زاینده رود، سرود شکفتن و نقش زیبایى گزارش


زاینده رود, سرود شکفتن و نقش زیبایى
دیدارى با نویسندگان قالى باف
گزارشى در حاشیه ((قصه هاى شما))

 

 

مـریـم بصیـرى جـاده بـود و مـا بـودیـم و انتظار; انتظار دیدار بچه هـاى خـوب و صمیمـى روستـاى ((مـارکده)).
یک سال پیش بود که براى اولیـن بار نامه اى از ((شهرکرد, بـن, مارکده)) به دستمان رسید.
نامه اى که نـویسنده آن, خـود را ((صدیقه.ش)) نامیده بـود. و ایـن سرآغازى بود بر سفرى که اینک گزارش آن را مى خـوانید. وى در نامه اش نـوشته بـود که پانزده سال بیشتر سـن ندارد و شغلـش قالى بافى است. او از اینکه نتـوانسته بود به خاطر کمبـود امکانات ادامه تحصیل دهـد و به آرزویـش که دکتـر شـدن بود, برسد بسیار ناراحت بود.
وقتـى بیـش از ایـن دلمان به درد آمد که خـواندیـم, ایشان به غیر از کتاب درسى برادرهاى کوچکشان کتاب دیگرى در دسترس ندارند و مجبـورند تکه پاره هاى روزنـامه را از میان زبـاله هـا بیابنـد و بخـواننـد, در حـالـى که علاقه و استعداد بسیارى در رابطه با داستان نـویسـى دارنـد. همیـن انـدک بـراى مـن بهانه اى شد تا به هزینه خودم, چند جلد کتاب براى ایـن دوست عزیز بفرستـم.
نامه ها ادامه یافت و بعد از آن خیل نامه هاى پرمحبتى بـود که از سـوى او و دیگر دوستانـش به دستمان رسید. اویـى که دیگر مـى دانستیـم نامـش ((صـدیقه شاهسون)) است و تا پنجـم ابتدایى بیشتر درس نخـوانده است. ذوق و شوق ایـن دوست روستایى و دیگران در فرستان داستان و نامه هاى پر از صداقتـى که حاکى از محـرومیت فـردى و اجتماعى آنها بـود و خـواننـده نامه را به یارى دادن اندیشه ها فرا مى خـواند و از آنها کمک مى طلبید, ما را برانگیخت که روزى به دیـدار ایـن عزیزان بـرویـم و ایـن دیـدار بـا دعوت دوست اولمان ((صـدیقه شاهسـون)) تحقق یافت. نـامه دعوتـى از سـوى ایشـان در روز آخـر مـرداد به دستمان رسید. ایشان نوشته بود:
((از اینکه فهمیدم شما مایل هستیـد با مـن و دیگـر دوستان روستاى مارکـده آشنا شـویـد, خیلـى خـوشحال شـدم. راستـش بارها و بارها در نامه هاى قبلـى مى خـواستـم از شما دعوت به عمل آورم اما مـى ترسیدم مخالفت کنید و پیشنهاد مرا رد کنید. اما با خـودم گفتـم تا روستاى ما سرسبز و دیدنـى است با شما تماس حاصل کنم و دعوتتان کنـم. خـواهر گرامـى از شما صمیمانه دعوت به عمل مىآورم. خانواده مـن بسیار مشتاق دیدن شما هستند و همچنیـن خـودم. منتظرم ایـن بـار به جـاى نـامه پـرمهرتـان, خـودتـان را از نزدیک زیـارت کنــم.
صمیمانه منتظر شما هستیـم و امیدواریـم که دعوت ما را بپذیـریـد و اول به خانه ما بیایید.
ایـن نامه را با عجله مى نویسم تا زودتر به دستتان برسد. خواهش مى کنم قبول کنیـد و به منزل مـا تشـریف بیـاوریـد ...))
ایـن نـامه حـاکـى از صـداقت و معصـومیت, همکــاران مجله را به وجد آورد و مگر ما تـوان دست رد زدن به خواهـش ایـن همه صدق و صفا را داشتیم! به سرعت بار سفر را بستیـم و از میان خیل همکاران علاقه مند که مى خـواستند ((مارکده)) و بچه هاى نـویسنده آنجا را ببینند, قرعه به نام خانـم فاطمه نورى افتاد و او همسفر و همراه ما شد. سحرگاه روز سوم شهریور بود که به راه افتادیـم و امیـدوار بـودیـم که خـودمان زودتـر از نامه مان خـواهیـم تـوانست در منزل میزبـان گـرامـى مـان فـرود آییـم.
