـود ... جنگ ما به آن مرحله نرسید که نان سیلـو باشد. اما در برخـى مناطق خیلى سخت مى گذشت. جنـوب نعمت فراوان بـود وقتـى ما مى گفتیـم مریـوان چگـونه است آنها تعجب مـى کردند, اما آنهایى که ابتـداى جنگ در منطقه بـودنـد مطـالب را قبـول مـى کـردند.

در زمینه تـإثیـر امـام(ره) بـر رزمنـدگـان اسلام تـوضیح بفـرمـاییـد.
در صحنه هاى مختلف عشق بچه ها به امام را مـى شـد حـس کـرد. فکـر مـى کنـم در عملیات والفجر 3 بود. در اوج گرماى اندیمشک خیلى اوضاع شلوغ بـود, چرخ بال شنـوک مـىآمـد مجـروحیـن را پیـاده مـى کـرد و مـى رفت.
نمـى تـوانستیم به آنها سـر بزنیـم, همه در آفتاب مانده بـودنـد, خـونریزى داشتند, بى حال شده بودند ... آن زمان خواهر علمدار, مسوول بخـش ما بودند.
البته آن زمان مسوولین بیش از همه کار مى کردند. مثلا یک روز مـن رفتم مى ژر بردارم دیدم دکتر رهنمـون در حال تمیز کردن آنهاست. گفتـم: دکتر شما چرا؟
گفت: مـن کارى ندارم, دیدم ایـن کار مهمتر است. ما بارها به خواهر علمدار مى گفتیم: علم جان, بکش قلم, برو کمى استراحت کـن. در آنجا حالتى بود که هر کـس براى کار کردن از دیگرى سبقت مـى گرفت و هر که مسـوولیتـش بیشتر بـود, احساس مـى کرد باید فعالیت بیشترى انجام دهد حتى در انجام کارهاى خـدماتـى چون تى کشیدن و شستـن دستشویى ... و نمى گفتند: چون مـن رییسـم باید دستور بدهم. آن روز گرمازدگـى خیلـى مشکل ایجاد کرده بـود. هر بار هـم که شنـوک مى نشست گرد و غبار زیادى بلند مى شد و روى بـدن بیماران مـى نشست. آن منطقه پـر از خار و خاشاک و مار بـود و همیشه به ما تإکیـد مـى کردنـد: در ایـن منطقه زیاد تـردد نکنیـد. ما تصمیم گـرفتیم با سطل روى آنها آب بـریزیـم.
در همین حین یکى از برادران گفت:
خـواهر, شما در کردستان بـودید؟ یادت هست مرا در کردستان؟ مـن هر چه نگاه کردم چیزى به خاطر نیاوردم. گفت: ما را به کجا اعزام مـى کننـد؟ گفتـم: یا مشهد یا شیراز. در هر صورت التماس دعح. اصلا امکان نگهدارى آنها نبـود. به مـن گفت: تصـور مـى کنـم شما تهرانى باشید؟ گفتـم: بله؟ گفت: اگر به تهران رفتید, سلام مرا به امام برسانید. تهرانى بـودن را نعمت مى دانستند زیرا که همسایه امام هستند. مـن چنـدیـن بار دیـدم که تهرانـى بودن مساوى بـود با همجـوار امام بـودن. یک سـرى از بچه ها که فهمیـده بـودنـد منزل مـا نزدیک جماران است یک حالت خاصـى پیدا مى کردند. خـود ما وقتـى به تهران مىآمدیـم آرزو مى کردیم امام را ببینیم اما منصرف مـى شدیـم از اینکه امام مریض است, هر چه امام را کمتر ببینیـم, هـر چه کمتر مزاحـم او شـویـم بهتـر است ...
مرداد سال 61 بود. 8 ـ 7 ماه بود که به مرخصـى نرفته بـودیـم. برادر احمد در عملیات فتح المبیـن شرکت کرده بود و ما در مریوان مانده بودیم. لشگر 27 محمـد رسـول الله(ص) تـازه تشکیل شـده بـود. بـرادر ممقـانـى گفته بود:
حق شرکت در اردوى مشهد (از طرف آمـوزش و پـرورش) و تـرک محل را نـداریـد.
برنامه حمام ما خیلـى بد بـود. در واقع ماه به ماه ما به حمام مـى رفتیـم.
