مشک مشام معنا قسمت 2


مشک مشام معنا
قسمت دوم

غلامرضا گلى زواره

((منـاسبت 10 آذرمـاه, سـالـروز شهادت شهیـد والامقـام, آیت الله سیدحسن مدرس,
فـرصتى به دست داد که مرورى بـر زنـدگى تـربیتـى خانـوادگـى و اجتماعى آن بزرگـوار داشته باشیـم. بخـش نخست ایـن مقاله را در شماره پیش آوردیـم. آنچه پیش روى دارید بخش اخیر ایـن مرور است که امیـدواریـم بتـوانـد گـوشه هـایـى از شخصیت آن شهیـــــد را بنمایاند.))

الفت با مشقت
شهید مـدرس در اصفهان سیزده سال به تحصیل علـم مشغول بـود و در ایـن مـدت نزد سـى استاد از جمله جهانگیرخان قشقایـى و آخـونـد کاشى, علوم و معارف اسلامى را فرا گرفت. بعد از قیام تنباکـو به رهبـرى میـرزاى شیـرازى, در سال 1310 ه.ق از راه کـرمانشاه به عتبـات عالیات رهسپـار گشت و در مـدرسه صـدر نجف اشـرف به محضـر آیت الله حاج میرزا حسـن شیرازى مشرف گردید و مورد توجه آن مرجع عالـى قـدر قـرار گـرفت. همچنیـن مـدت هفت سال از محضـر مراجع و استادان بزرگ نجف استفاده کرد. میرزا محمـدتقـى شیرازى (میرزاى شیرازى دوم) وى را مورد عنایت خاص خـویـش قرار داد و در باره اش گفت: ایـن اولاد رسـول پاکـدامنـى اجـدادش را داراست, در هـوش و فـراست گـاهـى مـرا به تعجب وا مى دارد.
در مدتى کوتاه از تمام همدرسهایـش گذشته, در فقه, اصـول و منطق سرآمد همه یارانـش شـده, قضاوت او در کمال درستکارى و در نهایت تقـواست.(1) در نجف نیز شهید مدرس نسبت به حـوادث سیاسى حساسیت ویژه اى نشان مى داد و حتى مى کوشید استادان خـود را متـوجه چنیـن مسایلى بنماید. در آنجا هم دستهاى ایـن سید وارسته پینه داشت و گـویى با مشقت, الفتـى دیرینه برقرار نمـوده بـود و براى هزینه مختصر زندگى تلاش مى کرد.
روزهاى پنج شنبه و جمعه کارگر مـى شد و اگر چه پـولـى که از ایـن راه به دست مىآورد کـم بـود ولى مى توانست پنج روز دیگر هفته را بـا همیـن مبلغ به فـراگیـرى علـم بگذراند.(2)
مدرس خـودش چنیـن گفته است: در نجف کار مـى کردم و درآمد آن را نان مى خریـدم و تکه هاى نان را روى صفحه کتابـم مـى گذاشتـم و ضمـن مطالعه مى خـوردم. تهیه غذا آسان بـود و گستردن و جمع کردن سفـره و مخلفـات آن را نـداشت. خــــود را از همه بستگیها آزاد کردم.(3) با وجـود آنکه مدرس مقاصد عالى را پیگیرى مى نمـود, در امـور عادى و رسیدگى به وضع فرزندانـش داراى برنامه ریزى بـود و وقتى مـى خـواست به نجف اشرف برود سرپرستـى دو فرزندش یعنى خدیجه بیگـم و سید اسماعیل را به عهده شـوهرخـواهرش مرحـوم ملاحیدرعلى واگذار کـرد. ملاحیـدرعلـى, امام جماعت اسفه و ملجـإ رتق و فتق امـورات شـرعیه مردم در اسفه بـود که به سال 1347 ه.ق در مشهد درگذشت و به خاک سپرده شد.
نامه اى که شهید مدرس خطاب به وى نگاشته, معرف مـوقعیت ایشان در نزد آن شهید مى باشد.(4) مدرس که عمده تحصیلات خویـش را در عتبات از محضر آیت الله آخـونـد خراسانـى و آیت الله سیدمحمـدکاظم یزدى آمـوخت و به درجه اجتهاد رسید, از راه اهواز کنونى وارد شهرکرد شد. در ایـن دیار که آن زمان ((دهکرد)) نام داشت, به منزل یکـى از عالمان ربانى یعنـى فقیه وارسته سیـد ابـوالقاسـم دهکردى(5)
وارد شـد. ایـن نامدار عرصه اندیشه و سیاست, مقدم شهید مدرس را گـرامـى داشت و چـون مـدرس صحبت از منزل بـراى اقامت در اصفهان نمود, مرحـوم دهکردى عمارتى را که در شهر یادشده متعلق به حاجى محمـود عصار بـود از قرار سالیانه 120 ریال جهت سکـونت مـدرس و خانـواده اش به اجاره گرفت. مـدرس راهـى اصفهان گردیـد اما براى دیـدار فرزنـدان و خـویشاونـدان به قمشه و اسفه مسافـرت نمـود.
دهکـده مزبـور در راه اصفهان و شهرضـــــــا (قمشه), در دوازده کیلـومترى شهرضا واقع است و مـوقع عزیمت به نجف, خانـواده اش در ایـن ده به سر مـى بـردنـد و محل خرجشان عوایـد یک چهارم حبه از مزرعه ده بـود. خاندان سببى مدرس از جمله پدر همسرش حاج اسدالله که مورد احترام اهالى آنجا بود در اسفه زندگى مى کردند. در ایـن سفـر مـردم قمشه از مـدرس سـى و هفت ساله که داراى رتبه اجتهاد بـود دعوت نمودند براى همیشه نزد آنان بماند ولى ایشان در پاسخ مـى گـویـد: ((اینجا محل کـوچکـى است و ثروتمنـدان همه کاره ایـن مکاره بازار, اما مـن متاعى دارم باید به جایـى بروم که خریـدار داشته باشد.)) پـس از تازه نمودن دیدار با بستگان و فرزندان به اصفهان آمد و در منزل اجاره اى که در تکیه اى حـوالـى مدرسه صـدر بـود اقـامت نمـود تـا اینکه شتـرداران مهیارى و شهرضـایـى نذر نمـودند که هرگاه سفر خـود را به سلامتـى طى کردند, از کرایه هر شتـر یک ریـال جمعآورى کـرده و از آن مبلغ خـانه اى بـراى مـدرس خریدارى نمایند. ایـن پـول پـس از جمعآورى به یک هزار و هفتصـد ریال بالغ گردیـد و تـوسط آن, منزل مخـروبه و محقرى در نزدیکـى بـازار اصفهان, سـراى معروف به سـاروتقـى خـریـدارى شـــــــد.