حال چشم در چشـم جاده هاى پر پیچ و خـم و زیبایى بستر ((زاینده رود)) دوخته بـودیـم تا هر چه زودتر جاده کـوتاهتر شـود و ما را سریعتر به ((مارکده)) بـرسانـد. اما هر چه از شهر ((اصفهان)) دورتر مـى شـدیـم و سراغ ((بـن)) و ((مارکـده)) را مى گـرفتیم, مـى گفتنـد: ((مستقیـم))! و ما همچنان در مسیـر مستقیم پیـش مى رفتیم تا عاقبت به ((بـن)) رسیدیـم. آنجا شهرى کوچک بود که بـر دامنه تپه اى وسیع قرار داشت و ما فقط از جاده, شاهـد سادگـى و سرسبزى شهر بودیم. ((بـن)) را که پشت سر گذاشتیم, چند روستاى دیگر هـم خودشان را به ما نشان دادنـد تا اینکه انتظار به سـر آمـد و در ظهر همان روز روستاى ((مارکـده)) در نهایت شگفتـى و زیبایـى با طبیعتـى زیبـا خـودش را نمایان ساخت. سـراغ منزل آقاى ((ابـراهیم شاهسـون)) را گـرفتیم و دانستیـم که به مقصد نزدیک شده ایم.
میزبان با دیدنمان, با کمال میهمان نـوازى و با رویـى گشاده به استقبالمان آمد و پذیراى ما شد. صدیقه باور نمـى کرد که ما را دیده باشد و با صداقتـى که از روح لطیف او ناشى مى شد, مى گفت:
((دیـروز آمـدن در خـانه و گفتنـد که از قـم زنگ زدنــد و گفتند, صدیقه شاهسون یک ساعت دیگر توى مخابرات باشد. چنان هول کرده بـودم که نمى دانستم چطـور بیایـم. به پدرم گفتـم مرا مى برى مخابرات؟ گفت معلومه که مـى برمت. با ترس و لرز پا به مخابرات گذاشتـم. آخر تـوى روستاى ما هیچ وقت نشـده که یک دختـر را تـوى مخـابـرات کـار داشته بـاشنـد.
قلبـم بدجـورى مى زد. مـى گفتـم حالا که از مجله زنگ زدن چـى بگـم؟ لهجه مـن روستاییه, بلد نیستـم شهرى حرف بزنـم! وقتـى تلفـن زنگ زد آنقـدر دستپاچه بـودم که نمـى دانستـم چـى دارم مـى گـویـم ...)).
سپـس از خـاطـرات تلخ و شیـریـن دیگـرش بـرایمـان گفت و اعتـراف کــرد حضـور ما در باورش نمى گنجد و هر لحظه در اضطراب بیدار شدن از خوابـى خـوش است. نمى تـوانست بپذیرد که یک دعوت ساده, ما را به آنجا کشانده باشد, ولى ما رفته بودیم و از نزدیک با ایـن استعدادهاى خاموش سخـن گفته بودیـم. به زودى خبـر رسیدن ما در روستا پیچیـد. قبل از ناهار و بعد از ناهار کم کـم بچه ها به دیدنمان آمدند و به قول خودشان چـون فرشته نجات به ما نگریستند, به کسانـى که داستانهاى آنها را مى خـواندند و برایشان نامه مـى فرستادنـد.
بچه ها خـود به زبان حال مى گفتند که انتظار ورود خانمى مسـن و پرافاده! را داشتند ولـى حال مى دیدند که ما نیز مثل خـودشان ساده و صمیمـى هستیـم. از اینکه عاقبت نـویسنـده نامه ها را شنـاخته بـودنـد و او را از نزدیک دیـده بودند بسیار شادمان بـودند و آرزو مـى کـردنـد ما هـرگز از آن روستا بیرون نـرویـم و به خـانه تک تک آنها سـر بزنیـم. دیـدار ما بـراى آنها به همان انـدازه تعجبآور بـود که مشاهـده همت و تلاش آنها براى ما. بچه هایـى که با وجـود تحصیلات اندک و سـن کمشان و بدون هیچ گـونه مطالعه اى, ولى با جسارتى شگرف, دست به نـوشتـن داستان برده بـودنـد. گرچه داستانها خالـى از اشکال نبـودند ولـى گاه در ایـن میان شاهکارهایى هـم به چشـم مـى خوردند که خـود نویسنده از ارزش آنها آگاه نبـود. بعدازظهر, همراه بچه ها به باغ رفتیـم و از نزدیک شاهد فعالیت و کار طاقت فرساى مردان روستا شـدیـم. زندگـى روزمره روستا در قالى بافى زنان و دختران و کشاورزى مردان و جـوانان خلاصه مى شـود.
