مشک مشام معنا قسمت 1


مشک مشام معنا
قسمت اول
به بهانه دهـم آذر,سـالـروز شهادت آیت الله شهیـد سیـدحسـن مـدرس

غلامرضا گلى زواره

اشاره:
شهید آیت الله سیدحسـن مدرس یکى از نوادر دانشوران زمان شناس جهان تشیع به شمار مى رود که زندگـى, خلق و خـوى و جهت گیریهاى وى در عرصه سیاسـى اجتماعى مـى تـوانـد براى شیفتگان فضایل, نمـونه خـوبـى باشـد. او همه موقعیت خـویـش را در راه دفاع از ارزشهاى دینى فدا ساخت و همان گـونه بود که مـى گفت و همان گـونه گفت که بـود. او از پل لرزان و فانى دنیا سریع گذشت و با بـرداشت کـم, بازدهـى زیاد عرضه داشت. کارنامه درخشان ایـن ستاره فروزان فضیلت از قناعت, شجاعت, شهامت و جامعیت در فقاهت و سیاست حکایت دارد. مـراحل زندگیـش چنـد فصل را در بـر مـى گیـرد; اوان کودکى, روزگار تحصیل و تدریـس, حضور در عرصه سیاسى, ایام حبـس, تبعید و شهادت. جنبه هاى گوناگون شخصیتى ایـن انسان وارسته نیز درخور تعمق و بررسى همه جانبه است که در نوشتار حاضر از فصـول زندگى آن شهید بیشتر به دوران کـودکى و نوجـوانى و خانـواده وى تـوجه شده و نیز آن بعد از شخصیت ایـن نامدار عرصه اندیشه و عمل, مورد تـوجه بـوده که حاوى نکات تـربیتى, اخلاقـى و پـرورشـى است و به نکاتى چـون ساده زیستـى, قناعت و آزادگى ایـن فقیه آزاداندیش اشاره دارد و در دو بخش از نظر علاقه مندان خواهد گذشت.

کوثر کویر
حسـن مثنـى یکـى از اولاد ذکـور حضـرت امـام حسـن مجتبـى(ع) است که به جهت همنامـى با پـدر, او را ((مثنـى)) لقب داده اند. وى با فاطمه دختر عمویش, حضرت امام حسیـن(ع), ازدواج نمود و در حماسه پرشکوه کربلا و در ملازمت حضـرت سیـدالشهدإ(ع) حضـور یافت و در ستیز بـا تبهکاران امـوى جراحتهاى فراوان برداشت, گرچه در ایـن جـریان جان سالـم به در بـرد و بهبود یافت ولى پـس از مدتى مخفیانه به سر بردن, در مدینه ظاهر گردید و تـوسط ((سلیمان بـن عبدالملک)) با سمى مهلک در سـن پنجاه و سه سالگى به شهادت رسید و در قبرستان بقیع دفـن گشت. حسـن مثنى از همسرش فاطمه سه پسر به نامهاى عبدالله محض, حسـن مثلث و ابراهیم غمر و دو دختر به نامهاى زینب و ام کلثوم داشته است. ابراهیـم غمر شش فرزند پسر داشت که نسل وى تنها از پسـرش دیباج بـاقـى مـانـد و دیبـاج به همـراه پـدر و عمـوهایـش و گروه دیگرى از سادات حسینى در زندانهاى شمیه بغداد به سر مى بردند. ابراهیـم پـس از رهایى از ایـن زندان مخوف, در سال 169 ه.ق در قیام فخ شـرکت نمـود که از سـرنـوشت وى در ایـن نبـرد خبـرى نیست.
ابراهیـم طباطبا از فرزندان او است که شرح حال نـویسان او را از اصحاب امام صادق(ع) نوشته اند. احمد فرزند ابراهیـم که مادرش فاطمه دختر زید بن عیسـى بـن على است جد اعلاى گروهى از سادات طباطبایى مقیـم ایران است که در قرن سـوم هجرى به اصفهان و تـوابع, مهاجرت نمـوده اند.(1) احمـد بن محمد بـن رستـم قرشى که در ایـن زمان سمت حکمرانى اصفهان را عهده دار بوده است نذر مى کند اگر خداوند فرزندى به وى عطا نماید ایـن فرزند با قرینه خـود از سادات طباطبا که در اصفهان نقابت داشته اند ازدواج کند.