در ایـن کلبه کـوچک که حالت نیمه ویرانـى را داشت, مـدرس اتاقـى براى خـود در نظر گرفت و شروع به تهیه مصالح ساختمانى نمود, از آن جمله عمله اى بـراى تـدارک گل اجیـر کـرد و خــود به خشت زدن پرداخت. آرى مجتهد مبارز سیاستمدار, خانه اى مخروبه تهیه مـى کند و خـودش به بازسازى آن مى پردازد. فرزندش طـى خاطره اى گفته است: آقا خشت مى زد, کمى که نمش خشک مى گردید, ما جمع مى کردیـم و آنها را به صـورتـى خاص مى گذاشتیـم تا کاملا خشک شـوند و بدیـن ترتیب مدرس دو اتاق احداث نمـود.(6) ایـن بـى نیازى در کمال فقر که در حقیقت خشت زیر سـر و پاى بـر افلاک دارد, همیشه به مـدرس شجاعت, قدرت و دقت مى داد, و چون ترس و طمع و وابستگى دنیایى در وجـودش نبود, بهتریـن فضایل انسانى را در وجود خویش جمع کرده بود و به همیـن دلیل در سخنانى مى گوید: اگر از مـن سوال مى کنید که چگونه هر حرف حقى را در جاى خود مى زنم و از کسى نمى ترسم به خاطر ایـن است که چیزى نـدارم و از هیچ کـس هم چیزى نمـى خـواهـم. شما هـم خودتان را آزاد بکنید تا بتـوانید حرف حق را بزنید.(7) سرانجام مدرس پـس از مرمت و بازسازى ایـن خانه کـوچک و آماده نمـودن آن براى سکـونت, زن و فرزندان را از اسفه به اصفهان آورد و زندگـى ساده اى را در منزل مزبـور شروع کرد. در همان اوقات که در نهایت تنگدستـى روزگار مـى گذرانید, روزى یکـى از تجار معروف شهرضا که حاجى رضا نام داشت به خدمت مدرس آمد و اصرار نمود که شـش حبه از آب و ملک مزرعه مهدىآبـاد (در حـوالـــى اسفه) را به او واگذار نماید. مدرس در جـوابـش مى گـوید: مگر فامیل فقیر ندارى؟ چرا ایـن زراعت را به نام صله ارحام به آنان نمـى بخشـى؟ حـاجـى رضـا مى گوید: خـویشاوند فقیر ندارم ولى ایـن آب و ملک را تقدیـم شما مى کنـم. آقا با عصبانیت به حاجـى یادشده دستـور مى دهد بهتر است این زراعت را به بستگان تهى دست خود دهى و مـن احتیاج ندارم.(8)

سفر با برکت
همتم بدرقه راه کن اى طایر قدس
که درازست ره مقصد و من نوسفرم
حافظ
مدرس دانشـور و شجاع به زودى در بیـن مردم اصفهان مشهور شـد و ضمـن تدریـس در مدرسه جده کوچک, مبارزه با استبداد, نفاق و ریا را آغاز کرد. دورانـى که ایـن پـرهیزگار با شهامت در اصفهان به سـر مـى بـرد, مـردم سـرنـوشت فـاجعه بـار و فلاکت بـارى داشتنــد.
زمستانـى سرد و سخت همراه با فقر و بیمارى در پیـش رو دارنـد و همه دیده به روند تحـولى دوخته اند که بر ایـن وضع محنت بار چیره گردد.
حاکمیت زور و تزویر در ستـم به مردم با هـم ساخته بـودند و روح آزاده متفکر خداشناسى چـون مدرس در چنیـن موقعیت در تلاطـم است.
خـودش اظهار مـى دارد: در اصفهان با تبعیـد و دو بار حمله بـراى قتلـم اطمینان پیدا نمـودم که هر دو قـدرت به قـوه مردم به خطر افتـاده انـد. با اینکه خـانه ام در انتهاى بـازار کنار چهارسـوق ساروتقى چنان مخروبه بـود که ویرانى آن آبادیـش محسوب مى شد, از سنگباران آن کـوتاهـى نمـى کـردنـد و روزها با جمع نمـودن سنگها قسمتى از حیاط را که موقع باران گل مى شد شـن ریزى مى نمودم. برخى از اساتید سابقـم که هنـوز در قید حیات بـودند تحسینـم مى کردند ولـى در عمل یاریـم نمـى نمـودند, اما در ایـن میان عالـم ربانى (احتمالا آیت الله کـرباسـى) مـرد ایـن راه بـود. با او مشـورتها داشتـم. وقتـى با خلـوص نیت و پاک دلى مى گفت: سید به اصفهان جان دادى, شـرمنـده مـى شـدم, در زمان تحصیل, حکیـم بزرگ جهانگیرخان قشقایى که به حق تالى بوعلى بود, خطاب به من گفت: ((سیدحسـن! سر سلامت به گـور نمى برى ولى شفاى تاریخ را موجب مى گردى.)) جسـم و جـانـم از ایـن اظهارنظرهـا گـرم و جـوشـان بود.
مادرم از سرابه بـرایـم پیغام داد که سیـدحسـن! سعى کـن تا مـن نمرده ام تو را نکشند. از همیـن زمان قبول کردم که باید هر لحظه براى رفتـن آماده باشم.(9) مدرس توسط آخوند ملامحمدکاظم خراسانى و ملاعبدالله مازندرانى طـى نامه سـوم جمادىالاولى سال 1328 ه.ق جزو بیست نفر عالمان دینـى ولایات مختلف جهت انتخاب پنج نفـر از آن میان به عنوان هیإت طراز اول به مجلـس شـوراى ملى معرفى شد و پـس از چنـدى با رإىگیرى سرانجام در جلسه هفتـم شعبان همیـن سال به حکـم قرعه جزو هیإت طـراز اول انتخاب گشت.(10) در ایـن زمان, مـدرس به روستـاى اسفه رفت و خانه مـوروثـى خـویـش را به ساختـن حمام اختصاص داد و آسیاب روستا را تعمیر و دایـر نمـود.
پلى نیز به روى نهر آبى موسوم به مهیار که محل عبـور کاروانیان بـود بنا کرد. اغلب دیـده مـى شـد که خـودش همراه کارگران مشغول فعالیت بـود.