گرفتـن کتیرا از بـوته هاى خاص و به عمل آوردن گردو و بادام و رسیـدگـى به باغهاى آلو, انگـور و زردآلو, ... در میان باغهایى که در دامنه کـوه قرار گرفته و به شکل پله اى آبیارى مـى شـد, خـود از مشکلات کار آنها بـود. بچه ها مى گفتند مردها هر روز بیلشان را روى شانه مى گذارند و کـوله بارى برمى دارند و براى آبیارى صحرا و درختکارى کوهها به بیرون روستا مى روند. با تـوجه به اینکه آب و هـواى روستا در تابستان معتدل است, مـى گفتند هر سال با زمستان سختى که در پیـش رو دارند و برف تا زانو مى رسد, مردان خانه نشیـن مى شـوند و قالى بافى کار کـوچک و بزرگ خانه مى شـود. قالیهایى که با زحمت بسیار بافته شده و با بهایى اندک فروخته مـى شـوند. حاصل یک سال بچه ها, حاصل یک سال از دست رفتـن تـوان جسمى و روحى آنها و شکوفایى اندیشه هایشان در لحظه اى خرید و فروش مى شـود و سپـس به چنـد برابر قیمت در شهر به فروش مـى رسـد! بعد از دیـدن بـاغها و دمـى در کنـار ((زاینـده رود)) بـودن, به اصـرار ((خــدیجه شاهسـون)) به خانه آنها مى رویـم. خانه اى که به قول خـودش در آخر کوه قرار دارد و پنجاه متر دیگر قله است. با تـوجه به اینکه خانه هاى روستا در میان کـوه ساخته شده اند, ما مى تـوانیـم به راحتـى از حیاط خانه میزبانمان و از بـام ((مارکـده)) همه جاى روستا را که به گفته اهالیـش هزار و سیصـد خانه دارد ببینیـم. فروشگاه و یا همان تعاونـى روستایـى, بهدارى, مسجد, حمام و مدرسه از آن بالا به خـوبـى دیده مـى شـوند. حتـى مقبره تنها شهید روستا که عمـوى یکـى از بچه هـا به نـام ((بتـول عرب)) است, نیز پیـداست.
با وجـود اینکه روستا برق و آب لـوله کشـى دارد, باز هـم مشکل کمبـود آب و لوله کشى از ((زاینده رود)) به باغهاى روى کوه خودنمایى مى کند. البته وجـود سد را در ایـن میان غنیمتـى مى دانند و ما که کنجکاو شده ایـم چرا آن روستا به نام ((مارکده)) مشهور شده مى شنـویـم, در سالهاى گذشته در روستا مارهاى بسیارى بوده که در میان بـوته ها چنبره مى زدند, اما از سى سال به ایـن طرف که ((سد زاینده رود)) احـداث شده, مارها کمتر شده اند و فقط در کـوهها دیده مـى شـونـد. بعد از اینکه منزل میزبانمان را تـرک مـى کنیـم قصـد دیـدار از کتابخانه را داریـم که بچه ها مى گویند کتابخانه فقط صبح زود باز است و بعد از آن تعطیل مى شود. دو سه ماه پیـش بـود که خبر افتتاح کتابخانه روستا در دفتر مجله به گوشمان رسید و از ایـن بابت بسیار خوشحال شدیم و چون از قبل بچه ها را تشـویق به بازگشایى یک کتابخانه خـوب کرده بـودیـم از نحـوه کار آنجا پرسیدیـم. بعضـى از بچه ها مى گفتند کتابها در سطح کـودکان است و آنها نمى توانند استفاده کنند و برخى دیگر مى گفتند کتابها اندک است و سرویـس دهى آن به خـوانندگان, نامطلـوب مـى باشد. وقتـى علت ایـن کار را جـویا شـدیـم دانستیـم دو پسر نوجـوان مسـوولیت کتابخانه را به عهده دارند و دختران با توجه به محـدودیت خانـواده نمـى تـوانند به آنجا بـرونـد و یا اینکه خجالت مـى کشند از یک پسر تقاضاى کتاب کننـد, چرا که هر آن احتمال دارد در روستا شایع شـود که آنها با پسرى غریبه حرف مى زدند! از آنها مـى خواهیـم که خـود داوطلب مسـوولیت کتابخانه و سرویـس دهى به دختران شوند, ولى آنها ایـن کار را هم دور از ذهـن مى دانند و مطمئن هستند که کسى به آنها اجازه چنین کارى را نخواهد داد. سپس از مدرسه و مشکلات تحصیلى آنها مى پرسیـم. به گفته ایـن دوستـان, اغلب خانـواده ها بـى سـواد هستنـد و یا اینکه از سـواد کمـى بهره بـرده انـد و لذا بـا تـوجه به مشکلات مـالـى و تـوان کـارى بچه هـا از آنها مـى خـواهند که به جاى ادامه تحصیل, به قالـى بافـى روى بیاورند. دخترها تا پنجـم ابتدایى بیشتر درس نمى خوانند و با تـوجه به اینکه سه سالى مى شود که مدرسه راهنمایـى در روستا برپا شده, برخـى از دختران تـوانسته اند باز هـم پشت میز و نیمکت کلاس درس بنشیننـد ولـى جاى بسـى تـإسف, که بقیه از ایـن نعمت هـم محروم بـودنـد و به طـور کل ترک تحصیل کرده و به کار قالـى بافـى مشغول شده بـودند. با تـوجه به اینکه بر اساس آمار مـوجـود, هشتاد و چهار درصـد بافندگان فرش را زنها تشکیل مـى دهند, در این روستا نیز, دختر همیـن که تـوانست پشت دار بنشیند, قالى بافـى را شروع مى کند تا اینکه زمان مدرسه رفتـن او فرا مى رسد. آن وقت, زمان شادى بچه هاست که مى تـوانند دمى فارغ از خیال قالـى به درس و مشق خـود بـرسنـد. و به فکـر تحصیل و آینـده اى روشـن باشند, ولى به محض اینکه زمان تحصیلـى که شامل پنج و حـداکثر هشت سال است به پایان مى رسد, دوباره دار قالى, یار همیشگى ایـن دختران مى شـود. دخترها مى گویند, پسران در ایـن میان آزادتر هستند. آنها مى تـوانند در صورت بضاعت خوب خانواده شان به شهر بروند و تحصیلاتشان را ادامه دهند ولى دخترها چنیـن حقى ندارند و به گفته خودشان حتى حق ندارند ساعتـى به خواست خـود از کنار مادرشان دور شـوند, مگر وقتـى که به مدرسه مـى روند. تابستان بـود و مدرسه تعطیل. در باره معلمهایشان مـى پـرسیـم و از شـرایطـى که آنها بـراى بچه ها فراهـم مـى کنند. بچه ها متفق القـول هستند که مدرسه رفتـن خیلـى خـوب است و معلمهایـى که در طـول سال تحصیلـى از ((شهرکرد)) به آنجا مـىآینـد, همیشه بچه ها را تشـویق به درس خـواندن و ادامه تحصیل مى کنند ولى کـو گـوش شنوا.
