یک جرعه زندگى قسمت 6


یک(6) جرعه زندگى

ک. ب. ا ـ استان ...

 


ستـون ((نیـم نگاه)) اختصاص به برخى نامه هاى خوانندگان عزیز بـویژه در زمینه مسایل خانوادگى دارد. نامه هایى که خود به خـوبى گـویاست و بدون پرداختـن به محتواى آن نیز مى تـوان پى برد که در بخشهایى از جامعه چه مى گذرد؟ البته مجله به روال معمـول خـود, ایـن نامه ها را نیز در بخـش مشاوره مورد بررسى قرار خواهد داد اما در ایـن ستون روى سخـن مستقیما با خـوانندگان عزیز و همه کسانى است که علاقه دارند از واقعیاتى که در جامعه مى گذرد آگاهى بیشتر و نزدیکترى داشته باشند. خوشحال مى شویـم که نظرات شمـا را در خصـوص نـامه هـاى مطـرح شـده را نیز دریـافت کنیــم.
مـدت زیادى است مى خـواهـم بـرایتان درددل کنم. اما نمـى دانـم چگـونه بنـویسـم. امروز دیگر عزمـم را جزم کـردم تا حـرف دلـم را آن طـور که مى خـواهـم برایتان بنویسـم. راستـش مـن در زندگى (البته اگر اسمـش را زندگى بگذارید) خیلـى بدشانسـم و خیرى ندیدم. مـى گـویند زندگـى داراى فراز و نشیب بسیار است اما به خـدا قسـم زندگـى مـن همه نشیب بـوده و فرازى ندیدم. با مشقات زیادى دیپلم گرفتـم. بعد از دیپلـم بدبختیها و گرفتاریهاى درسـى مـن بیشتـر شـد. چـون خیلـى مایل به ادامه تحصیل در دانشگاه بـودم. به هر حال چهار سال عمر پربهایـم ایـن گـونه تلف شـد.
باور کنید مـن دخترى نیستـم که اهل تفریح و خوشگذرانى باشـم. همه مرا دخترى سنگیـن و موقر و در موقع مدرسه, درسخـوان مى دانستند. به قبـولى دانشگاه خیلى علاقه مند بودم. باور کنید رشته هاى بالا را هـم نزدم. شاید شما بگویید همه چیز دانشگاه نمى شود. بله درست است اما هم خـودم و هـم مادرم خیلى مایل به ادامه تحصیل بـودیـم. مادرم شرایط را تا حد امکان برایـم جـور مى کرد و مـن همیشه نگران بـودم که نکند زحمات ایـن پیرزن سالخـورده را نتـوانم جبران کنـم.
اى کاش غم و اندوه مـن فقط در عدم مـوفقیت در کنکـور بـود. راستـش مـن تا به حال خـواستگار آنچنانى هـم نداشته ام با وجـود اینکه قیافه اى متـوسط و شایـد نه چنـدان بـد دارم.
خیلـى اوقات از خـدا خـواسته ام حال که قسمت دانشگاه را ندارم لااقل یک خواستگار خـوب و مـومن نصیب ما کنـد. با وجـود اینکه مـن به مادیات و تجملات که ایـن روزها بعضى از دختران به آن بها مى دهند, تـوجهى ندارم.
در پى یک زندگى ساده و بىآلایش هستـم و دوست دارم در زندگى به تعالى و رشـد معنـوى بـرسـم. مـن بـا مـادر پیـرم تنها زنـدگـى مـى کنم.
خـواهرانـم همگى ازدواج کرده اند. آن هـم با مردانى مومـن و تقریبا از طبقه متـوسط و شاید پایین تر. این خود نشانگر ایـن است که ما خانوادگى به مادیات تـوجهى نداریـم. پـدرم در شهر دیگرى ازدواج مجدد کرده است, البته قبل از به دنیا آمدن مـن, یعنى حدود 27 سال پیش. علت آن هـم به خاطر عقاید و آداب محلى. او خواهان پسر بـود و اکنون از آن زن سه پسر و سه دختر دارد.
