قصه هاى شمـا (21)
مریم بصیرى
این شماره:
گندمزارهما عیبدى ـ اصفهان
؟سارا خسروى ـ کرمانشاه
؟اسماعیل عرب ـ شهرکرد
نـامه و داستـان ایـن دوستـان عزیز به دستمـان رسیــد:
ملیحه عرب, طیبه عرب, بتـول عرب, سمیه عرب, خـدیجه شـاهســــون, صفیه شاهسون, هاجر شاهسـون از شهر کرد و صدیقه شمخانى از قـم و زهرا قاضوى از نایین.
از همراهى شما سپاسگزاریم و توصیه مى کنیـم بیـش از اینها مطالعه کنید و آثـار جـدیـدتـان را بـراى مـا ارسـال نمـاییـد. مـوفق بـاشیــــد.
گندمزارهما عیبدى ـ اصفهان
خـواهـر عزیز! از اینکه بـالاخـره اولیـن داستـانتـــــــــــــــــان را نوشته و براى ما ارسال کرده اید, خرسندیـم. با تـوجه به صمیمیتى که در نـامه و داستـانتـان مـوجـود است, معلـوم مـى شـود که ذوق و قـریحه نویسندگـى را دارا هستید. با اینکه ((گندمزار)) نخستیـن نـوشته شماست باید تبـریک ما را پذیرا باشید, چرا که دیـدى دقیق و هنرمنـدانه نسبت به مسایل پیرامونتان دارید, طـورى که حتى مى تـوانید از همیـن آغاز در باره گنـدمها, درختها, مـوشها, کبـوتـرها و ... بنـویسیـد. ((ماکسیـم گـورکى)) در کتاب ((هدف ادبیات)) مى نـویسد: ((اگر نمى تـوانى با نیروى ابداع نمـونه هایى را که در زندگى وجـود ندارد اما لازم است که آنها را یاد بگیریـم ایجاد کنى, کار تـو چه ارزشى دارد؟ و چگونه خود را مستحق تصاحب عنوان نویسنده مى دانى؟)) پیداست که شما ایـن قدرت تخیل و ابداع را دارید و مى تـوانید به پدیده هاى غیر انسانى, تشخص ببخشید و به آنها صفـات انسـانـى بـدهیـد. طـرح داستـان شمـا زیبـا و پـر از پیام است.
شاید شما ناخودآگاه چنیـن داستانى را نوشته باشید ولى عنصر نمادگرایى در آن به وضوح به چشم مى خورد.
گندمهایى که تـوسط باد سنگ دل از اصل و جایگاه واقعى خـویـش جدا شده و در جنگل زیبا و دلفریب رشـد کرده اند, ولـى به واسطه حـس غریبـى که در نهادشان است تصمیم مى گیرند به کمک دوستانشان به وطـن خویش باز گردند, اما به شرطـى که داستان را ایـن طـور تمام مـى کردید. گندمها وقتـى به گندمزار مى رسند و مى بینند که باد سـوزان آنجا را ویران کرده است, سعى مـى کنند دوباره آبادانى و سـرسبزى را به آنجا باز گرداننـد و پایانـى خـوش را بـراى خـواننـده ارمغان بیـاورنـد.
از آن جایى که ایـن داستان براى مقطع سنى کودکان نوشته شده است, باید بدانید که داستانهاى کودکان اغلب با پایانى خـوش تمام شده و سعى دارد که چیزى به کـودک بیامـوزد. با ایـن تعاریف باید روى پایان بیشتر کار کنید و گنـدمها را چـون قهرمانان شجاع, به جنگ با باد وا داریـد. اگر ایـن کار را بکنید به طـور حتـم خـواهیـم دید که داستان شما چه معناى پربارى خـواهـد داشت و بچه ها را به مبارزه و ستیز با پلیـدیها تشـویق خواهد کرد.