والـدین به تحصیلات بالاى دختران اهمیتـى نمـى دهنـد و آرزویشان ایـن است که فـرزندانشان با جهیزیه اى مناسب به خانه بخت بـرونـد و در آنجا هـم دوباره براى کمک کردن به شـوهرانشان, شروع به بافت قالـى بکننـد. دختران مارکـده مى گویند براى تهیه جهیزیه هـم که شده مجبورند قالى ببافند وگرنه به طعن و کنایه دیگران دچار مى شـوند و کمى وسایل و جهاز آنها, بحث ایـن مجلـس و آن محفل مى شـود. آنها حداقل روزى هشت ساعت تمام قالى مى بافند و هشت ساعت درد دلشان را کسـى جز دار قالى نمى شنـود. آنان آرزوهاى برآورده نشده شان را به تارهاى قالى ریشه مى زنند, تا آنها نیز چـون گلهاى قالـى, روزى رشد کنند و ببالنـد! عزت و نجابت دختر در گرو بافتـن قالـى, خانه نشینـى, حجاب کامل و مطیع امر والدین بـودن است. گرچه تمام اینها جزو بهتریـن ها هستند و ارزشى بزرگ محسـوب مى شوند, اما وقتى پاى اجبار به میان مىآید, دختران روستا گاه دچار دلزدگـى مى شـوند. آنها تمام ایـن مـوارد را قبـول دارند و به درستـى رعایت مى کنند, ولـى آرزو دارند فرهنگ غلطـى که در میان اکثر روستاها رایج است از میان برداشته شود و آنها بتـوانند با رعایت چارچـوبهاى لازم فعالیت مثبتى در سطح روستا داشته باشند.
وقتى مى شنـویـم که اکثر ایـن دختران با وجود طبیعت زیباى روستا و جارى بـودن ((زاینده رود)) در دل ((مارکده)), از دیدار آن آب فیروزه اى نیز محرومند, افسـوس مـى خـوریـم, چرا که دختر هر چه بزرگتر مى شود, محدودیتش بیشتر شده و حق ندارد بدون خواست والدیـن پایش را از خانه بیرون بگذارد. کوچه هاى خلوت و حضـور چند دختربچه کـوچک گواه ایـن سخـن است که خبرى از فعالیتهاى اجتماعى دختران نیست و اصلا قالى وقتى براى ایـن فعالیت نمى گذارد. بچه ها مى گـویند پدرها و برادرهایشان به آنها اجازه خروج از منزل را نمـى دهنـد و آنان حتـى گاه براى گرفتـن جـواب نامه هاى ما مجبـورنـد به بـرادرهایشان التماس کننـد تا نامه هاى آنان را از پست روستا تحویل بگیرند. وقتى علت ایـن همه بى مهرى را جـویا مى شویم, مى شنویـم که در ایـن روستا نیز چـون دیگـر روستاهاى مشـابه, حضـور دختـران در سطح روستـا پسندیده نیست و اگر دخترى پایـش را از خانه بیرون بگذارد, همه خواهند گفت او به کجا مى رود؟ آنها از آزادیهاى بـى حـد و حصـر پسـرها مـى گـوینـد و از تفریحات و سرگرمـى آنها, و از قالـى بافـى و محرومیت خـودشان. دختـر بایـد همیشه سـر به زیر و مطیع باشـد و در کار بزرگتـرها دخالت نکنـد, حتـى اگر روزى بخـواهـد چیزى بگـویـد, محکـوم به زبان درازى مـى شـود! حـرف بچه ها را مى شنـویم را مـى شنـویـم و از سـویـى دیگـر, پاى درددل مادرها مـى نشینیـم.