پـدرم مـردى مـومـن است که قبل از انقلاب هـم ایمان و مذهب او تقـریبا معروف بـود و مکتبخانه قرآن داشت. با ایـن اوصاف ما که مشکل خاصـى از لحاظ خانوادگى نداریـم; نمى دانـم چرا تا به حال مـن خـواستگار مناسبى نداشتـم. مى دانـم که دیگر خیلى دیر شده ولى امیدم را از دست نداده ام.
از لحـاظ مالـى هـم وضعمان چنـدان خـوب نیست. البته نه اینکه به کسـى محتاج باشیـم. ولى ایـن روزها معمولا به سراغ کسانى مى روند که یا تابع مـدها و تیپهاى خاص باشند, یا داراى خانـواده اى ثـروتمنـد و یا داراى مـدرک دانشگاهـى و شاغل باشنـد که مـن هیچ کـدام از اینها را نـدارم.
باور کنید مادرم مـن را با زحمات زیادى بزرگ کرده است; چون سایه پدرم بالاى سر ما نبود. او در شهرى دیگر بـود و شاید ماهـى یک بار مـىآمـد.
البته آمدن او طبق هیچ ضابطه اى نبـود. هر وقت فرصت پیـش مىآمد او هـم به نزد ما مىآمد. آن وقتها که کوچکتر بـودم آرزو داشتـم پدرم لااقل یک شب و یا بیشتر پیـش ما مى ماند. وقتـى کارى داشت و مى خـواست بماند مـن خیلى خوشحال مى شدم. البته هیچ وقت خوشحالـى خـود را بروز ندادم. خلاصه مـن آنچنان مهر پدرى ندیدم. ولى با ایـن حال, با وجودى که پدرم وظایف خود را در مـورد ما به خـوبى انجام نداده, ولى مـن از او بدم نمىآید.
خلاصه سـرتـان را درد نیـاورم مـن به مسـایل مذهبـى و اعتقـادى خیلــى علاقه مندم و به شرکت در مجالس دعاى کمیل و زیارت عاشورا و دیگر مجالـس معنـوى علاقه زیادى دارم و تا حد امکان اگر چنیـن مجالسى باشد با شـوق شرکت مـى کنـم. البته تا چه حد مقبـول افتـد. الله اعلـم.
همه به مـن مى گویند تو که نه در دانشگاه قبـول شدى, نه ازدواج کردى. مـن به آنها چه بگویم. نمى توانم حرف دلـم را به همه بزنم. به خدا وقتى ایـن حرفها را مى شنوم اشک در چشمانـم جارى مى شـود و بغض گلویـم را مى گیرد و سکوت مى کنـم چون اگر بخواهم جوابى به آنها بدهم بغضـم مى ترکد و اشکـم جارى مى شـود. مـن و مادرم با مشکلات دیگرى که فعلا مجال بیان آنها نیست; دست در گریبان هستیم.
خانه اى که در آن زندگـى مى کنیـم خانه اى است قدیمـى که احتیاج به تعمیر دارد. هر بار که یک طرفـش را تعمیر مـى کنیـم طـرف دیگرش احتیاج به تعمیر دارد. پدرم هـم وضعیت مالى مناسبـى ندارد. کاش مسإله فقط همین بود.
مـن و مادرم به تنهایى شب را به صبح و صبح را به شب مى رسانیم. آن هـم با هزار فکر و خیال. نه تلویزیون داریـم و نه رادیوضبط. یک تلـویزیون داشتیـم که چند بار خراب شد. بعد از چند بار تعمیر باز هـم خراب شـد.