همچنین در جـوار ایـن آبادى دو بناى مسکـونى که داراى بیـش از سـى اتـاق است و اکنـون به قلعه خیـرآبـاد معروف مـى بـاشـد سـاخت. در ایـن بیـن عالمـى به نـــــــــــــــــام میرزامحمدعلى کلباسـى از عدم حضـور مدرس در اصفهان اظهار تإسف نمود. وى با صراحت جواب داد: شما غصه نخورید; اگر مـن به تهران بـروم میـدان دشمنان و مخالفانـم بازتر شـده و آزادتر خـواهنـد بـود.(11) سرانجام وسایل عزیمت فراهـم آمد و مقرر گشت مـدرس با همان گارى بارکشـى که براى حمل آجر و سنگ در عمران اسفه خریـده بود, حرکت کند.
براى جلوگیرى از سرماى استخـوان سـوز زمستان, سرپـوش پارچه اى بر روى آن کشیدند. در ایـن سفر فرزند ارشد آن مرحوم, سید اسماعیل, خدمتکارى به نام علىآقا که قبلا خادم مدرسه جده کـوچک بـود و یک سـورچـى به نام عباس از اهالى اسفه, مدرس را همراهى مى نمـودند.
سرما و برف زمستانـى آن چنان شـدیـد بـود که از سرعت حرکت ایـن کاروان کوچک مى کاست; به نحـوى که اغلب ناگزیر مى شدند مسافتى از راه را با پاى پیاده طى کنند. سرانجام پـس از تحمل عسرت و مشقت بسیار به امامزاده سلمان در راه نطنز رسیـدنـد و در آنجا شب را بدون بالاپوش کافى به سر بردند.
خادم امامزاده خـدمت آقا آمد و بساط چاى را مهیا کرد و به مدرس گفت: پیرمردى فقیر و معیل هستـم. دو دختر دارم که بزرگ شـده اند و کسـى آنان را نگرفته است. سید اسماعیل مـى گـوید: پـدرم شبانه کسـى را به سراغ کدخـداى ده فرستاد. او را آوردند و چند نفر از روستاییان محل حاضر شدند. آنها دو جـوان را انتخاب کردند و آقا آن دو دختـر را به عقـد ایـن افـراد در آورد و قبـاله نکـاح را نوشته, امضا نمود و تحویلشان داد. پـس از اقامت کوتاه در کاشان و قـم, ایـن کاروان یک شب در علىآباد بیتـوته کردند و فرداى آن روز حـوالى غروب به حضرت عبدالعظیـم رسیده و در کـوچه باغ سراج الملک اقامت نمـودند. شهید مدرس آقاى سـورچى و گارى را از همان جا باز گردانید و روز سـوم با درشکه مرتضـى قلـى خان نایینى, که از قبل سـابقه آشنـایـى بـا وى داشت, به تهران آمد.
دوستان مدرس براى اقامت ایـن سید وارسته در تهران دو اتاق پیدا کردند; یکـى از قرار ماهى سى ریال و دیگرى با اجاره هر ماه سـى و پنج ریـال. مـدرس بـدون آنکه از نزدیک مکـانهاى مـورد نظر را ببیند, اتاق با اجاره نازلتر را برگزیـد. همراهان گفتنـد: اتاق سـى و پنج ریالى شرایط رفاهـى بهتـرى دارد و در حالـى که با آن اتـاق تنها پنج ریال تفاوت اجاره دارد آسایـش شما را به خـوبـى تإمین مى کند. مدرس پاسخ داد: چیزى که استقلال, عقیده و اراده را تهدید مـى کنـد نیاز است. مـن نمى خواهم به کسى احتیاج پیدا کنـم زیرا نوکرى مىآورد. مى خواهـم زبانـم براى بیان حقایق و دفاع از محرومیـن باز باشد.(12) چنان که نوشته اند میرزاهاشـم نامى به مدرس گفت: تابع شما بـوده و از برنامه هاى سیاسـى که دارید تبعیت مى کنـم. مدرس در جـوابـش گفت: نمـى توانید, زیرا داراى تعلقاتـى هستید. پارک داریـد, اتـومبیل دارید و گرفتاریهایى دارید که قادر نخواهید بـود همچـون مـن در مسایل برخـورد داشته باشیـد.(13) شبـى منزل مـدرس مـورد دستبرد سارقان قرار مى گیرد. بدیـن لحاظ پـس از چندى محل مزبـور را ترک نمـوده و به خیـابان شـاهآبـاد مـى رود و در منزل مـردى به نـام عبدالکریـم مسکـن مـى گزیند.
بعدها مدرس, دختر صاحبخانه را به عقد ازدواج خـود درآورد. زیرا عیالـى که از اسفه اختیار نمـوده بـود, در همیـن ایـام فـوت کـرده بـود.
اما قصد اصلى مسافرت ایـن سید عالیقدر به تهران, شرکت در مجلـس شـورا بـود که به دلیل مشکلات فـراوان تـوانست در 28 ذیحجه سـال 1328 در مجلس حاضر شود و اولیـن نطق خود را در نوزدهم محرم سال 1329 ایراد نماید.
مدتـى کـوتاه پـس از افتتاح دوره سـوم قانـونگذارى به دلیل نقض بى طرفى ایران توسط متجاوزان انگلیـس و روس و تهدید تهران تـوسط اشغالگران, مـدرس همراه با گروهـى از نماینـدگان سفر مهاجرت را آغاز مـى کنـد و در رجب سال 1334 ه.ق حکـومت مـوقتـى مهاجـر در بغداد تشکیل مـى شـود که وزارت عدلیه و اوقـات به مـدرس تفــویض مـى گـردد. در خاتمه جنگ به ایران بـرگشته و در 21 جمادىالثانـى 1336 ه.ق وارد تهران مـى شـود.(14) مدرس در تمام مدت زمانـى که در استـانبـول بـود, از خـانه و امکـاناتـى که دولت عثمانـى در اختیارش گذاشته بـود, استفاده نکرد و در ایـن شهر در یک مـدرسه علـوم دینى اتاقى گرفت و با پـول مختصرى که از تدریـس در مدرسه به دست مـىآورد, زنـدگـى بسیار ساده اى براى خـود ترتیب داد. در ایـن سفر مدرس و یارانش روزگار را به سختى گذراندند که مدرس به آنها اشاره داشته و مـى گـوید ما مدتها در جنگل خـوراکمان بلـوط بـود و در بیابان بدون رختخواب مى خـوابیدیـم.(15) مدرس از دختر مشهدى عبدالکریم یک یا دو اولاد پیدا کرد که در سنیـن کودکى فوت نمـودند. سید عبدالباقـى که از همسر اول بـود سنیـن خردسالى را مى گذرانید و به تـوصیه شهید مدرس عیال و ایـن پسر نزد صاحبخانه که پدر همسرش بـود زندگـى مى کردند ولى بعد از هفده ماه که مدرس از مهاجـرت آمـد همسـرش فـوت نمـوده بود.(16)

اتاق ملاقات
سیـد حسـن در خانه مشهدى عبـدالکـریـم یک اتاق جنب کـریاس جهت بیرونـى و اتاق دیگر بـراى مسکـن زن و پسر شـش ساله خـود بیشتر نداشت. اتاق اول شمشه کاهگلـى بـود و فرش آن یک دست نمـد نازک و میان فرش گلیـم راه راه فرسـوده اى داشت. یک منقل گلـى (کلک) با دو قورى و یکى دو استکان کوچک شصتى با قاشق برنجى پـوسته پیازى و نعلبکـى چینـى ... اثـاثیه اتـاق را تکمیل مـى کرد.
