طالع عسلى قصه هاى بى بى قسمت 2

نویسنده


قصه هاى بى بى (2)
طالع عسلى

رفیع افتخار

 

ایـن ((ماه عسل)) هـم براى خودش از آن ماههایى است که آدم نه تنها تا آخـر عمر فرامـوشـش نمى شـود; بلکه مـى تـوانـد سرمنشإ خیرات و بـرکات فراوانى شده و یا از طرف دیگر, ابتداى بدبختـى و فلک زدگـى زن و شـوهر به حساب آید. حالا مکتشف ((ماه عسل)), اول بار کى بـوده و به فکر کدام پدر آمرزیده اى زده ایـن اسم را به خلق الله پیشنهاد کند خود از مجهولات مى باشد اما به ضرس قاطع مى توان پیـش بینى کرد آن روزهاى اولیه چنان به ایـن بنده خدا خوش گذشته و یا که در فواصل آن ایام, عسل نوش جان کرده که فـى الفـور به کله اش زده ایـن ماه اول بلاشک همـان مـاه عسل بـوده و محصـول نیشهاى زنبـوران, به جز عسل چیزى دیگـر نتـوانـد بـود! القصه, محتمل از آن ایـام به بعد زوجیـن جـوان به شـوق عسلـى شـدن سـر و دست شکسته انـد. اما گذشت زمان, بـر ابناى بشـرى واضح و مسلـم ساخت که ماه عسل مى تواند ماه عسل نباشد! چرا که بر دسته اى از زوجیـن مزدوج و تازه به هم رسیده مبرهـن گشته بود همین که خرج و مخارج اولیه سرگیرى عروسى را مهیـا داشته و بعد از دونـدگیهاى طـاقت فـرسـا در زیــر یک سقف جمع شده اند, براى هفت پشتشان هـم کافى بوده و ماه عسلشان را لاجرم باید در همان چهاردیـوارى اتاق استیجارى خود بگذارنند تا شاید در آینـده خـود خـداوند ارحـم الراحمیـن عنایتـى فرمـوده و سفرى به همراه بچه هاى قد و نیم قدشان داشته, و زن و شوهر در گوش هم به پچ پچ بگویند: ایـن سفر به عوض ماه عسل نـرفته و نـدیـده ما! خـدا را شکـر که عاقبت به مـاه عسل آمدیم! اما دسته اى دیگر از زوجیـن, معتقد به نظریه ((گربه را باید دم حجله کشت)) با وجـود وسعت مال و منال و زاد و تـوش و تدارک ماه عسلـى جانانه تازه مـى فهمنـد چه کلاه گشادى سرشان رفته و اصلا براى هـم ساخته نشـده اند که هیچ, مـى پرند به جان همـدیگر و شاید دستـى هم بر روى هـم بلند کرده و چه بسا کار به خونین و مالین شدن طرفیـن بکشد! در نهایت, ایـن دسته سـواى اینکه ماه عسل را بـوسیده و مـى گذارند کنار, بلکه با شدت و حدت و با تمام وجـود, بد ایـن ماه را خواهند گفت و بالکل از آن منزجـر مـى باشنـد. حال بگذریـم گاه شـده کار ایـن زوجیـن ((بـراى هـم نساخته)) در فـرداى ((گـربه را بایـد دم حجله کشت)) به طلاق و طلاق کشـى بکشد. حالا گیریـم, کار این دسته از زوجیـن پیرو نظریه ((گربه را باید دم حجله کشت)) بـا وساطت و مـن بمیـرم, تـو بمیـرى نزدیکان و اعوان و انصار به طلاق نکشـد و ایـن دو کجـدار و مریز و از ترس آبـرو و چیزهاى دیگـر, بقیه عمـرشان را با یک روز در میان دعوا, یک جـورى با هـم سـر کنند; ابدالدهر اسم ماه عسل که جاى خود دارد, اسـم عسل را هم نخواهند آورد