زشت و زیبا طنز

نویسنده


زشت و زیبا

رفیع افتخار

 

صفحه محترم مشاوره!

سلـوم گرم منو پذیرا باشید. مـو پروینـم. دستـم به دومنتـون, یه فکرى واسه غلوم برارم بکنیـن. غلوم برار یکى یکدونه منه. دلـم نمى خـواد از غصه بمیره و بـى برار بشـم. ننه م بیشتر از مو دلـواپسى داره و به مـو مى گه:
پرویـن, تو که یه روز آخرش مى رى, نذار غلومم از دستـم بره! چند دفه اى تا حالا بـردیمـش به پیـش دکتـر. اى دفه آخرى بشـش گفت: هر چـى ته دلت نشسته بریز بیرون و رى کاغذ بیار. مو هـم به کله م رسید و بشـش گفتـم:
((غلوم, برارکـم, بیو کاغذاته واسه مشاوره مجله پست کـن. ضرر نمى کنى, مو مى گـم خیلى سرشون مى شه. خدا را چه دیدى, ندیدى فهمیدن درد تـو چیه و خـوبت کردن؟)) اما غلـوم بـم گفت: ((مو رى شه ندارم!)) بشـش گفتـم:
((اى که رى نمى خواد, غلومى, درد و بلات بخـوره تـوى سینه م, پـس بده مو خودم پستشون کنم.)) غلومى ما فکرى کرد و آخر سر کاغذاشه بشـم داد. مو چقده دلـم سـوخت. زبـون بسته برارک نازنینوم رى نداره! مو کاغذا رو که اوساندم خونـدمشـون. دیدم یه جاهایى رو مـو مجبـورم خـودم یه چیزایـى بنـویسـم تا خـوب حالیتـون بشه. همه کاغذارو تـو پاکت گذاشتـم, صـدقه سرتـون, زود جـواب منو بدیـن که برارم داره از دستمـون مى ره. اگه زود جواب منو بنویسین خیلى ثواب مى برین. یه خواهشى هم دارم جورى بنویسیـن تا کسى بـو نبره مو اى نامه رو واسه شما دادم. بالاش بنویسیـن جـواب به خوارمون غ ـ پ ـ ن. غ, اول اسم غلومه, پ, اول اسـم خـودمه (گفتـم که اسمـم پروینه), نون هم اسـم ننه س. بـوا هـم که نداریـم تا اول اسمشـو بیارم. بواى ما سالهاى پیـش عمرشو داد به شما و رفت منزل آخرت. هر چى ثروت داشت واسه ما گذاشت که تا هفت پشتمون مى تونه بخوره و کـم نیاره.
دیگه سفارش نمى کنم.
مو آنقده مجله تون رو دوس دارم. اما بگـم اگه جواب منو زود ندیـن دیگه نه مـو, نه شما. مـى رم سـراغ یه مجله دیگه که تـوش صفحه مشاوره داشته باشه. حالا خودتون رو ببینیـن. مـو همه حـرفـامـو زدم. دیگه خـداحـافظ شمـا.
د اى ننه مو نمى دونه جریان چیه؟
هى بیخ گوشوم نق نق مى کنه: پ تـو کى مى خواى زن ببرى؟ مو دلـم مى خـواد عروسـى بگیـرم واست و دور قـد و بـالات بچـرخـم و بگـردم و ذوق کنــم.
مو هى تو سینه م نیگه داشتم و نیگه داشتم و هى پشت گوشش مى انداختـم یا بشـش مى گفتـم: ننه, پروینمونه بدیم ببرن بعد سر صبر مو و تو مى شینیـم حرفامونه به هـم مى گیـم. اول, پرویـن شـى بکنه بعد مـو زن مـى سـونـم.
اما د عاصـى شدم. هیچکـى واسه اى پرویـن ما پا پیـش نمـى ذاره. اصلا اى دختر طلسـم شده, مو تـو دل مى کشیدم و چـش ننه و پروینو مى پاییدم و تا مـى دیـدم نیستشـون پیـش خـودم آه جگـرسـوز مـى کشیـدم.