در دستدانـى زیر یکـى از طاقچه ها و نزدیک و دسترس سید بزرگـوار یک تنگ سفالى براى آب خـوردن و یک کاسه بدل چینى هـم بـود.(17)
در ایـن اتـاق که به ابعاد چهار متـر و نیـم در شـش متـر بـود, رختخـواب مـدرس که به آن تکیه مى نمـود مشاهده مـى گردید. هر کـس مـى خـواست با ایـن شخصیت کـم نظیر ملاقات کند اعم از وزیر, وکیل, بقال سرگذر و داراى مشاغل پایین تـر مـى بایست به ایـن اتاق وارد شـود. اگر فقیرتر و عادىتر بـودند, مدرس بیـش از دیگران حالشان را مراعات مى نمـود و به ایـن گـونه افراد احتـرام مـى گذاشت. در مورد افراد سـرشناس و متنفذ, تعارفات را کمتـر معمـول مـى داشت.
اگر هـم مى خـواست به شاهزاده اى تعارف کند مـى گفت: شاهزاده براى خـودشان یک چاى بریزد. گاهـى که مشهدى عبدالکریـم در خانه بـود سـرى به اتاق سیـد زده و ذغال منقل را مـىآورد و اگر او نبـود, سید در آوردن آب و از ایـن قبیل کارها سید عبـدالباقـى را صـدا مى زد.
مخارج مدرس و خانواده اش از عبدالکریـم جدا بود. ایـن زندگى با ماهى سه چهار تومان کرایه خانه که به مشهدى عبدالکریـم مى پرداخت, در ماه از حداکثر سـى تـومان متجاوز نمـى گردید. لباس سید پیراهـن متقال یا کرباس و در تابستان چلـوار بـود و بر روى آن قبایـى از قـدک و در فصل سرما از کرباس مله وار خالقـى اضافه مـى کرد و بر روى تمام آنها زمستانها عبایى و گاهـى لباده اى هـم افزوده مـى شد که ایـن عبا روپـوش بیرون رفتنـش بـود. براى تازه واردان هـرقـدر هـم متعیـن بـودنـد, عبـا و عمـامه نمـى کـــرد.
در خانه اکثر سر برهنه و نـدرتا شبکلاه یا عرقچینـى بر سر داشت.
وقتـى دق الباب مى شد سید صداى کیه معمـولى خـود را پرتاب مى کرد.
هر کـس بود با بفرمایید مکرر سید وارد کریاس مى شد و از آنجا به اتاق مىآمد و هر جا باز بـود یا سایریـن مى گشـودند مـى نشست. با ایـن وجـود گاهى اتفاق مـى افتاد که سید کارى یا صحبتـى در میان داشت که با ورود شخص تازه وارد منافات داشت و چـون آن فـرد خـود را از پشت در معرفـى مى کرد سید مى گفت: حالا کارى داریـم فلان وقت بیاییـد. هـر کـس بـود بـدون هیچ گـونه ملال خـاطـر دنبـال کـارش مى رفت.(18)
سیـد حسیـن کبیر نقل مـى کنـد: هنگام اقامت مـدرس در تهران مستخـدمـى به نام شیخ محمـود کارهاى بیـرون از خانه اش را انجام مـى داد. یک روز به اتفاق چند نفر به منزلـش رفتیـم. چـون ظهر شـد مـدرس مستخـدم را فرا خـوانـد و گفت: بـرو هشت عدد نان تافتـون و هشت عدد تخـم مـرغ پخته بگیر و بیاور. او رفت و نان و تخـم مرغ را آورد.
حاضریـن هـم بیش از هشت نفر نبودند. مستخدم همراه با مدرس غذا مى خـورد و چـون دوست در کنارش مـى نشست و اگر کسـى او را نمـى شنـاخت نمـى تـوانست بفهمـد که خـدمتگزار مــدرس است.(19)
امام خمینى در خصـوص وضع زندگى شهید مدرس فرمـوده اند: مدرس یک انسان بود و وضع زندگـى اش آن بـود که شما شنیدید و مـن دیدم. وقتى که وکیل شد آن طـور که مى گـویند با یک گارى تک اسبى که در اصفهان خریده بـود به تهران آمد. منزلـش اگرچه کمـى بزرگ بود, ولى از نظر ساختمان محقر بود. زندگى او پاییـن تر از زندگى مردم عادى بود.
در آن زمان لباس کـرباس ایشان مشهور بـود. کـربـاسـى که ایشـان مى پوشید, حتما ساخت خـود ایران بـود.(20) دکتر میلسپـو, مستشار مالیه و رییـس خزانه دارى که در سال 1351 ه.ق در استخـدام دولت ایران بـود در خصـوص مدرس نوشته است: شهرت مدرس در ایـن است که براى پـول ارزشـى قایل نمى باشد. در خانه اى ساده زندگى مى کند که جز یک قالیچه, تعدادى کتاب و یک مسنـد, چیز دیگـرى در آن وجـود ندارد. محال است که کسى در ملاقات با او تحت تإثیر سادگى, هـوش و قـدرت رهبرى او قرار نگیرد.(21) در خانه مدرس در تمامـى ایام هفته بـر روى مردم باز بـود و فرزنـدانـش از میهمانان با خـرما پذیرایى مـى کردند. اگر مثلا عطارى از وى تقاضایـى داشت, مدرس در حالى که با وى صحبت مى نمود و یا برایـش توصیه اى مى نوشت با صداى بلند و گویا از روى تعمد با فلان وزیر که وارد شده بـود به حالت عادى سخـن مى گفت و تإکید مى نمود فلان موضـوع باید حل شـود.(22)
غالبا صحـن حیاط خانه مدرس شلوغ بـود و هر گوشه چندیـن نفر روى فـرش, حصیـر یا کنار دیـوارى نشسته و هیجان خاصـى به پا نمـوده بـودند. روزى مستوفى الممالک براى پاره اى مذاکرات به خانه مدرس آمـد و از وى پـرسیـد: اینها چه افـرادى هستنـد و خـواسته آنان چیست؟ مـدرس گفت: اینها نماینـده اى را که دولت به زور بر ایشان تحمیل کرده قبـول ندارند; متحصـن شده اند تا نماینده واقعى خـود را انتخاب کنند و به مجلـس بفرستند. مستوفى خندید و با مدرس به خلوت نشست.(23)
حقوق وکالت سید ماهى صد تومان بـود که مدرس بیـش از سى تـومان از آن استفاده نمـى کرد و باقـى آن در صندوق اداره مباشرت مجلـس مـى ماند و چـون عیال او ـ دختر مشهدى عبدالکریـم ـ فـوت کرده و عبدالباقـى هـم جـوانى شده و بنابرایـن داشتـن خانه اى مستقل از لوازم زندگى او بـود و استفاده از پـولهایى که در اداره مباشرت مانده بـود بـراى خـریـد خانه مانع شرعى و عقلـى نـداشت, مـدرس پـولهاى خود را از صندوق مباشرت گرفت و مبلغى هـم قرض کرد و در خیابان بـرق سابق ـ کـوچه میـرزا محمـود ـ خانه اى دو قسمتـى را خرید. یکى را تعمیر کرد و فروخت و از بهایـش قرض خـود را داد و مازاد آن را به مصـرف تعمیرات دیگر رسانیـد. و اینجا دیگر خانه خود مدرس بود. پیاده از خانه به مجلـس مى رفت و بازمى گشت. زندگى در منزل جدید نیز ساده و بى تکلف و زاهدانه بـود. و همچـون رجال و اعیـان مملکت نه کـالسکه, اسب و اصطبل داشت و نه محـــافظ به دنبالش بود.