ایـن نذر به اجابت مى رسد و فاطمه دختر احمد رستمى به عقد ازدواج على, ملقب به شهاب الدیـن, در مىآید و ثمره ازدواج مذکـور, فردى است به نام طاهر بـن على. حاکـم اصفهان (ابـوعلـى رستمى یادشده) رقبات متعدد املاک اندوخته خـود را در حـوزه پهناور اصفهان ضمـن وقفنامه اى در تاریخ 316 هجرى بر اولاد ذکور و سپـس بر اولاد اناث خود, نسل بعد از نسل وقف کرده است.(2) سادات طباطبا که از بطـن دختر واقف به حساب مـىآمـدند بعد از وقف, مـوقـوف علیهم شناخته شد و چـون بخـش مهمى از رقبات در شهر زواره واقع در شمال شـرقـى اصفهان و شمال اردستان بـود, به تـدریج سادات آل طاهر متـوجه این شهر گردیدند و سکـونت آنان در ایـن دیار به حدى رسید که زواره به مدینه السادات مشهور گردید.(3) طایفه حاجـى میرعابـدیـن, شـاخه اى از سـادات زواره هستنـد که منسـوب به سیـدبهإالـدیـن حیــدر مى باشند. ایـن افراد در محله دشت زواره ساکـن بوده و از طریق کشاورزى و دامـدارى روزگار مى گذرانیدند و در ایام تابستان و هنگامـى که گرماى طاقت فرسا و خشـن کـویرى بیداد مـى کرد, خاندان مزبـور به دهکده ییلاقـى کچـومثقال که در هیجده کیلومترى جنوب ایـن شهر و در شرق اردستان واقع است, مى رفتند و برخـى از آنان که اهل وعظ و خطابه هـم بـودند از طریق منبـر و سخنان آمـوزنـده و مـواعظ ارزنـده به ارشـاد و هـدایت اهالـى پرداخته و معارف و احکام دینى را براى مخاطبان مشتاق بازگـو مى کردند.
به تدریج ایـن خاندان در سرابه کچـو (جنـوب غربى آن) که از نظر اتصال اراضـى و اشتـراک قنـات, حکـم محله اى از آنجا را دارد و جـایـى بسیار باصفا و خـوش آب و هـوایـى است به طـور دایـم اقامت اختیار نمـودنـد.
سیدعبـدالباقـى طباطبایـى که جد پدرى شهید آیت الله مدرس مـى باشد و از طایفه میرعابدیـن مـورد اشاره است در سرابه به تبلیغات دینى مى پرداخت و در زواره نیز از راه کشـاورزى تـإمیـن معاش مـى نمــــــــود.
نسب میرعبـدالباقـى با سـى و چهار واسطه به حضرت امام مجتبـى(ع) مـى رسـد.
بنابرایـن شهید سیدحسـن مدرس از سادات حسنى و طباطبایى مى باشد. صـورت نسب نامه آن سید شهید را آیت الله العظمى مرعشـى نجفى از کتاب مشجرات آل رسول الله که تإلیف خـودشان مى باشد استخراج نموده که در منابع متعددى که در خصـوص شهید مدرس نگاشته شـده درج گردیده است(4) و نیز شجره نامه ایـن نامـدار عرصه دیانت, بر سنگ مزارش در کاشمر حکاکـى شـده است.(5) خـود مدرس در شرح حالـى که براى روزنامه اطلاعات نـوشته مى گـوید: پدرم اسماعیل جدم میرعبدالباقى از طایفه میرعابدیـن ... از سادات طباطبایى و اصلا زواره اى به شغل پدر و جد مـن منبر و تبلیغ احکام الهى, جد ابـى مـن میرعبدالباقى از زهاد محسوب بودند ...(6) بنابرایـن آیت الله مدرس انتساب به خانـدانـى دارد که چـون جـویبارى بـاطـراوت از چشمه پـرفیض خـانـدان عصمت و طهارت(ع) به سـوى دشت کـویـر جـریان یافته و فضاى آن مناطق را عطرآگیـن ساخته اند. خانـدانـى که به گـواهـى اعمال و رفتار, عبـادات و صلاحیتهاى ذاتـى, از انسـانهاى بـرجسته اى در روزگـار خـویـش بوده اند.
شمیـم شادى بخـش سیدعبدالباقى طباطبایى در محل, به زهد و وارستگى و انـس با مردم مشهور بـود و نفسهاى پاک ایـن مرد خدا همچـون اکسیرى روان بخـش, تمامى وجود سیدحسـن هوشمند و پاک سرشت را تحت تإثیر قرار داده است و بـدون تردید نخستین مربـى و استاد ایـن شهید والامقام جد عارفـش میرعبدالباقى طباطبایى مى باشد. پدر سیدحسـن ـ سیداسماعیل ـ عالم و مبلغ متعهدى بود که زندگى خویش را وقف خدمت به اسلام و مسلمیـن نمـود و غالب ایام سال را جهت وعظ و تبلیغ و اصلاح مـردم در مهاجـرت و دور از دیار و خانـواده به سر مـى بـرد و اگرچه به لحاظ اوضاع اقتصادى در تنگنا به سر مى برد و بدیـن لحاظ با مشکلات و مشقاتـى زندگـى مى کرد, ولـى از نظر معنا و حالات روحانـى در جامعه اعتبار بلنـدمرتبه اى داشت.