والدیـن بدون هیچ قصد و غرضى و فقط به خاطر آینده مادى بچه هاست که آنها را وادار به قالـى بافـى مـى کننـد. چـون احتمال دارد دیگران براى دخترشان حرف درست کنند; پس همان بهتر که دختر پایـش را از خانه بیرون نگذارد و دور از دیگران به کار خـودش مشغول باشـد, دیگرانـى که از خارج روستا نیامده اند و هر کـس در قیاس با دیگرى, خـود ((دیگران)) است. یکـى از دخترها که به سـن ازدواج رسیده است از تبعیضـى دیگر سخـن مـى گـوید: ((وقتـى خـواهر بزرگترم ازدواج کرده بدون هیچ ملاحظه اى فرشى را که با هـم بافته بـودیـم تماما خرج ازدواج خواهرم کردند و در این میان حق مـن ضایع شد. در اینجا هر چه تعداد افراد خانـواده ها بیشتر مى شـود, کیفیت و کمیت قالى افزایـش یافته و ساعات کار بیشتر مى شـود.)) جز اظهار همدردى و تـوجیه بعضـى از شرایط, حرف دیگرى براى گفتـن نداریـم. خانواده ها حق دارند که با تـوجه به فرهنگ موجود و جو ایجاد شـده تا حدى دختـرانشان را محـدود کننـد, و از سـویـى دیگر ایـن حق دختـران است که بـراى رسیـدن به آینده اى روشـن از حصار خانه بیرون آینـد.
همکار همراهمان, خانـم نورى نیز در ایـن میان با ما هـم عقیده است و اظهار مـى کنـد که بایـد پیشنماز مسجـد در پـى آگاهـى دادن به مـردم و رفع مشکلات فرهنگى خانواده هاى روستا باشد. و اما خانواده هاى خـونگرم و مهربانى که ما در روستا دیدیم به طور حتم فقط براى خیر و صلاح فرزندانشان چنیـن مى کنند و مسلـم است قصدى جز این ندارند. حتى در شهرها هم گاه مسایلى حادتر از ایـن دیده مى شود و محدودیت دختر به نسبت پسر حرف تازه اى نیست, اما براى تشـویق آنها گفتیـم که نباید فکر کنند خانواده به فکر آنها نیستند و فقط به جنبه اقتصادى کار آنها نگاه مـى کننـد. قالـى خـود زیباترین و بهتریـن هنر است.
وقتى براى آنها گفتیـم که برخى از همکاران مجله, خـود قالى مى بافند و حتى اینکه ما خـودمان چقدر دوست داریم که ایـن کار را یاد بگیریـم, آنها تعجب کردند و ایـن در حالـى بـود که ما با صداقت کامل گفتیـم: ((کسانى که دوست دارند جاى ما باشند بـدانند که ما هـم دوست داریم جاى آنها باشیـم و تـوى ایـن روستاى سرسبز قالى بافـى یاد بگیریـم.)) بچه ها با اعتراض گفتند: ((نه خانم. ایـن هم شد کار که شما دوست دارید!)) و ما هر چه در توان داشتیم به کار گرفتیـم تا ایـن دوستان با نگاهى نـو به زندگى تکرارى و همیشگـى خـود بنگرند و با دیدى دیگر به هنر زیباى قالـى بافـى نگاه کنند و در حیـن کار, خـود را در باغ خیالى قالى تصـور کنند و هر دم انگشتان هنرمندشان را خالق یک گل, پرنده و درخت و گل لچک و ترنج قالـى بدانند و در پـى آزادى روحشان از حصارهاى تنگ محدودیت فکرى باشند. دیگر کم مانده بود که آفتاب دامـن از ((مارکـده)) بـرگیرد که به پیشنهاد دوستان همراه, تصمیم گرفتیـم شب را به ((شهرکرد)) برویم و دوباره صبح برگردیـم. خانواده شاهسـون کـم مانده بـود اشک بریزند و مانع رفتـن ما شوند ولى ایـن خواست برخى همراهیان بـود و ما چاره اى جز اطاعت نداشتیم. به بچه ها گفتیـم که همه صبح در منزل ((صـدیقه)) جمع شـوند تا ما بیاییم. دفتر ایـن دوستان را هـم گرفتیـم تا در میان راه بخوانیـم و آن داستانها, شب در هتل ((شهرکرد)) رفیق راهمان بـود. سادگى و صمیمیت آن خانه روستایى در هیچ کجاى آن هتل عظیـم و باشکوه دیده نشد و ما آرزو کردیم کاش شب را در ((مارکده)) مانده بـودیـم! صبح زود از هتل بیرون آمدیم و به قصد روستا راه افتادیـم و ((شهرکرد)) را یعنى ((شهر سکوت)) را پشت سر گذاشتیـم. چه شبانگاه با اینکه ساعتها تا نیمه شب مانده بـود, شهر در سکـوت فرو رفته و خفته بـود و سحرگاهان شهر هنـوز از خـواب بیدار نشده بـود که ما رحل اقامت از آنجا بر کندیم و به سـوى ((مارکده)) راهى شدیـم.
