زبان خوش


زبان خوش

 

مرد: خسته ام, کـوفته ام, اعصابـم داغان است! از کله سحر بـراى یک لقمه حلال جان کنده ام. جـوانیـم را مى گذارم تا زنـم, خانواده ام, بچه ها راحت باشند, دیگر فکرم کار نمى کند. بایـد بروم.
زن: بگذار برسـد خانه مـى دانم چکار کنـم!
مرد: دارم به خـانه مـى رسـم امـا ...
زن: ایـن مـرد دیگـر مـرا دق مـرگ کـرد. چقـدر بـى خیال است!
مرد: خـدایا! باز الان داد و فریادهایـش را شـروع مى کنـد. چرا نمى فهمد من خسته ام. چـرا نمى فهمـد مـى روم خانه تا مإمـن آسایـش و راحتـى مـن باشد!
زن: تا آمد آن قدر فریاد مـى کشـم تا خـوب عقـده هایـم خالـى شـونـد!
مـرد: دیگـر از ایـن زنـدگـى خسته شـده ام. آخر, بچه ها چه گناهـى کرده اند که باید هر شب شاهد دعواهاى ما باشنـد. واى ... دارم مـى رسـم ...
زن: سلام, خسته نباشیـد!
مـرد: س ... س ... سلام ...
زن: خیلـى خوش اومدى, به خانه خودت خـوش اومـدى.
مـرد :کى؟ ... منظورت منه؟
زن: لباسهایت را در بیاور. تا آبـى به صـورتت مى زنـى چایـى بـرایت مـىآورم.
مـرد (با خـود): چشـم ... مـن که باور نمـى کنـم.
زن: حتما خیلى خسته اى, نه؟
مـرد: هان؟ ... آره ... خیلـى ... ولـى مهم نیست.
زن: چى چـى مهم نیست! تا چایى ات را بخـورى شامـو مى کشـم.
مرد (با خود): شام؟ این اولین شام بعد از ایـن همه مدت است. خدایا یعنـى چه شده؟ این زن از ایـن رو به آن رو شده.
زن: اول, قرار نبـود شام درست بکنـم.
مرد (با خود): خوب معلوم است چـون مدتهاست ما به جاى شام حرص و جـوش و داد و هوار مى خوریـم.
زن: مى دونى که چرا؟
مرد (با خود): نه, از کجا بدونـم!
زن: خوب, قرار بـود امشب شام خونه خواهرم باشیـم.
مرد: خونه خـواهرت؟
زن: دیدم ممکنه کار داشته باشـى با عجله یه چیزى بـرات درست کردم. امیـدوارم خـوشت بیاد. ما ...
مرد :ببخـش, اصلا فرامـوش کرده بـودم.
زن: اشکال ندارد. مى تـونیـم یه وقت دیگه بـریـم.
مرد: چى چـى یه وقت دیگه؟
پسر: بابا سلام!
دختر: بابا سلام!
مرد: سلام, سلام, شما هـم آماده اید؟
زن: مى گـم حالا اجبارى نیست. بچه ها هـم مـى دونند پدرشان خسته است و تازه از راه رسیده.
مرد: خسته بـودم اما با دیدن شما خانواده گلـم خستگى از تنـم در رفت. زود باشید راه بیفتیـد.
زن: میل میل توئه, اگـر تـو مـى خـواى ما هـم الان حاضـر مـى شـویـم.
مـرد (با خنـده): ولـى, ناقلا, خـوب با زبان چـرب و نرم و مهربانى به منظورت رسیدى. با زبان خـوش و محبت, هـم خستگى را مى تـوان از تـن شـوهـر به در بـرد و هـم خـونه خـواهـر رفت!