صداقت
مـرد : رسـم ما ایـن است, به محض تمام شـدن سـربازى, پسـر بایـد بـا نظر و رإى خانواده اش تشکیل خانـواده بدهد. منـم از ایـن قاعده مستثنـى نبـودم. بـرایـم دختـر مـورد نظرشان را نشان کرده بـودنـد. طبق سنت خانـوادگـى حق اظهارنظر نـداشتـم. ازدواج ما خیلـى زود سـر گرفت. او را به اتاقـى که در خانه پدرى برایـم درست کرده بـودند, آوردم.
زن : مـن به خانه شوهر آمدم.
مـرد : مـدتـى از زنـدگـى مشتـرک ما نگذشته بـود که او بناى ناسـازگارى را گذاشت.
زن : نه, من ناسازگارى نمى کردم.
مرد : حق با او بود. مـن کار درست و حسابـى و ثابتـى نداشتم. مستقل نبـودم, سـرمایه اى نـداشتـم. اما پـدر و مادرم, وقت خواستگارى عکـس گفته بودند. آنها حقیقت زندگى, کار, شغل و همه چیز مرا وارونه جلـوه داده بـودند.
زن : با ایـن همه مـن به زندگیـم علاقه نشان دادم.
مرد : مـن به زندگى مشترکمان علاقه مند شده بـودم. به او گفتـم حق دارد اما به حرفهایم گـوش بدهد.
زن : نشستیم و خیلى منطقى حرف زدیـم.
مـرد : مـن تـوضیح دادم تمام آن چیزهایـى که مـورد اعتـراضـش است, از سـوى والدینـم گفته شـده و مـن اصلا در جریان نبـوده ام. حالا که ایـن زندگـى شکل گرفته تمام تلاش خود را خواهم کرد که خواسته هایـش را در حد تـوانـم فراهـم آورم.
زن : خیلى حرف زدیم. حرفهاى خوب و درست و معقولانه.
مرد : و مـن قول دادم; قول مردانه.
زن : و او به خـوبـى به قـولـش وفا کرد.
مرد : حدود ده سال از آن روز مـى گذرد. حالا مـن کار ثـابت و آبـرومنـدانه اى دارم. خانه و زندگـى مستقل دارم.
زن : ما یک زنـدگـى معمـولـى, ساده و شـرافتمنـدانه اى داریـم. یک زندگى تـوإم با خـوشبختـى و شادمانى.
مرد : زندگـى ما به علت صداقت ما دوام یافت.
زن : شوهر مـن با صداقت خـودش, عدم راستگویى و صداقت دیگـران را در وقت خـواستگـارى از ذهـن مـن زدود.
مـرد : آرى, صـــداقت و راستگـویـى هـدیه اى الهى است که ما قـدرش را نمـى دانیـم. براستـى که ایـن بـى صداقتیها است که در نهایت باعث متلاشـى شدن کانونهاى خانـوادگى مى شـود.
صـداقت گـوهـرى است کـم نظیـر در زنـدگـى مشتـرک.