تا یه روزى اومد و پیـش خودم دیدم مو دیگه نمى تونـم غلوم بى سر و عزب بمونم. راستـش, حال و دل مو یه جورى مى شد که نمى تونـم بنویسـم. تا که اسـم یه زنـى مى اومـد دلـم آتیـش مى گرفت و آه سـوزناک مـى کشیدم. آخرش نتـونستـم دوام بیارم دلمـو به دریـا زدم و رفتـم پیـش ننه م و گفتـم:
ـ ننه, مـو مى گـم, چیزه ... از قرار, حالا حالاها, خواستگارا نمـى خـوان بیان واسه پروینمون در خونه مونه بکوبـن ... مى گم, اصلن به درک ... یه چیزو بت بگـم ... اما رى ندارم ... یعنى مو که نمى خوام ... نه که تـو هى تو گوش مو زمزمه کردى و حالیم کردى آرزوته ... حالا که پرویـن بختش گره ور داشته مـو که نباید بخت سیاه بشـم. تـو هـم خوبه خـوشحال بشى, مى گـم, اگه تو به دلت افتاده مو زن مى خوام, حتمنى یه چیزى حالیت شده, خلاصه ش یه چیزى فهمیدى! مو جـون کندم تا به ننه م گفتـم چه مرگمه و تـو دلـم چه غلغله اى بپاس! ننه حرف دلمو که گرفت خیلى شاد شد و خیلى صدقه قـربـونـم رفت و چنـد تـا مـاچ و بـوسه ام کـرد. بشـش گفتم:
ـ ننه, اما تـو یه چیزى رو باید بدونى, مو با هر کى دلـم راضى نمى شه.
لابد یه حکمتى تـو کارم بـوده ایـن قده صبرم اومده, یه زن مى خـوام ...
ننه پرید توى حرفم و از ذوقش گفت:
ـ تـو هر جور زنى بخواى, ننه به یه چشـم بهم زدن واست جـور مى کنه! تا ایـن حـرف از دهـن ننه بیـرون اومـد مـو ذوق کـردم و گفتم:
ـ ننه, تـو که میون دل مو نیستى, مو زنى مى خوام هر کى نیگاش کنه دلـش او بیفته و بشـم حسودیـش بشه و هى انگشت بکشه که: نیگا, نیگا ایـن زن غلـومیه. چه دماغى چه دهانـى چه مویى چه قد و بالایـى! مـو از حالاش بت گفته بـاشـم, ننه! ننه دوبـاره صـدقه قـربـونـم رفت و گفت:
ـ غلـومى, ننه, تـو هر کى رو اراده کنى مو به چنگـش مىآرم حتى اگه سر کوه قاف باشه.
مو گفتـم: ((ولى, ننه, مو که زن نمى خوام.)) ننه خشکـش زد و گفت: ((تو هـم غلومى شـوخیت گرفته, مگه الانه بشـم نگفتى دلت هواى زن داره؟)) مو گفتـم: ((ننه, مـو زن مـى خـوام, اما یه زن ...)) ننه دوید وسط حرفـم:
((خب, غلـومـى, بچه م, راحت حـرف دلت رو بزن, ننه, مـــو که غریبه بشت نیستـم!)) مـو زور زدم تا آخـرش گفتـم: ـ ننه, مـو رنگیـن تریـن دختـر شهرمونه مى خوام. مو, دختر دیگه نمى خـوام. تـو اگه غلـومى رو دوس دارى بگرد و پیداش کن و راضیـش کـن زن مو بشه. ننه, راستشـو بگـم مـو دیگه دارم دق مى کنـم ننه م خندید و بـم گفت: ـ غلـومـى, ننه, تـو خیالت تخت باشه, مو رنگین تریـن دختر شهر رو پیدا مى کنم و دستشو مى ذارم تو دستت.