حتى درشکه هـم سـوار نمى شد. اتاق پذیرایى نیز از لـوازمى بسیار ساده برخوردار بود.(24)

توطئه اى به نام تجدد
یک روز صبح دکتر میلسپـو به خانه مدرس آمد. در همان موقع, مدرس با زنى که درخـواست کمک داشت مشغول گفتگو بـود و بدون اعتنا به آمدن وى که رییـس امور مالیه بود, به صحبت با آن زن فقیر ادامه داد. رییس امور مالیه که قدرى معطل شد, وقتى مدرس به سویـش آمد گفت: آقا مطلبـى دارم که بایـد جایـى محرمانه به عرض بـرسانـم.
مدرس با صداى بلند گفت: مـن از کسـى مطلب پـوشیده ندارم. هر چه دارید در حضـور جمع بگـویید. آن وقت مطلب خـود را گفت و رفت که مـورد قبـول سید واقع نشد. بعدا مدرس گفت: ایـن یانکـى هـم قصد فریب ما را داشت.(25)
یک روز عصـر که مـدرس کنار باغچه منزل نشسته بـود و به صحبتهاى زن فقیرى گـوش مـى داد, سه نفر وارد منزلـش شـدنـد که بعدا مشخص گردید سفیر آمریکا, همسرش و یک نفر مترجـم بودند. مدرس به آنها بى محلى کرد و معطلشان نمود. سپـس به اتاق رفت و چـون سفیر, زنى زشت رو و آبله گون داشت و به حالت بى حجاب آنجا آمده بـود, قبل از آنکه باب مذاکره باز شود, مدرس گفت: مـن قبلا مطلبى دارم, اجازه بفرمایید. سپـس فرمود: در کشور ما رسـم است وقتى مى خـواهیـم زن اختیار نماییـم, یکـى دو نفـر از زنهاى اقـوام خـود را به منزل عروس مـى فـرستیـم تا او را پسند کنند و مـواظب باشنـد که عیبـى نـداشته بـاشـد. آن وقت آنها مشخصـات عروس را بـراى دامـاد نقل مى کنند و پـس از آن رسما به خـواستگارى مـى رونـد. آیا در منطقه شما چنیـن نیست که جناب سفیـر زنـى به ایـن زشتـى و بـدقیافه اى گـرفته انـد؟ به محض آنکه متـرجـم مطلب مـدرس را به اطلاع سفیــر رسانیـد, زنـش از جاى بـرخاست و به حالت قهر و عصبانیت از اتاق بیـرون رفت. به دنبالـش سفیـر و متـرجـم خارج شـدنـد.
مـدرس مى خواست با ایـن برخورد منفى, باب مذاکره با امریکا باز نشود و در ضمـن نفـرت خـویـش را از بـى حجـابـى اعلام کند.(26)
آن شهید بزرگـوار با آن هوش سرشار و قدرت تفکرى که داشت, ملاحظه مى کرد که مـى خـواهنـد همان وضع اسف بار بى حجابـى را که در غرب و برخـى کشـورهاى اسلامى رایج مى کنند در ایران مقدماتـش را فراهـم مـى نمایند و بدین جهت گاهى در قالب لطیفه ایـن شیـوه را محکـوم مى کرد.
صبح جمعه مـدرس بـراى عده اى از طـالبـان علـم کتـاب اسفار درس مى داد و متجاوز از ده نفر در ایـن مجلـس اختصاصى شرکت مى کردند.
در آن میان شاگردى تنـومند که سیاه چرده بـود, آبله صـورتـش را سوراخ نموده و یکى از چشمانـش را هـم نابینا کرده بـود در کنار مـدرس مى نشست و سید او را دوست مـى داشت و گاهـى وى را ملاى ولایت خطاب مى کرد.
روزى چند نفر از رجال آمدند و در همان مجلـس درس در مـورد کشف حجاب و برنامه اى که بعدها مى خـواهد اجرا شـود صحبت کردند. مدرس عادت نداشت در خلـوت با دیگران صحبت کنـد. بحث به درازا کشید و مدرس متوجه شد که با استدلال و پیـش بینى خطرات و اثرات سوء ناشى از ایـن برنامه نمـى تواند آنان را متـوجه سازد که چه نقشه اى در کار است. در پاسخ یکـى از آنان که گفت: آخر آقا چرا شما با کشف حجاب مخالفت مى کنید؟
با حالت خنـده گفت: شما تصـور کنیـد اگر همشیره مکرمه ایـن فرد (اشاره به آن شاگـرد آبله گـون) که حتما به اخـوى شباهت دارد با تـوجه به چنیـن برنامه اى که تدارک دیده اند, بى حجاب و نیمه عریان به کوچه و خیابان بیاید مردم چه وحشتى خـواهند کرد و چقدر باید کفاره دهند و التماس کنند که چنیـن علیامخـدره اى از منزل بیرون نیاید! شما نمـى دانید کار از کجا عیب دارد؟ با ایـن لطیفه گـویى بحث پایان پذیرفت. (27)
شهید مدرس آنچه را که روشنفکران, سیاستمداران و مـدعیان اندیشه در آیینه نمى دیدنـد, در خشت خام مشاهده مـى کرد و به طرح تـوطئه آینـده, با دقت بیشترى پرداخت و دقیقا پیـش بینـى نمـود که هـدف استعمار در آن دوره تجـددگـرایـى بـا حذف هـویت دینـى و استقلال فرهنگى و سیاسـى مى باشد و در سال 1303 ه.ش درست ده سال قبل از اجراى ایـن طرح و خصـوصا برنامه مبتذل کشف حجاب مى گوید: غرض آن است که هر گاه مقصـود دیگران ایـن بـود که احمدشاه را از سلطنت بر کنار سازند و دیگرى را بر سر تخت نشانند مـن که مدرسم صریحا مى گویـم به مبارزه نمى پرداختـم, اما بر مـن ثابت است که مقصـود دیگران در حال حاضر تغییر رژیـم حقیقى است با تمام معناى آن در تمام شعب اجتماعى و سیاسـى; یعنـى تغییـر آن چیزهایـى که بـاعث انتظام رشته هاى مختلف حیات ملـى ما بـوده و همانهاست که ایرانى را از سخت ترین مخاطرات خلاصى بخشیده است و ایـن تغییر و تحول هر گاه واقعا پـدید آیـد, بزرگتریـن ضربت انتقامـى است که بر پیکر ایران وارد مى سازند.