دیگر راه را خوب مى شناختیم; حدودا پنجاه و پنج کیلومتر فاصله بیـن شهر تا روستا را به سرعت پیمودیـم و بار دیگر, جلوى منزل میزبان مهربانمان تـوقف کـردیـم. پـا که به اتاق گذاشتیـم دوباره بـا چهره هاى ساده و دوست داشتنـى دختـران روستا روبه رو شـدیـم. آنها زودتـر از ما رسیـده بـودنـد و انتظار ورودمان را مى کشیدند. صدیقه به محض دیدنمان گفت: ((وقتـى که رفتید آن قدر دلـم گرفته بود که حد نداشت.)) همه بچه ها آمده بودند. همه آن پانزده نفرى که براى مجله داستان مـى فرستادند; به غیر از سه علاقه مندى که پسر بـودند و با تـوجه به جـو روستا در جلسه ما شرکت نکرده بودند. همه بـودنـد صـدیقه, هاجر, خـدیجه, معصـومه, آرزو و ملیحه شاهسـون و هاجر, طیبه, سمیه, بتـول, فرشته و ملیحه عرب. وقتـى پـرسیـدیـم چرا نام خانـوادگیها مشتـرک هستنـد, شنیدیـم در این روستا اکثر افراد یکى از ایـن دو نام خانوادگى ((شاهسون)) و یا ((عرب)) را دارند و فقط فامیل دیگرى با عنـوان ((حسینـى)) دارنـد که دخترشان ((سیـده نفیسه)) نیز براى ما داستان مـى فرستـد. در ایـن میان همه بچه ها از ((صدیقه شاهسـون)) تشکر مـى کردند که نشانى مجله را به آنها داده و با کلى تعریف و تشـویق, ذوق نوشتـن را در آنها ایجاد کرده است. وقتى از او پرسیدیـم که چطـور شد, خـودش براى اولیـن بار, براى مجله داستان ارسال کرد؟ مى گوید: ((خانمى که از قـم آمده بـود و در مسجد درس قرآن مى داد روزى مجله را به ما نشان داد و گفت هر کسـى که مـى خـواهد عضـو مجله شـود, پـول بیاورد تا بعد از آن مجله را برایشان پست کنند. مـن که پولى نداشتم بعدها خیلـى افسـوس خـوردم تـا اینکه یک روز دلـم را به دریـا زدم و آدرس را از دخترخاله ام که مجله داشت گرفتم. اولـش نمـى دانستـم چه کار کنـم. اصلا بلـد نبـودم که باید چطور یک داستان بنویسـم. تازه فکر مى کردم که شما داستانـم را مچاله مى کنید و دور مى اندازید, اما بالاخره به خـودم جرإت دادم و بدون هیچ گـونه اطلاعاتى, شروع به نـوشتـن کردم و نامه را فرستادم. وقتـى جـواب نامه و داستانـم رسید اصلا باور نمـى کردم که کسـى نامه مرا خـوانده باشد و ایـن همه به مـن احترام گذاشته و جواب نامه را هـم نوشته باشد. پـس تشویق شـدم و باز هـم شروع به نـوشتـن کردم و کم کـم به بقیه همسایه ها و دختران فامیل اطلاع دادم که چنیـن محلـى را پیـدا کرده ام که به داستانهایـم جـواب مى دهند و اشکالاتم را مى گیرند. دوستى هم داشتـم که دایم مرا دلسرد مى کرد و مى گفت این نوشته ها به درد نمى خورد و بهتر است که ایـن کار را رها کنم ولى هر بار که نامه شما به دستـم مى رسید و مى دیدم چقدر مرا تشـویق به نـوشتـن کرده اید, دوباره تحریک شده و داستان مى نوشتـم تا اینکه اسمـم براى اولیـن بار در مجله شما و در صفحه ((قصه هاى شما)) چاپ شد, آن وقت دوستـم با تعجب پیـش مـن آمد و گفت: ((انگار دارى راستکى نویسنده مى شى!)) حالا که دیگر به درستى به ارزش نوشتـن پى برده ام, حاضر نیستـم به هیچ شرطى آن را رها کنم.
با اینکه به قالى بافى مشغولـم ولى براى پیشرفت و آینده ام هم که شده همیشه خواهـم نوشت, چون که دوست ندارم یک دختر روستایى ساده باشـم و از هیچ چیز سر در نیاورم. وقتى مى دیدم در رادیو و تلویزیون فقط به تحصیلکرده ها تـوجه مى کنند و هیچ وقت نشده که در آغاز برنامه ها به قالى بافان و بى سـوادان سلام کنند, تحریک شدم و با خودم گفتـم که مـن باید حتما کارى را شروع کنم و آن را ادامه دهم تا براى خودم کسى شوم. همیشه دوست داشتـم پزشک شوم و حالا هر وقت اسم پزشکى را مى شنوم حالم دگرگون مى شود. ولى حالا که نتوانستـم آن کار را ادامه دهـم, امیـدوارم لااقل بتـوانـم داستـان نـویـس خـوبـى بشوم.)) گل انبـر بهارلـو, مـادر صـدیقه که در ایـن مـدت کلى به او زحمت داده ایـم, در تـإکیـد بـر سخنـان دختـرش مـى گـویـد:
((نامه هاى شما و شـوق داستان نویسى صدیقه باعث شده که او دخترى فعال شده و اخلاقش بهتر از همیشه باشد. او عصاى دست مـن است و در تمام کارها کمک حالم.
ایـن تنها دختـر مـن است و تمـام فـامیل او را دست دارنـد.))
