سخن اهل دل شعر


شمع شفاعت
(به بهانه سالگـرد بعثت مبارک رسـول
اکرم(ص))
یـا رسـول الله بـس درمـانده ام
بـاد در کف, خـاک بـر سـر مـانـده ام
بیکسـان را کـس تـویـى در هـر نفس
مـن نـدارم در دو عالـم جز تـو کس
یک نظر سـوى مـن غمخـواره کـن
چـاره کـار مـن بیچـاره کـن
گـر چه ضـایع کـرده ام عمـر از گنـاه
تـوبه کـردم, عذر مـن از حق بخواه
گـر ز ((لا تإمـن)) بـود تـرسـى مرا
هست از ((لاتیـإسـوا)) درسـى مـرا
روز و شب بنشسته در صـد مـاتمـم
تـا شفـاعت خـواه بـاشـى یک دمم
از درت گـر یک شفـاعت در رسـد
معصیت را مهر طـاعت در رسـد
اى شفـاعت خـواه مشتـى تیـره روز
لطف کـن شمع شفـاعت بـرفروز
هـر که شمع تـو ببینـد آشکـار
جـان به طـوع دل دهـد پروانه وار
دیـده جـان را لقـاى تـو بس است
هـر دو عالـم را رضـاى تـو بس است
داروى درد دل مـن مهر تـوست
نـور جـانـم آفتـاب چهر تـوست
بـر درت جـان بـر میـان دارم مگـر
گـوهـر تیغ زبـان دارم مگـر
هـر گهر کـان از زبـان افشـانده ام
در رهت از قعر جـان افشـانـده ام
زان شـدم از بحـر جـان گـوهـرفشان
کز تـو بحـر جـان مـن دارد نشان
تـا نشـانـى یـافت جـان مـن ز تـو
بـى نشـانـى شـد نشـان مـن ز تـو
حـاجتـم آن است اى عالـى گهر
کز سـر فضلـى کنـى در مـن نظر
از گنه رویـم نگـردانـى سیـاه
حق همنـامـى یـا دارى نگـاه
شیخ محمـد فـریـدالـدیـن عطار
(کتاب منطق الطیر)

حسن القضا

(به بهانه ولادت امـام على علیه السلام)
از علـىآموز اخلاص عمل
شیـر حق را دان منزه از دغل
در غزا بـر پهلـوانـى دست یـافت
زود شمشیـرى بـرآورد و شتـافت
او خـدو انـداخت در روى على
افتخـار هـر نبـى و هـر ولى
در زمـان انـداخت شمشیـر آن على
کـرد او انـدر قضـایـش کـاهلى
گشت حیـران آن مبـارز زین عمل
وز نمـودن عفـو و رحمت بـى محل
گفت بـر مـن تیغ تیز افـراشتى
از چه افکنـدى؟ مـرا بگذاشتـى
آن چه دیـدى که چنیـن خشمت نشست
تـا چنـان بـرقـى نمـود و باز جست
آن چه دیـدى؟ که مـرا زان عکـس دیـد
تـا چنـان بـرقـى نمـود و باز جست
آن چه دیـدى بـرتـر از کـون و مکـان
که به از جان بـود و بخشیـدیـم جـان
در شجـاعت شیـر ربـانیتـى
در مـروت خـود که دانـد کیستى
راز بگشـا اى علـى مـرتضى
اى پـس از سـوءالقضـا, حسـن القضا!
یـا تـو واگـو آنچه عقلت یـافته است
یا بگـویـم آنچه بـر مـن تـافته است
از تو بر مـن تافت, چون دارى نهان؟!
مـى فشـانـى نـور چـون مه بـى زبـان
لیک اگـر در گفت آیـد قـرص مـاه
شب روان را زودتـر آید به راه
از غلط ایمـن شـونـد و از ذهـول
بـانگ مه غالب شـود بـر بـانگ غول
مـاه بـى گفتـن چـو بـاشـد رهنما
چـون بگـوید شـد ضیإ اندر ضیإ ...
گفت مـن تیغ از پـى حق مـى زنم
بنـده حقـم, نه مـإمـور تنـم
خشـم بـر شـاهـان, شه و ما را غلام
خشـم را هـم بسته ام زیـر لگام
چـون خـدو انـداختـى در روى مـن
نفـس جنبیـد و تبه شـد خـوى مـن
نیـم بهر حق شـد و نیمـى هـوا
شـرکت انـدر کـار حق نبود روا ...
(از مثنوى مولوى)
جام محمدى

دریـن دور چـون نـوبت آن نبید
به آن صـاحب بزم وحـدت رسید
نبـوت شـراب خمستـان قـدس
هـدایت نسیـم گلستـان انس
محمـد شه محفل قـدس ذات
محیط خـم هستـى کـائنات
جهان را به سـر جـوش عرفـان رسـانـد
ز بـد مستـى خمـر غفلت رهـاند
از آن نشـوه اعتبـار نمود
زمیـن و زمـان گشت مست شهود
به دوران او یـافت از فیض عام
زبـانها شـراب شهادت به جام
به ایـن نشـوه پیمـود جـام شعور
که اى میکشـان بساط ظهور
چـرائیـد غافل ز نفـى صفـات
بـرآییـد در رنگ اثبـات ذات
کجـا شیشه؟! مستـى خیـالآور است
قـدح کـو؟ حبـاب مـى افسـونگر است
اگـر رشته فهم کـوتـاه نیست
چه صـورت چه معنى, جز الله نیست
ز لفظ اله صفت تـرجمـان
بجز ذات مطلق مبیـن و مخوان
در جبـر زن یـا در اختیار
بنـاى یقیـن کـردن است استوار
ز صهبـاى ((مـازاغ)) شـد مستى اش
عیـان شـد حق از نشـوه هستى اش
به آن نشـوه مـوج مـى اش پیش رفت
که در جلـوه اش نشـوه از خـویش رفت
وجـودش کزو نشـوه زیـور گـرفت
از آنـرو پـس از جمله سـاغر گـرفت
که چـون دور احبـاب گـردد تمـام
کشـد صـاحب بزم جـام مدام
ز بـس رحمتـش, ز التفـات قـدم
بـر افتـادگـان داشت دست کـرم
چـو خـورشیـد بـرداشت آن نـور پاک
اگـر سـایه اى دیـد بـر روى خـاک
تـرحـم, بهار علامـات او
کـرم همچو حق, لازم ذات او
چـو خـورشیـد بـا سـایه الفت نـداشت
مـى طینتـش درد کلفت نـداشت
دو عالـم ازو مست پیـرایه بود
که شخص وجـودش عدم سـایه بـود
وجـود آیت عرض اظهار او
عدم پـرده سـاز اسـرار او
ز معراج تـوحیـدش آمـد سـریـر
بلنـدى بـود نشـوه را نـاگزیر
چه پـرواست بـا سـاغر دیگرش
که مهر نبـوت بـود سـاغرش

عبـدالقـادر بیـدل دهلـوى
(از مثنوى محیط اعظم)