سخن اهل دل شعر


 

سفر دوازده ساله

به انتها رسیده ام, به انتهاى ابتدا
به انتهاى خنده ها و ابتداى گریه ها
به انتهاى جاده اى که سالهاى سال
کشاند سوى خود دو پاى خسته مرا

تمام شد; رسیدى اى مسافر غروب
ببین که مقصد تو این ستاره است
طلوع شب, غروب عشقهاى کودکى
غروب تو, طلوع انده دوباره است
ببین: تمام شد و اینک این ختام راه
تـو مـانـده اى و کـوله بـارى از ستـاره هـاى یاد
تو مانده اى و یک جهان که رفته است
درست مثل برگها به دست باد
از ابتـدا به خـود نهیب مـى زدى که مـى رسـم
کنون رسیده اى به انتها و هیچ نیست
چه کس به تو دوباره باز مى دهد ترا؟
و آنکه مـى رسـانـدت به ابتـدا دوباره, کیست؟
دگر پرنده ها صدایمان نمى کنند
چرا که قاب پنجره شکسته است
برایمان فقط خیال آن پرنده ماند
پرنده مان میان برفهاى دى نشسته است
و راز این سفر چه دیر شد نصیبمان
که در کنارمان شکوفه همسفر نبود
قفس شکست و شد پرنده هم رها
و لیکن آن زمان که بال و پر نبود
و اینکه مى رسى, حقیقتى غریب بود
و اینک این رسیدنت و انتهاى راه
و بعدهـا تـو نیستـى ز خیل ایـن مسـافـران
و سهم تو فقط نگاههاى گاه گاه
دو دست باد منتظر براى شعرهاى تو
که گـر بخـوانـد ایـن سـرود را دوبـاره بــاد
ز شـاخه هـا نـواى سبز ریختـن و ز ابـرهاست
گریستن به روى میوه هاى کال یاد
زهرا لرستانى ـ کرمانشاه

حضور روشن

دلم شستشو کرد در اشکهایم
و تطهیر شد زیر باران باور
درخشید شفافتر از همیشه
و شد رشک همواره هر چه گوهر
و آنگاه در خود شکست از زلالى
و پاشید چون ذره هاى منور
و دیدم که مى ریخت در مشت دریا
مىآویخت در موجهاى شناور
مىآمیخت با لحظه ها عاشقانه
و مى زاد از خویشتن بار دیگر
و نوشید او را غزالى ز جویى
و چون دانه چید از زمینش کبوتر
و اینجاست در خلوت اطلسیها
و آنجاست در بزم سرو و صنوبر
حضورى است روشن به هر جا که هستى
و هر جا به شوقى دلى مى زند پر
تو هم بشکن اى دوست تا چون دل من
ز هر ذره خود بزایى مکرر ...
فاطمه راکعى

غریب دشت
به جام عشق مى نور ناب مى خواهم
دلى به روشنى آفتاب مى خواهم
مریز درد تعلق به جام من, ساقى
من از زلال بحر و شراب مى خواهم
هواى میکده ام باشد و سرمستى
هلاک عشقم و حال خراب مى خواهم
شراب اشک زند موج در پیاله چشم
ز شرحه شرحه دل هم کباب مى خواهم
مـرا چکـار به تسنیـم و کـوثـر است که من
ز چشمه عطش عشق آب مى خواهم
ز جسم, پرورش روح مدعاى من است
ز باده نشإه و از گل گلاب مى خواهم
سر تفرج آفاق عشق را دارم
دلى چو مهر فلک همرکاب مى خواهم
کجاست طور تجلى غریب این دشتم
به جلوه طلعت او بى حجاب مى خواهم
فسرده است کسى در من اى طراوت عشق
براى گلشن جان آب و تاب مى خواهم
مگر دریچه صبحى شود به رویم باز
ز آه نیمه شبى فتح باب مى خواهم
به پیرى آینه ام را گرفته زنگ ملال
صفاى سینه, عهد شباب مى خواهم
نـدیـده ام ز جهان کـام و طـرفه ایـن صاعد
که جمله اهل جهان کامیاب مى خواهم
محمدعلى صاعد
شعر جوانان (17)
رعنا یکه فلاح ـ آبیک قزوین

سفر

در پشت سـرم چیزى به جز گـرد و غبـار نمـانده است
اینجـا که یک وجب جـا بـراى ایستـادن ندارم
چمـدان سنگینـم را روى شانه ام گذاشته ام
و شانه ام زیر سنگینى دنیا مى شکند
ـ آخ ...! شما دیگر چرا؟!
آقـا! خـانـم! لطف کنیـد پـایتـان را از روى دلـم بـردارید
فکر مى کنم این اتوبوس
دارد از بیابان مى گذرد
که هوایش این قدر سنگین و مرگزاست
ـ ((دارم خفه مى شوم))
ازدحـام فشـار جمعیت به قـدرى زیاد است
که احسـاس مـى کنـم هـر آن به غروب پـرت خـواهـم شد :
نمى دانم این اتوبوس
سر آخر مرا به کجا خواهد برد.

غمسرود ناشکیبایى

(به یاد شهادت حضرت فاطمه(س)
ز داغت, آتشـى افتـاده در دلهاى مـا, بـانو!
اسیـر مـاتـم و دردیـم, از داغ شمـا, بـانو!
گل غم مـى چکـد از آسمـان دیده, واى از غم!
و مـى گـریـد تـرا چشمـى به غربت آشنـا, بـانو!
شکسته شیشه دل را, غبار تلخ تنهایى
نشسته گـرد غربت بـر رخ آیینه هـا, بـانو!
ز سینه نـاله جـانسـوز, از داغ تـو بـرخیزد
چه غوغایـى ست از داغت در ایـن مـاتمسـرا, بـانو!
چـو گل از بـاغ دل رفتـى, بگـو بـا مـا کجـا رفتى؟
چه حسـرتها نهادى در دل تنهاى مـا, بـانو!
کجـا راه نجـاتـى هست؟ زیـن درد و غم و مـاتم
کجـا بـاشـد به زخـم شـانه هـاى مـا, دوا, بـانو!
شب است و سـوز آه و غمسـرود نـاشکیبـایى
به جـانها ریشه دارد, مـاتمـى بـى انتها, بـانو!
غروبت مـى گـدازد خـاطـر مـا را, خـدا داند
چـرا کـردى به دست غم, دل مـا را رهـا؟ بـانو!
نصیب مـا از ایـن سـودا, غم و درد و پـریشـانى
نصیب مـا ز عشقت, بـى نصیبـى هـا چـرا؟ بـانو!
دل از دنیـا رهـا کـردى, پـر پـرواز وا کردى
کجـا بـایـد بجـویـد عاشق شیـدا, تـرا؟ بـانو!
ببیـن فـریـاد هستـى را, ز سـوز نـاله هـاى ما
ببیـن فـریـاد مـا را, زیـن مصیبت تـا خـدا, بـانو!
نـدارد ((نستـرن)) از داغت امیـد تسلایى
دمـى بهر تسلایـى, به بزم مـا بیـا, بـانـو!
نسترن قدرتى ـ سمنان