و بسا که تا آخر عمر لب به عسل هم نزننـد! دسته اى دیگر هـم یافت مى شوند که تمام و کمال ماه عسل خود را به خوبى و خـوشى گذرانده و باب کیفشان سیاحت و عیـش و نوششان را دارند و تا نیامده اند سر خانه زندگى جـدیدشان گر و گر و خبر پشت سر خبر مـى رسد که چه نشسته اید اینها همان لیلى و مجنون معروف و نامـور مى باشند که تـوى کتابهاى شعر آورده اند و حالا سرشان را از کتابها بیرون کرده و خـودشان را بـر ما ظاهر و آشکار ساخته انـد و خلاصه تا که سر و کله شان از سفر ماه عسل پیـدا نشـده هزار حـرف و حـدیث شیرین و دلنشیـن ساخته و پـرداخته کرده که مثلا خشت و گل ایـن دو نفر را از روز اول براى هـم بالا بـرده و در عشق و دلـدادگـى, شیریـن و فرهاد تـوى جیب کوچیکه شان جاى نمى گیرد و تا که بخواهند دختر و پسرى را شاهـد بیاورنـد فـى الفـور آن زوج در ماه عسل بـوده را مثال مـىآورنـد; اما افسـوس که ایـن, یک روى سکه است چرا که به محض بازگشت ایـن دو زوج خـوشبخت, خلق الله درمـى یابد حـوادثـى در ماه عسل بر آنان گذشته که بالکل ورق را برگردانده و در عوض عسل معروف, زن و شـوهر زهر شـوکران را سـر کشیـده و با قیافه اى غضبناک و زهرمارى, قهر کرده انـد! وانگهى, کاشف به عمل مىآید که اى دل غافل این لیلى و مجنـون و شیریـن و فرهاد را شعرا براى مرهـم دل خـود ساخته انـد وگرنه چرا اینهایـى که کلـى بشان امیـد بسته بـودیـم عاشق و معشـوقهاى بـرج زهرمارى از کارد درآمدند؟ حال چه قضایایى در ماه عسل بوده تا آن یک روح در دو جسـم به دو روح در دو جسـم مشرف به طلاق مبدل شده اند خـود حکایتى دیگر دارد که علل و عوامل مختلف و فراوانى شامل چشـم و هـم چشمـى, خرید لباس, تضارب سلایق و عواملى دیگر را مى تواند در بر گیرد, اما به هر حال و ایـن برج زهرمارى به هر دلیلـى که باشد نتیجه آن یکسان است; یعنـى قهر و داد و فـریاد و فغان و دعوا و مـرافعه! از جمله ایـن دار و دسته اخیـر ایـن اکرم و صفر ما هستند که با صـد شـوق و ذوق و عشق و دلـدادگـى به وصال هم, پس از بسیارى ماجراى تلخ و شیریـن رسیده و بار سفر را به قصد ماه عسلـى شیریـن و سراسر خاطره بسته و به راه افتادند; اما همگان پـس از بازگشتشان دریافتنـد نه اکرم دختـر قبلـى است و نه صفرخان همان جـوان بشاش و خنـدان و به مـراد دل رسیـده! آن دو با قیافه اى بـرج زهـرمارى آمده و انگشت تحیر در دهان اطرافیان گذاشتند که اى خـداى بزرگ اکرم و صفـر در ماه عسل از چه نـوع عسلـى خـورده انـد که از ایـن رو به آن رو شـده اند! اکرم خانـم رسیده و نرسیده دراز به دراز در رختخـواب افتاده, لب به غذا نبرده و با هیچکـى حرف نمى زد. تا هـم که از او پرسیده مى شد آخه چـى شده؟ آبغوره مى گرفت و با صداى بلند گریه را سر مـى داد: اوهـو ... اوهو ... اوهـو ... د.