با وجـود آنکه طایفه کوچک, اما پرآوازه و خوشنام میرعابدیـن زواره را ترک گفته بودند ولى به منظور عملى ساختـن اصل مسلم اخلاقى و قرآنى صله ارحام, ارتباط عاطفـى خـویـش را با اقارب زواره اى قطع ننمـودنـد و به منظور تحکیـم ایـن روابط با یکدیگر از طریق ازدواج مـواصلت مى کردند و چنیـن پیوندهاى میمـون و مبارکى, قرابت آنان را تازه تر مى ساخت. از آن جمله سیداسماعیل طباطبایى دختر سیـدکاظم سالار را که خـدیجه طباطبایـى نام داشت و در محله دشت زواره مـى زیست به عقد ازدواج خـود درآورد. در یکـى از روزهاى سال 1287 ه.ق (1249 ه.ش) ثمـره چنیـن پیـونـدى فضاى خانه سیداسماعیل را سرشار از صفا ساخت, زیرا در یکـى از اتاقهاى منزل ایـن سید خوش خو, زنان خـویشاوند و همسایگان با تلاشى اضطراب برانگیز و انتظارى شگفت و هیجانى لحظه شمارى مـى کنند, خدیجه آماده وضع حمل است و سید اسماعیل که ضمـن رسیـدگـى به امـور خـود از چنیـن اوضاعى کسب خبر مى کنـد, مـى کـوشـد با اذکار و اوراد, التهاب درونـى را کنترل نمایـد.
سرانجام در میان سرور و نشاط حاضریـن, نـوزاد متـولد مـى شـود و صـداى گریه اش با شـور و هیجان اهل خانه مخلـوط مى گردد. به سید خبر مـى دهنـد چشمتان روشـن, فرزندت پسر است و چون ماه مى درخشد, مبارک باشد! سید با خـود زمزمه مـى کند: امیـد آن که به فضل پـروردگار, فـرزنـدم آینـده اى درخشان داشته و در سلک کاروان فضیلت و تقـوا درآید. خـداى را از ایـن بابت سپاس مى گوید و شادى, سراسر وجـودش را در بر مى گیرد. پدر نخستیـن گام را در راه نیکى به فرزند برداشت و برایـش نام نکـویى برگزید و به یمـن انتساب به دومین فروغ امامت, نام ((حسـن)) را براى کودکش انتخاب کرد و دیگر او را با این نام صدا مى زدند. سیدحسـن نخستین بار با آهنگ فرحزاى تـوحید, یعنى اذان و اقامه که در گوشـش زمزمه گردید آشنا شد و از همان لحظات آغازین زندگى, در مسیر راستیـن فضیلت قرار گرفت. او در خانواده اى دیده به دنیا گشـود که چشمه ایمان در آن جارى بـود و جان و دلش از چنیـن روحانیتى تغذیه مى گردید.
آرى, سیداسماعیل صاحب فرزندى گردید که به عنوان شخصیتى اندیشمند و شایسته تـوانست فرازهاى فرزانگى را به خـود اختصـاص دهـد و بـا شجـاعت منبعث از ایمان و تقـوا و هـوش خدادادى و اهتمامى بااهمیت در عرصه سیاست حضـور یابد و یک تنه استبداد و استکبار را متـوحـش نموده و قدرت حکام وقت را متزلزل نماید.
بازوى کبـود پدر مدرس اکثر اوقات در سرابه مى زیست ولـى سیدحسـن و مادرش در محله دشت زواره, نزد نزدیکان خویـش زندگى مى کردند. به تدریج ایـن طفل نورس به سنى رسید که قادر بـود در کوى و برزن آمده و با کـودکان بازى کنـد, در یکـى از روزهاى بهارى, سال 1293 ه.ق, که با بـرداشت محصـول گندم مصادف بـود و در صحرا جنب و جوش زیادى به چشـم مى خورد, عده اى از کـودکان که سیدحسـن در جمع آنان مشاهـده مـى گردیـد به سـوى دشت روانه شـدند. ایـن طفل تیزهـوش مـى دید که کشاورزان براى برداشت دسترنج خـود اجتماع نموده, گروهى گندمها را درو مى کردند و برخى خـوشه ها را بر روى هم مـى نهادند تا از آن خرمنى فراهـم کنند, دسته اى به گـوسفندچرانـى و مراقبت از دامها مشغول بودند, کودکان ضمـن تماشاى ایـن منظره جالب به هیجان آمده و جست و خیز مى کردند. کمـى دورتر, زمیـن دار بزرگ زواره بر کار مردانى که محصول زمینهایـش را درو مى کردند نظارت مى نمود و نگاهـش بر آنان دوخته شده بـود. مزرعه وسیع و خوشه هاى گندم وى با اشعه آفتاب برق مى زدند. در این هنگام صداى خنده چندیـن کودک خردسال به گوش خورد.