اولا بایـد برادران را از حمام بیرون مـى کردیـم, ثانیا احتمال کمیـن زدن و درگیرى بود. در واقع تا مجبور نمى شدیم حمام نمى رفتیـم. تإکید براى مرخصى براى ایـن بـود که زیر دوش برویـم! برنامه مرخصى ما به تعویق افتاد تا 20 مرداد 61 که ناگهان به ما گفتنـد: آیا همین الان به مرخصـى مـى روید؟ همیـن الان آمـاده شـویـد. امـا به هیچ کـس دیگـر نگـویید ...
بعد در بیـن راه گفتند: برادر احمد گفته است خواهران را بیاورید به دیدار امام برویم ...
همه گریه مـى کردیـم; حالت عجیبـى بـود. گفتنـد امام از آزادسازى خرمشهر و عملیات پیـروزمنـدانه ما خوشحال است و ما را خـواسته است ... خیلـى گـریه مـى کـردیـم, اصلا باور نمـى کـردیـم لیـاقت دیـدار امـام را داشته بـاشیـم.
قـرار در منزل مـا بـود که نزدیک جمـاران بـود.
شب بود, تإمین جاده را برداشته بودند, احتمال کمیـن گروهکها بود. هر کجا ما را نگه مى داشتند مى گفتنـد: جاده تإمیـن نیست کجا مى رویـد؟ مـى گفتیـم:
همین بغل!! از سنندج تا تهران با ایـن عنوان آمدیـم. مى گفتند: اگر شما را بگیرند, مقصر خـودتان هستید. در میان راه ما تصادف سختـى کردیـم, برخى از همـراهـان از میـانه راه به اصفهان رفتنـد, سـاعت دو نیمه شب به تهران رسیدیم, اما باز هـم امید دیدار امام را داشتیم ... اما متـوجه شـدیـم به دلیل دیرکردن, کارتهاى ملاقات را میان بـرادرانـى که در بیمارستان بـودنـد مثل چـراغى و دستواره تـوزیع کـردند ... به ما گفتند: دست شما درد نکنـد, حالا مىآیند و مى گویند ما پیـش امام هـم رفتیـم ... خدا مى داند در آن ساعت ما چه حالى پیدا کردیم.

به عنـوان کسـى که 8 سال و اندى را در منطقه جنگى گذرانده اید چه صحبتهایى با مردم و مسوولین دارید؟
در مـورد بـرخـورد مـردم بـایـد بگـویـم: آن زمـانها روزنامه خیلـى کـم به دست ما مـى رسیـد مگر آنکه بچه ها به مرخصـى برونـد و روزنامه بیاورنـد. سـالهاى آخـر بـا یک روز تـإخیـر به دستمان مـى رسیـد و ما سعى مى کردیم پیگیر نمازهاى جمعه باشیـم. یک بار سال 61 عکسى در روزنامه کیهان دیدم که راننده تاکسى نـوشته بـود: ((براى رزمندگان مجانى.)) آن قدر براى ما جالب بـود که به همه نشان مـى دادیـم که مـردم چقـدر مهربـاننـد, چقـدر قدرشناس هستند ... ایـن قضیه در ذهـن, اثر مطلـوبى داشت! اما بار اولى که به تهران آمدیـم, 14 اسفند سال 59 بود. البته مـن براى یک هفته رفته بودم اما چون در محاصره بودیم 7 ـ 6 ماه طول کشید تا اولیـن مرخصى به مـن داده شـد. جـریان بنـى صـدر در دانشگاه تهران اتفاق افتاده بـود, علاوه بـر آنکه اوایل جنگ بـود و برنامه استتار و خاموشى در تهران جریان داشت, ما با چند تـن از بـرادران سـاعت دو نیمه شب به تهران رسیـدیم.
میـدان آزادى را که دیـدم, با آنکه از تهران خیلـى بـدم مـىآمـد اما حالت خوشحالى و ناباورانه اى را داشتـم. در ماشینى که گرفتیـم راننده متـوجه شد که ما از منطقه آمده ایم و چه حالتـى داریـم. برادر تقـى با ما بـود, لباس سپاه بر تن داشت و مسلح بود.