دوباره نـویسـى اثر به شما کمک مـى کند که به خصـوصیات جنگل, دشت و رود توجه بیشترى داشته باشید و ویژگیهاى هر حیوان و گیاهى را با تـوجه به عملکرد بیرونـى آنها, انتخاب کنیـد; چرا که در داستانهاى نمادیـن, هر چیزى نماینده چیز دیگرى است. به فـرض مـوش, حیـوان مال انـدوزى است که شما ایـن خصیصه را در مـورد او یادآور شـده اید و یا اینکه کلاغ پرنـده خبـرچینـى است و خبـر گنـدمها را بـراى کبـوتـرهـا مـى بـــــرد و ...
یکـى دیگر از محاسـن ((گندمزار)), تـوجه درست به عناصر داستانـى است.
داستانهاى کـودک و بزرگسال از لحاظ تکنیک و عنصر داستانى هیچ فرقى با هـم نـدارنـد و اگـر فـرقـى هست در کمیت داستــــان است نه در کیفیت.
داستان کـودک کـوتاه است و زیبـا. کلمات ساده و روان هستنـد طـورى که کـودک بـدون کمک دیگـرى به مفهوم کلمـات و پیام نهفته در داستـان پـى مى برد. با ایـن همه, تـوصیه مى کنیـم اگر به داستان کودکان و نوجـوانان علاقه دارید و مى خواهید در این باره بنویسید, از همیـن ابتدا مطالعاتى در باره روانشناسـى و ادبیات کودک داشته باشیـد و در دنیاى کـودکان و تخیلات آنها غرق شوید تا بهتر بتـوانید براى آنان داستان بنویسید. چرا که کودک, هر چقدر کوچکتر باشد, احساساتـش لطیف تر است. پس پرداختـن به ادبیات کودکان صبر و حـوصله بسیارى مـى خـواهـد. داستان کـودک در عیـن هنرمندانه بـودن, باید به صورت غیر مستقیـم و با صـورتى زیبا و پر از احساس و تخیل پیامـش را منتقل کنـد. بـراى آشنایـى بیشتر مـى تـوانیـد کتابهایى چون ((ادبیات کودکان)), ((بررسى ادبیات کودک)) و ((آرایـش و پیرایـش ادبیات کـودکان)) را مطالعه کنید. اما اگر مـى خـواهید داستان بزرگسال بنـویسید و پرداختـن به ادبیات کـودکان ذوقى و آنى است, بهتر است هر چه زودتر اقدام به نوشتـن داستانهاى بزرگسالان بکنید و در باره شخصیتهاى انسانـى و مشکلات آنها بنـویسیـد.
بـا هـم قسمتـى از داستان ((گندمزار)) را مى خوانیم.
((یک روز کلاغى با سر و صدا در حال ساختـن لانه بر یکـى از شاخه هاى سرو بـود که به پـاییـن آمـد و از گنـدمها خـواست تـا به او چنـد بـرگ از بـرگهایشان را بـدهنـد. گنـدمها با تـواضع تمام بـرگهایشان را به کلاغ بخشیدند به شرطـى که از گندمزار برایشان بگـوید. کلاغ با تبسمى بر یکى از شاخه هاى درخت نشست و گفت: اواسط تابستـان اگـر از دور به گنـدمزار نگاهـى بیفکنـى مانند ایـن است که تکه اى از خـورشید را از آسمان جـدا کـرده و در زمیـن کاشته باشنـد, و هنگامـى که بـادى آرام و متیـن بـر گندمزار شروع به وزیدن مـى کند, مثل ایـن است که دریایـى آرام به خروش افتاده باشد و تـو هر آن مى خواهى خـود را به امواج آرام آن بیفکنى, و هر گاه به انبـوه گندمهاى جـوان و سرمست از شادى نگاهى بیفکنـى, شادى در تـو نفـوذ مى کند و فراسـوى درونت را خـواهد گرفت و سرمست از زندگى خواهى شد.)) متـن در عین زیبایى, کمى سنگیـن است و جملات به راحتى ادا نمى شـوند, مثل مـواردى که شخصى دست به ترجمه اثرى زده باشد و بخـواهد عیـن کلام و ارتباط بیـن آنها را مو به مـو نقل بکنـد. با دقت و تـوجه بیشتر حتما موفق خـواهید شد. در ضمـن آن سـوالاتى را که در ذهـن دارید بـراى ما بفرستیـد, تا ما هـم در حـد تـوان خـودمان, مشکلات و ابهامات داستانـى شما را بـرطرف کنیـم. شاد و شادروز باشیـد.