آقاى مدرس به حقیقت سیاست خارجـى و نیت و مقصـد آن واقف گشته و یقیـن دارند مقصود از تغییر رژیـم آن است که ایرانى کلیه اسباب و عوامل مقاومت منفى را از دست بدهد و خصایصـى را که باعث بقاى حیات اجتماعى اوست یکباره ببازد. لباسـى اختیار کند که از عهده خرج آن بر نیایـد ... در رژیـم نـوى که نقشه آن را بـراى ایران بینوا طرح کرده اند, نـوعى از تجـدد به ما داده مـى شـود که تمدن مغربى را با رسـواتریـن قیافه تقدیـم نسلهاى آینده خـواهد نمود ... ممکـن است کارخانه هاى نـوشابه سازى روزافزون گردد اما کـوره آهـن گدازى و کارخانه کاغذسازى پا نخـواهد گرفت, درهاى مساجـد و تکایا به عنـوان منع خرافات و اوهام بسته خـواهد شـد اما سیلها از رمـانها و افسـانه هاى خـارجـى به وسیله مطبـوعات و پـرده هاى سینما به ایـن کشـور جارى خـواهد گشت به طـورى که پایه افکار و عقاید و اندیشه هاى نسل جـوان ما از دختر و پسر تدریجا بر بنیاد همان افسانه هاى پـوچ قرار خواهد گرفت و مدنیت مغرب و معیشت ملل مترقى را در رقص و آواز و دزدیهاى عجیب آرسـن لویـن و بى عفتى ها و مفـاسـد اخلاقـى دیگـر خـواهنـد شناخت ...(28)
مدرس یکـى از مظاهر استقلال و تکیه بر هـویت اصیل را لباس افراد مـى دانست و خـودش هیچ گاه از پارچه خارجـى بـراى پـوشـش خـویـش استفاده نکرد و به هنگام طـرح قانـون استخـدام در مجلـس به سال 1301 ه.ش پیشنهاد نمـود کلیه مستخـدمیـن دولت بـایـد لبـاس از پارچه هاى ایرانى بپوشند و از متخلفین ایـن ماده بیست درصد حقوق کسـر شـود تـا مـادامـى که متلبـس به آن لبـاس مـى بـاشنـد.(29)

توقیف و تبعید
سـرانجـام خـانه اى که در آن بـراى مبارزه بـا استبـداد و افشاى نقشه هاى استکبار برنامه ریزى مـى گردید و مإمـن و پناهگاهى براى مسلمانان و خصـوصا فقیران و محرومان بـود و مشتاقان حق و حقیقت و علاقه منـدان به راستى و درستـى با مشاهـده آن سرشار از شـور و شعف مى گشتند, مورد محاصره عوامل حکـومت رضاخان قرار گرفت و عصر روز دوشنبه, شانزدهـم مهرماه سـال 1307 ه.ش عده اى مإمـور طبق دستـور, وقتى مدرس از مدرسه سپهسالار سابق به خانه مى رفته, وارد منزلـش مى شوند. نیمه هاى شب, درگاهى, رییس شهربانى با عده زیادى پاسبان به درون منزلـش ریخته و صحـن خانه پر از مإموریـن مسلح مـى گردد. فرزندان مدرس از آن همه سر و صـدا بیرون ریخته و یکـى پـس از دیگـرى مورد خشـم و تـوقیف مإمـوریـن قـرار مـى گیرنـد.
پسر بزرگـش ـ سید اسماعیل ـ بعد از آنکه از چند جاى بـدن مجروح مى شـود, در زیرزمیـن خانه محبـوس مى گردد. دکتر سید عبدالباقى ـ فـرزند دیگر ـ تـوقیف و به کلانتـرى محل انتقال داده و زنـدانـى مـى گردد. دختر بزرگ مـدرس, خـدیجه بیگـم, خـود را به صحـن حیاط رسانده و به دستـور درگاهى, پاسبانان او را به زور به سـوى یکى از اتاقها بـرده و چـون مقاومت مـى نمایـد, در اتـاق را به شـدت مى بندند, اما در اثر ضربه اى که به بدن او وارد مـى گردد بـى هـوش مى شـود. دختر دیگر مدرس, فاطمه بیگـم, که فرزند کوچکـش بـود با فریاد و فغان به سـوى اتاق دیگر مـى دود و با زارى و فـریاد کمک مى طلبد که پاسبانان او را در اتاقـى تاریک زندانى مى کنند. مدرس وقتـى متـوجه ایـن وحشیگریها مـى شـود, شدیدا به درگاهـى اعتراض مى نماید و مى گوید: ایـن رفتارها خلاف اصول قانونى و انسانى است.
شایسته نیست در خانه اى که محل آرامـش افراد آن است, حقوق طبیعى اعضاى منزل پایمال شود.
با فریاد اعتراض آن شهید, مإمـوران دست از بیداد برمـى دارنـد, سپس رییس شهربانى نامه متضمـن حکـم تبعید را به دست مدرس مى دهد و او را در حـالـى که نه عمامه به سـر داشته و نه عبـا بـر دوش گرفته با ضرب و شتم فراوان بدون اینکه بگذارد ایـن سید والامقام حتـى کفـش به پـاى نمـایـد, از خـانه بیـرون مـى برد.