راننـده گفت: شمـا جبهه بـودیـد؟ بـرادر تقـى گفت: بله. گفت: خیلـى]...] هستید! رفتید جبهه یک مشت آدم دارند مـى دزدند ... اینجا بر سر پست و مقام دعواست. عقل خـود را به دست چه کسـى داده ایـد؟! بچه هاى مـردم را به کشتـن مى دهید ... آن سال مـن اصلا توقع این حرف را نداشتـم. راننده در ایـن باره صحبت کرد و ما خیلـى جا خـوردیـم. علاوه آنکه وسط خیابان انقلاب لاستیک آتـش زده بودنـد و لنگه کفشها رها شـده بـود. گفت: ببیـن, بنـى صـدر از آن طـرف مـى دزدد, بهشتـى از آن طـرف, هـر دو دعوا مـى کننـد, یک عده بـى عقل آنجــا مى میرند. یک سرى اینجا دعوا مى کننـد؟ جـوانید نمـى فهمید؟ ... ما که تـوقع نداشتیم پایمان را که به تهران مى گذاریـم, این چنیـن استقبالى از ما شود, آن هـم بـا وضعیتـى که منطقه مـeیـوان داشت ... اما بعد از یک سال احسـاس آرامشـى به ما دست داد. البته وجـود امـام که نگه دارنـده بچه هـا بـود در منطقه, نعمت عظیمى بود. این برخورد برخى مردم بـود. مسوولیـن در ابتدا با ما رفتار مناسبـى نداشتنـد. در سال 59 ما شاهدe ـودیـم که برادر احمـد در بیمارستان ـ چـون در بیمارستان بـى سیـم بهتـر از مکانهاى دیگر مـى گـرفت ـ مى گفت: یک هلى کوپتر به ما بدهید, 18 نفر از بچه ها که در طـوفان و برف گیر کرده بـودند را نجات دهیـم. اما مـى گفتند: ما از فرمانـده کل قـوا دستـور داریـم براى منطقه مریوان هلى کـوپتر نرود! 18 تـن از برادران ما یخ زدند.
در حالى که براى بعضیها فقط براى آنکه از جاده استفاده نکننـد هلـى کـوپتر مىآمد, همکارى با ما نمى شد. جنگ یک طرف, جنگ داخلـى یک طرف و ایـن ضربه ها از خودیها, باز هـم فشار ... بارها مى گفتند: ارتش از پشت حمایت مى کند ولى بعد اجـازه نمـى دادنـد ارتـش حـرکت کنـد یـا امکـانـات در اختیار آنها نمـى گذاشتند. یادم هست برادر احمد دادبیـن ـ فرمانده سابق نیروى زمینـى ـ مى گفتند: سر اسلحه, مـن و برادر احمد دعوا مى کردیـم. آقاى دادبیـن مى گفت:
منطقه اى را مـى گرفتیم, یک سرى شهیـد داشتیـم, یک سرى مجروح و سلاحهاى آنها که روى زمیـن مانده بود و اسلحه هایـى که گروهکها جا گذاشته بـودند. برادر احمد فریاد مى زد: اینها براى ماست. مـن ـ آقاى دادبیـن ـ مى گفتـم: نصف از تو کشته شده اند, نصف از ما. همه تفنگها مال تو؟ حداقل نصف مى کنیـم. برادر احمد فریاد مـى زد: نه. گفتـم: بابا اصلا ما شهید نداده ایـم, سربازان اسلحه را رها کـرده انـد ... بـرادر احمـد فـریاد مـى زد: نه, شما مـى تـوانیـد از بالایى هایتان بگیرید, اما ایـن اسلحه ها براى ماست. البته برادر احمد فریاد که مى زد همه, ماستها را کیسه مى کردند! یعنى به زور مهمات تهیه مى کرد حتـى از خودیها. به همین طریق تمام اسلحه هایى را که روى زمیـن مانده بود, براى سپاه جمع مى کرد. حتى به سختى سوخت تهیه مى کرد. ما چـون آن سختیها را دیده بـودیم, نمى تـوانیم شاهد از بیـن رفتـن ارزشها باشیـم. از بیمارستان امام خمینى(ره) هم من به همین دلیل بیرون آمدم. مـن معتقدم که اگر حرفى حق است باید گفته شود, حالا رییـس مـن خوشـش نیاید ... گرچه در حال حاضر باید باب میل ریاست کار کنند گرچه حرف ناحق باشـد! الان وضعیت ایـن طـور است! بارها ما در مـورد قضیه انطباق پزشکان بحث داشتیـم و در رابطه بـا همیـن مسـایل جـوسازى کردند, پرونده سازى کردند, ... اعتراض مـن ایـن بـود: چرا باید در بخـش جراحـى زنان که خانمها بعد از عمل برهنه روى تخت قرار مى گیرند, مردى شاهد این صحنه باشد, آن هـم فقط به ایـن دلیل که چون آشناى سوپروایزر بخش است مى تـواند در بخـش حضـور داشته باشد. یا اینکه دکتر مرد بدون هیچ دلیل خاصـى زنـى را معاینه کند. در حالـى که مـن اصلا قضیه جبهه رفتنـم را مطرح نکردم و با آن گروه (پایه) نگرفتـم. حتـى خـدا مـى دانـد چقـدر در بـرنامه استخدام من سنگ اندازى کردند. تمام هم دوره هاى من استخدام شدند و مـن 7 سال بعد از آنها استخـدام شـدم; آن هـم طبق قـانـون عمـومـى استخـدام.