؟ سارا خسـروى ـ کرمانشاه
دوست عــــــزیز! امیـدواریـم عــــــــلاقه شمـــــــــا نســــبت به داستان نویسى استمرار داشته باشد و هیچ گاه از خواندن و نوشتـن خسته و ناامید نشوید.
پرسیده بـودید که چرا با تـوجه به مطالعه و تخیل خویـش هنوز در هنگام نـوشتـن کـم مـىآوریـد و مجبـور به خلاصه گـویـى مـى شـویـد.
جـواب شما را با ارزیابى داستان بى نام و نشان خـودتان, پاسخ مى دهیـم.
در ایـن داستان شما به زندگـى چند ساله ((نسیـم)) اشاره مـى کنید; لذا نمـى دانید چطـور و از کجا شـروع کنیـد. داستان کـوتاه معمـولا به زمان کـوتاهـى و یا چند ساعتى از زنـدگـى شخصیت اشاره دارد. وقتـى لازم است زندگى چندیـن ساله شخص در داستان ذکر شـود, معمولا از روش ((بازگشت به گذشته)) یارى گرفته مى شـود. یعنى زمان شروع و پایان داستان حال است و شخصیت با ذکر خاطراتى به گذشته رجـوع کرده و دوباره به حال برمى گردد.
داستان شما از کـودکى ((نسیـم)) آغاز مى شـود و از روزى که پدر معتادش وى را به خانـواده اى ثروتمند مـى فروشد و نسیـم وقتـى دانشجویـى جـوان مى شـود, در صدد یافتـن خانـواده اش برمىآید تا اینکه پسر دایى اش او را یافته و سرگذشت والـدینـش را براى او ذکر مى کنـد. حال مـى تـوانید طرح داستان را ایـن طـور بازنـویسى کنید: ((نسیـم در حال دیدن آگهى که به روزنامه داده است, مـى باشد. او با خـواندن خبر, خاطرات گذشته اش را به یاد مىآورد و روزى را که از خانـواده واقعیـش جدا شده است.
سپـس طـى همان تماس تلفنى و دیدار نسیـم با پسر دایى اش, زندگى گذشته او به طور کاملتـرى زنده شـده و خـواننده در جـریان آرزوهاى آینـده نسیـم قـرار مـى گیرد.)) البته ذکر ایـن خاطرات و زنـده کردن گذشته نسیـم بایـد با رعایت ایجاز و کـوتاه نـویسـى تـوإم باشد, چرا که فقط باید از حـوادث مهمى که به نحوى در ارتباط با سرگذشت نسیم هستند سخـن به میان آورد و خاطراتـى که فقط زیبا هستند و یا صرفا به گذشت زمان اشاره دارند جایى در ایـن میان نـدارنـد, ماننـد سفـر شمال نسیـم که بـود و نبـودش هیچ تإثیرى در روند داستان ندارد.