به سـوى صدا برگشت, کمـى آن طرف تر در کنار مزرعه, کـودکانى را دید که با شادى به ایـن سو و آن سـو مى دویدند و بازى مى کردند و گویا هر لحظه به محل جمعآورى محصـولات وى نزدیک مـى شدند. ارباب به سـویشان رفت و از آنان خواست که آنجا را ترک کنند ولى کـودکان که از قیافه وى دلخـوشـى نداشتند همچنان مى خندیدند و فریاد مـى زدند و به تهدیدها و سر و صـداى زمیـن دار اعتنایى ننمودند. یکى از بچه ها شادىکنان به سـوى مزرعه دوید و دیگران به دنبالـش رفته و بـر روى گندمهاى ارباب بازى مـى نمـودنـد.
زمیـن دار از مشاهـده ایـن صحنه به خشـم آمـد و به سـوى اطفال دویـد و ترکه اى از درخت انار را که در دست داشت در هـوا چرخانیـد و بـر بازوى یکى از آنان فرود آورد. ایـن کودک سیدحسـن نام داشت. با آشنا شدن چوب بر بازوى کـودک, گوهر اشک از چشمانـش سرازیر گشت و هر چه خـواستند او را آرام کنند سودى نبخشید. پسر ناله کنان به سـوى خانه دوید و به آغوش مادر پناه بـرد و همچنان مـى گریست. حالا دیگر شـدت زارى را بیشتر کرده بـود. مادر آشفته و نگران مـى کـوشیـد با دست زدن بر کمر فرزنـد او را آسـوده کند ولى گـویا کـودک از گریستـن باز نایستاد و دید در حالى که سیدحسـن چشمان خود را مالـش مـى دهد با دستان نازک خـویـش به محل ضربه اشاره مـى کند. مادر, پیراهـن طفل معصـوم را بالا زد و دید بازوى یگانه فرزندش از شدت صدمه آن ترکه, سیاه شـده است. سیداسماعیل بر حسب اتفاق آن روز به زواره آمد و چـون از ایـن ماجرا آگاه شـد از اینکه اربابـى کـم خرد فرزند خردسالـش را مضروب نموده بسیار ناراحت شد و تصمیـم گرفت کـودک را از پیـش مادر ببرد. گـویا عزت نفـس به ایـن سید زاهد و عابد اجازه نداد پسر را در محلـى بگذارد که حفظ احترام او را نکرده اند. او فرزند را از سرابه به نزد جدش که قبلا از زواره به قمشه مهاجرت نمـوده بود به ایـن دیار برد تا با علوم اسلامى آشنا شود و توسط سیدعبدالباقى براى آینده اى خطیر و مسـوولیتى مهم پرورش یابد. مادر که از همراهى با سیـداسماعیل رضایت نـداشت در زواره مانـد و سیـد حسـن به رغم دورى از مـادر در سـن شـش سـالگـى در قمشه درس خـوانـدن را شـروع کــــرد.(7) میرعبدالباقى بیشترین نقش را در تعلیم و تربیت نوه خود, سیدحسـن ایفا نمـود و او را در مسیر علـم و تقـوا قـرار داد و در زمان حیات خـویـش آموزش و پرورش وى را متکفل گردید و ضمـن وصیت نامه اى, بعد از مرگـش او را به ادامه تحصیل علوم دینى و باقى ماندن در کسوت اهل علـم, تشویق و سفارش نمود. مدرس در باره مقامات معنوى جد خـویـش مى گـوید:
((جد مـن میرعبدالباقى از مبلغیـن اسلام و زهاد زمان خـود به شمار مىآمد. او از زواره به قمشه واقع در جنوب اصفهان مهاجرت کرده بـود, در حالى که مـن شش سال بیشتر نداشتـم. جدم تعلیم و تربیت مرا عهده دار گردید. وقتى که او به دار بقا شتافت و از ایـن جهان رخت بـر بست چهارده ساله بـودم و طبق تـوصیه وى, دو سال پـس از ارتحال جـدم جهت ادامه تحصیل به اصفهان عزیمت نمـودم.(8) یادآورى مى شـود میرعبدالباقـى در سال 1301ق به رحمت خـدا پیـوست و در آستانه امامزاده شاه رضا واقع در قمشه مدفون گشت)(9)

در مسیر تعلیم و تربیت
در قمشه, سیداسماعیل و میرعبدالباقى به طـور مشترک کمال کـوشـش را در تربیت کـودک به کار برده و او را با الفبا, قرائت قرآن مجیـد, ادبیات فارسى و مقدمات عربى آشنا مى کنند. اهتمام پدر بر ایـن بود که سیدحسـن به صـورت انسانـى صالح و فرزانه به دور از تعلقات دنیـوى تربیت شـود.