خـدا مـى داند چقـدر مرا تحت فشار گذاشتند و در جـواب اعتراضات مـن گفتند:
خـانـم, فکـر کـرده اى اینجـا حـوزه علمیه است, اینجـا بخـش است ...
ما افرادى بودیم که واقعا فى سبیل الله کار مى کردیـم. وقتى در جبهه احتیاج بود آنجا بـودیم. بعد سریع به تهران مىآمدیم. در بیمارستان کار مى کردیـم, کارت نمى زدیـم. دو شیفت کار مـى کـردیـم, چـون نیاز بـود. به وظیفه مان عمل مى کـردیم اما نمـى تـوانیـم تحمل کنیـم که ارزشهایـى که به خاطـر آن شهیـد داده ایـم به سخره گرفته شـود. تقریبا تمام برادرانى که با ما بـودند شهید شـدند. برادر تـوسلـى که تا مریـوان ما را همراهـى کرد. برادر ممقانـى که سرپرست ما بود, برادر احمدى که مسـوول اطلاعات و عملیات مریـوان بـود, بعد از 2 سال شکنجه تـوسط کومله به شهادت رسید, در حالى که به خاطر سخنرانى اى که در تإییـد امام(ره) و انقلاب کرده بـود ـ و در واقع آنها را فریب داده بود ـ زبانـش را بریده بودند! ما شاهد وانتـى بـودیـم که حدود 16 زخمـى و شهید را روى هـم خوابانده بودند, برخى میان راه شهید شده بـودند, خون گرم از وانت سـرازیـر بـود و مـا بـرانکـارد بـراى حمل آنها نـداشتیـم ...

کمى در باره خودتان توضیح دهید.
در دوران جبهه درس مى خواندم اما ناتمام بـود. بعد از پایان جنگ تـوانستـم لیسانـس مامایـى خـود را بگیـرم. در حال حاضـر ماما هستـم و در بیمارستان کار مى کنم.

به نظر شما چگـونه مـى تـوان از طـریق تکریـم شهدا به حفظ ارزشهاى انقلاب و مقابله با تهاجم استکبار کمک کرد؟
از دست کنگره خیلى عصبانى هستم ...
هدفهاى خوبى داشت و مى تـوانست خیلى بهتر از ایـن باشد. اما در هر حال یکى از راههاى جلـوگیرى از تهاجـم فرهنگـى, قضیه تکریـم شهداست. روایت فتح در برنامه خانم شهید همت که خیلى موثر بود, یکى از ایـن برنامه ها بود. اینکه واقعیتها را بگویند همراه با اصلش.
آن چیزى را که مـن مى خواهم نگویند, واقعیت را بگویند, جوانها درک مى کنند.
همیـن بـرخـورد معقـول و صـادقـانه مـوثـر است.