از آن طـرف, صفـرخان با سگـرمه هاى تـوهـم همچون سگ هار, کسى نمى تـوانست نزدیکـش بشو داد مى کشید و پرخاش مى کرد.
جل الخـالق! چـرا آن همه طبع ظریف و شاعرانه صفـرى به ناگاه تبـدیل به طبع برج زهرمارى شـد؟
یکـى دو روز که مـى گذرد و خانـواده ها اوضاع را قمر در عقرب مى بینند چاره کار را در بى بـى مى بینند و از او مى خـواهند هر جـور شده بفهمد اکرم و صفر در ماه عسلشان از چه نوع عسلى خورده اند که پاک عشق و دلدادگـى را به بـوته فرامـوشـى سپرده و همچـون دو خروس جنگى شده اند. گفته بودم بى بى زن کامله و مورد احترام و مقبولى بـود و هر که به نـوعى او را مى شناخت به خـوبى و نیکى از او یاد مى کرد. بى بى مىآید و با صفر و اکرم حرف مى زند و به اصطلاح زیر زبانشان را مـى کشـد.
بى بـى مى گفت اصل قضیه بدیـن صـورت بـوده که در ایام ماه عسلـى از بـس اکرم خانـم به دهان آقاصفر مزه مـى داده; روزى در ضمـن گردش و تفریح در خیـابـان به زنـى فـالگیـر که گـوشه اى نشسته و فـال آدمها را مـى دیـد بـرمـى خورنـد. صفـرخان با وجـودى که خـودش به ایـن چیزها اصلا و ابـدا اعتقادى ندارد بـراى خـودشیرینـى اکـرم را مـى نشانـد تا پیرزن فالگیر طالعش را ببیند. فالگیر به کف دست اکرم نگاه مى کند و دو خط مـوازى را نشان داده و مى پرسد: ((ایـن دو خط را مى بینى؟ )) اکرم سر تکان مى دهد:
((بله, بله)).
زن فالگیر مى گوید: ((ایـن خط کوچیکه تو هستى و آن خط بزرگتره شوهرت.)) اکرم با شـوق مـى گـوید: ((خوب, خـوب, چه جالب!)) زن فالگیـر آب پاکـى روى دستـش مـى ریزد: ((اما ایـن دو خط هیچگاه به هـم نمى رسند.)) اکرم ماتش مى برد: ((ا وا, چرا! ما به هـم رسیده ایـم و الان زن و شوهریـم.)) ـ ایـن یک خطى که وسط آن دو خط هست را مى بینى؟ ـ لابد این بچه ماست! ـ این زنى است که نخواهد گذاشت آب خوش از گلویت پاییـن برود. ـ زن؟ ـ آرى, زن. این خط همان هووى توست! اکرم خانـم تا که ایـن را مى شنـود به حالت غش مى افتد و آقاصفر را مجبـور مى کند با دستپاچگـى او را به درمانگاه برسانـد. بعد از آن روز, اکرم از ایـن رو به آن رو شـده و بـا شک و ظن به همه کـس و همه چیز و بخصـوص به صفـرخـان نگـاه مـى کند. او پیشگـویى زن فالگیر را سفت و سخت باور داشته و هر چـى صفر توى گوشش مى خواند: خانـم جان, والله بالله زن دیگه اى توى راست کار مـن نیـس, تو که مـى دونـى چقده بدبختـى کشیدم تا اسمتو تـوى شناسنامه مـن نـوشتـن, حالام مگه دیـوونه شـدم بـرم پـى زن دیگه اى. حرفهاى ایـن زنه فالگیر همـش مزخـرفه, عجب غلطـى کردم تـو را نشـونـش دادم و .. . اما اکرم خانـم ایـن حرفها را با یک گوش مى گرفت و از گـوش دیگر در مى کرد و با گریه و زارى مى گفت: ((مزخرف نمى گفتـش, خودم سه تا خط رو دیدم, مـن مى دونم بالاخـره سـر مـن یه زن دیگه مـىآرى ...)) اکرم خانـم به آقاصفر مى گوید: ((یه فالگیر وقتى مادربزرگـم تازه عروس بـوده بـش مى گه شـوهرت سرت هوو مىآره و عاقبت همینـم مى شه ... اونوقتـش بعد از پنجمیـن بچه ش یه روز دست زنى رو مى گیره و مىآره مى ذاره تـوى نفـس مادربزرگـم و بـش مـى گه ایـن زن دوم منه, چشمت کـور و دنـدت نـرم بایـد باش بسازى. مـن نمى خـوام بعد از پنج بچه سرم هـوو بیارى ... حرفهاى فالگیر راست راست راسته ...))