سید اسماعیل مدرس طـى خاطره اى براى شهید سید مجتبـى نـواب صفـوى نقل کرده است: شبـى که به خانه ما ریختنـد تا پـدرم را پـس از دستگیرى تبعیـد کنند, چـراغهاى محل را خاموش کـردند. درگاهـى, با چنـد مإمـور وارد خـانه مـا شـد و بنـاى هتـاکى را گذاشت.
پـدرم با همان عصاى مخصـوص به وى حمله کـرد که وى بـا سیلـى به صـورت و بـا لگـد به سینه پـدرم کـوبیـد.
سپس او را گرفتند بردند و در قلعه خواف زندان نمودند. بعد, پـس از تفتیـش زیاد, بقچه اى را پیدا نمودند که فکر مى کردند پـول یا اسناد مهمى در آن است. چـون باز نمـودند پیراهـن خـونآلـودى را دیدند. ایـن لباس را مدرس زمانى پوشیده بود که هدف گلوله افراد رضاخـان قـرار گـرفت و پـدرم مـى گفت ایـن پیـراهـن را در کفنـم بگذارید.(30)
گرچه شهید مدرس خـود را براى هر گـونه رنج و مشقتـى آماده کرده بـود و از ایـن گونه تعدیها نمى هراسید ولى خانواده اش شب هولناک و نگران کننده اى را سپرى کردند.
فرزندانـش نمـى دانستنـد فرجام ایـن فاجعه چه خـواهـد شـد. دختر خردسالى را در جاى تاریک و مخوف نگاه داشتـن و متوحـش نمودن وى بـا قیـافه هـاى خشـن و غضبآلـود جز ارمغان خـونخـوارى و قسـاوت جرثـومه هاى رذالت چیز دیگرى نمى تـواند باشد. خصوص آنکه پدرش را به نقطه اى نامعلوم فرستاده و دلهره جدایى از پدر ذهنـش را مکدر نموده است.
زندگـى مدرس در خـواف سخت و دشـوار بـود و در نامه اى که پنهانى براى یکى از دوستان خـود فرستاد, نـوشت: حتى از نظر نان هـم در مضیقه هستـم و بـراى خفتـن لحافـى نـدارم. بـا ایـن حال, دوران مشقت بـار تبعیـد را به سـازش بـا ستمکـاران ترجیح داد.
محل اقامتـش قلعه اى بـود که در میان باغ مخـروبه اى قـرار داشت; بـىآنکه کسـى بتـوانـد با وى ملاقات کنـد. در ایـن مکان نامناسب اتاقـى به وى داده بـودند که در آن به مطالعه, نـوشتـن و عبادت مى پـرداخت و حتـى در باغچه قلعه سبزیکارى مـى نمـود و با حـداقل امکانات زندگى مى کرد. خوراکـش غالبا بادمجان بـود که بدون روغن مى پخت و همراه با نان و ماست تناول مـى نمـود.(31) مـدرس از سال 1307 تا 1316 ه.ش به مـدت ده سال در ایـن قلعه زنـدانـى بـود.
دکتر سید عبدالباقى ـ فرزندش ـ در سال 1312 ه. ش به خـواف رفت و مدت سه روز او را ملاقات نمود.
وى مـى گـوید: از پـدرم پرسیـدم به حمـد خـداونـد احساس کسالتـى نمى کنید. گفت: عبدالباقـى, در اینجا طبیبـم خدا و دوایـم آفتاب است و سرحالتر از زمانى هستـم که در تهران بـودم.(32) چـون مدرس به وحدت میان ملل مسلمان و پیـروان مذاهب اسلامـى اهمیت زیادى مـى داد, در شهر خـواف شیعیان و پیروان مذهب تسنـن را به یکـدیگـر نزدیک کـرد و مـوجب ازدواج بسیارى از دختران و پسران شیعه و سنـى با یکـدیگر گـردیـد.(33) سـرانجام پـس از نه سال اسارت در خـواف به دنبـال اجراى نقشه شیطانـى رضاخان, ایـن سیـد مبارز و نستـوه را روانه شهر کاشمر نمـودند و حـوالى غروب بیست و هفتـم رمضان 1356 ه.ق مطابق دهـم آذر 1316 ه.ش سه جـانـى خبیث به نامهاى جهان سـوزى, خلج و مستـوفیـان, مـدرس را که آمـاده افطـار بــــود به شهادت رسـانیـدنـد.

همت نگـر که کشته شمشیـر عشق یـافت
مـرگـى که زنـدگـان به دعا آرزو کنند

باقیات صالحات
آنگاه که مدرس به خواف تبعید شد و پـس از آن توسط عوامل رضاخان به شهادت رسید, دو پسـر و دو دختـر در قیـد حیات داشت. فـرزنـد بزرگـش, سیـد اسماعیل, در سال 1305 ه.ق در اسفه به دنیا آمـد.
مـدرس وى را از پنج سالگـى به خـوانـدن الفبـا و قـرآن در مکتب وادار مى کند.
سپـس او را به اصفهان بـرده تا دروس حـوزوى را فـرا گیرد. سیـد اسماعیل مردى قانع, مهذب و بى اعتنا به امور دنیوى بـود. شبى که مإمـوریـن به خانه مدرس یـورش بردند, نامبرده را دستگیر کردند ولـى پـس از چنـدى آزاد شـد و به روستاى اسفه رفت تا با مختصـر درآمـد کشاورزى امـرار معاش نمایـد. بـا ملاحظه نامه اى که وى در همان اوایل تبعید پدرش به خـواف براى پدرش نـوشته مشخص مـى گردد که فـرزنـدان آن شهیـد از نظر اوضـاع اقتصـــــــــادى در مشقت بـوده اند.(35) سید اسماعیل پـس از شهریـور 1320 به کاشمر رفت و جنب مزار پـدر چند اتاق ساخت و آنجا اقامت نمـود و در سال 1355 ه.ش به دار بقا شتافت و در مجاورت مرقـد پـدرش مدفـون گشت. از سیـد اسماعیل چهار پسر و دو دختـر بـر جاى مانـد که پسرانـش به مشاغل فرهنگـى روى آوردند.
فرزند دوم مدرس, خدیجه بیگـم بـود که هنگام دستگیرى مـدرس به حمایت از پـدر پـرداخت و چنان مضروب شد که استخوان کتفـش شکست و سالها درد و رنج ناشى از ایـن صدمه را تحمل کـرد و در سـن هفتـاد سـالگى درگذشت.