هاجر عرب که با وجـود 17 سال سـن, تا چهارم ابتدایى بیشتر به مدرسه نرفته است, مى گوید:
((شمـا واقعا آرزوى یک دختـر قـالـى باف را که روزى نویسنده خواهد شد, برآورده کرده اید. مـن دوست داشتـم که بتوانـم درس بخوانم تا معلـم شوم و به شاگردانم برسـم و به خوبى آنها را آموزش داده و تربیتشان کنـم ولى افسوس که چنین امکانى برایم فراهـم نشد. همیشه به ایـن فکر مى کنـم که چرا بـودجه ها را از روستا مى گیرند و به شهر مـى دهنـد. براى شهرها باشگاه و استخر و سینما مـى سازنـد و آن وقت روستاها مـدرسه و مسجـد نـدارد و حتـى وضعیت آب و آسفالت جاده هایشان مطلـوب نیست و تـازه دختـرها نمـى تـواننـد حتـى از ایـن امکـانـات انـدک استفـاده کنند.)) از او پـرسیـدیـم چطـور مـى تـوان به آزادى عمل بیشتـر و رشـد فکـرى دختـران بها داد و آنها را به فعالیت وا داشت؟
ـ حرف مـن ایـن است که اول باید فکر مردها عوض شود تا آنها به زنان اجازه بـدهنـد که فعالیت داشته بـاشنـد و فکـرشـان عوض شــود.
جز ایـن راه دیگرى نیست. خانواده ها باید به دخترانشان اعتماد داشته باشند و بگذارنـد لااقل به خـاطـر داستـان نـویسـى دور هـم جمع شـوند.
بـاور کنیـد مـن اطلاع نـداشتـم که دیگـران کـى و چطـور بـراى شما داستـان مى فرستند. ما اینجا از هـم بـى خبریـم مگر اینکه کسـى همسایه نزدیک باشد و بداند دختر دیوار بغلى شان در حال داستان نوشتـن است. وقتى براى اولین بار در مـورد مجله شما با مـن حرف زدند و گفتند که شما به خـوبـى و به سادگـى جواب داستانها را مى دهید, مـن هـم داستانى نوشتـم, گرچه فکر مى کردم جـواب شما یک شـوخى بیشتر نیست و واقعا دلتان به حال ما نسـوخته است ولى حالا که خـودتان را دیدم, باورم شد که ما را جـدى گرفته اید و کار ما براى شما مهم است. دلم مى خواهد بتوانم با ایـن تحصیلات اندکم به داستان نویسى ادامه دهم, ولى چه کنم که مشکلات بسیار است.
خدیجه شاهسـون یکى دیگر از ایـن دوستان روستایى که سیزده سال دارد, اضافه مـى کند. ـ به خاطر پاره اى از مشکلات تا پنجـم ابتدایى بیشتر درس نخـواندم.
اصلا فکرش را هـم نمى کردم که روزى بتـوانـم چیزى بنـویسـم, ولى وقتى صدیقه شاهسون مرا تشویق کرد و گفت برایتان داستان بنویسم, من هم شروع به نوشتـن کردم. آن وقت پدرم کلى خندید و گفت:
((درس نخـوانـده مـى خـواهـى نـویسنـده شـوى!))
ولـى مـن به یک تفکر جـدید رسیده و ناگهان به نـوشتـن علاقه مند شده بـودم.
هنگامـى که از مجله شما جـواب نامه ام به دستـم رسید; پـدرم تعجب کرد. اصلا انتظار نداشت کسى جواب نامه دخترکم سوادش را بدهد. مـن که خودم همیشه فکر مى کردم که یک دختر روستایى بى سواد باقى خـواهـم ماند, ولى از وقتى که شما و مجله تان را شناخته ام, به خودم امیدوار شده و در فکر آینده اى روشـن هستم تا استعدادهایم را بارور کنم.
وقتـى از او پرسیـدیـم که آیا قالـى بافـى را دوست دارد یا نه؟ جـواب داد:
((اگر به طور تفریحى باشد, حرفى نیست, ولى ما باید حتما قالى ببافیـم چون که دیگر کارى به غیر از آن بلـد نیستیـم. اگر به دستهاى ما نگاه کنیـد آن وقت مى بینید که چطـور در میان تار و پـود قالـى و در اثر کـوبیدن شانه از شکل افتاده است! ولـى با ایـن همه دوست دارم بتـوانـم هر دو هنر را ادامه دهـم. یک روز در حال بافتـن قالى به فکر موضوع یکى از داستانهایم بودم که ناگهان دستم زخـم شد و خون آمد. هى مى خـواستم بلند شـوم و دستـم را ببندم ولى تمام حواسم به داستان بـود, به خون دستـم نگاه مى کردم, اما حواسـم به چیزى بـود که بعد از تمـام شـدن کـارم مـى خـواستـم روى کـاغذ بیــاورم)).
دوستان روستاى مارکـده حرفهاى قشنگـى مـى زدنـد, حـرفهایـى که از جهتـى دل ما را ریـش مى کنـد و از سـوى دیگر به تحسیـن ذوق و علاقه آنها وا مـى دارد.
مخصـوصا وقتى که مـى شنویـم آنها حتـى گاه براى نـوشتـن نامه کاغذى ندارند مـى گـوییـم:
((کاش هدیه هاى کـوچک ما براى آنا کارساز باشد و کمک حالشان.))