نصایح پدر و تذکرات آموزنده و ارزنده وى, گوش جان ایـن کودک را نوازش مـى داد و کشتزار ذهـن و اندیشه اش, با جرعه هاى ناب حکمت پدر بزرگـوارش آبیارى مـى گشت. مـدرس خـود در ایـن بـاره گفته است: او (پـدر) از مـا مى خـواست که اجـداد پاکمان را سرمشق قرار دهیـم. به ما مـى گفت صبـر و بـردبـارى را از رسـول گـرامـى اسلام(ص), شجـاعت و قنـاعت را از علــى بـن ابى طالب(ع) و عدم تسلیم در برابر ستم را از سالار شهیدان حضرت امام حسیـن(ع) بیاموزیم. از همان دوران کودکى پدرم به ما یاد مى داد که خود را به غذاى کـم و چشیدن طعم تلخ گرسنگـى عادت دهیـم ـ چرا که با خالى نگه داشتـن اندرون, بهتر مى تـوان نور معرفت را دید, لباس خود را تمیز نگه داریم و خـودمان را براى تهیه لباس نـو به زحمت نیندازیـم. پـدرم همیشه به ما مى گفت که در خوردن و خوابیدن زیاده روى نکنیـم, چون انسان قانع, هیچ وقت تسلیـم زور نشـده و در بـرابـر زر و زیـور دنیا وسـوسه نمـى شـود.(10) استعداد و اشتیاق درونـى و راهنمـاییهاى پـدر مـوجب آن گردید تا سیدحسـن, با چشـم تیزبیـن خـود حتـى در دوران طفـولیت از هر منظره اى بـدون نتیجه گیرى عالـى فارغ نگردد. او در باره گل آفتابگردان که در محیط روستا و مزارع آبادى موطـن خویـش دیده بـود چنیـن برداشتى دارد: ((باید ماننـد آفتابگردان, در تاریکـى دیده را در انتظار طلـوع خـورشیـد به افق دوخت و با حرکت نـور آن حرکت کرد مـن عاشقـى بهتـر و پایدارتر از گل آفتابگردان سراغ ندارم. باید همچـون ایـن درخت تک ساله چشـم به گرمى و حرارت نـور دوخت تا پخته و مایه حیات گردید.))
و در خاطره اى دیگر مى گوید:
وقتى طفل پنج یا شـش ساله بودم براى بازى با اطفال به ده مى رفتـم. در میدان جلـو دروازه که اتاقکى بـود و در آن به وسیله پیاله و طشتى, آب را بیـن کشاورزان تقسیم مى کردند کشاورزان از صحرا برمى گشتند و الاغهاى خـود را آب مى دادند, ما بچه ها براى سـوار شدن آنها هجـوم مـىآوردیـم.
الاغهاى چموش و سرکـش نمى گذاشتند سوارشان شویـم ولى آنها که رام بودند چند پشته سـوارشان مى شدیم. گاهى مى اندیشیـم برخى کشـورهاى اسلامى ایـن گـونه هستند; یعنى دول بیگانه چند پشته بر آنها سـوارند و صاحبـى هـم ندارنـد که ایـن استعمارگران را از گـرده آن تیـره روزان پیاده کننـد.
تصمیـم گرفتـم حداقل فریاد زنـم که اینها به زور سوار شده اند, خطراتش را هـم احساس مى کردم; حتى مى دانـم برایم چه پیش خواهد آمد. در نجف به اساتیـدم گفتـم: اگر همـراهـم باشیـد بار دیگـر جهان, ناظر عظمت اسلام خـواهد بـود.(11) مدرس نکته آموزنده دیگرى را یادآور مى شود و مى گوید:
سالها قبل که به مکتب مى رفتـم و هنـوز صنعت چاپ, نه سنگى و نه سربـى, در حـد وفـور فعلـى نبـود, یک قـرآن خطـى داشتـم. هـر کلمه را که یاد نمى گرفتم انگشتـم را خیلى راحت به زبان مى زدم و روى آن کلمه مى کشیدم.
آن کلمه طبعا سیاه یا پـاک مـى شـد. مـوقعى که خـدمت استاد مـى رفتـم و مى خواستم بخوانم آن کلمه را که یاد نگرفته بودم مى گفتـم پاک شده است! اصول و ارکان زندگى مذهبى سیاسى اجتماعى ما هم درست مثل قرآن خطى مـن شد; با این تفاوت که مـن کلمه اى را که یاد نگرفته و پاک کرده بودم به جاى آن, کلمه اى نگذاشتـم ولى متولیان امور دنیوى و اخروى ما کلمات را پاک کرده و به جاى آن, آنچه دلشان مى خـواسته نـویسانده اند تا به جایى که تاریخآورندگان عقاید دهرى و بلشـویکى(12) را از درون مرزهاى شمالى ما مجاهدیـن و آزادىخواهان و یاوران جان نثار مشروطه خـواندنـد که با دست و دلبازى, خانه و زندگیشان را گذاشتنـد و بـراى آزادى ملت ایـران آمـدنـد. چـون از ایـن دوره تاریخ ما هـم کلمه هایـى بـا سـر انگشت به زبان زده اساتیـد فـن پاک شـده بـود, نتـوانستیم بفهمیـم ایـن دایه هاى دلسـوزتر از مادر چه نوزاد شرورى را آورده و در میان نـواحـى شمالى و شمال غربى ما رها کرده است.(13) گویى ایـن کودک از همان دوران طفولیت به صـورت نـابغه اى عجیب پـرورش مـى یـافت و استعدادش را چنـان به کـار مى گرفت که از هر موقعیت و لحظه اى درس مىآموخت و اندوخته هاى خـویـش را با ایـن نگریستنهاى توإم با دقت غنى مى ساخت; چنانچه در خاطره اى دیگر اظهار داشته است: روزهاى کـودکى مـن ساعات و دقایق پربار و آموزنده اى بـود بخصـوص سفـر از کچـو به قمشه, گذشتـن از اردستان زواره و دیه هاى اصفهان و دیدن فقر و ذکاوت مردم ایـن نـواحى شـوق زندگى را در کالبدم بیدار مـى کرد. پـدر و جدم در قمشه زاهدانه زندگـى محترمانه اى داشتند.
