حسى از دیار دیگر

نویسنده


حسـى از دیـار دیگـر ((در سـوگ 21 رمضان))

بتول جعفرى

 

 

فرزندم! تـو را سفارش مى کنـم به ترس از خدا, و پیوسته در فرمان او بودن, و دلت را به یاد او آبادان نمودن و به ریسمان اطاعتـش چنگ زدن, و کـدام رشته استـوارتـر از طاعت خـدا میان خـود و او دارى, اگـر بگیـریـش و بدان دست در آرى ؟
دلت را به انـدرز زنـده دار و به پـارسایـى بمیـران و به یقیـن نیروبخـش و به حکمت روشـن گردان, و با یاد مرگش خوار ساز, و به اقرار به نیست شدنـش وادار ساز و به سختیهاى دنیایش بینا گردان و از صـولت روزگار و دگرگـونـى آشکار لیل و نهارش بتـرسان, ...
پـس در نیکو ساختـن اقامتگاه خـویـش بکـوش, و آخـرت را به دنیا مفروش.
صداى اذان, از مإذنه برمى خیزد.
دیگر چیزى تا ملاقات علـى(ع) با فاطمه(س) و رسـول(ص) حق نمانـده است و ایـن انتظار طـولانـى و مظلـومـانه, پـایـان مـى یـابد.
مردى از قبیله بنـى مراد مـى خـواهـد تا منفـورترین و ننگین تریـن مهریه عالـم را به شیطـان بپردازد.
و در آن شب رمضان, که خانـدان نبـوت بر خـوان خانه شان جز صفا و دیـن و محبت نیست, صداى گامهاى بداقبال غمـى بزرگ, از فرا سـوى سحـر, سینه هاى لبـریز از صـداقتشـان را به اضطـراب وا مـى دارد.
امشب, ماه فـروزان, در خـانه دختـرش, میهمان افطـار است. نان و نمک و شیر. و مـى گرید که: ((دخترم براى مـن امشب, چند نـوع غذا گذارده اى; مگر نمى دانى مـن پیروى از رسـول خدا مى نمایـم. دخترم در حلال دنیا حسـاب و در حـرام آن عذاب است.)) نمـاز مـى گذارد و تضـرع و زارى در پیشگاه خـدا. بـى قـرار است. به آسمان مـى نگرد.
((اللهم بارک لـى فـى المـوت)) خداوندا! مرگ را براى مـن مبارک گـردان. و تمـام ایـن شب تنهایـى را بیـدار مـى مـاند.
و صداى همهمه زمین و زمان به هـم مى پیچد. یک درد مذاب, در ایـن سیاهـى مطلق, در کـوچه هاى ملتهب و غمناک کـوفه روان است و آرام آرام, مـى سـوزانـد و مـى گـدازد و مـى رود. ستـاره هـا, دیگــر در چشمانشان, برقـى نیست. فقط آرام آرام, مى بارند و مى غلطند و فرو مـى ریزند و پـولکهاى نقـره فام آسمان, فـرو ریخته انـد. خبـر رنج بـى پـدرى کـودکـان گـرسنه, در گـوش تـاریخ هـو مـى انـــــدازد.
و وحشتى عظیـم به بلنـداى تمام قرون, حتـى سینه مرغابیهاى حیاط خـانه را سـراسیمه کـرده است. نخلهاى بلنـد, در گـوش هـم نجـوا مى کنند.
چاه غریب حیات علـى(ع) زمزمه هاى او را, مرثیه وار, هجا مـى کنـد.
اى داد بر مردمان بى داد. آنان که قلب چنیـن عزیزى را, در انبوه غمها و رنجها, در ماتـم تنها و بدون فاطمه بـودن, در رنج یتیمى کـودکان فاطمه, تنها و یکه گذاردنـد; با عالمـى از بـى حـرمتـى.
با آرامـش و اطمینان قلب, امیر مـومنان, شیر خـدا, از کـوچه هاى خواب و خمیده مى گذرد.
تنها, مـرد مـرادى است که در بـاره طـرح منحـوسـش مـى انـدیشـد.
علـى(ع) مسجـد و محراب را با قدوم مبارک و پاکـش روشـن مـى کند.
با صداى رسا و شیـوایى که دارد, آخریـن اذانـش را تلاوت مـى کند.
واى بر زمین و زمان.
واى بر دلهاى پرکینه سرد. آنان که تا ابد, ایـن خـورشید تابناک زمیـن را بـردنـد و داغى هـولنـاک بـر همه چیز حک کـردند.
آنان که على(ع) را, در هنگامه تقدیـس, در خجسته مکان محراب, در خـون غلطاندند. علـى(ع), به نماز ایستاده است. ملایک مـى لرزنـد, شمشیرى فرود مىآید و فرق پاک او را مى شکافد, همان زخمـى که پـس از خندق التیام یافته بـود, دوباره سر باز مى کند. ((بسـم الله و بالله و علـى مله رسـول الله, فزت و رب الکعبه)) زمیـن لرزیـد, آسمانها نیز. درهاى مسجـد به هـم کـوبیده شدند و ناله از حنجره ملایک بـرخـاست. جبـرئیل فـریـاد بر آورد که:
((به خدا قسـم, ارکان هدایت در هـم شکست و ستاره هاى نبوت تاریک شـد.)) و شهیـد شـد سـرور اوصیـإ, علـى مـرتضى.
مـردم ضجه مـى زدنـد. و علـى(ع) مـى گفت:
((بپـرسید پیـش از آنکه مرا از دست بـدهیـد.)) و على اعلـى(ع), زمیـن را بـا همه بـدیها و خـوبیهاى عجیبـش, تنها گذارد و رفت.
او را در تـابـوتـى گذاردنـد که فـرمـوده بود:
((شما پشت تابـوت را بگیرید که در جلـو, فرشتگان مـى روند و مرا بر مکان سنگ سپید درخشان دفـن کنیـد.)) خاکسپارى بنـده زاهـد و میهمان کعبه به پایان مى رسد. و روح مظلـومى مـى رود تا همدم روح مظلـومه اى پاک باشـد. ((به دنیا مغرور مشـو هر چنـد بر وفق تـو باشـد. همچنان که روزگار, تو را شاد کرد, تـو را مـى گریانـد.))