بعد از آن, بگـومگـوهـایشـان که نـاشـى از سـوءظن شـدیـد اکرم خانـم به آقاصفر بـوده شروع و تا پایان ماه عسل ادامه مـى یابد تا که کم کـم صفرخان در دل نسبت به اکرم احساس سردى و بى اعتنایى مى نماید و در خلوت به خـود مى گـوید:
((عجب غلطى کردم زنى خرافاتى را به همسرى انتخاب نمودم. ایـن تجربه اى براى مـن باشد تا چشم و گوشـم را از براى زن بعدى درست و حسـابـى بـاز نگاه دارم و ...))
بـى بـى بعد از شنیـدن حرفهایشان, فى الفور شستـش خبردار مى شـود سر هیچ و پـوچ زندگى ایـن دو جـوان دارد از هـم مـى پاشـد و اگر کسـى کارى نکنـد چه بسا همیـن فردا کارشان به طلاق و جـدایـى بکشـد. بى بـى هـم که معلـوم است زن باخـدا و دلرحمى بـود و نمى تـوانست در همچنیـن مواقعى بیکار بنشیند. از آن طرف خانـواده هاى زن و شـوهر که مـى دیدند جـوانهایشان, شیریـن و فرهادى که نشـده هیچ, دستـى دستـى دارنـد مـایه آبـروریزى و طلاقشـان را فـراهـم مىآورند, به بى بى اصرار و التماس مـى کننـد که بى بـى, دستمان به دامنت یه کارى بکـن ...بنابرایـن بى بـى مى نشیند و هـى فکر مـى کنـد و فکر مى کند تا ... خبر که به گـوش مـن رسید تیز خـودم را به بى بـى رساندم.
مى خواستـم بدانم بى بى چکار مى کند. اما او چیزى بـم بروز نمى داد. منـم که خـوب, بیـدى نبـودم با ایـن بادها بلرزم. آنقـدر نق زدم که رازدار هستـم و با کتک و مشت و پـس گردنى که جاى خود دارد با تـوپ و تفنگ هـم کسى نمى تـواند حرف از زیر زبانـم بیرون بکشد; تا مجبـورش کردم نقشه اش را برایـم تمام و کمال بگوید.
بى بى خدابیامرز, لیلاخانـم را پخته بود که نقـش فالگیرى را بازى کند. لیلاخانـم همسایه قدیمى بى بى بود و خیلى به او اعتقاد داشت. بى بـى هـم هر وقت کارش گیر مـى کرد به سراغ اولیـن کسـى که مـى رفت لیلاخانم بود. لیلاخانـم زن مهربانـى بـود; اما خدایى اش قیافه اى نامهربان داشت. نامهربان که مى گـویـم قیافه اى است که مـى زنـد توى ذوق آدم و طرف فکر مى کند ایـن زن از زمره آن زنهاى بدعنقى است که خـداوند تبارک و تعالـى مثل و مانندش را در تمام عالـم نیافریده است.