آنان قناعت را به حد کمال, رکـن زندگى خـود قرار داده بـودند, روزهاى پنج شنبه با پدر پیاده به اسفه (روستایى از توابع قمشه) مى رفتیـم و در خانه اسفندیار که او هـم کودک بـود وارد مى شدیـم. پدرم در آنجا عیالى اختیار کرده بود. مـن هـم با اسفندیار به سیر باغ و صحرا مى رفتـم. در روستاى اسفه مرد وارسته و ملایـى با فراغت مـى زیست که اهالـى او را ملا مى گفتند. ایـن مرد همه آداب و رسـوم دست و پا گیر را شکسته و هیچ قید و بندى را نپذیرفته بـود. خـودش و همسرش در فقر مفرط و اوج آزادگى به سر مـى بردنـد. همیشه دم در خانه گلـى که آن هـم متعلق به خـودش نبـود مـى نشست یا در صحرا به جمعآورى خـوشه گندم و باقـى مانده زردک و چغندر مى پـرداخت, از کسـى چیزى نمـى خـواست, گاهـى با پـدر و جـدم به مباحثه مى نشست و هر دو معتقد بـودند عالمى متبحر و در علوم عقلى و نقلى شاخص و کم نظیر است. روزى از مـن پرسید: سیدحسـن! در ایـن آبادى از چه چیزى اظهار شگفتى مى کنى؟ مـن هم با کمال سادگى گفتـم: جناب ملا از شخص شما! نه آخـوند دهـى, نه رعیتـى و نه فقیرى, نه چیزى دارى نه مثل مایى, نه مثل دیگرانى, نه از کسى مى ترسـى و نه به همه اینها بـى تـوجهى. به همه سلام مى کنى و خدمت مى نمایى. آن مرد بزرگ در مقابل ایـن سخنهاى کـودکـى نه ساله, یکباره از جا جست, پیشانـى مرا بـوسیـد و گفت: درست است مـن هیچ هستـم و رو کرد به پـدرم و گفت: تنها کسـى که در تمام عمرم دانست من چه کسى هستـم این پسر شماست. به عقیده مـن ایـن بچه از همان هیچ ها خواهد شد. آن ملا آزادگى را به مـن آموخت, در نه سالگى مفهوم هیچ بودن را که بالاخره در بحث او و پدرم به وارستگى رسیده بـودم آمـوختـم; همه چیز داشتن و هیچ نداشتـن و به اوج بـى نیازى رسیدن, آفریننـده قـدرت و تهور است.(14) ذکاوت ایـن کودک در آن حد بود که وقتى به مجالـس وعظ و خطابه مى رفت با نگاه هـوشمندانه خـویـش برخى نکته ها و سخنها را مـورد انتقاد قرار مـى داد و از اینکه تاریخ اسلام را بـراى ایجاد ناامیـدى و گریه و زارى نوشته و برخى مسایل را اشتباه تلقى نمـوده اند رنج مى برد.
او در درک تازه اى از یک مجلـس مذهبى مى گوید: دوازده ساله بـودم که در مسجـد جامع قمشه با پـدرم بـراى روضه شـرکت کـردم. سخنـران گفت: امام صادق(ع) از نخل کارى در آفتاب سـوزان عرق ریزان بـرگشته بـود و از شـدت حرارت به سختى نفس مى زد. حضار همه بناى گریستـن را نهادند اما مـن از شوق و ذوق چنیـن عملى, آن هم از سوى پیشواى مذهب خود, چهره ام گشاده و خنـده ام گرفت; یعنـى عظمت کار در مـن نشاط ایجاد کرد. اطرافیان رفتار مرا گناهـى سخت دانسته و نگاههاى بـدى به مـن نمـودنـد. بعد از خاتمه مجلـس, پدرم مرا مـورد سـوال قرار داد که: سیدحسـن! آنجا چه وقت خنده بود؟ واقعیت را برایش شرح دادم و دلیل شادابى و سرور خویـش را گفتـم.