بردیـم تعمیرگاه ولـى گفتند اینها از رده خارج است و براى فروش, هزار تـومان قیمت گذاشتند و گفتند چون قدیمى است قیمتى ندارد. مـن خیلى به برنامه هاى تلـویزیون علاقمند بـودم ولى الان مدت دو سال است که از دیدن تلویزیون هم محرومـم. شاید بگویید اینها که مشکل نیست. بله, براى مـن نداشتـن تلویزیون دیگر عادت شده و برایم هم مهم نیست; ولى شما بگویید مـن که از کودکى به مسایل مذهبى و معنوى بیش از خانواده علاقه مند بودم و هستـم و همیشه از خـدا خیر خواسته ام, سعادت دنیا و آخرت خـواسته ام, باید این طـور باشـم! آیا ایـن خیر مـن است که در سـن 27 سالگـى مجرد بمانـم. البته اگـر بـدانـم واقعا خیـر و صلاح مـن در ایـن است, گله اى ندارم. بارها با وضـو و دعا خواندن خوابیده ام و از خـدا خـواسته ام در خواب به من نشان بدهد علت چیست که مـن به هر کارى که دست مى زنـم و به هـر طـرف که مـى روم, همه درها به رویـم بسته است. در بعضـى از کلاسهاى هلال احمر هم شرکت کرده ام ولـى آن هـم براى مـدت کـوتاهـى است. در خانه بافندگى مى کنـم ولـى اینها نمى تـواند تمام زندگـى مـن باشد. فقط براى مدتى مـى تـوانند سرگرمـم کنند. آخر تا کـى؟ مدتـى است یإس و ناامیدى تمام وجـودم را گـرفته است. به مجـالـس عروسـى و شادى علاقه اى نـدارم.
بیشتر دوست دارم در مجالـس ختـم و عزادارى و نـوحه خـوانـى شرکت کنـم.
اطرافیانم مى گویند در این زمانه, دخترى مثل تو پیدا نمى شود. اصولا مـن کـم از خانه بیـرون مـى روم, با اقـوام و خـویشان رابطه و رفت و آمـدى نـدارم و از تعریفهاى آنها حالـم به هـم مـى خـورد.
تعریفهاى آنها چه نفعى به حـالـم دارد. بعضـى اوقـات دلـم مـى خـواهـد به آنها بگـویـم:
نه مـن خیلى هـم بد هستـم. اگر خوب بودم ایـن قدر بدبخت نبـودم و خدا دعاهاى مرا با وجود تلاش و پشتکار مـن مى داد. از خدا خواسته ام تا کمکم کند تا ایمانم نسوزد. مـن در حدى نیستـم که بتوانم تحمل کنم. گرچه تا به حال تحمل کـرده ام. آیا کسـى را سـراغ داریـد که 9 سال تمام کنکـور داده باشـد. آن هـم در مرحله اول قبـول شـود و مرحله دوم هیچ. آن وقت مى گـویند به خدا تـوکل کـن و ناامید نباش که ناامیدى از گناهان کبیره است و نـاامیـدى از رحمت خـدا به دور است.
پـس تکلیف مـن چیست. نه کارى پیدا مـى کنـم. نه خـواستگارى داشته ام تا لااقل از قید دانشگاه رها شـوم. ولى همین را مى دانـم که ایـن شعر درست است که مى گویند:
گلیـم بخت کسى را که نوشتند سیاه به آب حـوض کـوثر و چاه زمزم نتـوان سفید کرد آرى کسـى که از اول بدبخت شد و بدشانـس به دنیا آمد و سیلـى خورد, تا آخر عمر همین طور است. در مورد مـن که مصداق پیدا کرده است.
مـن فقط مى خواستم شما بدانید دخترانى هم هستند که ظاهرشان نشان مى دهد مشکل خاصـى ندارند; در حالـى که ممکـن است مشکلات زیادى داشته باشند و با نوشتـن هم نمى توانند آن طور که شایسته است بیان نمایند (مانند خود من). در پایان مى خواستم بپرسم آیا در ایـن سـن هنوز به مـن جوان گفته مى شـود؟ در شهر ما وقتى دختر به ایـن سـن برسد دیگر از ازدواجـش باید قطع امیـد کـرد مگـر اینکه تحصیلات دانشگـاهـى و یـا شـاغل بـاشد.