اما, ننه, عقل مـو مى گه خـوبه که دختر رنگیـن باشه لیک, همه ش بر و رو نیـس. نجابت و سلـوک و رفتار دخترم تـو نظرت باشه. مو مى گـم پى دخترى باش هـم رنگیـن باشه, هـم سنگیـن و با اخلاق و کمالات ... مـو زودى قهر کردم و به خـودم گرفتم و پا روى زمیـن کـوفتـم: ـ ننه, مـو فقط دختـر رنگیـن مى خـوام. به بقیه ش سرم نمى شه. مـو اى شرطمه! ننه دستپاچه شد و فى الفور حرفشـو پـس گرفت: ـ مو, ننه, اون قده دوست دارم که خـودت هـم اندازه شـو نمـى دونـى. اى ننه اگه ننه غلـومه رنگین تریـن دختر شهر رو مـى یـابه و به نـومت مـى کنه. اى خط و اى نشـون. دیگه چـى ؟
تا ننه اینو بشـم گفت قند توى دلم او شد. مو هم قربون صدقه اش رفتـم و پا شدم رفتم تو رختخووم و هى پیـش خـودم خیال بافتـم هى تـو اى فکر و خیالا تـا گـرمـم شـد و یه وقت گـرمـا ریخت تـو چشـام و خـوابـم بـرد.
ننه بشـم گفت اى غلومى چه تو سرش مى گذره و ته دلـش چى چى مى خوادش. مو به ننه م گفتـم جونـم در مى ره واسه برارم. دو تایى بگردیـم رنگین تریـن دختـر شهرو بیـابیـم و بیـاریمش واسه او.
ننه بشـم گفت پرویـن حواست جمع باشه تا غلومى پشیمون نشده زودى پیداش کنیم. مو گفتـم ننه اى سر شهر مال تو او سر شهر مال مو. خونه به خونه بگردیم. توکل به خدا, زودى پیداش مى کنیـم. مو هـم تا اون زمون هر روز بـا غلـومـى حـرف مـى زنـم و سـرشـو گـرم مـى کنـم تا آتیشـش سـرد نشه.
یه روزى ننه و پرویـن منو نشوندن و بشـم گفتـن غلومى مشتلق بده پیداش کردیـم. مـو گفتـم: ((ها! ننه,ها! پـروین, راس مـى گیـن یا سر به سـرم مـى ذارین؟)) پرویـن گفت: ـ نه برار چه کارت داریم سر به سرت بذاریـم.
مـو و ننه کل شهرو از زیر پا در کـردیـم. یک به یک خـونه ها را وارسـى کردیـم تا جستیمـش. خیالت راحت باشه از اى رنگیـن تر تـو اى شهر پیـدا نمى شه. مو پرسیدم: ((اگه راس مى گیـن چشاش چه جـوریه؟)) ـ چشاش درشته, خیلى درشت, عسلیه, قشنگه, نه؟
مو راضى نشدم و پرسیدم:
((اگه راس مـى گیـن مـوهاش چه رنگیه؟)) ـ مـوهاش کمنـدیه, تا به کمـرش مى ریزه, رنگش م بلوطیه.
خلاصه ش, مو هى ازش پرسیدم و اونا واسم گفتـن تا آخرش گفتـم: ((یعنى یه عروسکه؟)) ننه م بغلـم زد و با ذوق گفت:
((یه عروسک واقعى رنگینه, غلـومى جان!)) مـو باز گرمـم شد و از فکر تا صبح خوابـم نبرد. صبح که اومد رفتیـم خـواستگارى. منو مى گید تا عروسک رو دیدم شصتـم خبردار شـد که رنگیـن تر از اى مشکل تـو دنیا گیر بیاد.
پیـش خودم گفتم اى ننه مو زده تـوى خالـش! اما خـودمـو نیگه داشتـم و بششـون گفتـم: ـ مـو به ننه م سپـردم رنگین تریـن دختـر شهرو مـى خـوام.