پدرم نیز متبسم گشت و گفت: اگر مـن هم در آن لحظه به ایـن فکر افتاده بودم حتما چون تو شادمان و خندان مى گشتم.(15) غناى قناعت سیدحسـن تا سن چهارده سالگـى معلـومات عربـى و فارسـى را فـرا گـرفت و در سـن شـانزده سالگـى, طبق وصیت جـدش به سـال 1303ه.ق بـراى ادامه تحصیل به اصفهان رفت و ساده ترین زنـدگى طلبگـى را آغاز کرد و بـدون کـوچکتریـن وقفه در نهایت جـدیت دروس حـوزوى را نزد اساتید متعدد آمـوخت. در سال 1309ه.ق به امـر پـدر و پـس از مشـورت بـا وى در روستـاى اسفه ازدواج نمـود.(16) یادآور مـى شـود خـدیجه طباطبایـى, مادر مدرس, که بانـوى متدیـن و پاکدامـن بـود گـوشه عزلت گزید و در روستاى سرابه ماند و به قمشه مهاجرت ننمـود و تا زمان انتخاب مدرس به عنوان طراز اول علما در مجلـس شوراى ملى در قید حیات بود و در همیـن زمان در سرابه وفات یافت و همان جا مدفـون گردید. سیداسماعیل, پـدر مدرس, در اسفه زنـى اختیار نمـود که از وى صاحب دو فرزند شد که نام سیدعلـى اکبر و زهرا بیگـم را بر آنان نهاد و بـدیـن گـونه تنها اولاد از همسر اول سیداسماعیل, شهید مدرس بود.(17) در سال هشتـم تحصیل رویدادى تلخ ذهـن سیدحسـن نوجوان را مکـدر ساخت, زیرا پـدرش که راهنماى بـرجسته و استادى مشفق در مسیر تعلیـم و تـربیت وى بـود به سـراى بـاقـى شتافت.
ایـن حادثه گرچه سیدحسـن را به شدت متإثر و محزون نموده بـود ولى او همچنان به تحصیل خـویـش در اصفهان ادامه داد و درس خارج اصـول را نزد دانشـور عصـر, مرحـوم شیخ مرتضـى ریزى فرا گرفت و محضـر عالـم وارسته سیدمحمـدباقر درچه اى را درک کرد.(18) آن پارساى پایدار ضمـن کـوششهاى علمـى و مجاهـدتهاى فکرى که داشت مقتضیات عصـر و اوضاع زمانه از نظرش دور نبـود اما همه ایـن مسایل مهم و اساسـى هرگز مـوجب آن نگشت که از رسیدگى به امـور خانواده غافل بماند و نسبت به مشکلات برادر و خـواهرش بـى تـوجهى کند. تلاش وى بر ایـن بـود که افراد خانـواده قناعت را پیشه کنند و به حـداقل زندگـى اکتفا نماینـد. سیدعلـى اکبر مـدرس, برادر آن شهید, مى گـوید: چهارده ساله بـودم که برادرم مرا براى ادامه تحصیل به اصفهان آورد و در مدرسه جده, اتاقـى برایـم گرفت و مشغول درس سیـوطـى شدم. پـس از یک هفته اظهار داشت:
فردا تو را نزد استاد دیگرى خواهـم بـرد و ایـن کـار را روز بعد کـرد. یک هفته که گذشت گفت:
راضى هستـى؟ گفتـم: بلى ولى دلیل تغییر استاد را نفهمیدم. فرمـود: آن معلـم وضع خوبى داشت, اتاقـش فرش قالى بود در حالى که تو فقیر بـودى, وضع اعیـانـى وى در تـو اثـر روحـى مـى گذاشت.
از ایـن حیث تو را نزد کسى بردم که کم بضاعت است تا جاه و مال دنیا در روانت اثر نکند.
وى در جاى دیگر مـى گـویـد: روزى آقا دیروقت به خانه آمـد, ظاهرا خسته بـود. به زهـرا بیگـم گفت: همشیـره قـدرى نـان آب بزن بیاور.