باور کنید ما در آن سختیها, گاهى تا صبح بیدار مى ماندیم, تعریف مـى کردیـم و مى خندیدیم. گاهى هـم 24 ساعته کار مـى کردیم و اصلا استراحت نداشتیـم. به طـورى که وقتى قرار بـود, اسـم شب را بگـوییـم چـون از بخـش بیرون نیامده بودیم, اسـم شب را نمـى دانستیـم و در نتیجه اسـم شب مـربـوط به شب قبل را مى گفتیم و در نتیجه با ما شدیدا برخـورد مى شد و بازداشت مـى شدیـم اما باز هم فردا باید سر کار مى رفتیم.

به جز فعالیتهاى درمانـى و نظامـى چه فعالیتهاى دیگـرى انجـام مـى دادیـد؟
بعد از پیروزى انقلاب بلافاصله فعالیتهاى گـروهکها و ضـد انقلاب در کـردستان به خاطـر وضعیت خاص آن منطقه شـروع شـده بـود. ما در آنجا نمایشگاه کتـاب برگزار مى کردیـم, پـوستر شهیدان هفتم تیر و هشتـم شهریـور و ... را نصب و پخـش مى کردیـم ... اما مهمتریـن فعالیت ما در زمینه مسایل فرهنگى, برنامه حضور زن در مساجد بـود. در مساجـد مریـوان, زنان اصلا حضـور نداشتند. آنها اعتقـاد داشتنـد که زن مسجـد را نجـس مـى کنـد.
ما به تـوصیه برادر احمد در مساجد حضـور پیدا مى کردیـم. در ابتدا آنها ما را با خشـونت مى راندند. جایى که ما نماز مى خـواندیـم, گلیمهاى مسجد را آب مى کشیدند. گاه به خاطر حضـور ما نماز جماعت را تعطیل مـى کردنـد. گاه کنار درب ورودى اجتماع کرده, مانع حضـور ما مى شدند, بارها ما را مـورد تـوهیـن قـرار مـى دادنـد. جـوانـان آنها در مسـاجـد حـاضـر نمـى شـدنـد.
افراد مسـن هم عقاید غیر قابل تغییرى داشتند, کم کم محیط را عوض کردیم. 5 دقیقه بمـانیـم, ایـن سخنـرانـى را گـوش کنیـم, نمـاز بخـوانیــم, ...
کار را به جایى رساندیـم که حضـور زن در مسجد مریوان عادى شد و زنان چـون مردان در آن مجامع حاضر مى شدند و فکر مى کنـم بزرگترین کار فرهنگى ما ایـن بود.

آیـا مـى تـوانیـد تلخ تـریـن خـاطـره آن دوران را بیـان کنیـد.
در یکـى از حمله هایـى که گروهکها به ستـون ما کـرده بـودنـد, تعداد زیادى مجروح و شهید داشتیـم. برادر ((محمد تـوسلى)) در آن برنامه شهید شد. زخمى زیـاد داشتیـم. همه آرام آرام گـریه مـى کـردنـد. نزدیک اطـاق عمل بــودم.
بـرادر احمـد را دیـدم پـرسیـد: محمـد شهیـد شـده؟
... بعد سرش را به دیوار کوبید و هاى هاى گریه کرد. بعد از مدتى بر خـودش مسلط شد.
بچه ها را جمع کرد و گفت: یکى از کومله ها, (حمید چهار چشم) در ایـن درگیرى کشته شـده است. قـرار است او را اینجـا بیـاورنـد.
بعد به ما تإکیـد کـرد که جنازه ایـن حیـوان لجـن را نبایـد کنار بچه هاى خـودمان در سردخانه بگذارید. جنازه او را مثل سگ تـوى حیاط پرت کنید. اما بـدانیـد امشب کـومله بـراى بـردن جنـازه او حمله مـى کنـد.
تا غروب در سکوت به زخمیها رسیدگى مى کردیم. آن شب ما 4 خـواهر بـودیـم که با روسرى و کفـش آماده نشسته بـودیـم. در اتاق عمل را به عنوان راه فرارى براى ما باز گذاشته بودند. ساعت 9 شب بود که تیراندازى شروع شد. در همیـن لحظه بـود که بـرادر تقـى آمـد و گفت: فرار کنیـد, کـومله حمله کرده است.
تیراندازى خیلى شدید بـود. نمى شد بنشینیـم, سینه خیز به طرف اطاق عمل حرکت کـردیـم. صـداى تیـرانـدازى و انفجـار خیلـى شـدیـد بـود.