حـالا از کجـا بـدونـم اى همـونه که مـو مـى خـواستمش ؟
ننه دختره به مو گفت: ((دختـر مو همـونه که تـو پـى اش بیـدى!)) ـ مـو پرسیدم: ((از کجا بدونـم؟)) ننه دختره جـوابمـو داد: ((از یه راه تـو مـى تـونـى بـدونـى)). ـ از چه راهـى ننجـون؟
او گفتـش: ((از اینکه ما مهر دخترمـونه از همه بالاتر مـى بریـم. به یه کلوم: دخترمون تـو رنگینى یکه, مهرش هـم یک یکه!)) مو با خـودم گفتـم حرف حساب چه جاى جواب داره و باز تـو دلـم حساب کردم وقتـى اى ننجـون هوشدارش باشه; خوب از قرار معلوم خودش صد برابر عقل و هوش تـو جـونـش داره! اما هیچ به رى نیاوردم که چنـد سـاله روز و شـو نـدارم بـرا یه همچى دخترى مثل دختر او. در عوضـش گفتـم: ـ مو قبول کردم اگه دخترتون رنگین ترین باشه هر چى مهرش رو بگیـن مو مى دم اما مو که هنوز نمى دونـم اسمش چیه. بواش بشـم گفت: ((نومش مثل خودشه, عروسکه!)) مو تعجب کردم:
((یعنى زنیکه مو هم مثل عروسکه, هـم نومـش عروسکه؟)) یهویى همه شون با هـم گفتند: ((آرى, درس فهمیدى!)) راستش رو بگـم تا اومدیـم از خونشون بیرون, چند دفعه اى عروسکمو زیرچشمى نیگا کردم و هى گرمـم شد. یه جشنى بـرا بـرارم سـر دادیـم که تـوى کتـابـا هـم ننـوشتـن.
مو, خدایى ش, هى تو دلـم دعا کردم یه شوورى برام پیدا بشه و مثل غلومى جشنى برام بگیره تا هر چـى دختره حسـودیـم رو بشـن اما چه کنـم هیچکى نمـىآد سـراغ مو بیچاره! مـو با عروسک که تنها شـدم فهمیـدم به آرزوم رسیدم. عروسک تور تو صورتـش رو بالا زد. همون بـود که تـو خیالـم پى اش بودم. از رنگینى همتا نداشت. توى ایـن فکرا بودم که یکهویى گرمم شد و عرق کردم. بدجورى گرمـم شده بود. عروسک بشـم گفت: ((چته, غلومى؟)) مو الکـى گفتـم: ((چیزم نیـس, از زور اى جشـن خسته شـدم و عرق کردم. الان حالـم جا مىآد.)) عروسک دروغم را گرفت و هیچى نگفت. اما عرق کردن مـو دس وردار نبـود و به مو اجازه نمى داد به کیف دلـم هر وقت خواستـم عرق کنـم! دیدم چاره اى ندارم با تلخـى به عروسک گفتـم: ((حالا تـو بخـواب, خسته شـدى!)) عروسک باز حـرفـم را گرفت و چیزم نگفت و خـوابیـد. مـوى ناکام بالا سرش موندم و تا صبح نگاش کردم. همـون شـو دستگیرم شد تا اى زنیکه رو مى بینـم گرمـم مى شه و عـرق از سر و روم چر چر مى ریزه. دو سه روزى که گذشت عروسک بشـم گفت: ((غلومى, برو خودتـو نشون یه دکتر بده.
لابـد مـى فهمه مـرضت چیه, دوا درمـونت مـى کنه و از اى وضع نـاخـوشـــى درمىآردت.)) حرفشو گوش گرفتـم و خودمو رسوندم به یه دکترى که مى گفتـن از ایـن چیزا خوب سر در مـىآره. اى دکتـر خـوب زیر و بالام کرد و آخرش بشـم گفت: ((غلـومى تـو هیچت نیـس, تنها خیلـى ذوق کرده اى برا زنت که رنگین تریـن دختر شهره. صبر داشته باشى عرق کردنت به قاعده مى شه.)) مو شاد شدم و رفتـم خونه و رسوندم به عروسک که دکتر چى بشـم گفته. عروسک ذوق کرد و ازم پرسید: ((دکتر بشت نگفت چقده صبر کنى تا عرقت به اصـول بشه؟)) مـو جـواب دادم: ((نه, فقط بشـم گفت حـوصله کـن همه چــى درست مى شه.)) عروسک بشـم گفت: ((خوب, باشه, مو هـم حوصله مى کنـم.)) فهمیدم عروسک یکه اى گیرم اومده, به ننه مى گفتـم: ((ننه, دیدى حرفت درس از او در نیـومد. مى گفتى دختر وقتـى خیلـى رنگیـن باشه, به خـودش غره است و اخلاق و رفتارش کوفتیه. د اى عروسک مو چرا همچى نیـس؟ هـم ریـش رنگینه هـم سلوکـش رنگینه)) ننه به مـو مى گفت: ((خب, الحمدالله, غلـومى, خدا بات بـوده و اى یکى خوب از او دراومده.)) اما هر چى حوصله کردم و تقلا داشتـم تا یه سال گذشت به قاعده نشدم که نشدم. وارد سال دیم مى شدم که دیدم عروسک زده زیر گریه و بشـم گفت: ((غلومى, مو امید ندارم تـو خوب بشى. مو با هزار امید و آرزو اومده بـودم خـونه تـو اما بجاش پشت سرم هزار حرف دراوردن و چپ و راست مى پرسنـم حال و احـوال به چه قراره؟ کو نتیجه ش؟ به فکـرشـون تقصیـر از منه. مـو دیگه تحمل نـدارم مـى رم پیـش ننجـونـم.)) مـو خیلى التماسـش کردم اما عروسک هى گریه کرد. آخرش هـم چمدونشو ورداشت و رفت. اى ما رفتیـم پى اش خـونشون اما ننجـون و بـواى عروسک گفتـن غلومى شما عیب و ایرادى تو کارش هس. ما اگه مى دونستیم اى دوماد واسه ما دوماد بشـو نیست دخترمـونه بدبخت نمى کردیـم. حالاشـم تا دیرتر نشده طلاقشـو بدین و برین پى کارتـون.
مو و ننه و پرویـن خیلى زور زدیم که پشیمونشون کنیـم اما اونا از حرفشون کوتاه نیومدن و آخرش موندن رى حرفشون که موندن! مو و ننه دلواپـس غلوم بودیـم. زبـون بسته پر غصه بود. ما هـم غصه دارش بـودیـم. خـدایـى اش, از عروسک بـدى ندیده بودیـم. با هزار امید و آرزو پا گذاشته بـود تـو خـونه ما. هـم خیلـى رنگیـن بود, هـم کمالات داشت. نفهمیدم اى غلومى ما چه مرضش بود نتونست کارش رو پیـش ببره. مو که او زمون تو عروسى, عروسکه بشـش حسودیـم شد, طلاقشـو که گـرفت دلـم بـراش خیلـى سـوخت. ننه اومـد پیشم و بشـم گفت:
((غلومى, جگرگوشم, نفسـم, الهى ننه بمیره و تو رو غصه دار نبینه, ننه, حالا کاریه که شده, بیا و فراموشـش کن. عروسکو فراموش کـن, خـودم مى رم خواستگارى یه دختر دیگه, ها؟ چـى مى گـى؟ مـى خـواى بـرم؟ شایـد که عرق کردنت تنها با اى عروسک اونجـورى مى شه!)) مو اولـش خـودمو لـوس کردم:
((نه, ننه, مو بعد از عروسک دیگه زن نمى خـوام.)) ننه اصرارم مى کرد تا راضـى بشـم. بشـش گفتـم: ((ننه, به خاطر تـو قبـول دارم. اما یه شرطى داره.)) ـ چه شرطـى, نفسـم؟ ـ شرط مو تازه نیـس, همو شـرط قبلیه, مـو دختر رنگیـن مى خوام. ـ ننه, درد و بلات بخوره تو سینه م, مگه مو عروسکو واست نجستم, دیدى که نتیجه ت نداد. ننه, مگه بت نگفتـم به رنگینى دختر نرو, رنگینى دختـر خـوبه, رنگینـى سیرتـش لازمه. مـو که همه اینارو بت گفته بودم. ـ مگه مـو از عروسک بـدى دیـدم؟ هم رنگ و روش یک بـود, هـم بقیه چیزاش یک بـود. ـ مـو که نگفتـم عروسک بـد بــود.
خدایى اش, هـم همه چیزاش یک یک بـود. اما حرفـم اینه تـو فقط پـى ظاهر دختر نرو. برو روى تنها کافى نیس.
ـ ننه, مو بت گفتـم. اگه مـى خـواى بـرا مـو زن بگیـرى, مـو زن رنگیـن مـى خـوام, اونـم رنگینـش یک بـاشه تـا همه بشـم حسـودیشـون بشه.