وقتـى خـواهرش چند تکه نان خشک را جلـو مدرس مى نهاد گفت: آقا! شما با ایـن غذا خـوردن از پا مى افتید. نان خشک آب زده که غذا نشد. آقا پاسخ داد: همشیره! ایـن حرفها را نزن. مـن مهمان جدمان على(ع) مى باشم; مگر غذاى او غیر از این بود.(19) در ایام مسافرت به شوهرخـواهرش مرحـوم ملاحیدرعلى که خیلى مورد اعتماد مدرس بـود و پـدر دکتر محمدحسیـن مـدرس مى باشـد, وصیت مـى کنـد که اگر خانواده مـن ماهى بیست ریال بیشتر خرج کردند قبـول نکنند. البته ایـن نـوع زندگـى از روحیه قناعت و ساده زیستـى مدرس منشإ مـى گرفت ولـى در مقابل فقیران و افراد مستمند اهل سخاوت بود. دختر مدرس, فاطمه بیگـم, خاطـرنشان نمـوده است: بسیار اتفاق مـى افتـاد که پـدرم بـدون قبـا یا پیراهـن و یا شلوار ـ در حالى که عبایـش را به خـود پیچیده بـود ـ به خانه مىآمد. مـى دانستیـم که او فقیر و برهنه اى را در راه خـود دیده و لباس خـویـش را از تـن در آورده و بدو بخشیده است. روزى به ایشان عرض کردم: اجازه دهید ده بیست ذرع کرباس در خانه داشته باشیم که بتوانیـم در چنیـن مـواقعى برایتان لباسـى را که بخشیده ایـد تهیه کنیـم. ایشان پاسخ داد: امکان دارد دیگرى به کـرباسـى که ما ذخیره مـى کنیـم احتیاج پیدا کند. به همان مقـدار که براى قبا یا پیراهـن لازم است کرباس تهیه کنید. باید بگویـم که ایشان در سال فقط از دو دست لباس کرباس که شامل یک پیراهـن, یک قبا و یک شلـوار بـود استفاده مـى کردند و تا یاد دارم عباى ایشان را کهنه دیدم. (20) غلامعلى مدرس, فرزند فاطمه بیگـم و نوه مـدرس, گفته است: مادرم تعریف مـى کـرد روزى سـائلـى دم در منزل آمـد.
مرحـوم مـدرس چیزى نـداشت تا به او بـدهـد. آقا به مـن گفت: ایـن دیگ آشپزخانه را دم مغازه مشهدى عبـدالکریـم بگذارید و از او مقدارى پـول گرفته به این فقیر بدهید. گفتم: جز ایـن ظرف براى طباخى دیگى نداریم.
پدرم گفت: اشکالى ندارد. ناهار خـود و خانـواده اش در طـول سال مقدارى ماست بود که آب دوغ مـى کردند. شب هـم آبگـوشت بـوده است. وقتـى از آن شهید پرسیدنـد: گـویا کمتر به اهل و عیال تـوجه مـى کنید, اظهار داشت:
تمام بچه هاى ایران فرزندان مـن هستند و اگر کارى براى آنان بکنم براى اینها هم کرده ام.(21)
ادامه دارد
پـى نـوشت :
1ـ در ایـن مــــوردبنگرید به: عمـده الطالب فـى انساب آل ابـى طالب, ابـن عنبه; سر السلسله العلـویه, ابى نصر بخارى; مقاتل الطالبییـن, ابـوالفرج اصفهانى و رجال شیخ طوسى.
2ـ تطـور حکـومت در ایـران بعد از اسلام, محیط طباطبایـى, ص141 و ;142 مقـدمه دیـوان مجمـر به قلـم همیـن مـولف.
3ـ جـرعه هـاى جـانبخـش, از نگـارنـده, ص34.
4ـ مرد روزگاران, على مدرسى, ص40.
5ـ مـدرس, بنیـاد تـاریخ انقلاب اسلامـى ایـران, ج2, ص302.
6ـ ایـن شرح حال که در ربیع الثانـى 1346ه.ق تـوسط مدرس نـوشته شده در روزنـامه اطلاعات شماره 346 تـاریخ هشتـم آبـان مـاه سـال 1306ه.ش درج گردیده است.
7ـ اقتباس و مإخوذ از مقاله ((طفولیت مدرس)) به قلـم محیط طباطبایى, مجله محیط, مهرماه 1321ه.ش.
8ـ اعیـان الشیعه, سیـدمحسـن امیـن, ج5, ص21.
9ـ مـدرس, مجـاهـدى شکست نـاپذیـر, عبـدالعلـى بـاقـى, ص10.
10ـ دیدار با ابرار, جلـد 67, شهید مدرس ماه مجلـس, از نگارنده, ص28.
11ـ مـإخـوذ از کتـاب مـرد روزگـاران, ص576 ـ 577.
12ـ بلشـویک حزب سـوسیـال دمـوکـرات روسیه به رهبـرى لنیـن بود.
13ـ فصلنامه یاد, (بنیاد تـاریخ انقلاب اسلامـى) سـال ششـم, شمـاره 21, زمستان 1369, ص80.
14ـ همـان, سـال پنجـم, شمـاره بیستـم, پاییز 1369.
15ـ همان, سال ششم, شماره 21, ص87.
16ـ مـدرس, مجـاهـدى شکست نـاپذیـر, عبـدالعلـى بـاقى, ص26.
17ـ فصلنـامه یـاد, شمـاره 20, ص121 و 122, پـاورقـى.
18ـ مرد روزگاران, ص45.
19ـ مـدرس, علـى مـدرسـى, ج اول, ص212 و نیز مـرد روزگـــاران, ص478.
20ـ همان مإخذ, ص214.
21ـ گفتگـو با غلامعلى مدرس, نـوه شهید مدرس, روزنامه اطلاعات دهـم آذر 1359, ص8.