از سـویى دیگر یک کـودک نمى تـواند به نحـوه زندگى, تـولد و مشکلات خانـواده اش بیندیشد و به فکر پدر معتاد و دوستان ناباب او باشد. وى فقط قادر است درخور فهم خـود و با تـوجه به سنش مسایل اطرافـش را از دید خود حلاجى کند. البته جایى که ((خشایار)) با نسیـم حرف مى زند, شما به خوبى توانسته اید علاوه بر توصیف ظاهرى او, احساس نسیم را هـم نسبت به وى متذکـر شـویـد. ((نسیـم از خشایار بـدش مىآمد. او چشمهایى مثل گربه داشت, بینى اش مثل عقاب پاییـن آمده بـود, لبانى کلفت و صـورتى لاغر و زشت داشت. نسیـم از او نفرت داشت. او باعث زندگى آنها بود.)) در ضمـن مشخص نمى کنید چه کسى به نسیم خبر مى دهد که دنبال پدر و مادر واقعیـش نگردد و چرا پسردایى او تازه دو سال بعد از درج آگهى در روزنامه به نسیـم تلفـن مـى کنـد؟ مهمتر از همه اینکه چرا وقتـى نسیـم از مرگ پدر و مادرش مطلع مـى شـود براى پدرش بیشتر متإسف است تا مادرش؟ اصلا چـرا پـدر نسیـم با خبـر مرگ زنـش خـود را حلقآویز مى کند؟ او که در زمان حیات زن, به فکر وى و فرزندش, نسیـم نبوده چطور حالا براى مرگ او اندوهگیـن شـده و خـودکشـى مـى کند; مگر اینکه از قبل تـوجیهاتى براى ایـن کار داشته باشید. داستان نویسى پیچ و خمهاى زیادى دارد که بـا گذشت زمـان و مطـالعه ادبیـات ایـران و جهان به آنها پـى خواهید برد و خواهید تـوانست به اشکالات مشابه خود پى ببرید. ((موریـس مترلینگ)) نویسنده بزرگ و برنده جایزه نوبل مى گـوید: ((مضمـون داشتـن بهشت است, مضمـون را از کار در آوردن, جهنـم.)) با آرزوى تلاش و امیدى دوباره, منتظر دیگـر داستانهاى خـوب شما هستیـم. شادکام و شادانـدیـش باشید.
؟اسماعیل عرب ـ شهرکرد
بــــــــرادر گـرامـى! بـا تـوجه به اهـدافتـان مـا هــــــــم آرزو مى کنیـم نویسنده خوبى شوید و بتـوانید به اسلام و ایران خدمت کنید. از شیوه نگارش اثرتان پیداست که اولیـن داستان خـود را نـوشته اید, البته همت و تلاش شما جاى بسـى تقدیر است ولـى براى نـویسنده شدن باید بیشتر از اینها تلاش کنیـد. جـواد, پسرک یتیمـى است که روزى بر حسب اتفاق با شخص ثروتمندى آشنا مـى شـود و آن شخص جـواد را از گدایـى رهانیده و به مدرسه مى فرستد تا اینکه جـواد به خواستـش رسیده و نویسنده و کارگردان مى شود. اول از همه, ایـن سـوال پیـش مىآید که یک متکدى پنج ساله چطور بـا دنیاى نـویسنـدگـى آشنـا شـده و آرزوى نـویسنـده شـدن را در سـرش مى پروراند. سـوال بعدى این است که چطور ایـن مرد ثروتمند که حتى حاضر نیست جواب سلام جواد را بدهد, به راحتى او را مى پذیرد و به اسـم اینکه مـن به پدر تو مدیون هستـم, وى را بزرگ مى کند و به آرزوهایش مى رساند.