ـ ننه, دورت بگردم, تو که دیگه زن رنگیـن یک گیرت نمىآد! ـ چطور مگه, ننه, شوخیت گرفته؟
ـ آخه, غلومى, اى مو که دو تا یک نداریم. یکى یک داشتیم, اونـم عروسک بودش که رفت.
ـ آهان, فهمیدم, تو درس مى گى. حالیـم شد. مو دومش رو مى خوام. یه ذرهه از عروسک کمتر رنگینى داشته باشه. اگه به دو راضـى بشـم لابد عرقـم به قاعده مى گرده! مو و ننه افتادیـم پى یه زن ((رنگیـن دو)) واسه برارم.
مثل دفعه قبل شهرو نصف کردیم میون خودمون. ننه رونه ایـن سر شهر گشت, مـو رونه اون سـر شهر. در هـر خـونه اى رو زدیـم تـا جستیمـش.
خبرش رو اوردیم برا برارم.
عروسکـو از اور شهر جسته بـودیـم اما اى یکى رو از اى سر شهر! مـو که نمى تونستـم فرقى میون عروسک و اى یکى پیدا کنـم. اما, خدایا توبه, یه فرقى با هـم داشتـن. او یکى اسمش عروسک بود و اى یکى اسمش ((نگیـن)).
پروین بشـم گفت: ((اى ((نگین)) همو ((رنگیـن)) بـوده و تو چون مى خواى یه چیزى کمتـرک از عروسک داشته باشه ((ر)) رو ازش ورداشتیـم کـردیمـش نگیـن.)) مو به پروینمون خندیدم و بشش گفتم: ((تو هم چه چیزایى سر هم مى کنى, پروین!)) خوارم گفت: ((نه, برار قبول داشته باش.)) حرف پرویـن سـرجـاش اما راس راسـى اى نگیـن درجه دو بـود. منظورم اینه که اخلاق و رفتار نگین اصلنى رنگیـن نبود. هى واسه رنگینـش قیافه مى گرفت و فیس و افاده مى اومد و بام بـدخلقـى مـى کرد. بهونه داشت که اى مـو کارم پیـش نمى ره. مـوى بـدبخت اى یکـى هـم مثل عروسک گرمـم مـى شـد و عرق چر چـر مى ریختـم. اما عرقـم به قاعده نمى شد که نمى شد. عروسک بام صبر و حوصله نشون مى داد و دلداریـم مى کرد اما اى یکـى اخم و تخـم نشـونـم مى داد و سرکـوفتم مى زد. مو چیکار مى تـونستـم بکنـم؟ دست خـودم نبـود. تنها که مى شدیم گرمم مى شد و عرق مى ریختـم اوقتش او حرصش مى گرفت و بشـم مى گفت:
((حیف امو به ایـن رنگینى که گیر تو بى عرضه اوفتادم!)) مو بش مى گفتم:
((مى خواى برم پیـش یه دکترى تا خوبـم کنه؟)) او مى زد تو ذوقـم و بشـم مى گفت: ـ تـو اصلا خوب بشـو نیستى. اگه قرار بـود خـوب بشى همـو عروسک مى موند خونت. ننه و خوارت سرمو کلاه گذاشتین و دروغکى بشـم گفتیـن عرق تـو بقاعده شده. موى نفهم رو بگـو حرفاى اونارو باور کردم. حالام زودى طلاقـم بـده تـا بـرم پـى یه بخت خـوب. مـو به او گفتـم:
ـ تـو رنگینیت که درجه دو, اخلاقت هـم که درجه دو, صبـر و حـوصله ت هـم درجه دو, مو هم مى دونم چى کارت کنم. مهریه ت رو نصف مى دم! اى نگیـن تا اى حـرف رو زدم چشـاشه بـرام درانـد و سـرم داد کشیـد:
ـ مو, هم رنگینیـم درجه یکه هـم اخلاقـم. اى تویى که درجه تـویى. تموم مهرم رو هـم باید بدى و گرنه کارى مى کنـم که مرغاى آسمون به حالت زار زار گریه کنـن! مـو که دیدم چاره اى ندارم و اى بسا آبروم بیشتر بریزه تسلیمـش شـدم و مهرش را دادم و دوبـاره غصه دار شـدم.