او زن استخواندار و چاق و چله اى بـود با انگشتهاى خپله و گره دار و با صـورتـى لک و پیـس که در بچگـى میان دو ابرویـش خالى درشت و کبـودرنگ کـوفته بـودنـد. اما برخلاف ظاهرش آدم باید از نزدیک ایـن لیلاخانـم را مى شناخت تا که دستگیرش مـى شـد با چه زن خـوش قلب و مهربانـى طـرف حساب است! بارى, بى بى بـش سپرده بـود تا در نقـش پیرزنى فال بیـن ظاهر شود.
ماجـرا را هـم تمام و کمال بـرایش شرح داده و حالیـش کرده بـود که چه مإمـوریت حساس و خطیرى پیـش روى دارد و چه بکنـد و چه بگـویـد! مـرا مـى گـویید, همیـن که ته تـوى قضیه را درآوردم مزه فالگیرى یواش یـواش ریخت زیر زبانم و قلقلکـم داد. ـ بى بـى, تـو هـم با لیلاخانـم مـى روى؟
ـ خوب, البت.
ـ مـى گـم ایـن فـالگیـرهـا بـرا خـودشـون وردست مـردست ندارن؟
ـ اى, بعضى هایشون یکى رو واسه وردستى علم مى کنـن!
ـ اینجا, شما وردست لیلاخانم مى شین؟
ـ حـواست کجاست, مـن وردست بشـم که اکرم فورى متـوجه مى شه!
ـ گل گفتى بـى بـى, اما مثل روز, واسه مـن روشنه که لیلاخانـم یه وردست لازم داره.
کسى مثل ... مثل ... مثل کى؟
ـ مثل مـن! بى بى یکى از آن نگاههاى معروفـش را بـم انداخت و زیر لبـى گفت: ـ پس غرض از آن همه مقدمه چینى خودت بودى؟!
آنقدر گفتم و گفتـم و غرغر کردم که همچـى بفهمى نفهمى بى بى با بـى میلى قبـول کرد. مطمئن که شدم شلاقى گفتـم: ـ بى بى مى دونى, شاید اصلا بزرگ که شدم فالگیر بشـوم و آینـده جـن و انـس را پیشگـویـى بکنـم ...
که بى بى اخمهایـش را تـوى هـم کشید و از ادامه خیالبافى منصرفـم کرد.
بعد دو تایـى نشستیم و فکرهایمان را ریختیـم روى هـم از بابت وردستـى مـن! ننه صفـر به اکـرم خـانـم گفته بـود:
((اکرم جون! ایـن لیلاخانم از آن طالع بینهاى یکه است. تا حالا احدى پیدا نشـده ادعا بکند کف دستـش را لیلا دیده و ناراضـى به خانه برگشته است.
حرفـش ردخور ندارد. اگر دهان باز کنـد و بگـوید فردا به جاى خـورشید, ماه در مـىآید از آفتاب مافتاب خبرى نخـواهـد شـد. اگر در کف دست آدم بخواند پـولدار مى شود آن آدم هنوز چشمـش را باز نکرده صد بار اشرفى و طلا سـوار بر صد شتر, دم در خانه شان مـى خـوابد ... اکرم جـون, اگر ایـن لیلاخانـم توى پیشانى تو بخـواند صفر ما زنى دیگر تـوى آستیـن دارد یک بلایى سرش مىآورم که مرغان هوا به حالش گریه کنند. خلاصه کنـم, حرف حرف لیلاخانمه. همیـن و بس. اینـم بدون بى بى سفارش لیلاخانمه کرده, دیگه تو خودت تا ته قضیه را بخـون ...)) اکرم خانـم صورتى سبزه و دراز داشت با چشمهایى سیاه و صـورتى رنگ پریده که معلوم بـود بسکه آه و ناله و گریه و زارى کـرده چشمـاش گـود افتـاده بـود. بـى بـى رو کـرد به او و گفت:
ـ لیلاخـانـم از قضیه طـالع و پیشگـویـى کف دست تـو خبر دارد.
به مـن گفت یه بچه مى خـوام که قلبـش مثل آینه صاف باشد. به فکرم رسید امین خودمان را بیاورم.