((بتـول عرب)) که پانزده سال دارد و تا اول راهنمایى بیشتر نخـوانده است, برایمان مـى گـوید: ((ادامه تحصیل آرزویى بیـش نیست و نـوشتـن داستان تنها دلخوشى من است.))
سپس برایمان مى نویسد که ((مـن دوست دارم با مردمانى که در شهر زندگى مى کنند حرف بزنـم و راز دلـم را براى آنها بگویـم تا آنها نیز هـم درد ما شـوند. دلـم مى خـواهد به آنها بگـویـم, دخترهاى روستا با دختـرهاى شهرى فرق دارنـد. اولیـن مشکل مـن در اینجا ایـن است که دوست و یا همدردى ندارم که به حرفهاى من گوش کند و مـن بـا او درددل کنـم. دوست دارم بتـوانـم روزى به شهر بـروم و بـراى خــودم برنامه ریزى درستى بکنم.))
این دوستان با توجه به شرایط زندگى و تحصیلاتشان, بزرگتر از سـن خود هستند و چیزهایى مى گویند و روى کاغذ مىآورند که دختران هم سـن آنها در شهر از به زبان آوردنشان عاجزند. میانگین سـن این قالى بافان داستان نویـس بیـن سیزده الى چهارده سال است, ولى حرفشان اگر از قوت کافى برخوردار باشد و بتـواند نقص کمبـود تحصیل را بپـوشاند, حاکـى از یک مغز فعال و جـوان است. داستان کودکان و نوجوانان, داستان کوتاه اجتماعى, داستان بلند, فیلـم نامه, گزارش و شعر دستمایه کار ایـن دختران محروم ولى بااستعداد در طول یک سال مکاتبه با مجله بـوده است. به راستـى که درست گفته اند هر چه محرومیت بیشتر شـود, استعدادها تلاش بیشترى بـراى رشـد و تکاپـوى خویـش خـواهنـد داشت. یکـى از بچه هاى روستا هـم حرف زیبایى در ایـن میان مى زد که مى گفت: ((خنده تلخ مـن از گـریه غم انگیزتر است.)) به راستـى که دختـران ((مارکـده)) در زبان حال مى خندند و در دل بر مشکل کـم سـوادى خـویـش مى گریند و در پى راه حل مناسبـى براى فعالیت خود و تحقق یافتـن آرزوهایشان هستند. و یا یکى دیگر از بچه ها که آمـال و آرزویـش را در ایـن کلام مـى جست: ((رویاهایت را فـرو مگذار, که بـىآنان زندگى را امیدى نیست.)) در اقدامى دیگر براى اینکه ایـن جلسه بعد از ایـن نیز ادامه داشته باشد, جلسات نقد و بررسى داستان را در روستا بنا نهادیـم و با توجه به نحوه محدودیتها و صحبت با والدین مهربان آنها, ایـن دوستان عزیز را تشویق کردیـم که بعد از این نیز ماهى دو بار بیـن خـودشان جلحه اى داشته باشند و ابتدا خـود چـون نقادى تیزبیـن اشکالاتشان را بررسـى کنند و سپـس آن را براى ما بفرستند. خود نیز به طور کارگاهى یک داستان را مـورد بـررسـى قـرار داده و اشکـالات آن را به بچه هـا گـوشزد کـردیــم.
تشـویق به مطالعه و فعالیتـى سالـم در فضاى مسجد و کتابخانه و جلب اعتماد والدین و احترام گذاشتـن به آنها و عقایدشان, توصیه دیگر ما به آنها بود.
گرچه سخـن بسیار بود و روح تشنه آنها در طلب شناخت و معرفت, ولى افسوس که وقت ما انـدک بـود, صرف نهار و دیـدار از خانـواده برخـى از بچه ها برنامه دیگـرمـان بـود و بعد لحظه وداع سـر رسیـد و نگـاههاى مشتــاق و منتظر که امیدوار بودند ما به زودى بعد از چند روز دیگر دوباره به آنجا باز گردیـم و دختران روستاى مارکده را به حال خـود رها نکنیـم. با کوله بارى از خاطره بچه ها را ترک مى کنیم و به هر حال امیدواریـم حضـور اندک و کوتاه مدت ما در آن روستـا و در بیـن بچه هـا جـرقه اى مثبت بـاشـد و روزى ((مـارکــده)) به داستانکده اى فعال تبـدیل شـود و ما به زودى شاهد رشد و ترقـى ایـن دوستان علاقه منـد و جـویاى علـم و ادب باشیـم و در آینـده اى نزدیک نام آنان را در شمار بهتـرین نـویسنـدگان ایران ببینیم. همچنیـن آرزو مـى کنیـم که میزبان محترم ما و همچنیـن دگر دوستانى که ساعتى میهمانشان بـودیـم و در کل تمام مردم خـونگرم و صمیمـى روستاى ((مارکده)) در پناه حق زندگـى پر از شادى و امیـدى را پیـش رو داشته باشنـد و همه بـا هـم در راه شکـوفـایـى استعداد فـرزندانشان تلاش کنند. به امیـد لطف حق و اراده بنـدگان او. در پایان لازم است از همراهـى برادران محترم آقایان علیخـواه و وکیلـى که ما را در ایـن سفر همراهى کردند سپاسگزارى کنیم.