مو و برارم بدبخت به دنیا اومدیـم. اى از مویى که اصلنى کسى نمىآد در خونمونه بکوبه و دستمو بگیره ببره و نه انگار دخترى تو اى خونه هستـش و اى از غلـومـى بیچـاره که حـرص به دل بقـاعده شـدن عرقـش مـونده.
غلـومـى ما چند صباحـى غصه دار مـوند تا اینکه یه روز پاشـو از اطاقـش گذاشت بیـرون و به مـو و ننه یه چیز غریبـى گفت.
مو به ننه گفتم:
ـ ننه, مو, فکرامه خوب کردم.
به سـرم اوفتاده دوباره زن بگیرم اما اى دفعه اى زن رنگیـن نمـى خـوام.
مو یه زن بدگل مى خوام, بدگل تریـن دختر مى سونم. درمون درد مو همینه که گفتم. مو مى خواستم یه زن رنگیـن تو مشتـم داشته باشم تا میون همه اول باشـم و حسرتـم را بخورند. حالا زن بدگل مى سونم تا که هم عرقـم بقاعده بشه, هم به مراد دلـم برسـم. زن بدگل داشته باشـم باز با انگشت نشونم مـى دن و مـى گـن اى غلـومـى رو نیگـا بـدگل تـریـن دختــــر شهرو داره.
ننه بشـم گفت: ((غلـومى, دردت بجـونـم. مو که بت گفتـم نه افراط و نه تفریط. تو به حرفـم اعتنایى نشون ندادى. حالا فکر مى کنى بدگل دخترا رو بسـونـى عرقت به قـاعده مـى شه؟)) مـو ذوق کـردم:
ـ ها, ننه, مو خواب نما شدم.
بدگلشو داشته باشـم نه گرمـم مى شه, نه عرق مى کنـم. تـو زودى برو اونو واسه مو پیدا کـن و بیار! چه درد سرتـون بـدم, باز مـو و ننه بیچاره م کفـش و کلاه کردیم و او رفت او سر شهر و مو اى سر شهر و اونقده جستیـم تـا بـدگل تـریـن دختـر شهرو بـرا بـرارکـم پیـداش کـردیـم.
مـو نیگاش کـردم: دماغش گنده و کـوفته اى بـود. دراز و بلنـدبالا بـود.
یه مثقال گـوشت درست و حسابى به تنـش نیومده بود. چشاش لوچ بـود. دور دهنـش پشـم داشت. مـو دوباره نیگاش کردم. دیدم گرمـم نمـى شه, هى سردم مى شه, هى سردم مى شه, هـى عرق سرد چر و چـر از سر و روم مـى باره. پیـش خودم حساب کرده بودم اگه زن بدگل داشته باشـم گرمم نمى شه اما به فکرم نرسیده بـود بجاش سردم مى شه. تازه, چه فایده اى داره آدم سردش بشه اما عرقـش بقاعده نگرده. پیـش خودم گفتـم: ((خوب, عیبى نداره, اى یکى هـم بشـم مـى گه عرقت بقـاعده نمـى شه طلاقـم بـده.)) بشـش گفتـم:
ـ مى بینى حال و روزمو, عرق مو بقاعده نیـس, تو نمى خواى طلاقتـو بگیرى؟
به طرفم براق شد و گفت:
ـ دیگه نبینـم از ایـن حـرفـا به میـون بیـارى, اى دفعه آخـرت بـاشه.
از قدیم ندیم گفتـن زن با لباس سفید خونه شوورش مىآد با کفن از اونجا مى ره. مـو اونقده حـوصله مى کنـم تا تـو دیگه سردیت نشه و عرقت بقاعده بگرده!

صفحه محترم مشاوره!

حالا شما بگویید اى برار بیچاره مـو چه بکنه. همى طـور غصه دار گـوشه اى افتـاده و حالـش زار زاره عرقـش که بقاعده نشـده, از گـرمـى به سـردى گردیـده و اى زن بـدگلـش اصلنـى خیال طلاق نداره که نـداره. سفت و سخت سرجاش نشسته و از جاش جم نمى خوره.
مو همى طور که گفتـم جـواب منو به اسـم خـوارمون غ ـ پ ـ ن بنویسیـن.
دیگه مزاحم نمى شم.
مرحمت زیاد.

پروین