حالا این تو و این هم لیلاخانم.
اکـرم, مـادر, فقط اینـو پـر دلت بـدون که لیلا زن خیلـى خـوبیه.
لیلاخانـم مثل کولیها لباس پوشیده و خودش را درست کرده بود. توى اطاق, فقط ما چهار نفر بـودیـم. لیلاخانـم گفت اسفند و یک سینـى مسـى برایـش بیاورند. اسفند را دور سـر اکرم خانـم و بى بـى و مـن گردانـد و زیر لب دعایـى خـوانـد و ریخت روى آتـش. بعد دست دختــر را در دستهاى خپله و گره دارش گرفت و چند بار زیر و بالاش کرد و با چشمهایـش زل زد به خطهاى توى دست. بعد آن را روى سینى مسى گذاشت. اطاق در سکوت فرو رفته بـود.
لیلاخانـم با قیافه اى عبـوس به مـن اشاره داد که جلو بروم. وقتى جلوتر رفتم با صدایى رعدآسا گفت:
ـ پسـر, به ایـن کف دست, خـوب نگـاه کن.
آن گوشه چه مى بینى؟
چشمهایـم را پى چیزهایى که ممکـن بـود کف دست لیلاخانـم باشد دوانیدم.
بنده خدا دستش مى لرزید.
ـ یک خط مى بینم!
ـ بزرگ یا کوچک؟
ـ بزرگ!
ـ پسـر, آن طـرفتـر را نگـاه کـن. چیز دیگـرى مـى بینى؟
ـ بله, بله. یک خط دیگـر!
ـ کـوچک یـا بزرگ؟
ـ کـوچکتـر از آن دیگـرى است!
ـ دیگـر چه مـى بینـى, پسر؟
ـ دیگر چیزى نمى بینم.
ـ پسـر, چشمهایت را درست و حسابـى باز کـن و خـوب نگاه کـن. بایـد خط دیگـرى هـم بـاشـد. لـرزش دست اکـرم خـانـم بیشتـر شـده بود.
ـ آهـان, درست است, خط دیگـرى هـم به چشـم مـى خـورد.
ـ کجاست, چه شکلى دارد؟
ـ خط کـوچکـى است و وسط آن دو خط اولـى دراز به دراز خـوابیــده است.
تا ایـن را گفتم لیلاخانم دست اکرم را در مشت گرفت و با دست دیگر مشتى اسفند در آتـش ریخت و زیر لب دعا خـواند. بعد دست اکرم خانـم را رها و شروع کرد حرکاتـى با دست و سر انجام دادن و دعا خـوانـدن. حرکاتـش که تمـام شـدنـد بـا همـان صـداى رعدآسـایش گفت:
ـ تمام شد. دختر خیالت راحت باشد.
اکرم خانـم تا ایـن جمله را شنید, زد زیر گریه و خـودش را در بغل بى بى انـداخت. لیلاخـانـم در گـوش بـى بـى چیزى پچ پچ کـرد و بـى بــــى گفت:
ـ اکرم جون, لیلاخانـم مى گوید در طالع تو زنى بـود که مى تـوانست زندگیت را به خطر بیاندازد, اما مـن بـش فهماندم اکرم زنـى نیست اجازه بـدهد کسى پا در کفشش بکند. آنقدر در گوشـش خـواندم تا شیرفهم شد جاى او در این خانه نیست. بنابرایـن دمش را گذاشت روى کولـش و رفت. حالا بلند شو و برو پیـش شوهرت و از تـوى دلـش در بیار ... لیلاخانـم ضمانت کرده تا آخر عمر, ایـن زن کارى به کار تـو و شوهرت نداشته باشد ... اکرم خانـم سالهاى بعد با لیلاخانـم آشنا شـد و با وجـود اینکه فهمیـد او هیچ وقت فالگیر نبـوده; اما همیشه خـودش را مدیـون زنى مى دانست که از شر هـوو خلاصیش داد.