سـومیـن اولاد مدرس دکتر سید عبدالباقى است که در سال 1322 ه.ق در اصفهان به دنیا آمد. تحصیلات مقـدماتـى را در تهران آمـوخت و در مدرسه سپهسالار سابق (شهید مطهرى کنـونى) علـوم دینـى را نزد مدرسیـن وقت یاد گرفت. سپـس وارد رشته پزشکى در دارالفنون شد و بـراى ادامه تحصیلات به فـرانسه رفت و در بیماریهاى داخلـى تخصص گـرفت. گذشته از مهارت در طب, نامبـرده بـر علـوم عقلـى و حکمت تسلط داشت و از نظر اخلاقى پدر را الگوى خـویـش قرار داده بـود.
چهارمیـن فرزند مدرس, فاطمه بیگم نام دارد که در سال 1329 ه.ق به دنیا آمد.
مدرس در نامه اى نوشته است: بسم الله الرحمـن الرحیم, اى نور چشم فاطمه بیگـم شما را به خـداوند سپردم. به شما نصیحت مـى کنـم سه مطلب را, اول نماز را با قرآن خـوانـدن ترک نکـن. دویـم پـدر و مادر را دعا کن. سیـم در زندگـى خـود قناعت کـن.(36) مدرس ایـن فـرزنـد آخـر را بسیـار دوست مـى داشت و او را ((شـوریه)) خطـاب مـى کرد. زمانـى گرفتار حصبه شد و پزشک معالج به پـدرش گفت: آقا اجازه دهید فرزندتان را به شمیران منتقل کنیـم تا معالجه مـوثر واقع شود.
مـدرس گفت: همه فـرزندان ایـن سـرزمیـن بچه هاى مـن هستنـد; روا نمـى دانـم که فرزند مـن به ییلاق و جایى باصفا برود و دیگران در محیط گرم شرایط سختـى را بگذراننـد, مگر اینکه براى آنان چنیـن شرایطى فراهم شود.
روزى یکى از یاران مدرس سجاده نمازى براى ایشان به عنـوان هدیه یا سوغات آورد.
مدرس فاطمه بیگـم را صـدا زد و سجاده را به وى داد و سفارش کرد روى آن نماز بخـواند. آن دختر که در ایـن موقع هشت سال داشت با لحـن کـودکانه گفت: پـس شما چند روزى با آن نماز اقامه کنید تا نمازهاى مـن قبول شود. آقا خندید. چند روز بعد مدرس براى رعایت عدالت براى دیگر فرزندان سجاده تهیه نمود.(37) فاطمه بیگـم پـس از پیروزى انقلاب اسلامـى در سـن هفتاد و هفت سالگـى در بهار سال 1359 ه.ش دار فـانى را وداع گفت.(38)

پى نوشت :
1ـ مـدرس مجـاهـدى شکست نـاپذیـر, ص27, به نقل از آیت الله سیــد محمدتقى خوانسارى.
2ـ ستـاره اى بـر خـاک, گـروهـى از نـویسنـدگان, ص53.
3ـ مرد روزگاران, ص621.
4ـ همان, ص46.
5ـ بـراى آشنـایـى بـا وى بنگـریـد به کتـاب سـرزمیـن دلیــران (چهارمحـال وبختیـارى) از نگـارنـده, ص107 ـ 109.
6ـ مـدرس, بنیـاد تـاریخ انقلاب اسلامى, ج1, ص25.
7ـ یادنامه شهید مدرس, ص73.
8ـ مدرس, ج1, ص26.
9ـ فصلنامه یاد, سال پنجـم, شماره بیستـم, مقاله پراکنده نگاهى به کتاب زرد, على مدرسـى, ص104 با اندکـى دخل و تصرف در عبارات و مضامین.
10ـ آرإ, انـدیشه ها و فلسفه سیاسـى مدرس, محمـد تـرکمان, ص19.
11ـ مدرس, ج1, ص32.
12ـ مـدرس مجـاهـدى شکست نـاپذیـر, ص;146 داستـانهاى مــدرس, از نگارنـده, ص;65 شهید مـدرس ماه مجلـس, ص91 ـ ;92 مرد روزگاران, ص470 ـ 471.
13ـ مدرس, تاریخ و سیاست, ص145.
14ـ چـون برخـى از رجال به سفر مهاجرت مـدرس اعتراض نمـوده انـد ایشان طى نطقى در 13 ربیع الاول سال 1345 ه.ق (29 شهریـور 1305)
در دوره ششـم قانونگذارى به تشریح ایـن مسافرت پرداخته و از آن دفـاع کـرده است. نک: مذاکـرات مجلـس شـوراى اسلامــــــى, دوره ششـم از جلسه اول تـا سـى و چهارم, ص104 ـ 105.
15ـ مـدرس قهرمـان آزادى, حسیـن مکى, ج1, ص113 و 114.
16ـ شـرح زنـدگـانـى مـن, عبـدالله مستـوفــى, ج2, ص242 و 248.
17ـ نشـریه صحیفه, شماره 33, ص22.
18ـ شرح زنـدگانـى مـن, عبـدالله مستـوفـى, ص242 تا ;248 مـدرس قهرمان آزادى, ج2, ص668.
19ـ داستانهاى مدرس, ص67.
20ـ ستاره اى بر خاک.
21ـ مإمـوریت امریکاییها در ایران, دکتر میلسپـو, ترجمه دکتـر حسین ابوترابیان, ص127 ـ 128.
22ـ مـدرس قهرمان آزادى, ج2, ص668.
23ـ مدرس, ج1, ص192 ـ 193.
24ـ مـدرس مجـاهـدى شکست نـاپذیـر, ص288 ـ 289.
25ـ همان مإخذ, ص234.
26ـ داستانهاى مدرس, ص147.
27ـ مرد روزگاران, ص465.
28ـ بـرگـرفته از پیام مدرس به احمـدشاه قاجار تـوسط رحیـم زاده صفوى, بنگرید به کتاب اسرار سقوط احمدشاه به کوشش مهیـن دهگان, ص76 ـ 87.
29ـ مـدرس در پنج دوره تقنینیه, محمـد تـرکمان, ج1, ص318 و نیز ص350 ـ 351.
30ـ مـدرس, بنیاد تاریخ انقلاب اسلامـى, بخـش خاطرات, ج1, ص205 ـ 206.
31ـ شهیـد مـدرس مـاه مجلـس, ص187 ـ 188.
32ـ مـدرس مجـاهـدى شکست نـاپذیـر, ص;100 مدرس, ج1, ص200.
33ـ ستاره اى بر خاک, ص52.
34ـ دیدار با ابرار, ج67, ص190.
35ـ در ایـن مـورد بنگرید به مـدرس مجاهـدى شکست ناپذیر, ص329 و 333.
36ـ تاریخ تـولد و نصیحت به فاطمه بیگـم را مدرس در پشت قرآنـى نوشته است.
37ـ مرد روزگاران, ص464.
38ـ مـدرس قهرمان آزادى, ج2, ص873.