هر کـدام از ما یک ژ ـ 3 و دو نارنجک داشتیـم. کـومله ها بخـش را به رگبار بسته بودند.
مـا صـداى نـاله و فـریـاد مجـروحـان را مـى شنیـدیـم.
مدتى گذشت. وقتـى بخـش خلـوت شد برادر تقـى ما را به داخل انبار پرونده ها برد. ما چهار خواهر بودیـم و یک دکتر به همراه برادر تقى. لاى پرونده ها پر از موش بـود. یکى از بچه موشها از گردنـم و زیر روسرى بالا و پاییـن مى رفت.
دستم را زیر روسرى بردم و او را گرفتـم و پرت کردم روى زمیـن. آن قدر ترس زیـاد بـود که مـوش و چیزهـاى دیگـر مطـرح نبـود.
از حیاط صداى تیراندازى شدیدى مىآمد.
برادر احمـد با برادر تقى به صـورت رمز صحبت مـى کرد و برادر تقـى آنها را تند تند مى نوشت.
هر لحظه اضطرابـش بیشتر مى شد. بعد از قطع ارتباط پرسید: شما نارنجکتان را همراه آورده اید؟ گفتیـم: بله. گفت: الان دو برادر دیگر اینجا مىآیند. صداى راه رفتـن یک عده را روى سقف مـى شنیدیـم, صـداى ناله مجروحان یک لحظه قطع نمـى شد. برادر احمد از پشت بـى سیـم گفت: همه بنشینید و سرهایتان را نزدیک بیاوریـد. لحظه اى که گـروهکها در انبار را بـاز کـردنـد, ضامـن نارنجک را بکشید و منفجـر کنید. طـورى که همه کشته شویـد و کسـى اسیر نشـود مخصـوصا خـواهران. پزشکـى که همراه ما بـود با شنیدن ایـن حرف اعتراض کرد. مى گفت:
مـن دکتر هستـم, از اینجا بیرون مـى روم, مریضـم هر که باشـد او را معالجه مى کنم, براى مـن فرقى ندارد ... التماس مى کردیم: دکتر ترا خدا بیرون نرو.
همه لو مى رویم
برادر تقـى گفت: فعلا صبـر کنیـد. چـون اگر خـواستیم نارنجک منفجـر کنیـم, صـورتهایمان قابل شناسایى نیست, هر کدام وصیتنامه اى مى نویسیـم تا به هویت ما پى ببرند. صداى تیراندازى قطع نمى شد, هنـوز با دکتر بحث و جدل داشتیـم و نگران برادرانـى بودیـم که قرار بـود به ما ملحق شـوند که مبادا به دست کـومله بیفتند. دوباره بى سیم صدا کرد و برادر احمد با رمز از پشت بـى سیـم گفت: نمـى خواهد خـودتان را بکشید, بچه ها پیروز شـدند. صداى برادر احمد که از خوشحالى مى لرزید به گوش مى ((کومله ها دستگیر شدند ...)). از انبار بیرون آمدیـم. خدا عمرى دوباره به ما داده بود, بخـش, غرق در خون بود. تختها واژگون بـود و پایه هاى سرم روى زمیـن افتاده بود. مجـروحینـى که کف بخـش افتاده بـودنـد به وضع فجیعى به شهادت رسیده بودند, کومله هاى نامرد پاى مجروحان را گرفته بـودند و از روى تخت با سر به زمیـن زده بودند, چـون پشت سر آنها شکاف برداشته بـود. خیلى از مجروحان را به رگبار بسته بودند.
به حیاط رفتیـم. براى اولیـن بار بیمارستان در شب برق داشت و محوطه روشـن بود. چـون برادران سپاه وقتـى وضع را وخیـم دیده بـودند برق شهر را روشـن کـرده و کـومله ها به دام افتـاده بـودنـد. دوازده جنازه از کـومله ها کنار جنازه حمید چهارچشـم افتاده بـود. با دیدن جنازه هاى کثیف کـومله, شیرینـى خاصى را احساس مى کردیم.

پیام زن: از شما خـواهـر مجاهـد و فـداکار به خاطـر شـرکت در ایـن گفتگـو صمیمـانه سپـاسگزاریـم و بـر شهداى همـرزمتـان درود مـى فـرستیـم.