و مهمتر از همه اینکه چطـور امکان دارد پشت سر هـم اشخاص خیر و خـوبى سر راه جـواد سبز شـوند و او را براى رسیدن به آرزوهایـش یارى کننـد؟
چرا جـواد هیچ وقت با افراد بد و دوستان ناباب روبه رو نمى شود و همیشه کارش تـوإم با موفقیت است. یکى از عوامل مهم در داستان, ایجاد رابطه علت و معلـولـى است, یعنـى اینکه بـراى هـر کـارى بـایــد دلیل و علت قانع کننـده اى ارایه دهیـم. شخصیت, بـراى هر کار و حرفـش بایـد دلیلـى داشته باشـد و نمـى تـوان بـدون دلیل حـرفـى را در دهان آدمهاى داستان گذاشت و آنها را به کارى که دلخـواه نویسنده تازه کار است وا داشت. از طـرفـى دیگر, در داستان کوتاه معمـولا دوره اى کـوتاه از زنـدگـى شخصیت بررسـى مى شـود. پـس نمى تـوان بدون استفاده از تکنیک خاصى, ماجراى شصت سال زندگى شخصى را در یک داستان کـوتاه سه صفحه اى گنجاند. به فرض اگر کل داستان در باره جواد جـوان بـود و تلاش وى براى نـویسنده شـدن و یا جـواد میانسال که داشت ماجراى زندگیـش را در اوج مـوفقیت براى دوستـى تعریف مى کرد, متـن جذابتر و دلنشین تر مى شد. بارى دیگر به قسمت پایانى داستان خود توجه کنید تا متـوجه اشتباهتان بشوید و ببینید که چطور در عرض چند خط جـواد کـودک, بزرگ شده و سپـس بعد از نویسنده شدن مى میرد:
((جـواد قصه مادرى خـود را شروع کرد. او وقتـى پا به مـدرسه گذاشت یک دوست خـوب پیـدا کـرد به نام ابـراهیـم که او نیز خیلـى دوست داشت که نـویسنـده بشـود. آن دو با هـم درس خـود را ادامه دادنـد تا سال سـوم راهنمایـى یک روز که به مدرسه مـى رفتند یک فرد 25 ساله که به او آقاى نظامـى گفته مـى شـد, به آنها گفت یک روزنـامه خـانه در یکـى از شهرهاى تهران وجود دارد که قصه هاى شما را مى پذیرد و شما مى توانید تـوسط ایـن روزنامه خانه نویسنده شوید. جواد شروع کرد به نوشتـن قصه و اولیـن قصه خود را در باره زندگینامه خـود که چگـونه نویسنده شده بـود نوشت و او مـوفق شـد تا اینکه یک عضـو آن روزنـامه خـانه شـد و ادامه داد تـا یک نویسنده و کارگردان خوبى شد و دوست خودش ابراهیم هـم نویسنده شد و هر دو در سـن 65 سالگى دار فانى را وداع گفتند.)) نـویسنده, بیـش از همه چیز به تفکر و تخیل احتیاج دارد چرا که باید بتـواند با ارتباط منطقى بیـن اجزاى داستان و با کمک گرفتـن از قدرت خیال خویش, چیزهایى را که وجـود ندارد, خلق کنـد و روى کاغذ بیاورد. حـوادث و شخصیتهاى عادى به خودى خود, آن قدرها هـم جذابیت ندارند که به طور مجزا داستانى را شکل بدهند, بلکه تلفیقى از خیال و واقعیت و تلفیقـى از واقعیات مختلف است که داستانهاى مـوفق را مى سازد, همان طـور که تخیل تنها هـم نمى تـواند داستان بسازد و احتیاج به پیـش زمینه و تجـربه هاى زنـدگـى واقعى دارد.
((ویلیـام فـاکنـر)) معتقـد است که نـویسنـده به سه عامل مهم تجـربه, مشاهده و تخیل نیازمند است. جداى از همه اینها, هنگام نـوشتـن داستان به بافت جمله دقت بیشتـرى داشته بـاشیـد. جمله هایـى کـوتاه و رسا روى کاغذ بیاورید و حداقل بکـوشید از کلمات تکرارى استفاده نکنید. داستان شما شکل قصه نـویسى خـود را از دست داده و شبیه کار قصه گـویى شده است, چرا که از ابتدا چـون نقالان و راویان ایـن طور شروع مى کنید. ((داستان را نمى دانم از کجا آغاز کنـم و باید ایـن داستان اول که مى خواهم راجع یک فردى که آرزوى نـویسندگـى داشت شروع مـى کنـم. داستان از روزى شروع مى شود که یک پسر در سـن پنج سالگى ...))! در آخر هم نتیجه گیرى کرده و مى نویسید: ((ایـن دو دوست گرامى با سعى و تلاش تـوانستند به آرزوى خود برسند و موفق بشـوند.)) ما هـم با آرزوى مـوفقیت و سربلندى براى شما, منتظر تلاشهاى بعدىتان هستیم.